چهارشنبه, ۱۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 5 March, 2025
مجله ویستا

مقالات قدیمی: هنرمند و اجتماع (تیر 1336)



      مقالات قدیمی: هنرمند و اجتماع (تیر 1336)
توماس مان ترجمه و تلخیص سیروس پرهام

تصویر: مان
پیوند هنرمند و اجتماع را می توان با رابطه میان هنرمند و سیاست و اخلاقیات یکی دانست. ولی طرح مسأله باینصورت ایجاد مشکلات و بغرنجی هائی می کند که تحلیل این رابطه و پیوند را دشوار می سازد. مگر نه اینست که هنرمند اصولا از گروه زیبائی شناسان است و جایگاه او در میان اخلاقیون نیست؟ به گفته دیگر، انگیزه اصلی هنرمند قبل از اینکه اخلاقیات باشد، ذوق هنری است.
از  طرف دیگر لازمه کار هر هنرمند واقعی، نوعی حجب و حیا و بی ادعائی و نوعی ناهشیاری هنری است که او را از پرداختن به مسائل سیاسی و اخلاقی، بنحو مستقیم و بصراحت، باز می دارد. حقیقت اینکه عظمت هنر موجب میگردد که هنرمند احساس حقارت و ناچیزی کند، تا آنجا که حتی نتواند خود را سهیم و مؤثر در آن عظمت بداند. اجازه دهید مثالی بیاورم تا این نکته روشن تر شود:
در زمستان سال 1929 در ضیافتی که یکی از ناشران ‹‹استکهلم›› ترتیب داده بود، من در کنار نویسنده بزرگ سوئدی و برنده جایزه "نوبل" ادبیات ، سلما لاگرف Selma Lagerof جای گرفتم. در ضمن اینکه در باره رمان بزرگ اوکه شهرت جهانی یافته بود  (Geosta Berling Saga) صحبت می کردیم، وی اعتراف کردکه این رمان را بدون هیچگونه طرح ریزی و هدف هنری و بعنوان یک سرگرمی خانوادگی نوشته بوده است. به گفته ی خودش ‹‹آنرا برای نوه های کوچکم نوشتم، مثل همه کارهای دیگر که برای تفریح و سرگرمی می کردیم. از خواندن آن لذت می بردیم و به خنده می افتادیم.›› من از شنیدن اعتراف این زن بزرگ بوجد آمدم، زیرا نخستین کتاب خود من هم که مرا به جهانیان شناساند، برای سرگرمی خانواده ام نوشته شده بود: ما شبها می-نشستیم و ‹‹بودن بروکس›› را می خواندیم و آنقدر می-خندیدیم که به گریه می افتادیم؛ و هرگز هم بخواب نمی دیدم که این کتاب باعث شود که روزی نویسنده اش در کنار نویسنده ‹‹افسانه قهرمانی گستابرلینگ›› بنشیند.
من آنروز این سرگذشت را برای سلما لاگرلف تعریف کردم و امروز سرگذشت نخستین کتاب او وخودم را برای شما بازگو می کنم. نتیجه ای که می خواهم بگیرم اینستکه هنرمند معمولا کار خود را یک سرگرمی خصوصی می داند؛ به اهمیت اجتماعی آن واقف نیست، و حتی بعنوان یک عضو اجتماع احساس نوعی شرمساری و تقصیر می کند. همینست که وی معمولا در برابر تقاضاهائی که جامعه از او دارد شانه بالا می اندازد و نیشخند می-زند. او در واقع هم خود و هم اجتماع ناسازگار را تمسخر می کند.
پس از آنکه هنرمند مرحله پیروزی هنری ناخوداگاه را پشت سر می گذارد و رفته رفته خویشتن را در افتخارات هنر خود سهیم می یابد، باز هم به عادت مألوف می-خواهد که کار خود را جدی نگیرد و می کوشد که آنچه را که دیگران "موفقیت" می نامند از در خانه خود براند و همچنان در تنهائی و انزوا پیله خود را بتند. وی تقلا می کند که دوران آزادی و بی بند و باری هنری خود را همچنان زنده نگاه دارد-دورانی که کار خود را هنر نمی دانست و بخود می خندید. از دریافت مناصب و القاب سرباز می زند تا به جوانی پرشور و تنهائی خود خیانت نکرده باشد. با شرمساری تمام از یک زندگی ‹‹پر افتخار›› روی می گرداند و از اینکه زندگی اش را ‹‹تجلیل›› کنند، احساس بیزاری می کند.
این احساس بیزاری و این شرمساری مأنوس از همان حجب و حیائی سرچشمه می گیرد که هنرمند در برابر هنر احساس می کند. چگونه می شود که این حجب و حیای طبیعی در دنیائی که از آن خود او نیست، در حیطه واقعیت، و در پیوند با انسانهای دیگر و اجتماع وجود نداشته باشد؟
در اینجا بایستی ابتدا چند کلمه ای از هم بستگی شگرف هنر و انتقاد سخن بگویم. هنرمندان بسیاری دیده ایم که علیرغم اینکه در مقابل هنر شرمسارانه زانو میزنند، در باره آثار هنری قضاوت می کنند، جنبه های خوب و بد آنها را می سنجند و بصراحت دست به نقادی می زنند. حقیقت اینکه در همه هنرها عنصر نقد و انتقاد سرشته شده است و انتقاد یکی از خصوصیات ذاتی هنر است. انتقاد لازمه هر چیزی است که براساس اصول معین و با نظم و ترتیب خاصی بوجود آمده باشد؛ از این گذشته انتقاد وسیله ایست که هنرمند برای تعلیم و پرورش خود بکار می برد.
هنرمند، که قبل از هر چیز از اهل دنیاست، نمی تواند حربه ی انتقاد را از خود دور سازد و از نوعی ستیز و مخالفت با واقعیت و اجتماع و زندگی، سرباز می-زند. هنرمند که برخلاف مرد عامی، در برابر سنت ها و نظام اجتماعی سر تسلیم فرو نمی آورد و همواره تیری در کمان دارد تا دیو و دد را به هم بدوزد. این نیرو ایستکه همیشه سرنوشت نویسنده را مقدر کرده است و مقدر می کند، این نیرو تعیین کننده روش هنرمند در زندگی است.
در نظر من حیات شاعر و نویسنده به دو عامل دانش و قالب هنری بستگی دارد. در نزد هنرمند، ایندو عامل از هم جدا نیستند، بلکه هریک مکمل دیگری است. این وحدت و همبستگی خلاقانه، برای هنرمند روح است و زیبائی است و آزادی است. چون این وحدت از هم بپاشد، کور ذهنی و کودنی روزمره جایگزین ذوق سرشار هنری می گردد و کار به جهل و قالب شکستگی می کشد. درین زمینه است که برتری فکری و اخلاقی هنرمند بر ‹‹جامعه ی بورژوازی›› نمایان می گردد. هنرمند از جهل و بی خبری گریزان است و آن نیروی منتقدانه ای که ذاتی هنر است او را وادار میسازد که به ‹‹خوب›› و ‹‹بد›› بپردازد. ‹‹خوبی›› در انحصار اقلیم اخلاقیات نیست؛ سرزمین زیبائی و هنر نیز جایگاه پرورش آنست. مرد عامی صاحب ذوق هنگامی که از یک اثر هنری محظوظ می شود، می گوید این اثر ‹‹زیبا›› است، اما هنرمند می گوید ‹‹خوب›› است. وی کلمه ‹‹خوب›› را بر ‹‹زیبا›› ترجیح می دهد، زیرا این کلمه آنچه را که وی درباره اصول کار هنری در ذهن دارد دقیق تر و بهتر بیان می کند.
حقیقت اینکه جملگی خصیصه های هنر در این کلمه مبهم ‹‹خوب›› فشرده شده است که معنای آن از حدود مفاهیم زیبائی و استتیک فراتر می رود و شامل مفاهیمی می-گردد که جنبه جهانی و بشری دارد.
در خطه هنر، ‹‹خوب›› نشانه عالیترین و والاترین مفاهیم کمال است.
در زندگی روزانه ‹‹خوبی›› را با ‹‹بدی›› و ‹‹پلیدی›› مقابله می کنند. با اینهمه، در جهان ‹‹استتیک›› و در اقلیم زیبائی شناسی، پلیدی و شقاوت صفات غیر انسانی، الزاما بد شمرده نمی شود. همینکه این پلیدی ها در قالبی خوش آیند ریخته شود و با شیوه ای استادانه بیان گردد، از صورت ‹‹بدی›› بیرون می آید و خوب می شود. اما در جهان زندگی و اجتماع آنچه بد و تیره کام و دروغین است نیز پلید و غیر انسانی و مخرب و نفرت انگیز است. از اینجاست که همینکه انتقاد هنری سر از گریبان بر می دارد و به بیرون می نگرد، آنا رنگ اجتماعی و رنگ اخلاقی بخود می گیرد و هنرمند بصورت یک فرد اجتماعی در می آید که با اخلاقیات سروکار دارد.
چنانکه می دانیم امروزه متداول ترین و پر نفوذترین هنرها رمان است که بنا به طبیعت خود کم و بیش جنبه انتقاد اجتماعی دارد. هرجا که درخت رمان بارور شده است، چه در انگلیس و فرانسه و روسیه و ایتالیا و چه در کشورهای اسکاندیناوی و ایالات متحده امریکا، بسبب استحکام ریشه ‹‹رمان اجتماعی›› بوده است. اما در آلمان تا حدی وضع متفاوتی وجود دارد. درون گرائی و درون بینی فرد آلمانی موجب می گردد که وی رغبت چندانی به پرداختن به مسائل اجتماعی نداشته باشد. همینست که در آلمان نوع دیگری از رمان ، یعنی رمان آموزشی و پرورشی، بارور گردیده است. با اینهمه حتی ‹‹ویلهلم مایستر›› گوته، که نمونه کلاسیک تعالی رمان حادثه ای ساده و بی پیرایه است، از توصیف زندگی اجتماعی خالی نیست. این رمان بزرگ بوضوح نشان می دهد که چگونه یک سرگذشت شخصی که از تکامل حادثه جویانه فردی مایه می گیرد، خودبخود و علیرغم خصوصیات خود به زمینه های اجتماعی و حتی سیاسی کشانیده می شود.
گوته، علیرغم اینکه همواره و با حرارت تمام هنرمند را از سیاست بر حذر می داشت، هرگز نتوانست که پیوند نا آشکار  میان هنر و سیاست و اندیشه و سیاست را از هم بگسلد. این پیوند همه دلبستگی ها و منافع انسانی را در بر می گرفت، و از اینرو انکار ناپذیر بود. آیا نفرت ستیزه جویانه ای که گوته از ‹‹رمانتیسم›› و میهن پرستی احساساتی و اندیشه های موافق با مذهب کاتولیک و پرستش قرون وسطی و ریاکاری شاعرانه و مبهم گوئی های لطیف داشت چیزی جز سیاست بود؟
راست است که وی نفرت و بیزاری خود را در لفافه های ادبی و هنری پیچیده بود، ولی عمق احساس او چیزی جز تمایلات سیاسی نبود. زیرا ‹‹رمانتیسم›› که مایه اصلی این بیزاری بود، خود جنبه سیاسی داشت. (لازم به تذکر نیست که نویسنده، کلمه سیاست را به معنای "سیاست بازی" بکار نمی برد و منظور او از سیاست حل و فصل مشکلات اجتماعی است).
در اینجا باید به تضاد میان روح هنرمند و اندیشه او از لحاظ ارتباط با مسائل بشری، اشاره کرد. روح هنرمند همواره بسوی جنبه های غیر اجتماعی و غیر سیاسی کشیده می شود، حال آنکه اندیشه اش خواه ناخواه گرد مسائل بشری دور می زند. این عقیده که اندیشه بنا به طبیعت خود ‹‹دست چپی›› است (اجازه دهید این اصطلاح سیاسی را در این مورد بکاربریم.) تا حدودی جنبه طبیعی و غریزی دارد. بنابراین عقیده، اندیشه وابسته به مفاهیم آزادی و پیشرفت و انسانیت است. البته این عقیده ایست که بارها مردود شناخته شده است. اندیشه ممکن است ‹‹دست راستی›› هم باشد، همچنانکه بارها بوده است و بسیار درخشان هم بوده است. سنت بوو درباره نویسنده مرتجع ولی خوش قریحه کتاب Du Pape  (ژوزف دومستر) گفته است که ‹‹تنها چیزی که از نویسندگی دارد ذوق و قریحه است.›› این قضاوت بسیار درست است، زیرا مفهوم آن اینستکه ادبیات نمی تواند از پیشرفت و ترقی جدا باشد. همچنین معنای این گفته اینستکه حتی کسیکه از نهایت ذوق بهره ور است و صاحب تیزبینی و فراست فوق العاده است، ممکن است مدافع اعمال غیر انسانی و سخنگوی جلادان و آدمکشان باشد.
در عصر حاضر می بینیم که یکنوع انتقاد اجتماعی محافظه کارانه و یا مرتجعانه با ظریفترین نمونه های هنر مترقی و تندرو همدوش شده است. بهترین مثال، گنوت هامسون نویسنده چیره دست ‹‹نروژی›› است؛ وی یکی از نویسندگانی بود که مانند داستایوفسکی از ‹‹لیبرالیسم›› و افکار آزادی خواهانه رمیده بود و از تمدن و زندگی شهرنشینی و اقتصاد صنعتی نفرت داشت و از همه اینها گذشته، با شور و حرارت تمام از آلمان طرفداری می کرد، تا آنجا که پس از روی کار آمدن هیتلر به مرام ‹‹ناسیونال سوسیالیزم›› دل بست و سرانجام یکی از دست نشاندگان ‹‹نازی›› ها گردید. کسانیکه با آثار هامسون، آن نمونه های درخشان کار یک شاعر بزرگ، آشنایی داشتند، از این روش فکری وسیاسی وی بهیچوجه به حیرت نیفتادند. کافی بود که شخص بیاد بیاورد که وی با چه طنز نیشداری آزادیخواهانی مانند ویکتور هوگو و گلادستون را تمسخر کرده است. نکته اینجاست که شیوه هامسون ممکن بود در اواخر قرن نوزدهم از لحاظ هنری شیوه جالبی باشد، ولی همین شیوه در سال 1933 صرفا رنگ تند سیاسی بخود گرفت و سایه ای سیاه و سنگین بر شهرتی که وی بعنوان یک شاعر و نویسنده ی بزرگ کسب کرده بود افکند.
سرنوشت ازراپوند نیز با زندگی هامسون مشابه است. سرنوشت او نمونه دیگری است از دوگانگی عمیق روح در مورد مسائل اجتماعی. پوند هم که شاعری پیش تاز و سن شکن بود خود را بدامن‹‹فاشیسم››افکند و در طی جنگ جهانی دوم در امریکا بنفع ‹‹فاشیسم›› تبلیغات کرد. اما همین شاعر که داغ خیانت بر پیشانی داشت و محکوم و محبوس شده بود، یکی از جوائز مهم ادبی را به رأی گروهی از نویسندگان برجسته انگلیسی و امریکایی دریافت داشت. این جایزه نشانه این حقیقت بود که هنر ازراپوند با تمایلات سیاسی او آلوده نشده است. یا شاید هم انگیزه اصلی جائزه دهندگان جنبه سیاسی زتدگی پوند بود که برخلاف آنچه در وهله اول بعید بنظر می رسد، چندانهم بعید نیست. مسلما من تنها کسی نیستم که می خواهم بدانم که آیا اگر پوند در عوض اینکه ‹‹فاشیست›› باشد ‹‹کمونیست›› بود، باز هم این گروه نویسندگان برجسته به وی جایزه می-داد؟
چرا راه دور برویم، همین گفته بیغرضانه ی من کافی است که مرا به داشتن تمایلات ‹‹کمونیستی›› متهم سازد. اما باید بگویم که چنین اتهامی بیش از آنچه استحقاق داشته باشم موجب تجلیل شخصیت من می گردد. مگر نه اینستکه نوشته های من پر است از انحرافاتی که ‹‹کمونیسم›› بر آنها داغ ننگ زده است؟ در نوشته های من ‹‹فورمالیسم›› با افراط در تحلیل های روانی و شکاکی و تمایلات منحط، در هم آمیخته است. از این ها گذشته، من آنجا که پای حقیقت در میان باشد، همه چیزهای دیگر را ندیده می گیرم و یارای آن را در خود نمی بینم که حقیقت را فدا کنم، زیرا در هریک از احزاب مطلقه، عشق کورکورانه به حقیقت نوعی ضعف بشمار میرود. با اینهمه ‹‹کمونیسم›› همواره به عنوان یک آرمان برقرار می ماند (هرچند که یک آرمان موهوم باشد) ریشه های کمونیسم بسیار عمیقتر از ریشه های ‹‹مارکسیسم›› و ‹‹استالینیسم›› در دل زمین رخنه کرده و استوار گشته است. یکدم نخواهد شد که بشریت این نیاز و وظیفه را که روزی باید این آرمان (بی آنکه رنگ و جلای اصلی خود را از دست بدهد) از قوه بفعل در آید و وجود خارجی پیدا کند، فراموش نماید و اما ‹‹فاشیسم››، اصولا آرمان نیست؛ بدی و پلیدی محض است و باید همواره آرزو کرد که هیچ ملتی بار دیگر در برابر آن به زانو در نیاید. ‹‹فاشیسم›› و پیروزی ها و شکست های آن بود که مرا در زمینه فلسفه اجتماعی بیش از پیش به سوی ‹‹چپ›› راند و باعث گردید که با تعصب و سرسختی برای دموکراسی تبلیغ کنم، هرچند که این کار گاه بصورت مضحکی در می آمد که با کار هنری من چندان سازگار نبود.
مسلم است که تبلیغات سیاسی یک هنرمند جنبه های مضحک و نامتناسبی پیدا می کند. از این گذشته، تبلیغات مستقیم در راه آرمانهای بشر دوستانه ناگزیر هنرمند را به سراشیبی ابتذال می کشاند (تجربیات شخصی من چنین نشان می دهد). اما نکته  اینجاست که باید دید آنجا که مسائل انسانی در میان است ‹‹جالب›› بودن آثار هنری، که ممکن است یکی از نتایج عدم دخالت هنرمند در سیاست باشد، ارزش بیشتری دارد یا جوش و خروش سیاسی داشتن و آثاری که چندان جالب نیست بوجود آوردن. بعلاوه، شاید که از لحاظ روشنفکری و اندیشمندی، جنب و جوش اجتماعی بیش از سهل انگاری سیاسی و ‹‹سلیم النفس›› بودن در امور اجتماعی هنرمند را از بلای ابتذال مصون دارد و مساله این نیست که ویکتور هوگوی آزادیخواه آثار جالب تری پرداخت یا ژوزف دومایستر مرتجع، مساله اینستکه آیا آنجا که نیازهای بشریت در میان است، انسان بودن بهتر و برتر از جالب بودن نیست؟
هنر، نیرو دهنده زندگی و بخشاینده روح و جان است. هنر، هرچند هم بتلخی خونخواهی و ستیزه جوئی کند و هرچند هم همه چیز را به تازیانه طنز و استهزا بگیرد و حتی وجود خود را هم هجو کند، نمی تواند صحنه را با قهقهه ای تحقیر آمیز و بی اعتنا ترک گوید. شیوه او نیست که با چنگالهای درنده ای که بهیچ چیز ابقا نمی کند، زندگی را تهدید کند. او مایه هستی خود را از خوبی میگیرد، و زادگاهش مرز و و بوم رأفت است که هم مرز عقل و حتی عشق است. او آزاد کننده و وصل کننده است. در انزوا زائیده می-شود، ولی کارش بهم پیوستن است. هرچند که محکوم می-کند، اما یارای آن ندارد که سیر و حرکت زندگی را متوقف سازد. نیرویی بنیان کن نیست، دستی تسکین دهنده است. همواره با سرسختی تمام در تکاپوست و مظهر تلاش آدمی در پی بهتری  و برتری است. از اول همراز و همدم انسان بوده است و آدمی را هرگز یارای آن نیست که چشمان خطاکار خود را از چهره پاک و پیراسته او برگیرد.

اطلاعات مقاله:
توماس مان، هنرمند و اجتاع، ترجمه و تلخیص سیروس پرهام
نشریه سخن، شماره 3 ، دوره هشتم، تیر 1336 ، صص. 245-251
مجموعه: ابراهیم میر هاشم زاده
آماده سازی برای انتشار: مریم آذرنیا