جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


سبقت


سبقت
(مریم) با خستگی كامپیوترو خاموش كرد. تند و تند كاغذها رو از روی میز كارش جمع كرد و داخل كشو گذاشت. با همكارش خداحافظی كرد و همچنان‌كه از پله‌ها پایین می‌‌رفت زمزمه كرد؛ آخیش بالاخره آخر هفته شد. پراید سفیدرنگش، منتظرش بود. درشو باز كرد و روی صندلی نشست، دستی روی فرمان اتومبیل كشید و گفت: اگر می‌‌دونستی با چه بدبختی تو رو خریدم! بعد ماشین رو روشن كرد و راه خونه رو در پیش گرفت. خیلی گرسنه بود. توی راه فكر می‌‌كرد؛ مامان امروز چی درست كرده؟ وقتی رسید خونه، یك راست رفت سر قابلمه غذا. صدای مادر دراومد؛
▪مریم دستاتو شستی؟
مریم در حالی كه سر به سر مادر می‌‌گذاشت گفت:
▪ آره مامان، هفته پیش همین موقع‌ها بود كه دستامو شستم و در حالی‌كه خودشو واسه مادر لوس می‌‌كرد گفت:
▪مامان از گشنگی مردم؛ چی داریم؟
▪زرشك پلو با مرغ.
▪ اه بازم مرغ. تو اداره مرغ، تو خونه مرغ، تو رستوران مرغ. آخه دست از سر این مرغ بدبخت بردارین. آنفلوآنزایی هم دركار نیست كه دیگه مرغ نخوریم!
▪غر نزن. واسه تو میرزا قاسمی درست كردم.
▪راستی؟ اینو بهش می‌‌گن حس ششم. مامان مثل این‌كه بهت الهام شده، می‌‌خوام این دو روز رو برم شمال.
▪ بازم شروع كردی مریم؟ تو خسته نشدی از این جاده شمال؟ من‌كه یه عمر با پدرت اونجا زندگی كردم خیری ندیدم. نمی‌‌دونم تو از جون این شمال چی می‌‌خوای؟
مریم با خنده جواب داد:
▪ اولا، تقصیر بابای خدا بیامرزمه كه از جنوب ایران، پا شد رفت شمال، زن گرفت. دوما، تو خیری ندیدی، بذار ما خیرشو ببینیم!
▪حداقل اون گواهینامه تو بگیر كه اینقدر تن و بدن من نلرزه. توی این سه سال هم خدا بهت رحم كرده كه همین‌طوری پشت فرمون نشستی.
▪نگران نباش مامان. قول می‌‌دم تا سال ۳۰۰۰ گواهینامه‌مو بگیرم!
▪بسه دیگه اینقدر نمك نریز؛ بیا ظرفهای ناهار رو ببر.
بعد از ناهار، مریم گوشی رو برداشت و شماره دوستشو گرفت و به او گفت می‌‌خواد بره شمال و اگه او برنامه‌ای نداره، می‌‌تونن با هم برن. (هنگامه) با خوشحالی استقبال كرد.
مادر غرغر كنان بشقاب‌ها رو جمع می‌‌كرد: حداقل بذار لقمه‌ها بره پایین.
مریم با عجله ساكشو جمع كرد. چند تا سی‌دی شاد برداشت و چایی‌شو نصفه خورد و یه ماچ گنده از لپ‌های مادرش كرد و به سمت در رفت.
▪مریم تو رو خدا مواظب باش. صدای نوارتم كم كن كه زنگ موبایل رو بشنوی. خودتم رسیدی شمال، زود زنگ بزن.
▪ باشه مامان. نگران نباش. خداحافظ.
مادر با سینی قرآن و كاسه خالی آب، كه پشت سر مریم خالی كرده بود برگشت تو: خدایا خودت همه جوونا را محافظت كن. این یكی هم شوهر كنه بره سر زندگیش من دیگه غصه‌ای ندارم.
مریم سر ساعت سه و نیم، در خونه هنگامه بود. اونو سوار كرد و اتوبان كرج رو در پیش گرفتند. توی راه سر به سر هم می‌‌ذاشتن و سر انتخاب سی‌دی‌ها با هم بحث می‌‌كردن. هنگامه كه بر خلاف مریم، زود از كوره در می‌‌رفت گفت: اصلا تو همیشه حرف خودتو به كرسی می‌‌شونی. بابا ما هم آدمیم. همیشه تیپ تاپ.
مریم با شیطنت ذاتی همیشگی‌اش، صدای موزیك رو قطع كرد و گفت:
▪خیلی حرف بزنی، برات یه نوار آروم می‌‌ذارم تا خود شمال لذتشو ببری و با خنده‌ای بلند دوباره موزیك را روشن كرد.
جاده چالوس مثل همیشه سرسبز و زیبا و با آسمانی آبی كه از دود و گازوئیل خبری نبود، آرامش خاصی به روحیه شیطون و شلوغ مریم می‌‌داد. شیشه‌ها رو پایین داده بود و اگه به خاطر رانندگی نبود چشماشو می‌‌‌بست و یه نفس عمیق می‌‌كشید. صدای بوق ماشینی كه سعی می‌‌كرد سبقت بگیره، مریم رو از اون آرامش بیرون كشید. از توی آینه، نگاهی به عقب انداخت و خواست اعتراض خودشو به راننده پشت سرش نشون بده ولی با مشاهده یك پسر جوون كه عینك آفتابی به چشم داشت، توجهش به او جلب شد. در همین حال از هنگامه پرسید:
▪ نظرت چیه؟ بهش راه بدیم رد بشه یا اذیتش كنیم؟
▪ مریم، تو می‌دونی هر دفعه كه با هم می‌‌ریم شمال تا برسیم اونجا من هزار تا صلوات نذر می‌‌كنم. بازم می‌‌خوای منو اذیت كنی؟
▪اه ... چقدر ترسویی هنگامه. و بعد سعی كرد راهو واسه جوون باز كنه. او وقتی به كنار ماشین مریم رسید لبخندی زد و با دست تشكر كرد و به محض این‌كه از كنارشون رد شد مریم گفت:
▪ چه خوش ژست! كاش نمی‌ذاشتیم رد بشه. تقصیر تو شد هنگامه خانم ترسو! بعد بی‌‌اختیار، پاشو روی گاز گذاشت و دنبال ماشین او رفت. پسر كه نمی‌‌دونست چی تو فكر مریم می‌‌گذره سرعتشو بیشتر كرد و مریم هم سرعت بیشتری گرفت تا كنار او رسید و با لبخندی ملیح پرسید:
▪شما هم دارید می‌‌رید شمال؟
▪ بله مگه این جاده به جای دیگری هم ختم می‌‌شه؟
▪ آره اگه یه كمی دیگه پاتونو روی گاز فشار بدین ممكنه به جهنم ختم بشه!
▪پس شما جلو رو نگاه كنید كه با من همسفر نشین!!
مریم با وحشت، كشید كنار و سعی كرد آهسته‌تر برونه و خیلی زود ماشین پسر جوان بین ماشین‌های دیگه از دیدش پنهان شد. نیم‌ساعت بعد به پیشنهاد هنگامه، مقابل یك قهوه‌خانه نگه‌ داشتند تا چای بخورند اما در كمال تعجب پسر جوان را روی یكی از تخت‌ها، نشسته دیدند و دوباره سلام و علیكی كردند. هنگامه كه احساس می‌‌كرد، تو اون لحظه وجودش زیادیه به بهانه‌ای اونا رو تنها گذاشت و چند دقیقه بعد وقتی برگشت دید كه صحبتشون گل انداخته. حالا این مریم بود كه محسن رو به هنگامه معرفی می‌‌كرد. محسن گفت برای خرید زمین عازمه شماله. دركمتر از یك ساعت، مریم با كنجكاوی زنانه و سوالات پی‌در پی از همه زندگی محسن سر درآورده بود. این‌كه او دو برادر داره و برعكس مریم اصلا خواهر نداره. پدر و مادرش بسیار مذهبی هستند و خودش هم به عنوان شریك، سهمی در كارخانه رنگسازی عموش داره و غیره... مریم هم برای او از زندگی خودش و از خانواده‌اش تعریف كرد و گفت وقتی دو ساله بوده، پدرش در جنگ شهید شده و بعد از اینكه دو خواهر بزرگش ازدواج می‌‌كنند، مادر خانه شمال رو می‌‌فروشه و مریم رو برمی‌داره و برای زندگی به تهران می‌‌آن و بالاخره این‌كه او از پنج سال قبل تا به حال در یك بخش دولتی و به صورت قراردادی كار می‌‌كنه و گهگاهی با نزدیك‌ترین دوستش هنگامه برای تفریح به شمال می‌‌رن.
مریم بی‌‌وقفه صحبت می‌‌كرد و آنقدر از این برخورد و آشنایی خوشحال بود كه گذشت زمان را حس نمی‌‌كرد، اما محسن با اشاره به اینكه اگه هوا تاریك بشه، رانندگی توی جاده مشكل خواهد بود به آنها پیشنهاد كرد كه حركت كنند و مریم موقع خداحافظی با ترفند خاصی، شماره تلفن محسن رو گرفت.
در بقیه راه، مریم دیگه اون مریم قبلی نبود. توی فكر فرو رفته بود و گهگاهی با حرفهای هنگامه به خود می‌‌آمد. وقتی رسیدند، خواهر مریم منتظرشون بود و به او گفت مادر چند بار زنگ زده و نگرانه. اول برو بهش یه زنگی بزن تا من چای را بریزم. مادر مریم با اولین زنگ، گوشی را برداشت و دادش دراومد:
▪من نمی‌‌دونم پس این موبایل‌ها به چه درد می‌خورن كه هیچ‌وقت و هیچ كجا آنتن نمی‌‌دن!
▪ به من چه مامان! مشكل از مخابراته، دادشو سر من می‌‌زنی؟! و با اوقات تلخی خداحافظی كرد و گوشی رو گذاشت.
اون‌شب مریم و هنگامه كنار ساحل قدم می‌‌زدند و صحبت می‌‌كردند:
▪می‌‌دونی هنگامه، دیگه خسته شدم. تو بیست‌و پنج سالگی هنوز تنهام. تا كی خونه مامان، مثل بچه‌ها برم سركار و بیام خونه؟
▪ دلم می‌‌خواد استقلال داشته باشم. دلم می‌‌خواد واسه خودم زندگی كنم. مریم حسابی به فكر یك زندگی جدید و متفاوت افتاده بود. از لحظه‌ای كه با خواهرش خداحافظی كرد تا خود تهران ذهنش مشغول بود؛ به دوران كودكیش... فكر می‌‌كرد و این‌كه هیچ‌وقت‌ سایه پدر رو بالای سر خود ندید و از نوازش دستهای مهربونش بهره‌ای نبرد و تا رسیدن به این سن از حضور پدر، فقط یك عكس شهید، بالای تاقچه خانه بود و بس. قطره‌ ‌اشكی روی گونه‌هایش غلتید. احساس می‌‌كرد حالا بیشتر از همیشه، نیاز به سایه یك مرد داره. مردی كه بتونه همه این كمبودهای روحی رو براش جبران كنه. محسن با برخورد صادقانه و مهربونش، تا مغز استخوان او نفوذ كرده بود. لبخندی، رد پای قطره اشك رو از گونه‌اش زدود و با خود گفت اگه می‌‌شد...
سی‌دی غمگین رو كه ناخودآگاه داخل دستگاه گذاشته بود برداشت و به جای اون یك سی‌دی شاد گذاشت و با صدای بلند گفت: چرا نشه؟! پیش خدا كه كاری نداره...
هنگامه كه با صدای بلند مریم چرتش پاره شده بود پرسید:
▪مریم با من حرف می‌‌زدی؟
▪نه هنگامه‌جون با خدا حرف می‌‌زدم!
مریم كلید انداخت و در رو باز كرد. مادر كه سر سجاده نماز بود، با عجله نمازشو تمام كرد و گفت: الهی شكر كه سالم رسیدی. دلم هزار راه رفت تا بیای خونه. مریم كلوچه و مربا را روی میز گذاشت و مادر را بوسید و پرسید.▪سر نماز، واسه من هم دعا كردی؟
▪نه.
▪از اون دعاهایی كه بخت دخترت وا بشه!
مادر سری تكان داد و گفت:
▪ حیا هم بود، اون قدیما یادش به خیر!
مریم خندید و به مادر شب به خیر گفت، فردا روز كاری بود.
●●●
شنبه، یك روز شلوغ كاری، نامه‌نگاری‌های نیمه‌تمام، تلفن‌هایی كه باید می‌‌شد، كار‌تابل‌های تنظیم نشده، اما مریم به سرعت برق همه رو انجام داد. آنقدر هول بود كه یكی از نامه‌ها رو دوبار تایپ كرد. او كه همیشه یك‌ساعت به ناهار مانده از گرسنگی لحظه‌شماری می‌‌كرد این‌بار رفت سراغ تلفن، شماره محسن رو گرفت و بعد از كمی سلام و احوالپرسی، خواست اونو ببینه و بهش گفت كه ماشین نیاره، چون خودش ماشین آورده بود. ساعت پنج بعدازظهر، كمی پایین‌تر از اداره، سر یه خیابون فرعی، محسن رو سوار كرد و با هم به سمت تجریش رفتند. جلوی یك كافی‌شاپ نگه داشتند، وارد شدند و دورترین میز را انتخاب كردند. مریم یك بستنی گنده سفارش داد. محسن خنده‌اش گرفت ولی درعین حال از این‌كه مریم، مثل دخترای دیگه دفعه اول كلاس نمی‌‌گذاشت خوشش آمد و خودش هم یك بستنی سفارش داد. هر چه زمان پیش می‌‌رفت علاقشون به‌ هم بیشتر می‌‌شد و احساس می‌‌كردن سالهاست همدیگرو می‌‌شناسند.هر دو جذب هم شده بودند. مریم به خاطر برخورد مهربان و صادقانه محسن و محسن به دلیل صفا، صمیمیت و خوش‌قلبی مریم. دو، سه ساعت بعد مریم، محسن رو مقابل در شركت عموش پیاده كرد و خودش هم به سمت خونه رفت. بین راه، دیگه به‌طور جدی به محسن فكر می‌‌كرد. هنگامی‌كه به رختخواب رفت، تصمیم گرفت هر طوری شده محسن رو به دست بیاره و با این افكار خوابش برد.
فردا و فرداهای بعد، هر روز عصر تا پاسی از شب، آنها با هم بودند و مریم در این مدت، كم‌كم محسن رو پخته بود و به او فهمانده بود كه انتظارش از این آشنایی فراتر رفته و به ازدواج با او فكر می‌‌كنه. او هم كه جوانی بی‌ ریا و صادق بود و با همه صداقتش با مریم روبه رو می‌‌شد، بیشتر باعث می‌‌شد كه مریم در حفظ محسن و رسیدن به هدفش كوشا باشد و حتی یك لحظه بعد از ساعت كاری، او را تنها نمی‌‌گذاشت.
●●●
محسن به مریم گفته بود پدر و مادری بسیار مذهبی و متدین داره. حتی گفته بود اونا دوست دارن عروسشون چادر سرش بكنه. مریم كه به هر قیمتی، به دنبال به دست‌آوردن محسن بود سعی می‌‌كرد به او اطمینان بده كه خودشو با شرایط وفق می‌‌ده و بالاخره یكی از روزها مریم كه از طرفی مادرشو و از طرف دیگه محسن رو متقاعد كرده بود با موافقت مادرش، محسن رو به خونشون دعوت كرد تا از نزدیك با هم آشنا بشن. مادر مریم هم از اخلاق و برخورد محسن خوشش آمده بود اما دائم به محسن یاد‌آوری می‌‌كرد، علیرغم این‌كه خودش زنی محجبه است ولی مریم مثل اكثر دخترهای امروزی، اهل اینگونه حجاب نیست و حتی در طول عمرش هم چادر به سر نكرده و محسن تنها نگرانیش این بود كه پدر و مادرش از این لحاظ، مریم را نپسندند... و بالاخره قرار شد با هماهنگی قبلی، روزی را برای خواستگاری معین كنند.
●●●
آن شب وقتی محسن با پدر و مادرش صحبت كرد، اولین سوالشان این بود كه حجابش چطوره؟ نماز می‌‌خونه یا نه؟
محسن دلش نمی‌‌خواست دروغ بگه در جواب پدرش گفت:
▪حاجی، اون دختر خوبیه و مادرش رو هم یك‌بار دیدم. خانم محترمیه.
▪پس پدرش چی.
▪ وقتی بچه بوده، پدرش تو جنگ شهید شده.
و بعد با صداقت، همه داستان آشنایی خودش‌ رو با مریم شرح داد. مادر محسن وقتی فهمید علت آشنایی اونا سر یك سبقت و اصرار و سماجت مریم بوده، سرناسازگاری را گذاشت و ایراد پشت ایراد و بهانه پشت بهانه!
از فردا هر چی مریم به موبایل محسن زنگ می‌‌زد، محسن كه نمی‌‌دونست چه جوابی به اون بده، خودشو قایم می‌‌كرد. نه برای این‌كه از دستش فرار كنه بلكه به دلیل محجوب بودنش و این‌كه نمی‌‌دونس با مخالفت‌هایی كه پدر و مادرش نشون دادن، تكلیفش با مریم و قول و قرارهایی كه با اون و خانوادش گذاشته چه می‌‌شه؟ وجدانش به شدت ناراحت بود. از طرف دیگه مریم كه حقوق سه ماهشو صرف خرید یك دست مبل كرده بود تا روز خواستگاری، آپارتمان كوچكشان ظاهر آبرومند‌تری داشته باشه، از این‌كه محسن جواب تلفن‌های او رو نمی‌‌داد عصبانی شده و یك sms واسه محسن داد و هر چی دق دلی داشت اون تو خالی كرد و اون رو نامرد، بی‌‌معرفت و رفیق نیمه راه و غیره... نامید و یك‌ساعت به پایان وقت اداری مونده بود كه آمد بیرون، اما به جای رفتن به خونه، راه خونه هنگامه رو پیش گرفت. به‌قدری اعصابش خراب بود كه دو ، سه بار، نزدیك بود تصادف كنه.
مادر هنگامه برای مریم یك لیوان شربت بید مشك آورد و توصیه كرد، برای اعصابش حتما بخوره. مریم دو ، سه ساعتی، واسه اونا درد دل كرد، گاهی با گریه و گاهی با عصبانیت. مادر هنگامه به او گفت به جای ناراحتی كردن، بهتره آرامش‌ خودشو حفظ كنه، به خدا توكل كنه و اگه اعتقاد داره یه نذری هم بكنه. بعد مریم از آنها تشكر كرد و سوار ماشین شد كه به سمت خونه بره. فكر كرد الان مادرش نگران شده. توی كیفش به دنبال گوشی موبایل می‌‌گشت كه به مادرش زنگ بزنه و اون رو از نگرانی در بیاره كه از دور، چشمش به گنبد امامزاده صالح افتاد. چند تا درختی كه در میدان تجریش بود را چراغانی كرده بودند. به یاد آورد كه شب تولد حضرت علی(ع) است. بی‌‌اختیار كمی جلوتر و جایی كه می‌‌شد، پارك كرد. پیاده شد و به داخل یك قنادی رفت و یك جعبه بزرگ شیرینی خرید و به سوی امامزاده صالح رفت و به محض ورود، چادری برداشت. فضای روحانی امامزاده، او را از حالتی كه داشت بیرون آورد. شیرینی را داخل صحن، بین مردم پخش كرد و برای وضو به دنبال آب رفت. پیرزنی مشغول وضو گرفتن بود. مریم منتظر شد تا او كارش تمام شود. بعد با نیتی پاك، سر و صورتش را شست و وضو گرفت و به سمت محوطه داخلی حرم برگشت، سرش را به در تكیه داد و بعد از دعا به نماز ایستاد. احساس می‌‌كرد اولین باره كه اینقدر به خدا نزدیك شده. آنقدر نزدیك، كه تصورش برای خود او عجیب بود. بدون آن‌كه بخواهد، اشك‌هایش آرام آرام می‌آمدند و زیر لب، نجوا‌كنان با خدا حرف می‌‌زد. بعد از نماز، دستشو به پنجره ضریح گرفت و از ته دل نذری رو گرو گذاشت. وقتی به خونه رسید، مادر با نگرانی جلو دوید و درحالی كه به چشمان سرخ و متورم او نگاه می‌‌كرد گفت:
▪ كجا بودی مریم؟ صد بار به موبایلت زنگ زدم. خاموش بود.
▪ خونه هنگامه اینا بودم. حوصله نداشتم، گوشی رو خاموش كرده بودم.
مادر او را بوسید و گفت:
▪عزیزم از غروب تا همین یك‌ساعت پیش، محسن ده بار زنگ زد.
▪مریم مثل ترقه از جا پرید و با خوشحالی فریاد زد: محسن؟ كی؟ واسه چی؟ چی‌كار داشت؟
▪مادر كه برق شادی رو تو چشمای دخترش دیده بود برای این‌كه شادی او را تكمیل كنه فوری ادامه داد:
▪ می‌‌خواست بگه پس فردا همراه پدر و مادرش می‌‌آن خواستگاری. می‌‌خواست با تو هم هماهنگ كنه.
مریم با شادی پرید تو بغل مادرش؛
▪الهی قربونش برم كه اینقدر زود جوابمو داد.
▪دستت درد نكنه. خبر به این خوبی رو من بهت می‌‌دم؛ تو قربون صدقه محسن می‌‌ری! بیا و بچه بزرگ كن!!
▪مریم در حالی‌كه احساس می‌‌كرد اشتهاش باز شده، رفت سر قابلمه، یه قاشق غذاخوری تو دهان گذاشت و بدون هیچ توضیحی گفت:
▪مامان فردا بعدازظهر آماده باش می‌‌آم دنبالت كه بریم امام‌زاده صالح. در ضمن یك چادر نو هم برام از كمد بذار بیرون؛ می‌‌خوام از همین فردا صبح نمازمو شروع كنم.
مادركه تازه متوجه شده بود مریم قربون صدقه چه كسی می‌‌رفته، لبخندی زد و سرشو به علامت شكرانه به سمت آسمان بلند كرد. سه هفته بعد، مریم در لباس سپید و تور عروس با چشمانی كه از شادی برق می‌‌ـزد و لبخندی كه بیشتر از همیشه، محسن را مجذوب خود كرده بود در حالی‌كه داماد، عاشقانه دست ظریفش را در دست می‌‌فشرد از پله‌های تالار بالا می‌‌رفتند.
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید