پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا

بهترین اشعار سنایی غزنوی


ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی یا حکیم سنایی در سال 473 هجری قمری در غزنی از شهرهای خراسان بزرگ آن روز و افغانستان امروزی به دنیا آمد. او از بزرگ‌ترین صوفیان و شاعران قصیده‌گو و مثنوی‌سرای زبان پارسی در قرن پنجم و ششم هجری است. سنایی در آغاز جوانی در ادبیات عرب، فقه، تفسیر، طب، حکمت و کلام سرآمد شد و از دیوان او به خوبی می‌توان پی‌برد که وی با معارف روزگار خود به خوبی آشنایی داشته است. برخی معتقدند که سنایی شاعری است که برای نخستین بار عرفان را به صورت جدی وارد شعر فارسی کرد.

سنایی طی عمر خود سه حالت شخصیتی مختلف پیدا کرده‌است. نخست مداح و هجاگوی بوده، پس از آن وعظ و نقد اجتماعی روی آورده و دست آخر عاشق و قلندر و عارف شده‌است. ابتدا سنایی طبق عادت آن زمان به دربار سلاطین روی آورد و به دستگاه غزنویان راه یافت. او در ابتدا به مداحی پرداخت تا این‌که یک‌باره شیدا شد و دست از جهان و جهانیان شست.

از آثار سنایی می‌توان به قصاید، غزلیات، رباعیات، قطعات و مفردات اشاره کرد که در دیوان اشعار سنایی گرد آمده است. بجز دیوان اشعار، آثار دیگر او عبارت‌ از: حدیقه‌ الحقیقه‌ و شریعه‌ الطریقه‌، سیر العباد الی‌ المعاد، عقل‌ نامه‌، عشق‌ نامه‌، طریق‌ التحقیق‌، تحریمه‌القلم‌، مکاتیب‌ سنائی‌، کارنامه‌ بلخ‌ و سنایی‌ آباد هستند.

در مورد زمان درگذشت سنایی نیز چند تاریخ نقل شده است و معتبرترین آنها 545 هجری است. سنایی پس از درگذشت در زادگاهش غزنی دفن شد و مزارش از آن پس زیارتگاه خاص و عام شد. هم اینک مزار سنایی دارای گنبدی با پوشش فلزی است که از ساختمان آن به عنوان مسجد استفاده می‌شود.



	بهترین اشعار سنایی غزنوی | وب


بهترین اشعار حکیم سنایی غزنوی


ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی

نروم جز به همان ره که توام راهنمایی

همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم

همه توحید تو گویم که به توحید سزایی

تو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی، تو رحیمی

تو نماینده فضلی، تو سزاوار ثنایی

بری از رنج و گدازی، بری از درد و نیازی

بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرایی

بری از خوردن و خفتن، بری از شرک و شبیهی

بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطایی

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی

نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

نبد این خلق و تو بودی، نبود خلق و تو باشی

نه بجنبی، نه بگردی، نه بکاهی، نه فزایی

همه عزی و جلالی، همه علمی و یقینی

همه نوری و سروری، همه جودی و جزایی

همه غیبی تو بدانی، همه عیبی تو بپوشی

همه بیشی تو بکاهی، همه کمی تو فزایی

لب و دندان «سنایی» همه توحید تو گوید

مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی

**************

ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی

کی سزاوار هوای رخ جانان باشی

دُرّ دریا تو چگونه به کف آری که همی

به لب جوی چو اطفال هراسان باشی

چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به

که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی

تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی

نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی

کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو

تو همان به که اسیر خم چوگان باشی

به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا

تو همی خواهی چون موسی عمران باشی

خواجه ما غلطی کردست این راه مگر

خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی

**************

گفتی که «نخواهیم تو را گر بت چینی!»

ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی

بر آتش تیزم بنشانی، بنشینم

بر دیده خویشت بنشانم ننشینی

ای بس که بجویی و مرا باز نیابی

ای بس که بپویی و مرا باز نبینی

با ما به زبانی و به دل با دگرانی

هم دوست‏تر از من نبود هر که گزینی

من بر سر صلحم تو چرا بر سر جنگی؟

من بر مهرم تو چرا بر سر کینی؟



	بهترین اشعار سنایی غزنوی | وب


با او دلم به مهر و مودت یگانه بود

سیمرغ عشق را دل من آشیانه بود

در راه من نهاد نهان دام مکر خویش

آدم میان حلقه آن دام دانه بود

می‌خواست تا نشانه لعنت کند مرا

کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود

بودم معلم ملکوت اندر آسمان

امید من به خلد برین جاودانه بود

هفصد هزار سال به طاعت ببوده‌ام

وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود

آدم ز خاک بود من از نور پاک او

گفتم یگانه من بوم و او یگانه بود

گفتند مالکان که نکردی تو سجده‌ای

چون کردمی که با منش این در میانه بود

جانا بیا و تکیه به طاعات خود مکن

کاین بیت بهر بینش اهل زمانه بود

دانستم عاقبت که به ما از قضا رسید

صد چشمه آن زمان زد و چشمم روانه بود

ای عاقلان عشق مرا هم گناه نیست

ره یافتن به جانب‌شان بی رضا نبود

**************

رازی ز ازل در دل عشاق نهانست

زان راز خبر یافت کسی را که عیانست

گر ماه هلال آید در نعت کسوفست

ور تیر وصال آید بر بسته کمانست

کاین کوی دو صد بار هزار از سر معنی

گشتست کز ایشان تف انگشت نشانست

قاف از خبر هیبت این خوف به تحقیق

چون سین سلامت ز پی خواجه روانست

این چیست چنین باید اندر ره معنی

آن کس که چنین نیست یقین دان که چنانست

نظم گهر معنی در دیده دعوی

چون مردمک دیده درین مقله نهانست

در راه فنا باید جانهای عزیزان

کاین شعر سنایی سبب قوت جانست

**************

غریب و عاشقم بر من نظر کن

به نزد عاشقان یک شب گذر کن

ببین آن روی زرد و چشم گریان

ز بد عهدی دل خود را خبر کن

ترا رخصت که داد ای مهر پرور

که جان عاشقان زیر و زبر کن

نه بس کاریست کشتن عاشقان را

برو فرمان بر و کار دگر کن

سنایی رفت و با خود برد هجران

تو نامش عاشق خسته جگر کن

ولیکن چون سحرگاهان بنالد

ز آه او سحرگاهان حذر کن

**************

عاشقی گر خواهد از دیدار معشوقی نشان

گر نشان خواهی در آنجا جان و دل بیرون نشان

چون مجرد گشتی و تسلیم کردستی تو دل

بی گمان آنگه تو از معشوق خود یابی نشان

چون ز خود بی‌خود شدی معشوق خود را یافتی

ذات هستی در نشان نیستی دیدن توان

چون تو خود جویی مر او را کی توانی یافتن

تا نبازی هر چه داری مال و ملک و جسم و جان

آنگهی چون نفی خود دیدی و گشتی بی‌ثبات

گه فنا و گه بقا و گه یقین و گه گمان

گه سرور و گه غرور و گه حیات و گه ممات

گه نهان و گه عیان و گه بیان و گه بنان

حیرت اندر حیرتست و آگهی در آگهی

عاجزی در عاجزی و اندهان در اندهان

هر که ما را دوست دارد عاجز و حیران بود

شرط ما اینست اندر دوستی دوستان



	بهترین اشعار سنایی غزنوی | وب


گلچینی از رباعیات سنایی غزنوی


غم خوردن این جهان فانی هوس است

از هستی ما به نیستی یک نفس است

نیکویی کن اگر ترا دست‌رس است

کین عالم، یادگار بسیار کس است

**************

تا این دل من همیشه عشق اندیش است

هر روز مرا تازه بلایی پیش است

عیبم مکنید اگر دل من ریش است

کز عشق مراد خانه‌ ویران بیش است

**************

آن‌جا که سر تیغ ترا یافتن است

جان را سوی او به عشق شتافتن است

زان تیغ اگرچه روی برتافتن است

یک جان دادن هزار جان یافتن است

**************

آن کس که به یاد او مرا کار نکوست

با دشمن من همی زید در یک پوست

گر دشمن بنده را همی دارد دوست

بدبختی بنده است نه بد عهدی اوست

**************

چون من به خودی نیامدم روز نخست

گر غم خورم از بهر شدن ناید چست

هر چند رهی اسیر در قبضه توست

زین آمد و شد رضای تو باید جست



	بهترین اشعار سنایی غزنوی | وب


نمونه‌ای از قصاید سنایی غزنوی


منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا

شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه

شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا

گشته‌ست باژگونه همه رسم‌های خلق

زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا

هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن

هر فاضلی به داهیه‌ای گشته مبتلا

آنکس که گوید از ره معنی کنون همی

اندر میان خلق ممیز چو من کجا

دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار

بیگانه را همی بگزیند بر آشنا

با یکدگر کنند همی کبر هر گروه

آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا

هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش

هرکه آیتی نخست بخواند ز هل اتی

با این همه که کبر نکوهیده عادتست

آزاده را همی ز تواضع بود بلا

گر من نکوشمی به تواضع نبینمی

از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا

با جاهلان اگرچه به صورت برابرم

فرقی بود هرآینه آخر میان ما

آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز

از دوستان مذلت و از دشمنان جفا

قومی ره منازعت من گرفته‌اند

بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها

بر دشمنان همی نتوان بود موتمن

بر دوستان همی نتوان کرد متکا

من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر

شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا



	بهترین اشعار سنایی غزنوی | وب


مثنوی‌ جاه جویان زرطلب از سنایی غزنوی


وین گروهی که نورسیدستند

عشوه جاه و زر خریدستند

سرباغ و دل زمین دارند

کی دل عقل و شرع و دین دارند

ماه رویان تیره هوشانند

جاه جویان دین فروشانند

به جدل کوثر و به علم ابتر

به سخن فربه و به دین لاغر

با فراغند و بی فروغ همه

گه دریغند و گه دروغ همه

آنچه نیک از حدیث بگذارند

و آنچه باشد شنیع بردارند

گشته گویان ز بغض یکدیگر

کاین فلان ملحد و فلان کافر

مکتب شرع را ندیده هنوز

به در عقل نارسیده هنوز

همه در راه آن جهانی کور

بنده خورد و خفت همچو ستور

همه بسیار گوی کم دانند

همه چون غول در بیابانند

مال ایتام داشته بحلال

خورده اموال بیوه و اطفال

هیچ نایافته ز تقوی بوی

تهی از آب مانده همچو سبوی

همه در علم سامری‌وارند

از برون موسی و از درون مارند

از پی مال و جاه بی فردا

همه یوسف فروش نابینا...


گروه فرهنگ و هنر وب