یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

من شعر را مسلمان می دانم


من شعر را مسلمان می دانم

چون به سالیان سپری گشته می نگرم, درمی یابم که پیوسته چنین بود که سکوت می شدم اینک هم جای آن سکوت خالی است اما گرمازایی محیط, نمی گذارد چرا که هنگامش, برنایی همان سالیان را باز می گرداند چیزی مانند طرفه مانند جزوه شعر و آن اطاق که گلیم ترکمنی داشت و مریم بود با چای داغ و احمدی نشسته بود

▪ سلام و بی هیچ تمهید و دیباچه: آقای مؤید کی زاده شدید؟

ـ بسم الله الرحمن الرحیم. هفتم تیرماه هزار و سیصد و بیست و دو.

▪ کجا؟

ـ نجف اشرف

▪ نجف اشرف؟

ـ دوستی دوست، پدر را به آن جا کشاند. پدر ایرانی و روحانی بود و مادر زار از ستمبارگی جهان و سیاه پوش همیشه. او هم ایرانی. و پدر ربانی بود، علم و اجتهادش را آیات بزرگ گواه بودند و اجازه اجتهاد از آقا سیدابوالحسن اصفهانی، آیت‌الله نائینی، آقا ضیاءالدین عراقی، آقا شیخ شعبان دیوشلی، آقا جمال‌الدین گلپایگانی و... داشت و استاد پدر نیز آقا شیخ مرتضی طالقانی بود و پدر راه مرجع شدن را برنگزید و می‌گریخت و راهی دیگر را و سلوکی دیگر را دوست‌تر داشت. هرچند آسان با همگان بود و امام(ره) که به نجف دور داشته شدند (آقایان ندانسته بودند که فرمان خدا را به انجام می‌رسانند، تا نزدیکش بدارد) بر پدر وارد شدند و پدر ایشان را در بر گرفت. هرچند بود در نجف اشرف ـ باز پیش‌تر گفتم ـ سایه اولی بودن آن سایه/ بام سیب بود که آن جا که در آن زاده شدم و یک بار «در زندگی نوشتم»، نوشتم: زادگاهم گاهواره‌ای‌هارمونیک از تابش و آوا و آوا نوشت بود.

▪ جایگاه پدر برای تو و آغوش؟

ـ کتاب‌خانه پدر، مهد کودکی ام بود. نواخت چشم بود. موسیقی خوابگاه هم در سکوت نیمه شبان ترنیم‌های محرمانه بود. باز هم گفته بودم/ پدر، نیایش می‌کرد/ گاهی از متن هموار و آبی ترنیم‌ها، دریا باری از صدای کلام و چرخش فروچکان اشک برمی‌آمد و چنان بالا می‌گرفت که صدای فروچکان آن را می‌شنیدم/ باز هم گفته بودم: تا سیکل اول دبیرستان آن جا بودم/ ایرانیان دبستان و دبیرستانی به نام «علوی ایرانیان» داشتند و من از آن جا داد و ستد کلمات را آغاز کردم/ و همین نام «علوی ایرانیان» کار خودش را کرد/ پس آن گاه به ایران آمدم. به لاهیجان و تاکنون در آن به سر می‌برم مگر یازده سال که این جا آن جا بودم به مأموریت اداری یا تحصیل دانشگاهی که در اصفهان سپری شد.

▪ شعر از کجا آغاز شد؟

ـ از آن جا. از بام سیب. شگرف، شگفتی واژه گلنار و کمی ماه، آغاز شد/ در صحن حرم امیرمؤمنان. پدر شگفتی را با «روشنی طلعت تو ماه ندارد» سریان فرمود/ و گام به گام دست دل و جانم را می‌گرفت.

▪ آموزش شعر هم می‌داد؟

ـ «کاری به کار چیزهای دیگر نداشته باش. حرف‌هایش به کنار. سلاست گفتارش را بگیر.» ایرج میرزا را می‌گفت پدر/ و به همین‌سان/ نشریات ایرانی به وفور می‌رسیدند/ آن گاه نیما دریافت شد. فرزندان ناخلفش که از فرزندان خلفش خلف‌تر بودند/ و آن جا هم نازک الملائکه بود و نزار قبانی و شعر ترجمه. شعر متعال ترجمه/ به ایران که رسیدم می‌دانستم سرایش دارم/ شاملو. فروغ به بسیاری. و رؤیایی و احمدی به شدت حضور یافتند و من این شدم که نیست. اما هم چنان نشان طعم گندم دامن مرا گرفته است و من هم چنان دچار می‌توانم: من و شعر و مسلمانی!

▪ پیوست این من و این شعر و این مسلمانی از چیست/ کیست؟

ـ من یک مشخصاتی دارد. مسلمانی هم مشخصاتی دارد. این دو با هم داد و ستد دارند. به جایی می‌رسند و تبدیل می‌شوند به چیزی واحد. اگر در لایه‌های رویی و دور مفارقاتی از خود نشان می‌دهند، بی گمان در لایه‌های درونی با هم عجین شده و یکی شده، به هستی واحدشان ادامه می‌دهند. همین طور شعر به عنوان شخصیتی مستقل از شاعر، با شاعر داد و ستد دارد. زمانی که این شاعر در درون خودش با مسلمانی واحد باشد، بی‌گمان باید شعرش تأویل مسلمانی داشته باشد.

▪ به نظر شما این شعر ذاتاً می‌تواند با مدرنیسم هم وحدت داشته باشد؟ شعر مسلمان می‌تواند با جهان مدرن هماهنگی داشته باشد؟

ـ اگر راستایی (من این واژه‌ را به جای «بر حق» به کار می‌برم) وجود نداشت، آن داد و ستد اولیه که از آن گفتم رخ نمی‌داد. برای هر شاعری با هر باوری، این باور وجود دارد که شعر، مسلمان است یا نصرانی است یا در برابر پیامبری ملحد سر تسلیم فرود آورده است... و همه این‌ها همه شعرها را، حتی آن‌هایی را که با نحله خودشان یکسانی ندارند می‌توانند چنین بنگرند. من همان‌گونه که می‌گویم یکتا خداوند است و خداوند یکتاست و یکتا مسلمان است، شعر را مسلمان می‌دانم در نطفه خودش. اما در تعبیر و تفسیر و برداشت شخصی‌ام مدرنیسم را پدیده‌ای جدید نمی‌انگارم. هرجا که شعر ناب یا هنر خالص وجود داشت بی‌گمان جان مایه‌اش مدرنیسم بود. بدیهی است مدرنیسمِ مدرنیته تنها شکلی از مدرنیسم است.

▪ اما جهان مدرن که پدیده جدیدی است! نه؟ و مشخصات خود را دارد. آیا آن شعر که شعر شماست با این جهان که در آن هستید هماهنگی درونی دارد؟

ـ بله! دارد. به همین دلیل ما شعرهای بلیتس را می‌خوانیم. زیرا حتی وقتی دچار رؤیازدگی می‌شویم و جامه هزار سال پیش را به تن می‌کنیم، انسان امروزی هستیم. و بی‌گمان وقتی خود را دوست می‌کنیم با سافو، سافو هم جامه امروزی دارد و متوقف است در بی‌زمانی خویش!

▪ پس در این میان نسبت شعر به طور ماهوی با کلام خدا چیست؟ آیا خدا جاری‌ است در کلام شاعر، این باشد یا آن؟ و بگویم مقصودم از کلام خدا تنها آن رسم اسم اسم نیست، می‌دانی که ما کلمه‌ایم، درخت کلمه است، موسی کلمه است، خورشید کلمه است، گل سرخ، خود گل سرخ کلمه است و ما گفت‌وگو بودیم و جهان گفت‌وگوی اوست.

ـ شاعر هست و به فراوانی هست. این هستی مآلاً می‌تواند هیچ ارتباطی با شعر نداشته باشد. اینان بیش‌ترشان ـ چه بگویم؟ ـ بیش از کششی ویژه برای جذب گمراهان نیستند. اما آن بخش دیگری که می‌ماند زنهاریانند (امناءاند) زنهار گرفته‌اند و زنهار می‌بخشند و برای همین پاداش دارند و پاداش شان ویژه است: «و لهم اجر غیرممنون» به گمان من یک شعر را بی‌توجه به شاعرش می‌توانی برگیری و در بخشی از آن اگرچه اندک روشنایی ببینی و این روشنایی خود نزد آن واسطه که نامش شاعر است می‌تواند باشد؛ حتی اگر خود آن شاعر کل این مقوله را به دلیل تاریکی مشرکانه‌اش نپذیرد! چنین بخشی که بی‌گمان نزد شاعر الهی بیش‌تر است و به فراوانی یافت می‌شود اگر خود قرآن صاعد نباشد، بی‌گمان بازتاب زلزله پذیرش روحی قرآن نازل است.

▪ در این صورت باید بپرسم شعر را غیب می‌سازد یا حضور؟

ـ حضور شاعر در غیب یا به گزینشی والا ـ نه به کوششی فرودست ـ آمد غیب در حضور است. «هست»ی که جامه‌ای دیگر به تن می‌کند به کششی فرادست و به کوششی فروتن و پذیرنده.

▪ حال یک گام این جایی شویم، در واقع پس از معرفی نخست با پرسش‌ها پرتاب شدیم در مفاهیم بنیادین و آن‌سویی و ریشه شعر، حال به زمان بازگردیم. البته دلم می‌خواهد نه بر طریق کلیشه از کودکی به جوانی و میان‌سالی و اکنون بیاییم که از اکنون و زمان و رویدادها و در جهان بودن و در کنون اکنونیان زیستن بیاغازیم در این نیم روز گفت‌وگو، و به آغازگاه آن سفر کنیم به زمان‌های جوانی. پس از حال بگویید: شعر شما در دو فضای قبل و بعد از انقلاب مشمول چه تغییراتی شد؟

ـ بی‌گمان دگرگونی بود. هست. رونده را هر دم و دمنده را در هر گام رخدادی و رخ نمودی است که او را می‌بخشد و از او می‌ستاند. در چنین سیری خواه ناخواه دگرگونی چیره است. کار نقد است که به شعر پیش و پس از انقلابم بنگرد. کار نقد ویژگی‌های خودش را دارد. من از آن نگاه به شعر دورم. بی‌خویشی پیامد ربایش شعر، فراغت تأمل‌انگیزی برای درک دقیق تحول و چگونگی آن میسر نساخته، آن را ناممکن می‌کند. اما یقیناً تحولی بود. آن چه سریع می‌توانم بگویم و اگرچه ناپرهیزکارانه شاید باشد این است که میزان گزینشی واژه افزون‌تر از گذشته گشته است. از سوی دیگر هماهنگی ایقاع آن با ایقاعات کلیت شعر و سرانجام موسیقی، چشم گیرتر شده است. تعامل میان خودآگاهی و ناخودآگاهی نزدیک‌تر شده. به نظر می‌رسد که گاهی پایان شعر آغاز آن است. و شاعر در دفاع از کلیت شعرش در برابر وجدان شعری‌اش کم توان نیست.

▪ در جهان بودن سی ساله اخیر پس از انقلاب چه اثری در شعرتان داشت؟ تجربه یک انقلاب اسلامی، یک جنگ، و همه کشاکش‌های انسانی در این متن و در این جهان با خودش و با دیگری برای فراچنگ آوردن گوهرها و ریشه‌ها را می‌گویم، این همه رخداد در شعر شما چه اثری داشت؟

ـ انقلاب در نگاه پدر، در زهدان مادر، در فصول سال، در مدار دایره‌ای آمد و شد آب، در دوام یک پارچه «حسینِ علی» وجود داشت. وجود دارد. همیشگی‌ای ناگسسته و بلاانقطاع. بی‌گمان چنین انقلاباتی جامعه مسلمان را برای ایجاد محققانه آرمان‌هایش مهیا ساخت. شاعر دچار باور، در مسیر انقلاب خویش است. انقلابی باورمند و منطبق بر باور خویش در این مسیر بی‌گمان دچار روزمرگی می‌شود و در برابر آن روزمرگی‌ها چه میمون باشند و چه نامیمون به عنوان انسانی ابزارمند واکنش نشان می‌دهد. این جا برای شاعر ابزار، شعر او می‌شود. وگرچه دریغ دارد. چراکه شعر شأنش بالاتر از آن است که مبدل به ابزاری در جهت مقابله، تأیید یا تکذیب روزمرگی‌ها قرار گیرد. چنین است که واکنش در کاری که با توانایی شاعر یقیناً نسبتی حقیقی دارد عیان می‌گردد. شاعر که برخوردار از شعر خویش و از ابزار آن باخبر بوده است همه آن را تبدیل به توانی می‌کند در جهت خواست روزمرگی خویش و ستایش از آب! از آبی که در خود، ستایش از آتشی است نازل فرو می‌گردد و مبدل می‌شود به نفی خویش.

▪ چرا در میان و از میان همه کتاب‌های تان «سیماب‌های سیمین» نامزد جایزه کتاب سال شد؟

ـ نمی‌دانم. هیچ نمی‌دانم. لابد انتخاب کنندگان بر پایه‌هایی گزینش‌شان را استوار داشته‌اند.

اکنون می‌توانیم به جای گفت‌وگو درباره آخرین کتاب‌تان برگردیم به نخستین شعری که سروده‌اید و برای خوانندگان شعر، از برانگیختگی‌های تان بگویید و از چیزهایی که دوست داران شاعر دوست دارند درباره آن‌ها بدانند و روزمرگی‌ها و حواشی سرایش است؛ مثل چگونگی انتخاب تخلص، ویژگی‌های نسل شعری شما، رابطه شما با آن شاعران سالیان دور، ویژگی سبکی شما، رابطه شما و جهان بینی شیعی، خصوصیات زبان شعری تان و...

▪ اجازه می‌خواهم کاری کنیم که از دوباره کاری و اتلاف و اسراف وقت در امان‌مان نگاه دارد. همه این‌ها که برشمردی، پیش از این به تفصیل با هم گفتیم و شنیدیم. ممکن نیست به آن‌ها برگردیم؟

ـ چرا. همه آن چه که دور از دست‌رس خوانندگان است، و برای شان جذاب است بدانند، در آن جا یافت می‌شود. پس هنگام را که مناسبت خوبی برای بازتاب حرف‌های من است بازگو کنیم. پس جناب آقای مؤید، شما به چه صورت یعنی از کی و کجا شروع به نوشتن شعر کردید؟

با دو برانگیختگی. یکی خانواده، به ویژه پدر و یکی دوری از ایران. دفتری آراستم و شعرهایی که پسندم بود، در آن نوشتم. روزی از مجله «امید ایران» غزلی به دفترم منتقل کردم و در پایان برای زدایش دودلی، آن را مطابقت دادم. و شگفت دیدم غزلی دیگر با همان وزن و قافیه نوشته‌ام. و بدین‌گونه سایه روشن پنداری چنین، پدید آمد که شاید در این زمینه توانایی‌ای مرا باشد. دو ماه بعد، به یاد ندارم اول دبیرستان بودم یا دوم دبیرستان، معلم زبان و ادبیات فارسی، استاد شاه آبادی، در درس انشاء چند واژه فرمودند: عشق، صبر، روح، امید، جسم. و فرمودند تا آن‌ها را در متنی گرد آوریم. این را هم بگویم که معلمان در آن سامان دور از میهن که زبان در معرض آسیب بود، تلاش و کوشش بسیاری می‌داشتند تا ما را از خطر کژی گفت و شنفت و خواند و نوشت باز دارند. من در اندک زمانی واژه‌ها را در چهار مصراع گرد آوردم. نمی‌گویم دو بیت تا دورتر از ادعا باشد:

پشتم از عشق خمید

لیک با صبر و امید

عاقبت چون او رسید

روح در جسمم دمید

و آن را با تب و تاب به استاد سپردم. مداد مرا گرفت و کنار آن بداهتاً قید فرمود:

پشتم از بار فراقش خم گشت

طاقت صبر و امیدم کم شد

عاقبت بر سر مهر آمد او

روح بُد روشنی جسمم شد

و این پژواک دست مرا گرفت. خداوند دست همه معلمان را بگیرد.

▪ «م.مؤید» تخلص شماست. این نام را چگونه انتخاب کردید؟

ـ نخستین کارم در «خوشه» چاپ شد. شاید ۱۳۴۳ یا ۱۳۴۴. آن روزها بر این بودم که من واسطه‌ای بیش نیستم. پس م. مؤید گزیده شد تا نشان بدهم «محمدحسین مهدوی» نیست. اما چرا این مؤید؟ که نه فارسی‌ست و نه چندان هموار. باید بگویم بی هیچ انگیزه‌ای در خودآگاهی گزیده گردید. شاید لایه‌های پسین پندار هم آوایی آن با بامداد و امید را می‌پسندید. پدرم دوستی بالابلند داشت به همین نام. بسا او بود با همین نام که اگر این نام را نداشت بی‌گمان نامش متین می‌شد از تابش و آوا و آوا نوشت بود: آری. از آوا نگذریم.

▪ شما از نسل شاعران مدرنیست دهه چهل و پنجاه محسوب می‌شوید، نگاه و تئوری این گروه شاعران، که پیوند تنگاتنگی با موج نو دارند، بر مبنای نگرش خاصی به زبان است. به این صورت که آن‌ها انتفاع را از زبان می‌گیرند و به دنبال ساختن جهانی انتزاعی و گاه عرفانی با آن‌ها هستند. به نظر شما این نگرش، سرچشمه‌اش کجاست؟ این نعل وارونه طی کدام فرایند، در جریان شعر معاصر پیدا شد؟

ـ چون به سالیان سپری گشته می‌نگرم، درمی‌یابم که پیوسته چنین بود که سکوت می‌شدم. اینک هم جای آن سکوت خالی است. اما گرمازایی محیط، نمی‌گذارد. چرا که هنگامش، برنایی همان سالیان را باز می‌گرداند. چیزی مانند طرفه. مانند جزوه شعر. و آن اطاق که گلیم ترکمنی داشت و مریم بود با چای داغ و احمدی نشسته بود. نشسته است و سوک واره فروغ می‌نویسد. اما با این پرسش، سکوت، باز مرا به خویش می‌خواند. سکوت شاعران، نشان پذیرگی نیست. شاعر که خشنود باشد، کلمه است و آوا و پژواک. خاموشی او، نشان ناسازگاری اوست. ضمناً سخن، ضرورت خود را از دست داده است. زیرا داوری انجام یافته و پیکر آویخته بر دار «معاصر» بیهودگی فرجام خواهی را می‌رساند. این است که خاموشی می‌شوم، وگرنه در برابر چنین پرسشی که در نهاد، پاسخ و پیش‌داوری است مرا سرِ چخیدن است. بگذار یک یک بگویم... همه شاعران، به زبان سود می‌رسانند و شعر که در زبان زاده می‌شود، زبان به بار می‌نشیند، گل می‌کند، اگر شعر، شعر باشد. و انتفاع‌های دیگر زبان، ربطی به شعر ندارند. همچنین جای پرسش است که جهان کدام شعر، تجریدی نیست؟ و مگر ارجاع شعر جز خود شعر است؟ و خود شعر، مگر جز هستی تجریدی، هستی دیگری دارد؟

و شعر مگر زبان محاوره روزمره، یا زبان علم و زبان جستار دارد که بیرون از خود و هستی ناب و تجریدی، به امر انضمامی مراجعه کند؟ همچنین نمی‌دانم چه شعری جهان عرفانی ساخت و کدام شاعر این مدعا را داشت؟ این پرسش تان، خود پاسخی است مبتنی بر نگرشی که نمی‌دانم سرچشمه‌اش کجاست!؟ و چگونه آن پاسخ، شما را پرسیده است!؟ و پاسخی نداده است!؟ بی هیچ دودلی، شاعر ایرانی، همه هستی انسانی‌اش، تا آن جا که انسانی است از چشمه چند هزاره اشراق می‌جوشد. و ایران تا بوده از آن سرزمین اهورائیان تا این میهن مسلمانان، شرقی و مشرقی و اشراقی بوده است. روان ایرانی را نمی‌توان به تیغ جراحی سپرد تا درخت را و آتش را این‌سان نبیند و چونان اسکیمویی سرخ یا آمریکاییی نازنین ببیند. دیگر آن که من در آن دهه، عرفانی میان شاعران ندیده‌ام. مدرن‌ها به خانه پدری سرک می کشند و یادمان‌ها را استشمام می کنند. شاعران بر آن سرند تا هرچیز را با خوانش زیباشناسانه بنگرند. و آن چه عرفان به پندار آمده است، شاید همین آزادی شاعر در خوانش شاعرانه گذشته‌هایش باشد. هرچه در خانه پدری مانده، گذشته اوست. و این نیز در میان شاعران باختر زمین و تازیان، بسیار بیش‌تر از مدرن‌های ایران، هم پیشینه و هم حضور داشته است. از گوته گرفته تا الیوت و از ابوفراس تا ادونیس. بی‌گمان آن چه را جهان عرفانی می‌نامید و آن چه را جهان تجریدی می‌نامم، نشانه‌های آن میان مدرنیست‌های پیش‌روِ جهان، بسیار فراوان‌تر از شاعران معاصرمان یافت می‌شود. گستاخی پروانه‌ام می‌دهد تا بگویم دریغ بر رؤیایی و الهی و اردبیلی و اسلامپور و... ما سروهامان را سر می‌بریم تا هم بالای درختچه‌های دیگران گردند. آن گاه درختچه‌ها را سرو می‌نامیم. به انبوه تقلید شاعران به پیش‌کسوتیِ آقای فلان از شعرِ تندرکیا نگاه کنید! مگر بخشودگی را بشاید!

که با همه نیروی ژورنالیسم مجاز پهلوی، دمار از شعر حجم و موج نو و رؤیایی و سپهری و... درآورد و پس از بیست سال، خود مقلد تندرکیا شد و گفت تازه حرف‌های رؤیایی را فهمیده است. آن‌گاه آوانگاردیسم دف، ارائه شد.

و آن‌گاه تقلید از متون پست مدرن و رونویسی و آنارشیسم بی‌بنیه زبانی و تقلید از کارهای قدیمی الهی و صفارزاده و کمی آن سوتر میشو. بی که صدایش را درآورند، نوآوری نام گرفت. جدای چند کار خوبی که خواندیم. کدام شاعر به تجربه ناب عرفانی گوشه چشمی داشته است؟ کدام هنرمند؟ الیوت؟ رمبو، مروین یا تارکوفسکی؟ این پندار برآمده از متن مدرنیته ناقص‌الخلقه ایرانی است که وهم‌هایی چنین شگفت می‌پرورد. بی‌گمان عرفان وحدت‌گرای ما، با متافیزیک یونان، تفاوت دارد.

و شعر ما پیشانی نشان دادن این تفاوت است. شعر ما، ملکوت اشیا را باور دارد. نادیده را برتر از دیده باور دارد. و می‌داند او، هست هر چیز است که هست و جاری است در چیز و چیز نیست. و اگر دمی باشِ باش او، باشنده را نباشد، باشنده نباشد. و ما جهان بالا و جهان پایین نداریم. جهان باطن داریم و جان جهان ما، درون ظاهر جهان ما جاری است. و از همین جا بهشت و دوزخ مان آغاز گشته است و این معرفت وجودی همان عرفان است و شاعر چگونه می‌تواند دور از آن باشد؟ که شعر یک سره آن است.

▪ نسبت شعر شما با آن شاعران و شعرها چگونه است؟ تفاوت‌ها و اشتراک‌ها کجاست؟

ـ این را بهتر است شعرشناسان بگویند. من می‌توانم بگویم همه آن‌ها در کهکشان شعری نوِ ما حضور داشته‌اند. و من از همه آنان لذت برده‌ام و آموخته‌ام. از پاره‌ای جگرداری شکفتن را آموخته‌ام. از پاره‌ای رفتار دیگروار با زبان. و پاره‌ای‌شان، همان حسِ گاه عرفانی‌ام را تشدید کرده‌اند. پاره‌ای شان چونان فروغ گفت‌وگوی پاک و محاوره روان را به من پیشکش داشته‌اند. پس تمایزها و اشتراک‌ها بسیار متنوعند و هر شاعر با هر شاعر زمان خود و زمان‌های دیگر، رابطه بینامتنی خاصی دارد. و با دیگری، گونه‌ای دیگر از گفت‌وگوی شعری ـ زبانی. و با آن سومی، باز، دیگرگونه... با این همه باید بگویم بزرگ‌ترین تمایز شعر من با شاعران مدرنیست دهه چهل و پنجاه، نسبت روشن الهام‌های زبانی شعر من از تأثیر زبان وحی است و شهود کلمه، به طور خاص و حیات ریشه‌دار واژگان که به گونه‌ای مستمر از کجاآبادشان جانی تازه می‌گیرند. و این نه اتفاقی اتفاق می‌افتد که به یمن دولت نفس کشیدن در زبان کلام‌الله است که زبان ریشه‌هاست. ضمناً کشش مفرط به زبان فارسی و نیز امکان آن را یافتن که از منظر غریب به زبان و کلمه‌های مادری‌ام مجدداً نگاهی آشنازدا بیفکنم و دیگرواری و روحِ ‌تر و تازه‌شان را دوباره کشف کنم.

میر احمد میر احسان


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.