جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا
کوه مه گرفته
سربالایی كه تمام شد ایستادم تا نفسی تازه كنم. علی از كنارم رد شد و به طرف آتش رفت. از بس تند آمده بودم چیزی مثل شوری خون بیخ حلقم حس میكردم. روی دامنهٔ شیبدار و سبز مقابلم گلهٔ گوسفندی میپلكید؛ انگار قوزههای پنبهٔ رنگی روی دامنه پاشیده باشند. سگ خاكستری كه كنار سنگچین بود دندان نشان داد. گوش و دمش را بریده بودند و چشمهای ریزش سرخ بود. چوپان جوان كه به چوب دستیاش تكیه داده بود سگ را نهیب زد.
از گروه ده نفریمان كه صبح راه افتاده بودیم فقط بابا و دوستش عمو حسین آنجا بودند. بابا نزدیك آتش كنار چوپان پیر نشسته بود و توی فنجان دستهدار فلزی چای میخورد و سیگاری میان انگشتهاش بود. عمو حسین كلاهش راروی صورتش گذاشته بود و توی سایهٔ سنگچین دراز كشیده بود. صدای سگ كه بلند شد دستش را ستون تنش كرد و نشست. نگاهی به من انداخت و خمیازه كشید. روسریام را كه روی شانهام افتاده بود گره زدم و پرسیدم:«خیلی وقته رسیدهاید؟»
بابا به سیگارش پك زد و حلقهٔ دود را از دهنش بیرون داد.
ـ میبینی كه، عمو حسین خواب قیلولهاش را هم كرده. چایی میخوری؟
خیس عرق بودم ، با این حال سرم را تكان دادم.
ـ اما فنجان یادم رفته بیاورم.
رو كردم به علی
ـ لیوانت را میدهی؟
علی غرغر كرد
ـ پس این كوله را برای چی دنبال خودت كشیدهای؟ بادگیرت را كه جا گذاشتهای. این هم از كفشهات.
از توی كولهٔ قرمزش لیوانی درآورد و دست بابا داد، بعد روی یك سنگ صاف نشست. بابا به كفشهایم نگاه كرد و سرش را تكان داد.
عمو حسین خمیازهٔ دیگری كشید و گفت:«برای من هم بریز. خوبه خودت تا همین چند سال پیش چلهٔ زمستان یكلا پیرهن میآمدی كوه. میخواستیم با بقیه برویم قله، اما بابات نگران تو بود.»
برگهای سبزی را كه توی مشتم بود جلو بابا گرفتم:«عوضش برات كاكاتی چیدهام.» سبزیها را توی دستش ریختم. بو كرد و خندید.
ـ این كه كیلیگاوتی نیست، آویشن است.
قبلاً هم همین اشتباه را كرده بودم و برایم گفته بود كه آنها از زمین تا آسمان با هم فرق دارند. علی گفت:«من كه گفتم این طرفها كاكوتی پیدا نمیشود.» بابا دید كه دمغ شدهام لپم را گرفت و كشید و گفت:«چه بهتر، مامانت آویشن بیشتر دوست دارد.»
سبزیها را توی كیسهای كه آویشن تویش بود ریخت. كتری دودزدهٔ چوپانها را برداشت لیون را پر كرد داد دستم.
ـ تو اگر علی را نداشتی چه كار میكردی؟
علی خندید:
ـ لابد هر روز میزد به كوه.
چیزی نگفتم. لیوان چای را كه جوشیده بود با دو دستم گرفتم. چشمم به برههای كوچولویی افتاد كه توی خورجین الاغی بودند كه پشت سر چوپان پیر پا به زمین میكوفت.
ـ چه برههای بامزهای. دوقلواند؟
چوپان جوان چند قدمی جلو آمد و گفت:«بله دم صبحی دنیا آمدهاند.» چایم را سركشیدم لیوان را به علی دادم. گفت:«قابلی نداشت.»
رفتم طرف برهها. دستم را روی سر یكیشان كشیدم. كرك و صاف بود. چشمهایش بسته بود و شكم سفیدش آرام بالا و پایین میرفت. چوپان جوان به طرف الاغ آمد و بره را از توی خورجین درآورد.
ـ میخواهید بغلش كنید؟
بره چشمهای ماتش را باز كرد و با صدای خفهای بعبع كرد. توی بغلم میلرزید. بوی تُرشال میداد. پشت گوشش را ناز كردم و شصتم را جلو دهنش گرفتم. دهنش را باز كرد و انگشتم را مك زد. برجستگیهای سق دهنش را زیر انگشتم حس كردم و گوشههای پوست پوست ناخنم گزگز كرد. خندیدم.
ـ آخی، چهقدر نازه.
بابا انگار فكرم را خواند.
ـ یكوقت به سرت نزند بگویی میخواهی بره نگهداری ها. این دیگه سگ و گربه نیست.
ـ چه اشكالی داره؟
چوپان جوان گفت:«این زبانبستهها كه نفعشان از سگ و گربه بیشتر است.» بابا ته سیگارش را توی آتش انداخت و گفت« اشكالش این است كه یكهو میبینی همه جونت از كنهٔ گوسفندی میخاره.»
ـ مگر بره یك روزه هم كنه داره؟
علی گفت:«الان تو خورجین الاغه میلیاردها كنه دارند گرگم به هوا بازی میكنند. دردسر اینها خیلی بیشتر از سگ است.»
عمو حسین گفت:«خوبی بره این است كه اگر یكهو مهمان رو سرت خراب شود جلدی میتوانی بساط كباب راه بیندازی.»
چوپان جوان بره را از دستم گرفت و توی خورجین گذاشت. صدای زنگولهای بلند شد. دیدم كه بغل خورجین یك رشته نظرقربانی آویزان است. زنگولهٔ كوچك را توی دستم گرفتم. بین خرمهرههای آبی سكهٔ سیاهی بود كه یكطرفش نوشته بود «الله» و طرف دیگر نوشته بود «محبت.»
چوپان گفت:«باید مادرشان را بیاورم شیرشان بدهد. نمیدانم كجا دررفته.»
علی گفت:«لابد بوی علف شنیده بره را پاك یادش رفته. شیر خشك نمیخورند؟»
بابا خنده خنده به من نگاه كرد:
ـ شیر نداری همراهت؟
ـ اتفاقاً یك چیزی دارم بهش بدهم.
كولهام را از پشتم درآوردم و قوطی كمپوت آناناس را كه تمام راه تلق و تلوق كرده بود به چوپان دادم. علی پوزخندی زد و سرش را تكان داد.
عمو حسین گفت:«به برهها آناناس میدهد، لابد سگهات را میگذاری كودكستان تا همه جوره بهشان برسند.»
بابا گفت:«آنوقت تو میگویی بیخیالش باشم.»
گفتم:«من كه دیگر حیوان نگه نمیدارم.»
بابا گفت:«آره، تا آخر عمر كه نمیتونی سرت را با سگ و گربه و طوطی گرم كنی.»
عمو حسین گفت:«نكند حسرت نوه به دلت مانده كه اینطور جوش میزنی؟»
بابا دستی به سبیلش كشید و چیزی نگفت. علی نگاهم كرد و تخت پوتینش را روی كلوخی كه جلویش بود فشرد. از توی كولهام سیگاری درآوردم و كنار بابا نشستم و با آتش سیگار او روشنش كردم. میش بوری بین گوسفندها خوابیده بود و برهٔ سفیدی هم كنارش بود. قوچی كه به گردنش زنگولهٔ بزرگی آویزان بود خیز برداشت و با شاخ حلقهایاش به پهلوی او زد. میش عقب جست اما قوچ دنبالش كرد و پشتش پرید و سنگینی خود را روی او انداخت. میش جاخالی داد و فرار كرد. نفیر پرندهای را بالای سرمان شنیدم. پرندهٔ سیاهی بالای سر گله میچرخید.
گفتم:«كلاغ است؟»
بابا گفت:«باید شاهین یا باز باشد.»
چوپان پیر دستش را سایبان چشمهایش كرده بود و به آسمان نگاه میكرد:«عقاب است.»
چوپان جوان گفت:«دشمن همین برههای معصوم.» بعد رو كرد به من:«شما توی راه یك برهٔ سیاه ندیدید؟»
من ندیده بودم، اما علی گفت كه قبل از یخچالی كه آن را دور زده بودیم صدایی شنیده است. چوپانها به هم نگاه كردند و گفتند كه قبل از آن كه بره از سرما تلف شود یا به چنگ عقاب یا گرگ بیفتد باید پیدایش كنند. بابا به ساعتش نگاه كرد و گفت كه ما هم كمكم باید برگردیم.
گفتم:«برگردیم؟ مگر قرار نبود برویم امامزاده؟»
ـ از ظهر گذشته، هوا هم دارد خراب میشود باشد دفعهٔ دیگر.
رو كرد به طرف قله كه ابرهای سیاهی پشت آن روی هم تلانبار میشد. هنوز آفتاب توی فرق سرم میزد. نگاهی به پایین دامنهٔ سمت چپمان انداختم و شیروانی سبز امامزاده را از پشت مه رقیق دیدم.
بابا نگاه كرد به علی و علی گفت:«امامزادهاش آقایون را نمیطلبد.»
چوپان پیر گفت:«تا همینجا هم كه آمدهاید لابد بیبی طلبیده.»
گفتم:«پس خودم تنها میروم.»
بابا گفت:«رفیق نیمه راه نشو دیگر. با علی آمدهای با علی هم برگرد.»
گفتم:«من خودم آمدم، او خودش دنبال من آمد.»
بابا گفت:«امان از دست تو.»
رویم را به چوپان جوان كردم و پرسیدم:«چهقدر طول میكشد تا به امامزاده برسیم؟»
چوپان جوان گفت:«اگر بخواهید من از این یال میبرمتان كه راهش كمتر است.»
راه بز رویی را كه با شیبی تند از دامنه پایین میرفت نشان داد. انتهای راه میان درختهایی كه انگار خودشان را به زور توی سراشیبی صاف نگهداشته بودند گم میشد. بابا گفت كه زانوهایش دیگر تاب پایین رفتن از آن شیب تند را ندارد. شاید میخواست دلم را نرم كند. عمو حسین گفت كه تا آنها نرمنرم پایین میروند من بروم امامزاده را ببینم و برگردم. سیگار را زیرپایم خاموش كردم و بلند شدم.
چوپان جوان داشت خودش را آماده میكرد كه چوپان پیر گفت:«پس كی برود دنبال بره؟»
علی از جایش بلند شد.
ـ خودم باهات میآیم . اما نه از این راه كه پوزار پاره میكند.
كولهاش را پشتش انداخت.
ـ با این كفشهای نازكنارنجی كه فقط میتوان روی چمن راه رفت.
ـ با همین كفشها هم میتوانم بروم و برگردم.
ـ شاید بتوانی اما با پاهای خونین و مالین.
بابا بادگیرش را درآورد و داد كه بپوشم:«حالا كه جِد كردهای بروی دست كم این را بپوش.» بعد زد روی شانه علی:«ما یك ساعت دیگر راه میافتیم میرویم همان جا كه صبحانه خوردیم.»
نمیخواستم بادگیرش را بگیرم، گفتم:«مگر نگفتی دیشب پك و پهلوت چاییده؟»
علی بند پوتینش را محكم كرد:«من لباس گرم اضافی آوردهام.»بابا گفت:«من طوریم نمیشود. دستكش و كلاه كه داری ایشالا؟»
گفتم كه دارم، اما نداشتم، و آرام گفتم:«یك زنگولهٔ بامزه به خورجین آن الاغآویزان است، خیلی وقت بود دنبال یك همچو چیزی میگشتم كه بزنم گَلِ درِاتاقم.» بابا سرش را تكان داد و آرام زد پشتم:«برو، برو زودتر برگرد. از دست تو!»
علی بند كفشش را سفت كرد و راه افتادیم . چوپان پیر از پشت سرمان گفت:«التماس دعا.»
عموحسین چیزی گفت، اما نشنیدم. برگشتم رو به دامنه. میش بور را با ریشه از زمین درآورده بود به نیش میكشید و برهٔ سفید داشت از سینهاش شیر میخورد. هر چه چشم دواندم قوچ شاخدار را ندیدم. جلوتر كه رفتیم راه پیچی میخورد كه به طرف دره میرفت. از سنگلاخ پایین میرفتیم. دیگر نه گلهٔ گوسفند دیده میشد و نه امامزاده. زیر پامان تكه سنگهای بزرگیبود كه روی هم سرمیخوردند. چشمم به سنگی افتاد كه گلبرگهای بنفشیتویش خشك شده بود برش داشتم.
علی پرسید:«فسیل است یا عتیقه؟» و خندید.
ـ مسخره میكنی؟
ـ نه، میخواهم بدانم .
ـ میخواهی لجم را دربیاوری؟
ـ خودت شروع كردی.
ـ منظورت چیه؟
ـ خیال میكنی حالیم نیست چرا از صبح تا حالا فرت و فرت سیگار میكشی؟
ـ چرا به جای آن كه حرف دلت را بزنی به سیگار كشیدن من گیر میدهی؟
ـ من كه میخواهم حرف دلم را بزنم اما تو گوشت بدهكار نیست.
ـ آخر من نیامدهام كوه جر و منجر كنم. نمیشود یك روز را مثل آن وقتها خوب و خوش بیاییم كوه و گشتی بزنیم؟
ـ اگر تو اینطور دوست داری باشد. خودمان را میزنیم به بیخیالی و خوش میگذرانیم.
نفس عمیقی كشید و از من جلو افتاد. شیب تندی بود. كفشهایم برای همچو مسیری مناسب نبود. پشت هم سُر میخوردم. كمی جلوتر دوباره خم شدم وسنگ سیاهی برداشتم. روی سنگ دانههای برجستهٔ سفید بود. برگشت.
ـ اگر میخواهی بیا ببین. فسیل تهدیگ عدس پلو.
زوركی لبخند زد. ایستادم و سنگ را توی كولهام گذاشتم. وقتی دوباره بندهای كوله را روی دوشم میانداختم دیدم دارد نگاهم میكند. گوشهٔ ابروی چپش سفیدی كرم دیده میشد. گفت:«حالا چه شده ویرت گرفته بروی امامزاده؟ نكند نذر داری؟»
چیزی نگفتم. گفت:«قدیم ندیمها دخترها نذر میكردند اگر سفید بختشدند لباس سر تا پا قرمز بپوشند پای پیاده بروند زیارت بیبی.»
نفیر پرنده بالای سرمان بلند شد. خودش بود. چرخی زد و اوج گرفت و بالا رفت.
گفتم:«خدا كند برهه را نبیند.»
ـ نگران نباش. یكی از آن برههای دوقلو را عوضش جا میزنند روح صاحب گله هم خبردار نمیشود.
ـ پس خود برهه چی؟
ـ تو خیال كردهای چوپانها جوش بره را میزنند؟ نه بابا، اگر كسی مؤاخذهشان نكند، ككشان هم نمیگزد.
تخته سنگ بزرگی جلومان بود كه باید دور میزدیم. زمین خیس بود. علی دستش را دراز كرد اما من خودم پایین رفتم.
ـ این جور كه تو میگویی انگار آنها كه كارشان مراقبت از حیوانهاست خود حیوانها را دوست ندارند.
ـ كی گفته دوست ندارند، هم چین قشنگ دوست دارند كه نگو، منتها لای پلو.
خندید. فكر كردم كاش به جای امامزاده رفته بودم بره را پیدا كنم. سراشیبی تمام شده بود. امامزاده را نمیدیدیم، اما خیال میكردیم بعد از صخرهٔ سیاهی است كه جلومان بود. باد سردی میوزید و زوزه میكشید. به صخره كه رسیدیم امامزاده را روی دامنه برآمده كوه مقابلمان دیدیم. میانمان درهای بود.
گفتم:«انگار اشتباه آمدهایم. باید همان یال را میرفتیم.»
ـ اشكالی ندارد، میاندازیم از این ور سهسوت میرسیم.
با دست راه سربالایی سنگلاخی را نشان داد. خسته شده بودم. زانوهام میلرزید.
ـ اگر حرف چوپان را گوش داده بودیم الان رسیده بودیم.
از جیب كولهاش شكلاتی درآورد.
ـ خسته شدهای؟ میخوری؟
ـ نه خسته نیستم، اما كاش حرف چوپان را گوش میكردیم، نمیدانم تو كی دست از این یكدندگیات برمیداری.
و راه افتادم. رگی توی شقیقهام میزد.
ـ لابد میخواستی بگذارم كه توی این كوه و كمر تك و تنها بیفتی دنبال آنمردك دهاتی؟
ـ پس برای این غیرتی شدی!
ـ وقتی یك فكری به سرت بزند دیگر كسی جلودارت نیست. واجب كرده بروی امامزاده آن هم...
نمیدانم چه طور نگاهش كردم كه حرفش را خورد. گفتم:«نمیدانم چرا من با امثال آن مردك به قول تو دهاتی راحتترم تا با دوستهای روشنفكر تو.»
صدایم توی كوه پیچید. حرفی نزد، سرش را تكان داد. سردم شده بود. سربالایی را برگشتیم بالا. پاتند كردم تا گرمم بشود. خودش را به من رساند و جلو زد. به نفسنفس افتادم. تشنهام شده بود و همان مزهٔ شور خون را بیخ حلقم حس میكردم. خسته بود اما به روی خودش نمیآورد. ابرهای خاكستری و كبود پایین آمده بودند. چشمم به سنگ بزرگی افتاد كه با رنگ نارنجی، پیكانی رویآن كشیده بودند. آن را كه دور زدیم راه باریكی جلومان دیدیم كه از لای تختهسنگها پیش میرفت. بام شیروانی سبز امامزاده هم از میان مه رقیق دیدهمیشد. خیلی نزدیكتر از آن بود كه انتظار داشتیم. كمی ایستادیم و بهدامنههای سبز پایین دست نگاه كردیم و دوباره راه افتادیم. حالم سرجایش آمدهبود. از توی كولهام ساز دهنیام را درآوردم و پرسیدم:«چی دوست داری براتبزنم؟»
شانهاش را بالا انداخت:«یكی از همان چیزهایی را كه بلدی بزن.»
صدای آهنگ تند قفقازی توی كوه پیچید. میدانستم آن آهنگ را دوستدارد. بعد هم «سرآمد زمستان» را زدم تا بالاخره اخمهایش را باز كرد و همراه آهنگ من زیر لب زمزمه كرد و تند پایین رفتیم تا به باریكهٔ آبی رسیدیم كهدرست جلو امامزاده از زیر برف بیرون میزد. گلهای بنفش ریزی لا به لای سنگهای كنار آب بود. روی آب با تنهٔ درخت پلی درست كرده بودند از روی آنكه رد شدم سكندری خوردم و پایم تا بالای قوزك توی برفهای نرم فرو رفت و كتانیام خیس شد. پشت امامزاده قبرستان كوچكی بود با یك اتاقك كاهگلی مخروبه كه شاخهٔ درخت چنار بزرگی روی سقفش افتاده بود. بیشتر سنگقبرها شكسته بودند. اما هنوز میشد كتیبهٔ روی بعضی از آنها را خواند. رویسنگها نقشهایی كنده بودند كه درست شكلشان معلوم نبود. علی گفت:«آخ، ببین این بیچاره هم مثل من اسمش علی بوده، پنج سال بیشتر عمر نكرده.»
سرش را بلند كرد و به من كه داشتم روی پلكان سنگی صحن امامزاده مینشستم نگاه كرد.
گفتم:«بیچاره مادرش.»
ـ حتماً یك بُر بچهٔ قد و نیمقد داشته. شاید با یك نانخور كمتر، زندگیش راحت میشده.
ـ امكان ندارد. دست كم آنقدر دوستش داشته كه بیاوردش توی جای به این با صفایی خاكش كند و براش سنگ قبر بیندازد. باید مادر باشی تا بفهمی.
ـ انگار من و تو حرف دیگری نداریم با هم بزنیم .
چیزی نگفتم. برق تندی در آسمان درخشید و چند لحظه همهجا ساكت شد و بعد صدای غرش رعد آمد. باران ملایمی شروع شد. تكهای از نور خورشید، از زیر ابرهای نقرهای، روی كوه كه سبز میزد افتاده بود. از توی كولهام كیسهٔ گوجه سبز را درآوردم. نفیر پرنده باز هم آمد. اما هرچه نگاه كردم توی آسمان ندیدمش. كنار اتاقك كاهگلی گوری كنده بودند و دورش دیوار كشیده بودند، اما آجرهای دیوار جابهجا ریخته بود. باران كجكی توی ایوان میزد. گفتم:«برویم تو خیس میشویم.»
ـ بهتر است زودتر برگردیم.
ـ بگذار خستگی در كنیم بعد.
بالای در چوبی امامزاده كتیبهای زده بودند كه روی آن با خط شكسته نوشته بود:«بیبی قمرالزمان.» توی امامزاده تاریك بود و با پناهگاههای سوت و كور دیگر فرقی نداشت. فقط وسط آن سنگ قبر برآمدهای بود كه رویش را با پارچهٔ سبز پوشانده بودند. بوی نا با بویی شبیه گلاب و شمع قاطی شده بود. كنار در روی لبهٔ پنجره نشستم. علی كولهاش را زمین گذاشت و رفت روبهرویم ایستاد. جای بندهای كوله روی پیرهن سفیدش خیس عرق شده بود. پاهایم یخ كرده بود. كف امامزاده را با چند قالیچهٔ نخنمای خشتی فرش كرده بودند و سر طاقچه چند تا شمایل بود. گوجه سبزی برداشتم و نمك زدم. در چوبی غژ و غژی كرد و به هم خورد. صورت علی تاریك شد. گفتم:«آدم این جا خوف برمیداردش.»
ـ خیلی همت میخواهد كسی پا شود این همه راه بیاید برای زیارت.
ـ پای كوه قاطر كرایه میدهند. هم فال است و هم تماشا. میآیند زیارت به قول مامان بزرگ استخوانی سبك میكنند، آب و هوایی هم میخوردند. هر چیزی كه تو دنیا هست برای خودش حكمتی دارد.
دور و برش را نگاه كرد. گچ دیوار جابهجا طبله كرده بود. گفت:«این فقط یك جواب خیلی ساده برای یك سوال خیلی سخته. من كه هر وقت گذرم به قبرستان میافتد از خودم میپرسم كه اصلاً چرا باید زندگی كنیم؟»
كنار شمعهای آب شده لبهٔ پنجره چند تا پوكهٔ فشنگ بود. تار عنكبوت توی یكی از پوكهها را با انگشت كوچكم در آوردم و آن را توی جیب كولهام گذاشتم:«برای خود زاد و زندگی.»
از بالای سر به بیرون خیره شده بود.
ـ تو از وقتی فكر و ذكرت شده بچه، تمام سوالها برات همین یك جواب را دارند.
ـ خوب همین یعنی زندگی دیگر.
پشتش را به من كرد و به شمایلهای سر طاقچه زل زد. سعی كردم زیارتنامهٔ قاب گرفتهٔ روی دیوار را بخوانم. گفتم:«چند شب پیش خواب دیدم كه بچه دارم. بهش شیر دادم و برایش لالایی خواندم تا خوابش برد. وقتی كه بیدار شدم طوری خودم را كنار تخت جمع كرده بودم كه انگار واقعاً یك بچه تو بغلم خوابیده. تمام روز حس میكردم یك چیزی گم كردهام.»
با انگشت خاك روی شمایل را پاك كرد:«من هم تازگیها یك همچو حسی پیدا كردهام.» خیره نگاهش كردم. گفت:«منتها من حس میكنم تو را گم كردهام.»باران تندی روی شیروانی میخورد و صداش توی امامزاده میپیچید. گفتم:«من هرچی میخواهم برای هردوتامان میخواهم.»
ـ خیال میكنی من چیز دیگری میخواهم؟
با پشت دست گونهام را پاك كردم.
ـ این همه راه پا نشدهام بیایم این جا همان حرفهای همیشگی را بشنوم.
ـ اگر زندگیمان را میخواهیم باید با هم حرف بزنیم.
ساكت شد. از دور زوزهٔ سگی بلند شد. ساعتم را نگاه كردم. از یك ساعتی كه بابا گفته بود منتظرمان میماند گذشته بود. گفتم باید راه بیفتیم. اما علی انگار حواسش جای دیگری بود. هول هولكی كولهام را روی دوشم انداختم و دوباره گفتم:«برویم دیگر.»
و زدم بیرون. باد سردی به صورتم زد. دیدم كه مه موج میزند و پایین میآید. بادگیر بابا جیب نداشت. چند قدمی كه رفتم ایستادم. مه دور و برم را گرفته بود و جز سنگ قبرهای زیرپایم چیزی نمیدیدم. صدای پا میآمد اما بهنظرم آشنا نبود. صدایش زدم. جوابی نداد. دوباره بلندتر گفتم:«علی! كجایی؟» از توی مه یك هو پیدایش شد. سرو صورتش را با شال و كلاه پوشانده بود و فقط چشمهاش دیده میشد.
ـ چرا خودت را این ریختی كردهای؟
صدایش از پشت شالش كلفت شده بود:«چی شده؟»
ـ شبیه چریكهای توی فیلمها شدهای.
راه افتادیم. پاهایم توی كتانی خیس شلپوشلوپ میكردند. سنگی را كهپیكان نارنجی رویش بود ندیدیم و همانطور سرپایینی را گرفتیم و رفتیم. گفتم:«انگار داریم اشتباهی میرویم.»
به سراشیبی كه به طرف دره میرفت نگاه كرد و سرش را تكان داد:«به آنجا كه گلهٔ چوپانها بود نمیرسد اما نزدیكتر است. در میآییم همان جا كه صبحانه خوردیم.»
جلو پایم را نمیدیدم. آستین بادگیرم را تا نُك انگشتهام پایین كشیده بودم. گاهی سنگی از زیر پایم درمیرفت و ته دره میغلتید. صدای پای محكمیتوی كوه پیچید. ایستادیم و گوش كردیم. علی گفت:«انگار صدای پای آدمیزاد نیست.»
سگی را دیدم كه به طرفمان میدوید. یك قدم عقب پریدم. علی سگ را چخ كرد. همان سگ گوش و دمبریده چوپانها بود. دمش را تكان میداد. علی خم شد تا سنگی بردارد.
گفتم:«نه، كاری ندارد، سگ چوپانهاست.»
سگ نزدیك آمد و كفش خیسم را بو كرد. چوپان جوان كه سوار الاغ بود هم پیدایش شد. چوپان سگ را نهیب زد و گفت:«میدانستم كه گم و گور میشوید.»
علی گفت:«گم و گور نشدهایم. داریم برمیگردیم.»
ـ اما این راه راست میرود ته دره.
نگاهی به من انداخت:«انگار سردتان شده. من یك پتو دارم.»
علی به من گفت:«مگر نگفتی شال و كلاه توی كولهات داری؟»
پشتش را به من كرد و گفت كه از جیب كولهاش دستكش و كلاهی دربیاورم. رو به چوپان كرد و گفت:«تو چرا گذرت به این راه افتاده؟»
ـ رفتم دنبال برهمان.
گفتم:«پیدایش كردی؟»
گفت:«نه.»
دستم را كه مثل لبو قرمز شده بود توی دستكش كردم و كلاه بچگانه را كهبوی نفتالین میداد روی سرم كشیدم. چوپان گفت:«میخواهید سوارتان كنم؟»
علی نگاهی به من انداخت و صبر نكرد تا خودم جواب بدهم:«نه فقط راه را نشانمان بده.»
چوپان سنگلاخ پشت صخره را نشان داد.
ـ باید از آن طرف بروید.
علی گفت:«برو برهات را پیدا كن، البته اگر هنوز زنده باشد.»
چوپان انگار دو دل بود. آرام با چوب دستیاش پشت الاغ زد و راه افتاد.
ـ حواستان باشد كه به راست نپیچیدها، و گرنه از كرج سردرمیآورید.
علی به بازویم زد و راه افتاد. چوپان چند قدم نرفته دهنهٔ الاغ را كشید و ایستاد.
ـ راستی.
برگشت به طرف من و از كنار خورجین زنگوله را جدا كرد:«انگار این چشمتان را گرفته بود.»
سعی كردم لبخند بزنم اما لبهام یخ كرده بود. گفت:«اگر تگرگ گرفت پناهصخرهای بایستید تا بند بیاید.»
علی گفت:«خودمان میدانیم.»
چوپان توی مه غلیظ گم شد، اما حس میكردم ایستاده و دارد نگاهمان میكند. گفتم:«بهتر بود با الاغ برمیگشتیم.»
ـ این جماعت را من میشناسم. اگر بهشان رو بدهی دیگر ول كن نیستند.
نخ آبی زنگوله را به جیب بستم و راه افتادیم. علی گفت:«كی میخواهی دست از آتوآشغال جمع كردن برداری؟»
ـ قشنگ نیست؟ مریم یك هم چو زنگولهای را به جای جغجغه بالای تخت بچهاش آویزان كرده.
پوزخندی زد و سرش را تكان داد. با هر قدمی كه برمیداشتم زنگوله پشت سرم دلنگ و دولنگی میكرد. انگار برهای داشت دنبالم میآمد. پارس سگ چوپان از دور میآمد. خیلی زود تگرگ شروع به باریدن كرد. مثل این بود كه زیر باران سنگ ریزه باشم. روسریام را روی صورتم بستم. نفیر پرندهای را بالای سرم میشنیدم. چند بار سنگی از زیرپایم در رفت و سر خوردم. به صخرهای رسیدیم و آن را دور زدیم و بعد آرام پایین رفتیم. آب مسیر را شسته بود و روی صخره از تگرگ سفید شده بود. علی سكندری خورد اما دستش را به دیوارهٔ كنارش گرفت و ایستاد. پایین را كه نگاه كردم دلم هری ریخت و لرزش زانوهام بیشتر شد. برگشتم و رویم را به طرف صخره كردم تا پایین را نبینم. با احتیاط یك پایم را كنار ریشهٔ سبزهای كه از دل سنگ درآمده بود گذاشتم اما هر كاری میكردم جرأت نمیكردم آن یكی پایم را بلند كنم، دو دستی به صخره چسبیده بودم و سنگ سرد پیشانیام را میسوزاند. علی پشتم ایستاده بود و فشار دستهایش را توی گودی كمرم حس میكردم. سبزهٔ زیر پایم داشت از ریشه در میآمد.
ـ گرفتهامت، دستهایت را ول كن.
دستش میلرزید. تا یك دستم را ول كردم سبزه از ریشه درآمد. صدای زنگوله توی گوشم پیچید و زبانم را محكم گاز گرفتم. با هم روی زمین كنار صخره ولو شدیم. از توی بینی تا فرق سرم تیر میكشید. به نظرم رسید كه مه موج میزند و بالا میرود. پیشانیام میسوخت. انگشتم را روی پیشانیام كشیدم. علی گفت:«چیزی نیست یك زخم كوچولوست.» از جیب كولهاش چسب زخمی درآورد و روی پیشانیم زد.
ـ نمیدانم چرا این قدر ضعیف شدهام. نتوانستم نگهت دارم.
گوشهٔ چشمش قطرهای اشك نشسته بود. دستش را فشار دادم و گفتم:«عیبی ندارد.»
چشمهایم را بستم، خوابم گرفته بود. حس كردم توی حمام هستم و شیر آب داغ را باز گذاشتهام و حمام پُر از بخار شده. انگار خودم را از چشم دیگری میدیدم. دیدم كه شكمم جلو آمده. دستم را دراز كردم تا بخار روی آینه را پاككنم. علی بازویم را فشار داد.
ـ یك كم دیگر صبر كن. بالاخره یك راهی پیدا میكنیم.
آهی كشیدم و سرم را روی شانهاش گذاشتم.
ـ خیلی وقت است كه راحت نخوابیدهام.
ـ من هم همینطور.
شال گردنش را باز كرد. رنگش پریده بود و لبهاش مثل گچ سفید شدهبودند.
ـ باید برویم.
اما از جایش تكان نخورد. گفتم:«پاشو، پاشو راه بیفتیم.»
تگرگ بند آمده بود و مه رقیق شده بود. توی دره درختها و خانههای دهكدهای پیدا بود. بلند شدم و دست علی را گرفتم. كمی میلنگید. دستش را روی شانهام گذاشت.
ـ طوری شده؟
ـ همیشه شعبون یك بار هم رمضون.
از پشت دامنه سر شاخههای درختهایی را كه صبح كنارشان صبحانه خورده بودیم دیدم و صدای آوازی را كه همراه با صدای رودخانه از دور میآمد شنیدم.
ـ صدای بابا است.
دنبالهٔ آواز قشقایی را كه میخواند زیر لب زمزمه كردم و پا تند كردم. علیپرسید:«معنیاش چیه؟»
ـ همان داستان اصلی و كرم است . اصلی از كرم میپرسد كی از این كوهٔ مه گرفته كوچ میكنیم و به سرزمینهای سرسبز میرویم.»
اول دود آتش را دیدم و بعد بابا را كه ایستاده بود و نگاهش به راه بود. ما را كه دید پكی به سیگارش زد و ساعتش را نگاه كرد. دم چشمه با سنگ اجاقی درست كرده بودند. عمو حسین كنار آتش نشسته بود و توی یقلاویاش املت ریخت. گفت:«كجا خودتان را گم و گور كردید؟ آنهایی كه رفته بودند قله برگشتند رفتند خانههاشان. اگر تا یك ربع دیگر پیداتان نمیشد میآمدم دنبالتان.»
بابا بلند شد و كنده بزرگی را از زیر درختها كشید كنار آتش. به زخم روی پیشانیام نگاه كرد و پرسید:«چه بلایی سر خودت آوردهای؟»
روی سنگ پهلوی عمو حسین نشستم.
ـ چیزی نیست. گرفت به صخره.
علی ایستاده بود و دستش را روی آتش گرفته بود. بابا روی زمین زانو زد و دستهایش را دو طرف آتش گذاشت و آن را فوت كرد. شرارههای كوچكی به هوا پریدند. كفش و جوراب خیسم را در آوردم و پاهایم را روی آتش گرفتم. بابا روبهرویم نشست. به پاهای سرخ و شلوار گلیام نگاه كرد، اما چیزی نگفت. كفشم را كنار آتش گذاشت و جورابم را چلاند و از سنگی آویزان كرد. چشمهایش قیكرده و سرخ بودند. خندیدم.
ـ چه طوریه كه نوك مژههات سوختهاند اما سبیلهات سالم ماندهاند؟
عمو حسین گفت:«خیال كردهای به این آسانی سبیلهامان را دود میدهیم؟»
خورشید از زیر ابرها بیرون میآمد و برگهای سبز نوك درختها را كه تازه جوانه زده بودند روشن میكرد. پرندهٔ شكاری در آسمان چرخی زد و اوج گرفت. آن دورها، نزدیك قله، سیاهی پرندهٔ دیگری به چشمم خورد كه انگار داشت بهطرف پرندهٔ شكاری میآمد. بابا قوطی سیگارش را از جیبش درآورد. خواستم سیگاری ازش بگیرم، اما جلو خودم را گرفتم. از كتری دود زده توی لیوان دستهدار بابا برای خودم چایی ریختم. تازهدم بود و بوی چاییهای مادرم را میداد. دوباره شروع كرد زیر لب زمزمه كردن. علی گفت:«باید یك بار سر فرصت حكایت اصلی و كرم را برامان بگویید.»
بابا گفت:«این دیگر آخر داستان عشق و عاشقیشان است. اصلی میگوید بیا دست بچههامان را بگیریم از این كوه مهٔ گرفته بزنیم برویم به دشتهای سر سبز.»
علی نگاهی به من انداخت. گفت:«برای من هم چایی میریزی؟»
صدای بعبع خفهای شنیدم برگشتم دیدم برهٔ سیاهی سرش را از توی كولهٔ بزرگ بابا كه زیر درخت بود بیرون آورده و با چشمهای ماتش نگاهم میكند
دنا فرهنگ
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران حجاب رئیس جمهور دولت دولت سیزدهم افغانستان رئیسی گشت ارشاد پاکستان کارگران رهبر انقلاب سریلانکا
کنکور بیمارستان سردار رادان سیل هواشناسی قم سازمان سنجش فضای مجازی اصفهان شهرداری تهران سلامت پلیس
خودرو تهران آفریقا قیمت خودرو دلار قیمت دلار قیمت طلا بازار خودرو بانک مرکزی سایپا ایران خودرو ارز
خانواده فیلم سریال پایتخت تلویزیون موسیقی ترانه علیدوستی سینمای ایران مهران مدیری کتاب شعر تئاتر
کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
فلسطین رژیم صهیونیستی غزه اسرائیل آمریکا جنگ غزه روسیه حماس طالبان اوکراین ایالات متحده آمریکا طوفان الاقصی
پرسپولیس فوتبال آلومینیوم اراک جام حذفی استقلال فوتسال بازی بارسلونا لیگ برتر انگلیس باشگاه پرسپولیس تیم ملی فوتسال ایران تراکتور
هوش مصنوعی سامسونگ همراه اول ناسا بنیاد ملی نخبگان تسلا تیک تاک فیلترینگ
مالاریا زوال عقل پیری کاهش وزن سلامت روان داروخانه