جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


لوییس بونوئل


لوییس بونوئل
لوییس بونوئل در سال ۱۹۰۰در یکی از شهرهای اسپانیا دیده به جهان گشود.دوران کودکی را در زادگاه خود سپری کرد و از همان کودکی به سوی سینما گرایش پیدا کرد.مدتی بعنوان دستیار نزد ژان اپشتاین کار کردو تا اندازه ای با فنون سینما آشنا شد.
در سال ۱۹۲۲ «آندره برتون» با همکاری «لویی آراگون » و «بنژامین پره » مکتب سوررئالیسم را بنیاد نهاد و بونوئل که ذهن طغیانگرش از مدتها قبل علیه مبانی مذهبی ، اجتماعی و اخلاقی غربی و منطق بورژوایی هنر بپا خواسته بود آنرا پذیرفت.نخستین فیلم سوررئالیستی را به نام «صدف و مرد روحانی » عنوان کرده اند که در سال ۱۹۲۷ بر اساس سناریویی از آنتوان آرتو و توسط ژرمن دولاک ساخته شده است.این فیلم سرگذشت حیرت انگیز جوانی معیوب است که برای جلب نظر زنی زیبا با ژنرالی صاحب قدرت به مبارزه بر می خیزد.در این فیلم حملات شدید به کلیسا و مسیحیت به صورتی خواب گونه و کابوس وار و شاعرانه انجام می شود.
در سال ۱۹۲۹ «من ری » با الهام از یک شعر « روبر دسنوس» فیلم سوررئالیستی «ستاره دریایی » را ساخت که در آن دنیا بشکلی سیال در هم فرو می رود و فرمهایی عجیب ایجاد می شود که در آن انسانها چون ماهیهای آکواریوم در هم می پیچند و کابوسهای خوفناک با طنز و احساسی شاعرانه در هم می آمیزند.
اما بونوئل با ساخت «سگ آندلسی » UNCHIEN ANDALOU در سال ۱۹۲۸ گام بزرگی در بیان سوررئالیستی بر می دارد. او و « سالوادور دالی» موفق شدند که انقلاب سوررئالیستی را به سینما بکشانند.آنها نقطه دیدشان را از یک تصویر رویایی اخذ کردند که بنوبه خود تصویر دیگری را بدنبال آورد تا کلیت پبوسته ای شکل گرفت.اگر تصویر یا ایده ای ناشی از خاطره یا الگوی فرهنگی آنها بود یا دارای رابطه ای خود آگاه با یک ایده قبلی بود کنار گذاشته می شد و بدینسان به یک تجربه ناب سوررئالیستی رسیدند.در پیدایش فیلم هیچگونه توجه منطقی ، زیبایی شناختی به مسائل تکنیکی مد نظر نبوده و و یک عملکرد آگاهانه «ناخودآگاه روانی » را ایجاد می کند .از اینرو نمی کوشد یک رویا را تداعی کند هر چند از مکانیسمی شبیه مکانیسم رویا بهره می گیرد.این فیلم قدرت سینما را در بیان سوررئالیستی جلوه گر ساخت.
فیلم بعدی بونوئل که در سال ۱۹۳۰ به کمک دالی ساخت «عصر طلایی » L`AGED`OR نام داشت.که در آن هم تصاویر کابوس گونه و هولناک در هم می آمیزد و بونوئل بعمد علیه نهادها و ایدئو لوژیهای اجتماعی و اخلاقی نظام بورژوایی دنیای غرب بپا می خیزد.
او در سال ۱۹۳۲ فیلم مستند« LAS HURDES، سرزمین بدون نان » را می سازد که از برجسته ترین فیلمهای کوتاه و مستند تاریخ سینماست.پس از آن به یشنهاد کمپانی برادران وارنر برای کار در زمینه صداگذاری فیلم به پاریس می رود .بین سالهای۱۹۳۷ _۱۹۳۵ چهار فیلم داستانی و یک فیلم کوتاه می سازد که اسمش را در عنوان بندی آنها نمی آورد.در سال ۱۹۳۸ برای مدتی به نمایندگی دولت به هالیوود می رود اما با روی کار آمدن فرانکو بار دیگر به کمپانی برادران وارنر می پیوندد.در این سالها او تنها به ساخت فیلمهای تجاری می پردازد تا اینکه در سال ۱۹۵۰ با فیلم فراموش شدگان بار دیگر مطرح می شود و جایزه بزرگ کن را با سر و صدا می برد.فیلمی در مورد کودکان و نوجوانان مکزیک و زندگی خشن و بی سرانجام آنها.در فیلم، بونوئل به شیوه هموطنش پیکاسو عناصر واقعیت را تشریح عضوی می کند و با بازسازی آن بر پرده با تدوینی تکان دهنده به بیان خشن واقعیت می پردازد و با نگاهی ژرف تا اعماق مسائل اجتماع فرو می رود ، آن را می کاود و با تخیلات و تصورات رویایی خود در هم می آمبزد.
«صعود به آسمان »فیلم دیگری است که در سال ۱۹۵۱ می سازد و با وجود ارزش هنری فوق العاده از نظر شهرت به پای فراموش شدگان نمی رسد.این فیلم سرگذشت مسافرت گروهی است که با یک اتوبوس از روی تنگه ای در بالای کوهستان و به هنگام رعد و برق عبور می کنند.تصاویر رویایی بونوئل در لحظاتی حساس با قطع فیلم به آن حالتی کابوس گونه می بخشد.
در سال ۱۹۵۲ فیلم «مرد بیرحم » را می سازد که داستان آن در محیط کشتارگاه اتفاق می افتد.اما در فیلم «او » EL (۱۹۵۳ )بونوئل به تجزیه و تحلیل روانی مردی به نام فرانچسکو می پردازد که فردی مومن و مورد احترام است ولی نسبت به همسر جوانش سوء ظن دارد تا حدی که دچار جنون شده و شبها از ترس میله بافتنی همسرش را به سوراخ کلید فرو می کند تا چشم موجودات خیالی ترس آور را کور کند. اوج فیلم در صحنه بحران روحی مرد است که حسادتش نسبت به همسرش در یک کلیسا به جنونی مبدل می شود و چهره کشیش و مردمی که برای دعا آمده اند در چشم او بصورت موجوداتی کریه در می آید که در گوش هم نجوا می کنند و لبخند میزنند.
فیلم بعدی بونوئل ، رابینسون کروزوو(۱۹۵۳ )بر خلاف «او »که ضد مسیحیت و بورژوازی بود تنها جنبه افسانه ای داشت.در همین سال بلندیهای بادگیر امیلی برونته را نیز دستمایه فیلمی قرار داد.اما دو سال بعد در سال ۱۹۵۵با فیلم « آرچیبالدو دلاکروز » بار دیگر به تمهای «او » برگشت.آرچیبالدو که هنوز کودکی بیش نیست در خیال خود مرگ دلخراشی را برای زنان طراحی می کند اما هر بار پیش از اجرای نقشه دچار شک و تردید می شود و تعجب اینجاست که هر بار این زنان زیبا به طریقی مشابه آنچه آرچیبالدو در ذهن داشته کشته می شوند.رویاهای آرچیبالدو در واقع انعکاس تخیلات جنسی اوست.خیال و واقعیت در فیلم جوی متراکم و خفقان آور ایجاد کرده اند.فیلم سرشار از طنزی تلخ و گزنده و استعاراتی از مارکی دوساد است که تاثیر زیادی بر بونوئل داشته است.
بونوئل از سال ۱۹۵۶ به بعد در فرانسه دو فیلم تجاری « نامش سرخی صبح است»و«هاله طاعون جنگل » را می سازد که در آنها داستانهایی ساده را در قالبی سوررئالیستی بیان می کند.اما در سال ۱۹۵۹در مکزیک فیلم «نازارین »NAZARIN را می سازد که شاهکاری دیگر است.نازارین کشیشی مکزیکی است که سعی دارد فرامین مذهبش را بی هیچ سازشی با محیط تحقق بخشد.حمایت مستقیم او از رنجدیدگان ،دشمنی کلیسا را علیه او تحریک می کند و او مجبور است نقش یک انقلابی را بازی کند.پس از آنکه او را به زنجیر می کشند زن فقیری هدیه کوچکی به او می دهد که از نظر بونوئل نمایشگر انسانی ترین همبستگیهای بشری است و این در حالی است که نازارین نسبت به ایده آلهای انسانی قوانین مسیحیت دچار تردید شده است.
در سال ۱۹۶۰ بونوئل فیلم «دختر جوان » را می سازدکه در مورد مرد سیاهپوستی است که به یکی از سواحل جنوب آمریکا فرار کرده و او را متهم کرده اند که به زن سفیدپوستی تجاوز کرده است.در همین سال «ویریدیانا »را می سازد که در آن عشق به همنوع و دیگر موازین اخلاقی را به سخره می گیرد.اوج فیلم یکی صحنه عریان کردن ویریدیانای بیهوش توسط عمویش با موسیقی رکوئیم موتزارت و دیگری صحنه شام آخر فقرا با موسیقی هاله لویای هندل است.اشارات مذهبی بونوئل همچون تاج خار ویریدیانا و صحنه شام آخر با جزئیات و خواندن خروس و...اشاره ای است بر تاثیرات ناخوداگاه بونوئل در ساخت فیلم.
فیلم بعدی بونوئل که در سال ۱۹۶۱ ساخته می شود «فرشته مرگ » نام دارد که از نظر فرم و موضوع شبیه «عصر طلایی » است.گروهی از ثروتمندان یک شهر در قصر بزرگی به دور هم جمع شده اند و تحت تاثیر یک نیروی نامریی نمی توانند از آنجا خارج شوند.عصبانیت و دلهره آنها را فرا گرفته و به نظر می رسد که آنها قربانی هوسهای خود شده اند. اینبار بونوئل با پرداخت ویژه خود از دیدگاهی سوررئالیستی انتقادات اجتماعی و مذهبی خود را بیان می کند.
او دو سال بعد «دفتر خاطرات یک مستخدمه » را می سازد که مورد توجه و تحسین منتقدین قرار می گیرد.در این فیلم بونوئل بی هیچ ترحمی به پستیها و حقارتهای انسانی اشاره می کندو انسان برای او موجودی است متظاهر و تهوع آور حتی مستخدمه خوش قلبی که از پاریس آمده تا در خانه اربابی کار کند! بونوئل سرگذشت افراد این خانه را چیزی عجیب نمیداند و طرز زندگی آنها و روابط اخلاقی بین آنها را بطور سمبلیک نشانه زندگی امروز آدمیان می داند.
«شمعون صحرا »در مورد یک قدیس است و «زیبای روز » BELLE DE JOUR در مورد کابوسهای خیانت یک زن به شوهرش است که به خودفروشی روی می آورد.
بونوئل پس از آن«راه شیری » را می سازد و بعد «تریستانا » TRISTANA که در مورد دختر یتیمی است که مورد تجاوز پیرمردی ثروتمند قرار می گیرد.تریستانا عاشق مرد نقاشی می شود اما بسختی بیمار می شود و مجبور می شوند یک پایش را قطع کنند. و تریستانا بار دیگر مجبور میشود بسوی مرد پیر ثروتمند برگردد و با او ازدواج کند بدون اینکه توانسته باشد استقلال خود را در زندگی دردناکش حفظ کند.
پس از آن بونوئل فیلمهای «جذابیت پنهان بورژوازی » ،«شبح آزادی » و «میل مبهم هوس » را ساخت و در سال ۱۹۸۳ با کوله باری از آثار ارزشمند و در حالی که همچنان به آرمانهای سوررئالیسم وفادار بود دار فانی را بدرود گفت.
منبع : تبیان


همچنین مشاهده کنید