جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


با سلطان داستان شخصیت، داستایوسکی


با سلطان داستان شخصیت، داستایوسکی
نام و نام خانوادگی او که در زبان فارسی از چهارده حرف الفبا تجاوز نمی کند، برای بسیاری از مردان و زنان معتاد به حل جدول های کلمات متقاطع هم آشنا به نظر می رسد، ولو حتی یکی از رمان ها یا داستان های کوتاه او را نخوانده باشند.
کافی است که در شرح جدول بخوانند که نویسنده «شب های سفید». اما این تصویر که اولین خشت گزارش ما محسوب می شود مربوط است به همین دوره و زمانه. اگر به سال های دور دستی که مربوط به صدوپنجاه و چند سال پیش است بازگردیم همه چیز کابوس وار و سرد و پراضطراب جلوه خواهد کرد. نویسنده، با جمعی از مجرمان، مراسم پیش از مرگ را در میدان اعدام تجربه می کرد. وقتی گروه اول مجرمان را به میله های جوخه اعدام می بستند او در گروه بعدی تیرباران خود را انتظار می کشید.
نویسنده در آن روزگار بیست و هفت سال بیشتر نداشت و نامش پای دست کم دو اثر داستانی تمام عیار ثبت شده بود. چشم های نویسنده همه چیز را می دید و قلبش می کوبید و می کوبید. او به واقع بر سر هیچ و پوچ داشت اعدام می شد و همه چیز به نقطه پایان سرک می کشید. تنها صدای طبل بود که می توانست فرمان جدیدی را اعلام کند و مجرمان با تخفیف و ارفاق به حبس با اعمال شاقه و تبعید به زندانی در قلب سرما و یخ محکوم شوند.
نویسنده اینگونه تا مرز مرگ رفت و جان به در برد تا دوباره بنویسد و نام خود را برای ابد در تاریخ ادبیات داستانی جهان ثبت کند و ماندگار شود. حالا می توانیم دوباره به پاراگراف اول گزارش بازگردیم و چهارده خانه خالی جدول کلمات متقاطع را با نام او پرکنیم؛«فدور داستایوسکی».
● دیگر نمی توانم به خدمت در قشون مشغول باشم
سلطان داستان شخصیت، داستایوسکی که نخستین داستان هایش را با تقلیدی آشکار و نخ نما از پدر قصه نویسی روس «نیکلای گوگول» نویسنده رمان های بسیار معروف «شنل» و «نفوس مرده» نوشت، بعدها که «خود» را یافت و جایگاه خود را در جهان پیدا کرد، به چنان مرتبه ای رسید که گوگول در مقایسه با او، به داستان نویسی عادی و سطحی در نگاه خوانندگان ژرف نگر و منتقدان صاحب نظر تبدیل شد.
او در اکتبر ۱۸۲۱ به دنیا آمد و دومین پسر «میخائیل داستایوسکی» سرگرد پزشک قشون تزاری روسیه بود. این پزشک نظامی، با تبار روستایی، یک مستبد کوچک به شمار می رفت که با خلق و خوی خشن، خشکه مقدس و رفتار سرد و بری از عاطفه اش در خانه و خانواده، محیطی بسته و برکنار از مناسبات متعارف دوران خود را به وجود آورده بود. در مقابل، همسرش زنی بود حساس، مهربان و سرشار از عواطف انسانی که بدگمانی ها، خست، کج خلقی بی پایان و خشونت های رفتاری سرگرد را با حالتی از تسلیم و ناچاری تحمل می کرد و در ابراز محبت و عواطف مادرانه نسبت به فرزندانش از هر فرستی بهره می گرفت تا لابد تعادلی به جان و زندگی کودکانش ببخشد.
به هر تقدیر، رمان نویس بزرگ روسی در چنین خانواده ای که از نظر مالی و اقتصادی متوسط به حساب می آمد، بدون مراودات و مناسبات متعارف با دیگران، دوران کودکی و نوجوانی را گذراند و به فرمان پدر مجبور به ورود به مدرسه مهندسی نظامی شد. او در پاییز ۱۸۴۰ با درجه ستوان سومی فارغ التحصیل شد و دو، سه سال بعد، پس از گذراندن آخرین کنکورهای سخت، اجازه یافت تا رسما در بخش نقشه پردازی و مهندسی نظامی به کار بپردازد. در این زمان بود که اغلب شب ها به خصوص در شب های روشن قطبی قاره ای «سن پترزبورگ» تا صبح بیدار می نشست و میان ابر خاکستری دود سیگارهای ارزان قیمت می نوشت و می نوشت.
در ماه های پایانی سال ۱۸۸۴ پس از نوشتن نخستین رمانش که بر آن عنوان «مردم فقیر» گذاشته بود، از کارش استعفا داد و در نامه ای برای برادر بزرگترش «میخائیل» که حامی و مشوق او بود نوشت؛«تصورش را بکن! من در وضع و موقعیتی دوزخی گرفتار شده ام. موقعیتی واقعا غیرقابل تحمل. مجبور شده ام از کارم استعفا کنم. برایت سوگند می خورم که حقیقتا دیگر ادامه کار برایم مقدور نبود و نمی توانستم به خدمت در قشون مشغول باشم. قبول می کنی که دیگر نمی توانستم. هنگامی که آدم، گرانبهاترین وقت ها و فرصت های خودش را در کارهایی تا این حد پوچ و احمقانه می گذراند، تردیدی بر جای نمی ماند که زندگی اش را تباه می کند و هرگز به جایی نمی رسد».
● سرگیجه فتح و اولین حمله صرع
در همین زمان است که یک روز غروب، پس از غلبه بر تردیدها و تزلزل های وسواسی اش، شروع می کند به خواندن دست نوشته کامل و پاکیزه «مردم فقیر» برای دوست و هم خانه اش «گریگورویچ» که ادیب بود و خلاف داستایوسکی آدمی سرزنده و برون گرا و دارای روابط دوستانه با عده ای منتقد و روزنامه نگار مشهور. داستایوسکی بی وقفه و با صدای گرفته تکه هایی از رمان را می خواند و دوست ادیبش چنان یکه می خورد که دست نوشته را از او می گیرد و در اولین فرصت به «نکراسوف» منتقد مشهور می رساند. نکراسوف با خواندن رمان از شدت اندوه حاصل از برخورد با پایان سرگذشت قهرمان این رمان به گریه می افتد. نیمه شب است که همراه با گریگورویچ به سراغ داستایوسکی می روند.
برخلاف تصورشان می بینند که داستایوسکی بیدار است و کنار پنجره، در برابر آسمان روشن و چشم انداز غمناک و وهم انگیز شهر خفته و بام های برف پوش، نشسته است. اینجاست که منتقد سرد و متکبر، داستایوسکی را در آغوش می گیرد و چهره او را می بوسد و با فریاد شادی می گوید؛«نبوغ!» و به چشم های ترسان و حیرت زده نویسنده بیست و سه ساله خیره می شود. می گوید؛«آقا! این داستانی که نوشته اید نشانه نبوغ است، نبوغ!»
مدتی بعد، زمانی که نویسنده و منتقد معروف و مدعی «بیلینسکی» هم رمان را ستایش می کند و در چند روزنامه و مجله درباره آن با لحنی ستایش آمیز مقاله می نویسد، داستایوسکی یکباره در محافل و مجالس ادبی به عنوان رمان نویس شگفت انگیز شناخته می شود. با انتشار مردم فقیر، نویسنده که توفیقی درخشان ولی زودهنگام یافته دچار «سرگیجه فتح و موفقیت» می شود.
ناگفته نماند که در خلال گذر از این سال ها، او ابتدا مادرش را بر اثر ابتلا به سل از دست می دهد. چند سال بعد هم پدرش سرگرد که در فراق همسرش به می خواره ای نیمه مجنون تبدیل شده، به علت بدرفتاری بیش از حد با «موژیک» های تحت مالکیتش، در حال مستی به دست چند موژیک (رعیت و کارگر کشاورز که همراه با زمین خریده و فروخته می شده) کشته می شود. داستایوسکی با اینکه از پدر خشن و مستبد و خسیس خود دل خوشی نداشته، با شنیدن خبر کشته شدن سرگرد برای نخستین بار دچار حمله غش (صرع) می شود و از آن پس به هنگام تحمل فشارهای بیش از حد روحی و عصبی، حمله های صرع هم بر رنج های جسمی و روحی اش افزوده می شود.
به تعبیری، این رمان نویس بی همتا که سال ها بعد شخصیت شکاکی چون «ایوان کارامازوف» می آفریند، انگار بخشی از گرایش های شیطانی دوران جوانی خود را به هنگامی که خواستار مرگ پدرش بوده به «ایوان» می بخشد. این شخصیت داستانی، وقتی برادر ناتنی اش «اسمریاکف» (حاصل رابطه نامشروع پدرش با زنی عقب مانده و نیمه مفلوج) پدرشان -پیرمردی شریر و عیاش- را می کشد، با ذهنیتی نیهیلیستی و پیچیده به یاد می آورد که لزوم به قتل رساندن پدر را، غیرمستقیم به اسمردیاکف القاء کرده بوده است.
به هر تقدیر، اکنون داستایوسکی جوان که پس از پشت سرگذاشتن تجربه توفیق ناگهانی، با شتابی تب آلود و در عین خام طبعی ناگزیر دست به نوشتن دو داستان جدید، یا در حقیقت سر هم بندی کردن دو رمان دیگر می زند، با واکنش منفی همان نامدارانی روبه رو می شود که به خاطر خلق «مردم فقیر» او را ستوده بودند.● پنج سال در مخوف ترین زندان
باز هم چرخشی رخ داد؛ داستان «بیچارگان» ممهور به مهر کامل شخصیت هنری نویسنده تا مغز استخوان درگیر با واقعیت ها در «نشریه پترزبورگ» چاپ شد و این بار نام داستایوسکی در ردیف نام های نویسندگان بزرگ آن دوره بار دیگر درخشیدن گرفت، اما در سال ۱۸۴۹ او به جرم مشارکت در یک توطئه سیاسی علیه تزار دستگیر شد و به مخوف ترین زندان مخصوص مجرمان سیاسی روسیه افتاد. گناه او چیزی نبود جز شرکت در جلسه های عده ای از آزادی خواهان که پیشوا و سرکرده شان نویسنده و نظریه پردازی بود به نام «پترا شفسکی»، اما به واقع گناه نویسنده چنان نابخشودنی نبود که اعدام در پی داشته باشد، ولی این حکم را برای او صادر کردند؛ «ستوان مهندس سابق، فدور داستایوسکی ۲۷ ساله، به علت شرکت فعال در توطئه های جنایتکارانه علیه قوای عالی کشور و کلیسای روس و همچنین به دلیل پخش نوشته هایی که در چاپخانه های خصوصی و مخفی علیه دولت تنظیم و چاپ می شده به تیرباران محکوم می شود».
بالاخره در یکی از روزهای آخر دسامبر همان سال داستایوسکی را همراه دیگر اعضای گروه از قلعه «پترو پاولوسک» به میدان موسوم به «سمیو نفسکایا» که محل اعدام بود انتقال دادند. پس از خواندن احکام اعدام و پوشاندن لباس مخصوص برتن مجرمان، مراسم مذهبی پیش از تیرباران اجرا شد. گروه اول محکومان را به ستون بستند.داستایوسکی در گروه دوم قرار داشت. یکباره صدای طبلی به گوش رسید و محکومان بسته به ستون را باز کردند و برخلاف انتظار به نزد بقیه مجرمان برگرداندند. فورا فرمان جدید تزار مبنی بر تخفیف و تبدیل حکم اعدام به حبس با اعمال شاخه و تبعید به زندان سیبری را خواندند. اینگونه بود که نویسنده جوان، مدت ۵ سال از ۱۸۴۹ تا ۱۸۵۴ را در زندان مجرد معروف به «امسک» بر سر کارهای اجباری گذراند. در این مدت یگانه مونس او کتاب مقدس انجیل بود؛ تنها کتاب مجازی که زندانی حق داشت از آن استفاده کند.
● روزنه ای روشن با جلد چرم سیاه
۵ سال زندان در پرت افتاده ترین زندان و مخوف ترین مکان، در جوار قاتلان، راهزنان و مجموعه ای شگفت از تبهکاران سراسر روسیه، برای داستایوسکی تجربه ای بود که شناخت عمیق و همه سویه از «انسان» اسیر در «موقعیت» را به این رمان نویس ارزانی داشت. او تنها در شب ها و در پرتو تکه شمع هایی که با تحمل خواری و دشواری های غریب به دست می آورد، به مطالعه کتاب مقدس انجیل می پرداخت. این کتاب با جلدی مشکی و چرمی، یگانه روزنه روشنی بود که از طریق آن می توانست، متفاوت از هزاران هزار آدم، به غور و مراقبه بنشیند و عظیم ترین معناها و در عین حال ساده ترین حقیقت را کشف کند و بنویسد؛ «چه خودخواهی ابلهانه و بیهوده ای است که آدم بخواهد همیشه نقش اول را داشته باشد. این نهایت بلاهت و بی شرمی است که انسان بخواهد بر سرنوشت غلبه کند».
همچنین نوشت؛ «ضربه های سختی در زندگی بر انسان وارد می شود که هرگونه جواب و مقاومت در برابر آنها موهن و مسخره جلوه می کند و فقط باید دانست که جز تسلیم چاره ای نیست...» و این نیز مهمترین و کلیدی ترین دریافتی است که جانمایه مفهومی آثاری شد که در سال های بعد، پس از رهایی از زندان و تبعید خلق کرد. یادداشت کوتاه و ساده و پرمغز او را بخوانیم؛ «گاهی حضور خدا در قلب شما چنان قطعی، چنان خوفناک و در همان حال چنان مطبوع است که شما را از زندگی خاص خودتان جدا می کند و در خویش فرو می برد. این حالت ممکن است چند ساعت، چند روز یا چند لحظه دوام بیاورد و سپس مثل یک نگاه که به جانب دیگر برمی گردد، یا بندی که رها می شود، شما را آزاد می سازد. آنگاه انسان «مسوول» تلقی می شود، آنگاه باید کار کرد و خود را به کار مشغول داشت و تراژدی حقیقی انسان از همین جا آغاز می شود».به یاد بیاوریم که سال های زندان و تبعید ۱۰ سال از بهترین ایام عمر این نویسنده را در برداشت و اثری محو ناشدنی در روحیه و زندگی داستایوسکی برجا گذاشت.
او این سال ها را با تحمل سنگین ترین رنج های بشری و با گذراندن دردهای جسمی و روحی ازجمله حمله های گاه و بیگاه صرع گذراند. در رسوب مجموع تجربه های این سالیان بود که او به این یقین بی خدشه رسید که راه رستگاری حقیقی انسان از بیابان ها و کوهساران رنج می گذرد. در سالیان بعد و در آنچه به عنوان عمر و فرصت برایش باقی ماند، با رجوع به همین مفهوم شماری از درخشان ترین رمان های کل تاریخ ادبیات جهان را نوشت. اینگونه بود که به رغم تلقی جان فروتن و رنجیده اش که گاه باور می کرد؛ «من نویسنده نیستم، یک پاورقی نویس بدبختم که مجبورم شتابزده بنویسم و حتی مجال نیابم که نوشته ام را برای یکبار هم که شده حک و اصلاح یا لااقل پاک نویس کنم». به چنان عظمتی رسید که مدعیان، فقط در رویای آن، زمان را سپری کردند و در نهایت به کابوس و فراموش شدگی رسیدند.
● اندوه ایستگاه آخر
داستایوسکی در زمستان ۱۸۸۱ وقتی احساس می کرد که می تواند همچنان سر پا بماند و باز هم بنویسد، دچار خونریزی کوچکی در حلق و دهانش شد. پزشکان کاری از پیش نبردند. یکی دو شب بعد، همسرش را بیدار کرد و بسیار آرام گفت؛ «آنا! من می دانم. دارم می میرم. شمعی روشن کن و انجیل را به من بده».غالب اوقات، وقتی نمی توانست در موضوعی تصمیمی بگیرد، کتاب مقدس کهنه خود را که از دوران زندان با خود آورده بود می گشود و نخستین سطری را که برحسب تصادف به چشمش می خورد، می خواند. این بار هم آن کتاب آسمانی را به دست گرفت. گشود و به سوی همسرش که می گریست، دراز کرد و گفت؛ بخوان! آنا می گوید؛ این انجیل سن ماتیو (متی) است. فصل سوم، آیه ۱۴... و چنین می خواند؛ این من هستم که باید توسط شما غسل داده شوم و شما به سوی من می آیید و مسیح (ع) به او جواب می دهد؛ از این ساعت مانع کار من مشو، زیرا بدین صورت است که ما باید عدالت را به تمامی اجرا کنیم.
داستایوسکی لبخند بر لب می گوید؛ می شنوی؟ مانع کار من مشو. این بدان معنی است که من می میرم.و فردا، در حالت نزع این جملات بریده بریده را بر زبان می آورد؛ «آنچه را که بی فایده تشخیص می دهی متوقف کن... تمام... تمام... من می روم که غرق شوم...سرش روی بالش پس می افتد و برای همیشه آرام می گیرد.
فرزین شیرزادی
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید