شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

ستاره سازی از روشنفکران: نقد ِ نقد یا «ناتوانی در تفکر انتقادی»: چرا و با چه پی آمدهایی



      ستاره سازی از روشنفکران:  نقد ِ نقد یا «ناتوانی در تفکر انتقادی»: چرا و با چه پی آمدهایی
ناصر فکوهی

زمانی که  از «ناتوانی  انسان ایرانی در تفکر انتقادی» سخن گفته می شود، پیش و بیش از هر چیز کلیشه هایی بسیار باستانی و دائما تکراری  به ذهن می آید. در آغاز، یونانیان دوران باستان (قرون پنجم تا سوم پیش از میلاد) بودند که به ناچار برای گره گشایی از تناقض های درونی خودشان، به مفهوم «استبداد به مثابه هنر ایرانی»  پناه بردند و بر بلاهتی تاکید کردند که به نظر آنها در مفهوم «شاه شاهان» وجود داشت. یونانیان از اینکه ایرانیان می توانستند  دو مفهوم ِ به باور آنها کالا متضاد یعنی شاه بودن و بنده بودن را در کنار هم قرار دهند، به آن تعبیر می کردند که  به قول ارسطو، ایشان ذاتا موجوداتی هستند سزاوار بردگی و  یک ارباب واحد به نام شاه بزرگ دارند که حتی اگر شاه هم باشند باز هم  زبان همشان در برابر این مستبد بزرگ، بسته  است و جز اطاعت کاری از ایشان بر نمی آید. این ذهنیت بود که  شاگرد جنگجوی ارسطو، آلکساندر(اسکندر)، را بدین تصور کشید که اگر  گروه بزرگ جمعیت مطیع ایران را با قدرت جنگجویی یونانی ترکیب کند، به یک امپراتوری جهانی خواهد رسید. سودایی بیهوده چه برای او که مرگ امانش نداد و چه برای جانشینانش که  در پروژه یونانی کردن ایران در طول چندین قرن با شکستی قاطع روبرو شدند.

از این فکر باستانی، حرکتی تاریخی و تکرار در تکرار، انجام گرفت که بارها و بارها از پیش و پس از رنسانس درباره «شرقی» ها عنوان شد و به خصوص پس از رنسانس و در دوران روشنگری بهانه ای شد باز هم برای گره گشایی از مشکلات اروپایی ها مثلا در سامان دادن به انقلاب  های سیاسی دموکراتیک با آن برخورد کرده بودند. زمانی که منتسکیو کتاب «نامه های پارسی» خود را می نوشت باز هم در فکر آن بود که از زبان ایرانی های استبداد زده و خیالین خود،  به معضلات جامعه فرانسوی بپردازد. سرانجام در قرن بیستم با شیوه تولید آسیایی از مارکس تا ویتفوگل و دوستان ایرانی معاصر، همه بار دیگر این مضمون کهنه شده  «استبداد زدگی» و «ناتوانی» ذاتی ذهنیت ایرانی را به بیان در آوردند. بنابراین زمانی که به سراغ آسیبی چون ناتوانی و یا ضعف  ایرانیان در  اندیشه انتقادی یا در انتقاد کردن می رویم، باید همواره متوجه این خطر باشیم که  در بند کلیشه های صدها بار تکرار شده، گرفتار نشویم.

برای پرهیز از این خطر، راه ساده و عملی ای وجود دارد: نخست باید دقیق تر سخن بگوییم.  به عنوان مثال  به جای آنکه بگوییم «ایرانیان» مشخص کنیم از کدام ایرانیان سخن می گوییم منظورمان  امروزی های هستند یا  ایرانیان باستان و تاریخی، منظورمان ساکنان و اتباع کشور ایران کنونی است؟ منظورمان فارسی زبانان  هر کجای دنیا هستند؟ منظورمان  نخبگان جامعه است یا همه مردم؟ منظورمان منتقدان حرفه ای است و یا  متخصصان و یا اصولا هر کسی با  کتاب و  نوشته و علم و هنر سروکاری دارد؟ باقی ماندن درعرصه کلی «ایرانیان» و «انتقاد» و «ذهن پویا» مشکلی را حل نمی کند و بر عکس  پهنه های ابهام آمیزی را به وجود می آورد که در آن تقریبا هر چیزی را می توان گفت بدون آنکه  چندان  نادرست  یا درست گفته باشیم، چیزی همواره  معلق در میان زمین و آسمان با چند مصداق ، اینجا و آنجا و چند استثنای دیگر  باز  در این یا آن  نقطه و اثر و نویسنده و منتقد.

بنابراین لازم می دانم که در این یادداشت کوتاه چند مشخصه برای کسانی که می خواهم از آنها صحبت کنم بیاورم که تا اندازه ای حرف هایم  دقیق تر و مصداق هایم گویا تر شوند و البته با پرهیز از نام بردن از کسی یا اثری  زیرا این کار را ضروری نمی دانم چون قصد مناقشه یا مجادله با هیچ کسی را ندارم و اصولا بحثم شخصی نیست. نخستین مشخصه آن است که بحث من به نخبگان بر می گردد و نه مردم عادی، که بهر حال آنها نیز می توانند نقد شوند یا نقد کنند. دومین مشخصه اینکه نخبگان مورد نظر من نخبگان ایرانی ِایران هستند و نه  ایرانی زبانان  کشورهای دیگر که عموما نیز  از زبان فارسی  برای نقد های خود استفاده نمی کنند و بهر حال تابع زبانی هستند که در آن می نویسند و عقلانیت  نهادهایی که در آنها می نویسند (چه روزنامه و مجله ای عمومی باشد و چه ژورنالی  و کتابی دانشگاهی). این امر البته ابدا به معنای آن نیست که بر کار و  نوشته های آن دسته از ایرانیان نقدی و نظری وارد نیست، اما  در اینجا قصد من ورود به آن گفته ها و نوشته ها نیست. سومین مشخصه آن است که  نظر من به  نوشته ها و اظهارات انتقاد آمیز در حوزه علوم انسانی و به ویژه علوم اجتماعی است، بنابراین وارد مباحث علوم دیگر (علوم محض و مهندسی و غیره) و یا  مباحث عمومی جامعه  در سطح نخبگان (مباحث سیاسی و اقتصادی) نمی شوم، زیرا هر چند اقتصاد و سیاست بخش هایی از علوم انسانی اند، اما به شدت با مفهوم و عملکرد قدرت پیوند خورده اند و بنابراین  ورود در آن حوزه، بحث ما را از مسیر خود خارج می کند. و بالاخره مشخصه  نهایی که در این یادداشت دارم آنکه  وارد  بررسی  شیوه های نقد  نوشته های انتقادی نسل های گذشته و یا اساتید و پیشکسوتان بسیار قدیمی نمی شوم، زیرا آنها  را نیز تابع منطق دیگری می دانم  که در  دنیای ذهنی دیگر و الزامات مقطعی دیگری شکل گرفته است و  بنابراین نیازمند  مقدمات و مباحثی است که در اینجا فرصتش نیست.  نتیجه آنچه گفتم  این است که سخن من متوجه   نوشته ها و اظهارات انتقادی علوم انسانی و اجتماعی در نخبگان نسل فعال دانشگاهی و غیر دانشگاهی  نسبتا جوان و یا در دوران پختگی است که خود نیز اغلب در  نهادهای رسمی (دانشگاه ها و پژوهشگاه ها) و غیر رسمی (رسانه ها و  مطبوعات) اکثرا در  پست های کلیدی و یا تصمیم گیری و بهر حال تاثیر گذار قرار دارند. این گروه هستند که  خواسته  یا ناخواسته نسل بعدی را تربیت می کنند و مسئولیت  اصلی را در  توانمند بودن یا آسیب زدن بر آنها بر دوش دارند.

با توجه به این نکات می توان  نوشته ها و اظهارات  انتقادی را تقریبا در حوزه های علوم اجتماعی، تاریخ، ادبیات، ترجمه  و شاید چند حوزه دیگر محدود کرد و عرصه انتشار آنها را نیز درون  دانشگاهیان و روشنفکران دانست. بحثی که مطرح می کنم، در یک معنا مصداقی نیز نیست، یعنی قصد ندارم مدل های «درست» و «نادرست» ارائه دهم. هر کسی آزاد است  برداشتی را که می خواهد بکند و آنچه می آید  بروشنی یک نظر شخصی است که هیچ کسی را درگیر نمی کند، جز شخص خود من را. بنابراین  سعی می کنم در چند  ویژگی نقدهایی را که در این زمینه ها  منتشر می شوند، یک آسیب شناسی اولیه کنم. در عین حال که این بحث به نظر من گشوده است و باید بسیار به آن پرداخت چون جامعه ای که بخواهد از لحاظ فکری رشد کند بدون  نقد ِ نقد  نخبگان خود به هیچ کجا راهی نمی برد. اما این ویژگی ها که  صرفا بر جنبه های آسیب شناختی  انگشت گذاشته شده است و جنبه های مثبت را  که بسیار زیاد و  مفیدند را  نیازی به ذکرشان نمی بینیم، زیرا بنابر تعریف به باور من، که تکرار می کنم یک نظر و بنابراین  به دور از قاطعیت علمی است، آنچه از این آسیب ها برکنار باشد،  بروشنی در حوزه های مثبت قرار می گیرد.

 

آسیب های عمده ای که به باور من  ما از آن رنج می بریم را بدون آنکه خواسته باشیم اولویتی را در بین آنها برقرار کنم شامل  از جمله موارد زیر می دانم:    

 

  • محلی گرایی

محلی گرایی را معادل واژه provincialism به کار می برم و  متاسفانه فعلا واژه بهتری در نظرم نیست. منظور نداشتن چشم انداز  گسترده از موضوعی است که به آن پرداخته می شود؛ چشم اندازی که فرد ناقد باید نسبت به چارچوب هایی فراتر از مسائل پیش روی خودش  چه از لحاظ زمانی و چه از لحاظ مکانی داشته باشد. وقتی  کسی دست به نقد می زند باید  پیشینه از  این نقد را در ذهن  و در تجربه خود داشته باشد. برای نمونه، وقتی کسی  شروع به  نقد از یک کتاب  جامعه شناسی می  کند تا چه اندازه نقدهای دیگری را که از آن کتاب در سطح بین المللی انجام شده، دیده است. سئوال من آن است که چگونه کسانی که حتی زبان فرانسه نمی دانند، نه تنها از زبان دیگر سخت ترین متون این زبان را به فارسی بر می گردانند و یا درباره آنها اظهار نظر می کنند و در عین حال ابدا در بند آن نیستند که دیدگاه وسیع تری نسبت به درگیری های روشنفکرانه و دانشگاهی محلی و اغلب مضحک خود داشته باشند و کمی در موضوع تعمیق بیشتری بکنند؟

  • خود محور بینی

خود محور بینی از  مهم ترین خصوصیات عدم رشد فرهنگی و عقلانیت است. کسانی که آنقدر به خودشان مطمئن هستند که هرگز احساس نمی کنند باید سخنان خود را  با چند نفر دیگر در میان بگذارند و یا با منابع موجود انطباق دهند  و ببینند تا چه اندازه این سخنان  با  بحث های موجود خوانایی دارد. و حتی اگر از سر شانس کسی به آنها از نامتعارف بودن سخنانشان حرفی بزند به شدت او را  مورد یورش قرار داده و از  حق خود بر مطرح کردن اندیشه های «بدیع» دفاع می کنند. روشن است که برای  باقی ماندن در حریم «محلی گرایی» و جدایی از جهان بهترین روش همان است که خود را مرکز عالم بپنداریم و چنان سخن بگوییم و نقد بکنیم که گویی دائما همه باید از ما درس بگیرند و خود را با سخنان ما منطبق کنند و کوچکترین شکی به خود راه ندهیم که ممکن است این ما باشیم که چیزی را اشتباه کرده ایم. و مثلا تصور کنیم که نقد و اظهارات ما حتما باید پاسخی بگیرد و نویسنده یا مترجمی که نقدی بر او وارد کرده ایم باید همه کار خود را کنار بگذارد و به ماپاسخ دهد و ما را «قانع» کند وگرنه مشخص خواهد شد که حق با ما بوده که البته از نظرمان از همان ابتدا این مشخص هم هست.

  • غیر تخصصی بودن

همیشه این پرسش مطرح است که کسی که کتابی را برای ترجمه یا تالیف انتخاب می کند، چه ناشر و چه مولف و مترجم تا چه اندازه صلاحیت این کار را دارند.  و وقتی ما در شرایطی هستم که به دلیل نبود کپی رایت  در یک جنگل بی قانونی سیر می کنیم مساله باز هم  سخت تر می شود. اصولا ناشر، یا مترجم از سرنوشت یک کتاب از زمان انتظارش تا امروز در حوزه علمی چه می داند.  این کوتاه نظری را ما نه تنها در انتخاب آثار و انتشارشان می بینیم بلکه از آن بدتر در نقدشان هم شاهدیم. کتاب « استبداد شرقی» ویتفوگل که هر چند در زمان انتشارش نه به دلایل علمی بلکه به دلایل سیاسی اهمیت زیادی داشت، بعدها اعتبار خود را کاملا از دست داد اما  تازه در کشور ما به یک اثر پرفروش تبدیل می شود که قاعدتا  باید برای ما روشن کند که چرا هزاران سال  از استبداد رنج برده ایم. کتاب «ذهنیت ابتدایی» در حالی با عنوان مضحک «کارکردهای ذهنی در جوامع عقب افتاده» به فارسی ترجمه می شود، که نویسنده آن یعنی لوسین لوی برول خود نیز بیست سال بعد از انتشار،  قبولش نداشت و به عنوان یک اشتباه  در برخوردش با گروهی از جوامع غیر اروپایی مطرح می کرد و صدها نقد آن را به زیر سئوال برده اند. ولی ما  اینجا  نه تنها  بدون توجه به این مباحث تخصصی ترجمه اش می کنیم، بلکه نقد هم بر آن می نویسیم. عیر تخصصی بودن ظاهرا در کشور ما به یک قاعده تبدیل شده است که  تنها راه علاج  برای آن که از خود آسیب بدتر است،  «خود متخصص بینی» است یعنی اینکه  این یا آن فرد به ضرب چند مقاله که اینجا و آنجا می نویسد و دوستان رسانه ای اش، ابتدا به یک «چهره» تبدیل می شود و سپس با چند بار «درسگفتار» ارائه کردن در این یا آن موسسه ، «تثبیت» شده و در نهایت تبدیل به «متخصصی» در این یا آن حوزه می شود و  با دیگران  هم با نگاهی تحقیر آمیز برخورد می کند.   

  • شکلی بودن

اگر نگوییم اکثریت،  دستکم بخش بزرگی از آنچه در  مطبوعات تخصصی، دانشگاهی و غیر دانشگاهی و روشنفکرانه، مجله های زرد  به اصطلاح فکری  ما و از همه بدتر  روزنامه های ما منتشر می شوند.  بیش و پیش از هر چیز «شکل» را هدف می گیرند.  اینکه چرا کتاب «شکل و شمایل » مناسبی ندارد. از رسم الخط ایراد گرفته می شود و یا از  این و آن موضوع ویرایشی و این ها را به حساب نقد می گذارند. در حالی که  با تمام اهمیتی که این نکات  دارند،  به هیچ وجه نقد به حساب نمی آیند وقتی یک  شخصیت متفکر یا یک  متخصص  دست به نقد یک کتاب می زند، وظیفه او نیست که به مسائل شکلی بپردازد حداکثر باید  اشاره در حد یکی دو جمله به این موضوع بکند که جزو وظایف و  مسئولیت های فنی کتاب است و نه در حیطه کار  نویسنده و مترجم. جالب تر آنکه در نقد هایی که منتشر می شود،  در کنار این  غلبه شکل  گرایی،  «قضاوت» و  درس دادن های  تکراری نیز  بار دیگر  پیش نهاده می شوند، مثلا  این  اصطلاح  تکراری که «نویسنده یا مترجم  ظاهرا به دلیل شتابزدگی  نسخه نهایی کتاب را درست نخوانده است» . اینکه ممکن است نویسنده یا مترجم به دلیل شتابزدگی یا به هر دلیل دیگری این کار نکرده باشد، کاملا ممکن است، اما وظیفه ناقد این نیست که  وقت خواننده  را بگیرد که برایش از صفحه بندی و رسم الخط و ویرایش صحبت کند: اگر کتابی آنقدر از لحاظ  ویرایش و  شکل اشکال دارد، بهتر آن است که اصولا حرفی از آن زده نشود، اما  این شیوه درس دادن  کاری زشت تر از آن  «شتابزدگی» است که به عنوان یک پیش فرض گرفته می شود در حالی که ممکن است نویسنده یا مترجم هیچ نقشی در آن نداشته باشد و بازار  بلبشوی نشر ما به خودی خود بلایی بر سر کتابی آورده باشد.

  • خودنمایانه بودن

نقد هایی که دراین حوزه ها می بینیم، دارای مشخصه ای عموما «خود نمایانه» هستند یعنی  ناقد محترم می خواهد به هر قیمتی شده  معلومات و سواد خود را به رخ نویسنده یا مترجم و خوانندگان نقد برساند.  در نقد های  مربوط به ترجمه ها این کار بسیار رایج است. منتقد، کتاب اصلی را پیدا می کند و  ترجمه را در مقابل خود می گذارد و  تلاش می کند  تا جایی که می تواند «مچ گیری» کند یعنی مثلا نشان دهد که چطور مترجم «حتی در درک ساده ترین مفاهیم کتاب نیز ناتوان بوده است» و از این قبیل جمله های کلیشه ای  و عموما در مقابل هر ترجمه «نادرست» یک ترجمه «درست» قرار می دهد یعنی  نقد کتاب را  تبدیل می کند به یک راهنمای  تدریس  زبان خارجی و جالب تر آنکه در بسیاری از مواردی که آورده می شود  اغلب ایرادها، ویرایشی اند یعنی سلیقه ای. و البته  چون همیشه می توان اگر واقعا به دنبال مچ گیری بود  چیزی به دست آورد بستگی به آنکه چقدر قصد انتقام گرفتن داشته باشیم،  می توانیم  نویسنده یا مترجم بخت برگشته را بر زمین داغ بکوبیم. و از این طریق نشان دهیم که زبان ما بی  نهایت بهتر است و البته با فروتنی بگوییم: «متاسفانه وقت نداشته ایم همه کتاب را  بررسی کنیم» و به «صورتی کاملا اتفاقی  چند صفحه» از کتاب را با اصلش مقایسه کرده ایم ، در حالی که اغلب وقت زیادی گذاشته ایم که جملاتی را پیدا کنیم که  اشتباه یا  ابهامی داشته اند تا بتوانیم نشان دهیم که ما زبانمان بهتر است، ما سواد بیشتری داریم، ما  معلومات تخصصی بیشتری داریم و غیره.   برخی از نقدها به شکل، به صورتی بیمار گونه خودنمایانه هستند.  در یک مورد شاهد آن بودم که ناقدی  معتقد بود بر کتابی هفتاد صفحه نقد نوشته است و منطق من آن بود که چرا خودش کتابی مستقل ننوشته است، البته بعدها متوجه شدم که  نقد مزبور برای او (به دلیل شهرت نویسنده و کتاب) تبدیل به یکی ازنوشته های پر مراجعش شده است. و باز این مساله  مطرح شد که آیا هدف از نقد شکافتن و بسط یک فکر یا به چالش کشیدن آن است یا نشان دادن سواد و برتری خود.

  • اسنوب بودن

ژست گرفتن از طریق نقد کردن در ایران، متاسفانه در بسیاری موارد تبدیل به یک  موضوع رایج شده است. بخشی از این ژست ها به همان خود نمایی های مربوط به بهتر بودن زبان ما  و بالا تر بودن معلومات ما، مربوط می شود.  ولی بخشی هم با استفاده از عبارت ها و  جمله بندی های  عجیب و غریب و  صرفا تحقیر کننده به دنبال آن هستند که  نشان دهند ما کاملا «به روز هستیم» و ظاهرا باید خواننده قانع شود که نویسنده نقد، همین دیروز از یک سفر بیست ساله به نیویورک برگشته است در حالی که مترجم و نویسنده بخت برگشته  کاملا از قافله عقب بوده و بهتر است برود کاری دیگر و در حد و اندازه خودش بکند، نه اینکه کتاب بنویسد یا ترجمه بکند. استفاده مکرر از اصطلاحاتی مثل «کتاب سازی» ، «ترجمه  نه چندان رضایت بخش» ، « تالیفی شتابزده» ، و... گویای نوعی سخت گیری  علمی و روشنفکرانه در کشوری است که همه می دانیم وضعیت علمی اش در چه موقعیتی قرار دارد، اما گویی ناقد محترم به دلیل همان غیبت بیست ساله اینجا را با نیویورک اشتباه گرفته است: ما در وضعی هستیم  که آگهی های تقلب علمی را به صورت رسمی جلوی در دانشگاه هایمان توزیع می کنند، در دانشگاه ها و در بالاترین سطوح  تقلب و دروع و نوشتارهای قلابی  به امری عادی تبدیل شده است و در کنارش در حوزه روشنفکری مان هم می دانیم فاجعه  اگر بدتر از دانشگاه نباشد بهتر نیست: روشنفکرانی خود بین و خودستا و  خودمحور، «چهره» هایی که  دائم روی جلد  مجلات زرد روشنفکرانه تکرار می شوند،  استناد های تصنعی  به  یکدیگر یا همان «نان قرض دادن ها» و «بده بستان ها» ی  معروف، ادعاهایی عجیب و غریب که «حق ما را در نوبل  خورده اند» ، «چرا اجازه نمی دهند ما جایگاه درخور خود را در جهان  داشته باشیم» ، «ادبیات ما هم باید جایگاهی معادل سینمایمان در جهان داشته باشد» ، گویی جایگاه سینمایمان  تثبیت شده  و هیچ اما و اگر و شاید و  مشکلی در آن نیست و بقیه امور هم فقط باید همان راه را پیش بگیرند تا به موفقیت برسند.    

  • غیر سازنده بودن

نقد ها، اصولا هدف  بهبود دادن به  کارها و پیشبرد  اهداف علمی و فکری را دنبال نمی کنند و به معنی واقعی کلمه تخریب کننده اند. اگر ترجمه ای واقعا آنقدر «بد» است که  که ارزش خواندن ندارد،  چه ضرورتی دارد که  ساعت ها از وقتمان را به آن اختصاص دهیم که «افشایش» کنیم؟ چه کسی گفته است که این یا آن روشنفکری که هنوز خودش در آغاز کار است  «رسالت»  روشن کردن جامعه را بر عهده دارد، چرا فکر نمی کنیم  خود مردم عقلشان نمی رسد که  تشخیص دهند کاری خوب است یا بد؟ و اصولا چرا فکر می کنیم باید  وقت بگذاریم که نشان دهیم این یا آن نویسنده یا مترجم «بی سواد» است؟  گویی ما در سرزمینی زندگی می کنیم که 99 در صد کتاب ها با ترجمه های عالی و بدون نقص منتشر می شوند و 99 درصد تالیف ها  از بالاترین کیفیت علمی برخوردارند و ما دغدغه آن را داریم که آن یک درصد را هم از میان ببریم تا به مرحله صد در صدی و آرمانی  برسیم؟ بهتر است خودمان و دیگران را آنقدر مضحکه نکنیم، هدف اغلب نه آن است که کاری پیش برود، نه اینکه علمی  شرایط بهتری برای رشد بیابد و یا از آن کمتر  کمکی به کسی بشود که کار تالیف یا ترجمه اش را بهتر کند، هدف اغلب فقط آن است که  ناقد خود را در موقعیت «ناجی»  خوانندگان «معصوم» ی قرار دهد که مبادا گول خورده و به  ترجمه نادرست  تالیف «کتاب سازی» شده، تن در دهند. همه خود را در نقش  دون کیشوت هایی می بینند که باید به آسیاب های خیالین خود حمله کنند و  متقلبان را رسوا نمایند. ناقد حتی مترجم یا نویسنده ای که در ابتداید کتاب خود همچون همه جهان، اعلام می کند که  مشکلات را به او تذکر دهند،  به مسخره می گیرد که: «این یعنی بی مسئولیتی»، جال از خود بپرسیم  منظور چیست؟  منظور آن است که کسی که  کتابی را می نویسد و یا ترجمه می کند باید یک ضمانت نامه  کامل هم به  خواننده یا ناقدان محترم بدهد که  هیچ غلط و  مشکلی در هیچ کجای متن نباشد؟  ناقد، اگر چنین هنری دارد چرا خود دست به ترجمه یا تالیف نمی زند و از دیگران طلب کار است؟ هدف از این حملات  سرسختانه در پهنه ای با کم مایگی های تاریخی و  معاصری که سراغ داریم با این سطح گسترده از تقلب و با این سطح بالا از خود نمایی و  اسنوبیسم، در کشوری که اغلب مردم فقط و فقط به فکر پول در آوردن به راحت ترین شکل ممکن هستند و اصلا به فکر کتاب و نوشته و نوشتن نیستند، چیست؟ جز آنکه خودمان را در نقش «پیامبری دروغین» و در نوعی «پاک منشی» (puritanism) متظاهرانه قرار دهیم ؟ و در نهایت خود فرایند «نقد» را نابود کنیم و از ارزش و اعتبار بیاندازیم.

  • غیر کارکردی بودن

از ویژگی های نقدهایی که در حوزه علوم انسانی و اجتماعی و انسانی می بینیم غیر کاربردی بودن آنها است، یعنی مشخص نیست که هدف  ناقد چیست؟  اگر از اهداف اعلام نشده یعنی خود نمایی  نویسنده و  تخریب فردی که مورد انتقاد قرار می گیرد و یا برعکس «چهره» ساختن از او و قهرمان پروری، بگذریم، آنچه یک نقد را نقد می کند یعنی اینکه قصد  نویسنده  آن باشد که  کار بهتر شود  یا  مثلا آن حوزه دستاورد جدیدی پیدا کند و غیره،  ظاهرا ابدا  وجود ندارد. شیوه نگارش در نقد های «بده بستانی»و «مرید و مرادی» اغلب به صورتی است که  به شگفت آمدن «مرید» را در برابر  «اثر بزرگ»  مرادش نشان می دهد و با عبارت هایی اغلب  حقیرانه و به شدت  تازه به دوران رسیده همراه است که بعید به نظر می رسد حتی مراد مزبور نیز هرگز چنین تبلیغی را بخواهد. این را بیافزاییم که در بسیاری موارد اطلاعات غلطی که در ابتدای  نقد یا معرفی به عنون «لید» آورده می شوند کار را بی ارزش تر می کنند اینکه  افراد را به نادرست «دکتر» ، «استاد»  یا رییس این یا آن  انجمن معرفی می کنند، و یا برعکس عناوین درست آنها را بالاتر یا پایین تر منتشر می کنند و این خود گویای بی دقتی و بی مسئولیتی  نشریات است. گاه در معرفی و نقدها می بینیم کسی را به آسمان ها می برند و در مقامی بالاتر از  کسانی که یا شارحشان است ( مثلا در کتاب های تالیفی در شرح آثار  و اندیشه های  دیگر) و  یا مترجمشان، قرار می دهند و در این میان البته خود را نیز در مقام متخصصی که حق اظهار نظر و اتیاز و جایزه دادن  را از آن خود کرده نشان می دهند. بگذریم که این کاری است  که گاه ناشران تازه به دوران رسیده نیز انجام می دهند و مثلا نام مترجم را بزرگتر از نام صاحب اثر روی جلد کتاب  منتشر می کنند.

  • اسطوره ای و قهرمان پرورانه بودن

این مورد را در بالا نیز اشاره کردم اما جای آن هست که به صورت خاص بر آن تاکید کنم. شیوه ای بسیار رایج در آنچه نقد  یا معرفی نام گرفته است  تبلیغ «روشنفکرانه»  کالایی به نام کتاب و یا  نوشته ای است که یک «صاحب اندیشه» نوشته و حالا شاگردان و طرفدرانش از آن یاد می کنند. یکی از روش هایی که به صورتی بیمار گونه در این زمینه در ایران رایج شده،  باز شدن  وبگاه ها و سایت های «طرفداران» این و آن متفکر است که: «خود ایشان اهمیتی به این موضوع نمی دهند» اما شاگردان قدردان، برای استاد سایت باز کرده اند که  دیگران از آثار وی محروم نمانند. چیزی در ردیف همان فیلسوف شفاهی دوران رژیم گذشته که علاقه ای به نوشتن نداشت و شاگردانش این وظیفه را برایش برعهده گرفته اند: این را البته می توان نوعی اسنوبیسم و تقلید  مثلا  ایرنی شده از الگوی مثلا  لاکانی به حساب آورد که همچون سایر موارد  تازه به دوران رسیدگی در آن آشکارا دیده می شود.

«ستاره» و «چهره» سازی از روشنفکران و دانشگاهیان  نیز  روشی باز در همین راستا است. البته این نکته را  بگوییم که در بسیاری موارد خود «صاحب نظر» تقصیری در این کار ندارد و روزنامه نگارن هستند که تمایل دارند، یک فکر را مثل یک «سفر توریستی» به فروش برسانند.  یا روی جلد  مجلات را به عکس و نام این یا آن «چهره» مزین کنند. اما وقتی به شرح و معرفی و نقد می رسیم مساله فاجعه بار می شود، زیرا  نوشتار به واقع شکل جنون آمیز به خود می گیرد و شدت مبالغه در آن به حدی است که گفتیم به نظر نمی رسد حتی مراد مزبور نیز چنین چیزی بخواهد.

  • خیالین بودن

نقد نویسان، گویی در بسیاری موارد در آسمان ها سیر می کنند.  و بدون آنکه متن و  شرایط اجتماعی را که در آن زندگی می کنند مورد توجه قرار بدهند صرفا بر اساس دغدغه های خودشان  که مثلا برای من فرقی نمی کند که اینجا تهران است یا  نیویورک، چنان قلمفرسایی می کنند که ظاهرا  کوچکترین  اطلاعی از وضعیت نشر،  روابط ناشر و نویسنده  مترجم، بازار کتاب،  و همه مشکلات دیگری که بر سر کار  فرهنگی در این پهنه وجود دارد نیستند و  صرفا به رسالت قهرمانانه خود توجه دارند که  خلقی را از دست یک «شیاد» نجات دهند. مشحص نیست که اگر این دوستان  در دوران ترجمه های مرحوم ذبیح الله منصوری زندگی می کردند چه باید از آنها انتظار می داشتم؟

  • مغرضانه بودن

همه آنچه گفته شد را می توان در یک واژه خلاصه کردو آن «مغرضانه» بودن نقدهایی است که اغلب  در حوزه  علوم اجتماعی و انسانی می خوانیم.  این امر البته همان طور که گفتیم  نه به آن معنا است که نقد های بسیار خوب نداریم و نه به آن معنا است که نباید نقدهای بسیار سخت و  موشکافانه داشته باشیم. اما نقد نوشتن با «مچ گیریم و «افشا» و «دست رو کردن» متفاوت است: مغرضانه بودن نقد در کشوری که هنوز  سطح فرهنگ عمومی  بسیار  نازل است و  نیاز به مطالعه و شناخت جهان،  ادبیات، فرهنگ و هنر و نحله های فکری متفاوت در همه حوزه ها،  کاملا آشکار است،  زیانی دو چندان دارد. ناقدان محترم پیش از قلمفرسایی باید به صفحات شبکه های اجتماعی روی اینترنت رجوع کنند و ببینند چطور هر کسی امروز به خود اجازه می دهد به شخصی ترین  شکل ممکن و با زشت ترین کلمات و تصاویر و عبارت کاملا مستقیم به هرکسی که بخواهد دشنام بدهد و تصور نکنند در عرصه «قاطعیت» و «سختگیری» تنها هستند.    

 

کلام آخر آنکه: نقد کردن در  پهنه ای چون  کشور ما و دورانی همچون دوران ما، از یک سو ظرفیتی اجتماعی در مخاطبان می طلبد که ما فاقدش هستیم  و از سوی دیگر  انصاف و مدنیت و فرهنگی در نزد نویسندگان  که متاسفانه  اغلب وجود ندارد. . این البته دلیلی برای  پرهیز از نقد کردن نیست اما دلیلی  محکم است برای نقد کردنی که بتوان  از لحاظ انسانی و از لحاظ علمی و فرهنگی از آن دفاع کرد.

این مطلب در همکاری با نشریه ایران فردا،  در شماره 14، مرداد 1394 این مجله منتشر شده است.