یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

مقالات قدیمی: فروغ فرخزاد می‌دانست ( 1352)



      مقالات قدیمی: فروغ فرخزاد می‌دانست ( 1352)
نویسنده: احمدرضا احمدی / تایپ: فرانک آصفی

شعر اگر هجوم نباشد دفاعي براي مرگ است و توضيحي براي مردن- پس لغت مرگ اسم و مردن فعل است- شعر دفاع كامل نيست- روزهم نيست- شب هم نيست. تكه‌اي سخت و جانداري از شبانروز است- براي همين شبانروز است كه شاعردر نيمراه تجربه‌ي شاعري دلواپس مي‌شود- فرخزاد در شعرهاي روزهاي آخر دلواپس بود- دلواپس نه براي خود- براي ديگران. براي درخت- باغچه- ماهي. مي‌دانست كه اگر ايثار حركت ابزار نخستين شعر نباشد ولي وسايل كامل و بارور زندگي هستند.

ولي نمي‌دانم اگر فرخزاد زنده بود هنوز هم چنين فكر مي‌كرد؟ فرخزاد دلواپسي را تنها در خودش به صداقت ايثار رسانيد- انبوع شاعران و شاعره‌هاي بعد از او براي خود دلواپس شدند- دلواپس آن كه چه كسي جانشين فرخزاد است.

فرخزاد تمام كشف‌هاي روز و شعر را به تنهايي به دوش كشيد و حركت كرد- فضا و موقعيت شعرهاي سال‌هاي 35 تا 40 فضاي مصنوعي و غير واقعي بود- هنوز شاعران گرفتار آه و سرفه‌هاي مسلول- و تغييرات مهتاب در كوچه ماسيده بود- و يا آن شب باران در ناودانها طبل مي‌زد- شروع شعر فرخزاد در اين موقعيت بود- موقعيت چيره بر شاعر- او يك تن بود ولي كم كم رهايي يافت- او به خاطر جبر سنتي مي‌بايست آن پيله‌ها را بشكافد تا به خود برسد- تا به تجربه خود برسد- دلواپسي فرخزاد براي بچه- براي گندم يك دلواپسي رمانتيك نبود- او در شعرهاي آخر به عمق آب رسيده بود و به ارتفاع فواره.

فرخزاد به مفهوم تازه‌اي دست يافته بود كه بايد به شعر عمل داد و شعر را عمل كرد- زندگي روزانه‌اش عمل شعرش بود- آموخته بود كه بياموزد بايد بخشايش داشت- فرخزاد در آخرها به دنبال يك مفهوم وسيع براي روز بود- او از روزها و از آسمان محدود كه فقط عبور دو كبوتر را معني مي‌دهد گذشته بود و به عشق، خو بي قشنگي رسيده بود و مي‌دانست كه زمين فقط بايد به دور عشق قشنگي و تشنگي بچرخد و فرصت فقط يك لحظه از ابديت است. كه در زمان شناخته شده مي‌چرخد- فرصت را فرصت طلبي اشتباه نگيريم- فرخزاد دوره‌اي را به  دانستن گذراند- دوره‌اي را به عمل و در آخرها مي‌خواست دانستن‌ها را فراموش كند- تا خالص و كودكانه عمل كند- او مي‌خواست موقعيت يافته شده‌ي خود را رها كند به طرف موقعيت تازه برود و موقعيت گذشته‌ي شعر خود را به مقلدان زنانه و مردانه‌اش بسپارد كه سپرد كه هنوز شعرهاي مردها زنانه است.

كوه را دوست داشت ولي پرده‌ها را مي‌بست كه كوه را نبيند او معلم- او خواهر و او بزرگوار ما بود كه آموخت شعر اگر جدي باشد دفاع نيست- شعر است شعري كه در موقعيتي ادبي متولد شده است- شعر كه مفهوم ادبي دارد و كشف آن كشف لغت بازان است نه آدم- و نه آدميزاد- اصلا چرا بايد شعر گفت؟

زمين كه مي‌چرخد- گندم هم كه هست- ادبيات براي شكر گندم است- اصلا ادبيات در حضور شكفتن گل سرخ فقير است. فزخراد مي‌دانست.

 

اطلاعات مقاله:

ماهنامه فرهنگی - هنری رودکی- شماره 28 - بهمن ماه 1352- سال دوم - صفحه 30



همچنین مشاهده کنید