شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


مقدمه کتاب «درباب امر سیاسی» نوشته شانتال موفه


مقدمه کتاب «درباب امر سیاسی» نوشته شانتال موفه
یادداشت مترجم: كتاب «درباب امر سیاسی» (۲۰۰۵) جزء مجموعه «تفكر در عمل» است كه تا كنون چندین مجلد از آن، در زمینه های نظری/عملی گوناگون، با نظارت سایمون كریچلی و ریچارد كرنی توسط انتشارات راتلج به چاپ رسیده است. نوشته زیر ترجمه مقدمه این كتاب است كه به شرح ایده های اصلی و استراتژی مؤلف می پردازد. مضمون اصلی این كتاب ارائه تعریفی از ماهیت امر سیاسی و سیاست دموكراتیك است كه اساساً درتقابل با تلقی پست مدرنیستی از سیاست یا همان «پساسیاست» (post-politics) قرار دارد. این تلقی در حال حاضر طیف گسترده ای را دربرمی گیرد، از ایده «پایان تاریخ» گرفته تا نظریه های «فراسوی چپ و راست» و «ورای هژمونی»، «جامعه مدنی جهانی»، «دموكراسی جهان وطنی»، «دموكراسی گفت وگویی» و غیره. وجه اشتراك این گفتارها اغلب جوهرزدایی از سیاست و فروكاستن آن یا به اقتصاد و یا به فرهنگ است، و حاصل كار نیز چیزی نیست مگر غیر سیاسی شدن فزاینده مردم و لاجرم پذیرش دربست وضع موجود. شانتال موفه در سایه دیگر نظریه پردازانی ایستاده است كه مبشر بازگشت به سیاست، تلقی سیاست به منزله حوزه ای مستقل و خودآیین، و ضرورت «جانبداری» سیاسی اند. موفه در این كتاب نقصان های رهیافت پساسیاسی را نشان می دهد، رهیافتی كه معتقد است الگوی سیاست پیكارگر منسوخ شده است و اكنون زمان آن فرارسیده كه فراسوی چپ و راست بیندیشیم. اما به واقع هواداران این تلقی از سیاست، با تقدیس كوركورانه «گفت وگو» و «اجماع»، عملاً ستیز یا آنتاگونیسم نهفته در امراجتماعی/سیاسی را پنهان می سازند. به زعم موفه، باید تصدیق كرد كه تمایز چپ/راست هنوز وجود دارد و كاركرد بنیادین سیاست را رقم می زند. ازقضا همچون دیگر نظریه پردازان مخالفِ «پساسیاست»، راهبر موفه نیز در این كتاب كسی نیست مگر كارل اشمیت، فیلسوف و حقوق دان آلمانی، متفكر محافظه كار و اقتدارگرایی كه بهتر از هر لیبرال دیگری توانسته است تناقضات و ضعف های لیبرال دموكراسی را نشان دهد. و البته استمداد بسیاری متفكران «سیاسی»/چپ معاصر از وی نیز صرفاً تا همین جاست، یعنی تا تعریف بی رحمانه، رئالیستی و روشنگر اشمیت از مفهوم امر سیاسی، تعریفی كه صریحاً بر آنتاگونیسم ذاتیِ امر سیاسی تأكید می گذارد. اما چون همیشه باید این نكته را گوشزد كرد كه نقد لیبرال دموكراسی به هیچ رو معادل پسرفت به سیاست های ارتجاعی و اقتدارگرا نیست، بلكه تلاش منتقدان راستین لیبرالیسم بسط امكانات درونی خود مدرنیته است و نه نقد محافظه كارانه و بعضاً فاشیستی آن. شانتال موفه استاد نظریه سیاسی در مركز مطالعات دموكراسی در دانشگاه وست مینیستر است. مشهورترین اثر وی، به همراه ارنستو لاكالائو، «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی: به سوی یك سیاست دموكراتیك رادیكال» نام دارد. در این كتاب قصد دارم سروقتِ دیدگاهی بروم كه «عقل سلیم» را در اكثر كشورهای غربی تحت نفوذ خود قرار داده است: این تصور كه آن مرحله ای از رشد اقتصادی و سیاسی كه ما اكنون بدان رسیده ایم، معادل پیشرفتی بزرگ در سیر تكامل نوع بشر است و بنابراین ما باید امكاناتی را كه این پیشرفت فراهم آورده است، ارج نهیم. جامعه شناسان مدعی اند ما قدم به یك «مدرنیته ثانوی» گذارده ایم كه در آن، یكایك افرادِ رهاگشته از قید و بندهای جمعی اینك می توانند توان خویش را صرف پروراندن كثرتی از سبك های زندگی كنند، بی آن كه وابستگی های منسوخ سد راه شان گردد. «جهان آزاد» بر كمونیسم پیروز شده است و اینك، همپای تضعیف هویت های جمعی، تحقق یك جهانِ «بدون دشمن» ممكن گشته است. دوره كشمكش های حزبی به سر رسیده است و اكنون ازطریق گفت وگو می توان به اجماع دست یافت. به لطف جهانی شدن، و كلی و همگانی شدنِ دموكراسی لیبرال، می توانیم چشم انتظار آینده ای جهان وطن باشیم كه صلح و بهروزی به ارمغان خواهد آورد و حقوق بشر را در اقصی نقاط جهان تحقق خواهد بخشید.قصد دارم این تصور «پساسیاسی» (post-political) را زیر سؤال ببرم. هدف نقد من آن دسته از افراد در اردوگاه مترقی خواهد بود كه این تلقی خوش بینانه از جهانی شدن را پذیرفته اند و به وكیل مدافعانِ نوعی دموكراسی مبتنی بر اجماع بدل گشته اند. با بررسی دقیقِ برخی از نظریه های رایج و مرسوم كه شالوده «روح زمانه» پساسیاسی را در مجموعه ای از حوزه ها- جامعه شناسی، نظریه سیاست و روابط بین الملل- تشكیل می دهند، می خواهم استدلال كنم كه چنین رهیافتی عمیقاً برخطاست و، به عوض آن كه سهمی در «دموكراتیزه كردن دموكراسی» داشته باشد، خود منشاء بسیاری از آن مشكلاتی است كه در حال حاضر گریبان نهادهای دموكراتیك را گرفته است. مفاهیمی نظیر «دموكراسی غیرحزبی»، «دموكراسی گفت وگویی»، «دموكراسی جهان وطن»، «حكومت نیك»، «جامعه مدنی جهانی»، «دموكراسی مطلق»، به عنوان مشتی از خروارها مفهوم مد و رایج، جملگی ریشه در نوعی تصور همگانیِ ضدسیاسی دارند كه از تصدیق بعد آنتاگونیستی یا ستیزنده ای كه برسازنده «امر سیاسی» است سر بازمی زنند. هدف از آنها چیزی نیست مگر استقرار جهانی «فراسوی چپ و راست»، «فراسوی هژمونی»، «فراسوی حاكمیت» و «فراسوی آنتاگونیسم». تمنایی از این دست مبین فقدان كاملِ درك از آن چیزی است كه محل نزاع و مسئله اصلی در یك سیاست دموكراتیك است، نیز فقدان درك از پویش نهفته در روند برساختن هویت های سیاسی. اما این تمنا به همان اندازه در تشدیدِ توان یا پتانسیل آنتاگونیستی نهفته در جامعه نیز نقش دارد.بخش مهمی از استدلال من عبارت خواهد بود از بررسی پیامدهای نفیِ آنتاگونیسم در چندین حوزه مختلف، چه در عرصه نظریه و چه سیاست.به اعتقاد من، این تصور كه می توان هدف سیاست را برحسب مفاهیمی نظیر اجماع و آشتی جویی تعیین كرد، نه تنها به لحاظ مفهومی خطاست، بلكه همچنین مملو از خطرات سیاسی است.اشتیاق به جهانی كه در آن بر تمایز ما/آنها غلبه شده است، اشتیاقی است مبتنی بر پیش فرض های غلط، و آنهایی كه در چنین تصور و خیالی سهیم اند به ناچار از رسالت واقعی ای كه سیاست دموكراتیك با آن مواجه است، چشم می پوشند.
بی شك این فقدان بصیرت نسبت به آنتاگونیسم، امر جدیدی نیست.نظریه دموكراسی دیرزمانی تحت تأثیر این باور بوده است كه خیر درونی و معصومیت آغازینِ افراد بشر درحكم شرطی ضروری برای تصدیقِ كارآمدی و مقبولیت دموكراسی است. آنچه عموماً شالوده نظریه سیاسی/دموكراتیك مدرن را ریخته است، نوعی دیدگاه آرمانی شده از همبستگی اجتماعی است، كه محرك آن اساساً همان همدلی و عمل متقابل است. بر این اساس، خشونت و خصومت را به عنوان پدیده هایی باستانی [و منسوخ] درنظر می آورند، پدیده هایی كه می توان آنها را به لطف پیشرفت مبادله و استقرار روابطی شفاف میان مشاركت كنندگان عقلانی، آن هم از طریق نوعی قرارداد اجتماعی، از میان برداشت. آنانی كه این دیدگاه خوش بینانه را به پرسش می كشند، خود به خود به دیده دشمنان دموكراسی نگریسته می شود. برای تدقیق پروژه دموكراسی برمبنای نوعی انسان شناسی كه سرشت مبهم و دوپهلوی اجتماع پذیریِ بشری را تصدیق می كند و این واقعیت را نیز به رسمیت می شناسد كه عمل متقابل و خصومت را نمی توان از یكدیگر تفكیك كرد، به واقع تلاش های ناچیزی صورت گرفته است. و امروزه به رغم آنچه ما به یاری رشته های مختلف آموخته ایم، انسان شناسی خوش بینانه هنوز كه هنوز است غلبه دارد. به طور مثال، بیش از نیم قرن پس از مرگ فروید، مقاومت دربرابر روانكاوی در نظریه سیاسی همچنان به قوت خود باقی است و درس های آن درباره محوناشدنی بودنِ آنتاگونیسم هنوز هضم و جذب نشده است. من بر این عقیده ام كه امكان تحقق نوعی اجماع عقلانیِ كلی و جهان شمول، تفكر دموكراتیك را در مسیر غلطی قرار داده است. به عوض تلاش برای طراحی نهاد هایی كه قرار است، به یاری رویه های ظاهراً «غیرجانبدارانه»، تمامی منافع و ارزش های متعارض و متخاصم را آشتی دهند، رسالت نظریه پردازان و سیاست مداران دموكراتیك باید تصور ایجاد نوعی حوزه عمومیِ «پیكارگرِ» (agonistic) پرتحرك و سرزنده باشد كه در آن انواع پروژه های سیاسیِ هژمونیك بتوانند به مصاف یكدیگر روند. به نظر من، این امر همان شرط لازم برای تمرین یا كنش دموكراتیك مؤثر است. امروزه سخن از «گفت وگو» و «مشورت» بسیار است، اما اگر هیچ انتخاب واقعی ای در دست نباشد و مشاركت كنندگانِ در بحث قادر نباشند میان بدیل های آشكارا تمایزیافته دست به قضاوت زنند، آن گاه این قبیل كلمات در حوزه سیاسی دیگر چه معنایی خواهند داشت؟شك ندارم كه لیبرال هایی كه گمان می كنند می توان در سیاست به توافقی عقلانی دست یافت، و نیز آنانی كه نهادهای دموكراتیك را محملی برای یافتن پاسخ به مشكلات مختلف جامعه می دانند، تلقی من از امر سیاسی را به «نهیلیستی» بودن محكوم خواهند كرد. چپ گرایان افراطی كه به امكان تحقق یك «دموكراسی مطلق» باور دارند نیز به همچنین. تلاش برای متقاعد ساختن آنها از این بابت كه رهیافت پیكارگرایانه من متأثر از دركی «حقیقی» از «امر سیاسی» است، بی مورد است. من روندی متفاوت را پی خواهم گرفت. آنچه قصد دارم انجام دهم، نشان دادن پیامدهایی است كه انكار «امر سیاسی» (آن گونه كه من تعریف اش می كنم) برای سیاست دموكراتیك از پی خواهد داشت. این نكته را آشكار خواهم ساخت كه رهیافت مبتنی بر اجماع چگونه به عوض ایجاد شرایطِ تحقق جامعه ای آشتی یافته و صلح آمیز، به ظهور آنتاگونیسم هایی خواهد انجامید كه فقط دیدگاه پیكارگرایانه قادر به ضبط و مهارشان خواهد بود، دیدگاهی كه به آن تعارضات، شكلی مشروع برای بیان و ابراز خویش می بخشد. امید دارم از این طریق بتوانم این نكته را اثبات كنم كه تصدیقِ محو ناشدنی بودنِ جنبه ستیزنده یا آنتاگونیستی در حیات اجتماعی، بیش از آن كه پایه های پروژه دموكراسی را متزلزل سازد، درحكم شرط ضروری برای درك آن چالشی است كه سیاست دموكراتیك با آن روبه روست.
به دلیل عقل گرایی [افراطی] حاكم بر گفتار سیاسی لیبرال، من اغلب در میان نظریه پردازان محافظه كار است كه بصیرت هایی اساسی برای فهم درست امر سیاسی یافته ام. آنها بهتر از مدافعه گران لیبرال قادرند مفروضات جزمی مان را به لرزه درآورند. از همین روست كه تصمیم گرفته ام نقدم از تفكر لیبرال را زیر سایه متفكری تا بدین پایه جنجال برانگیز، كارل اشمیت، پیش ببرم. سخت بر این اعتقادم كه چیزهای بسیاری هست كه می توان از او درمقام یكی از درخشان ترین و ثابت قدم ترین مخالفان لیبرالیسم آموخت. كاملاً از این نكته آگاه ام كه چنین انتخابی، به دلیل سازش اشمیت با نازیسم، ممكن است منشاء خصومت و بدگمانی گردد. بسیاری این انتخاب را عملی منحرفانه، اگرنه نامتعارف و بعضاً شرم آور، خواهند یافت. با این حال، به باورمن، معیار اصلی در تعیین این كه آیا نیازی به برقراری گفت وگو با آثار نظریه پردازان داریم یا نه، نیروی فكری آنهاست و نه خصوصیات اخلاقی شان. من خودداری بسیاری از نظریه پردازان دموكراتیك از پرداختن به تفكر اشمیت، آ ن هم به دلایل اخلاقی، را جنبه ای سنخ نما و مرسوم از گرایش اخلاق گریانه ای می دانم كه مشخصه بارز «روح زمانه» پساسیاسی است. درواقع نقد چنین گرایشی، بخشی از هسته تأملات من را تشكیل می دهد. تز كانونی این كتاب عبارت است از این كه، برخلاف آنچه نظریه پردازان مابعدسیاسی قصد دارند به ما بقبولانند، آنچه در حال حاضر شاهد آنیم نه محو شدن امر سیاسی از حیث جنبه خصمانه اش، بلكه چیزی متفاوت است. آنچه در حال رخ دادن است این است كه امروزه روز، امر سیاسی بر «صحنه اخلاقیات» به اجرا درمی آید. به عبارت دیگر، هرچند امر سیاسی هنوز عبارت است از نوعی تمایز ما/آنها، اما این ما/آنها به عوض آن كه با مقولات سیاسی تعریف شود، برحسب مفاهیم اخلاقی است كه تثبیت می گردد. به جای پیكاری میان «راست و چپ» (right and left) ،ما با پیكاری میان «راست و غلط» (right and wrong) روبه روایم. در فصل چهارم، با استفاده از نمونه های پوپولیسم دست راستی و تروریسم، پیامدهای چنین جابه جایی ای را برای سیاست محلی و به همان اندازه بین المللی، بررسی خواهم كرد و از خطرات نهفته در آن پرده برخواهم داشت. استدلال من این است كه اگر كانال ها یا مسیرهایی در دسترس نباشند كه تعارضات بتوانند ازطریق شان قالبی «پیكارگرانه» به خود بگیرند، لاجرم این تعارضات رفته رفته به شیوه ای ستیزگرایانه یا آنتاگونیستی ظهور خواهند كرد. اكنون كه مواجهه من/آنها، به عوض صورت بندی شدن به منزله مواجهه ای سیاسی میان «حریفان»، درمقام مواجهه ای اخلاقی میان خیر و شر به تصویر درآمده است، فرد رقیب یا مخالف خوان صرفاً به عنوان دشمنی تلقی می شود كه باید نابود گردد، و این وضع راه به برخوردی پیكارگر نخواهد برد. ظهور كنونیِ آنتاگونیسم هایی كه خودِ مختصات نظم موجود را نیز زیر سؤال می برند، ریشه در همین امر دارد. تز دیگر این كتاب به سرشت هویت های جمعی می پردازد، هویت هایی كه همواره مستلزم تمایز ما/آنهایند. این هویت ها نقشی كانونی در سیاست ایفا می كنند و ازاین رو رسالت سیاست دموكراتیك نه غلبه بر آنها از طریق اجماع ، بلكه تفسیر آنها به شیوه ای است كه به مواجهه دموكراتیك نیرو بخشند. خطای عقل گرایی لیبرالی چیزی نیست مگر غفلت از جنبه عاطفی ای كه محرك هویت یابی های جمعی است، و نیز تصور این كه آن «شور و عواطفِ» ظاهراً كهن و منسوخ، همپای پیشرفت فرد گرایی و عقلانیت محو خواهند گشت. ازهمین روست كه نظریه دموكراتیك چندان آمادگی درك ماهیت جنبش های سیاسی «توده ای» و، به همان اندازه، پدیده هایی نظیر ناسیونالیسم را ندارد. نقشی كه «شور و عواطف» در سیاست برعهده دارد مبین این نكته است كه به منظور كنارآمدن با «امر سیاسی»، كافی نیست نظریه لیبرالی صرفاً وجود كثرتی از ارزش ها را به رسمیت بشناسند و از مداراگری تمجید كند. سیاست دموكراتیك را نمی توان به ایجاد سازش ها و موافقت ها میان منافع یا ارزش ها، و مشورت درخصوص خیر همگانی محدود كرد؛ این سیاست نیازمند پیگیری واقعیِ میل ها و فانتزی های مردم است. سیاست دموكراتیك برای این كه قادر باشد شور و عواطف را به سود طراحی های دموكراتیك بسیج كند، ضرورتاً باید خصلتی جانبدارانه داشته باشد.این به واقع همان كاركرد تمایز چپ/راست است، و ما باید دربرابر فراخوان نظریه پردازان پساسیاسی به اندیشیدن «فراسوی چپ و راست» [ازقضا عنوان یكی از كتاب های اخیر آنتونی گیدنز] مقاومت كنیم.درسی نهایی وجود دارد كه می توان از تأمل درباب امر سیاسی برگرفت. اگر امكان دستیابی به نظمی «ورای هژمونی» ازقبل منتفی است، این امر واجد چه معنا و دلالتی برای پروژه تحقق دموكراسی جهان وطن یا جهان شمول دارد؟ آیا هرگز می تواند چیزی بیش از تثبیت هژمونی جهانیِ یك قدرت واحد باشد كه قادر است حاكمیت خویش را ازطریق یكی كردن منافع خویش با منافع نوع بشر پنهان سازد؟ برخلاف نظریه پردازان پرشماری كه پایان كار نظام دوقطبی را نویدبخش تحقق یك دموكراسی جهان وطن و همگانی می دانند، استدلال من این خواهد بود كه خطرات نهفته در نظام تك قطبیِ كنونی را صرفاً به یاری تحقق یك جهان چندقطبی می توان دفع كرد، آن هم همراه با تعادلی میان چندین قطب منطقه ای كه به شكل گیری كثرتی از قدرت های هژمونیك راه می دهند. این یگانه راه اجتناب از هژمونی یك ابرقدرت واحد است. در قلمرو «امر سیاسی»، این بصیرت سرنوشت ساز ماكیاولی همچنان درخور تأمل است: «در هر شهری، این دو میل متفاوت را می توان سراغ گرفت…انسانِ متعلق به خیل مردمان [عادی] از فرمان بردن و زیر ستم بودن آنانی كه از او بزرگ ترند بیزار است. و بزرگان دوست دارند بر مردم فرمان برانند و ستم كنند.» مشخصه دیدگاه پساسیاسی، این دعوی است كه ما قدم به دورانی جدید نهاده ایم كه در آن دیگر نشانی از این آنتاگونیسم نیست. و از همین روست كه این دیدگاه می تواند آینده سیاست دموكراتیك را به خطر اندازد.

ترجمه: امید مهرگان
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید