جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


بقعه های بی گنبد


بقعه های بی گنبد
کم کم آفتاب در می آید و سایه های بلند را روی زمین می کشد. مرد می نشیند روی جدول. می خواهد کمی بنشیند و به گنبد سبز نبی نگاه کند از اینجا. می خواهد کمی زار بزند. کمی اشک بریزد تا دلش آرام گیرد از این همه غربت. از این همه بی وفایی به میهمانان و زایران. می خواهد بنشیند و از اینجا به پیامبر گلایه کند از این همه بی لطفی.
او خوب رسم میهمان داری را می داند. او خوب می داند که باید خاک پای زایران را باید سرمه چشم کرد. آخر از کودکی که کنار پدرش می ایستاد، کنار درب حرم امام هادی اینها را می دید و به خاطر می سپرد. که چطور پدر به آنها سلام می کند و خوش آمد می گوید. با رویی گشاده و لبخندی که همیشه روی لبش نشسته بود و گودی کوچکی می انداخت روی لپش. همه را می دید و یاد می گرفت و حال خود سالهاست که همان کارها را مو به مو انجام می دهد. او خوب آداب میهمانداری را می داند. ولی چرا اینجا اینگونه است؟ چرا اشک در اینجا اجازه فرو ریختن ندارد؟ چرا خدام اینجا بجای اینکه مشوق زایران باشند مدام آنها را نهی می کنند از آمدن؟ مدام پسشان می زنند از خود؟ آخر به کدام مسلک و فرقه ای میهمان آزاری ثواب است که اینگونه می کنند اینها؟
مرد نشسته است روی جدولهای بقیع، روبه مسجدالنبی و با پیامبر درد و دل می کند. مردی دشداشه پوش با دستاری قرمز به سر، می آید کنارش و می گوید:«یاالله بلندشو. اینجا نشین. یاالله.» مرد را بلند می کند. مرد بلند می شود و می رود می ایستد کنار قبور ایمه بقیع. دست می گذارد روی سینه اش و کمی خم می شود. سلام می دهد و از بقیع خارج می شود.
هوا کاملا روشن شده است. مرد مسجد النبی را دور می زند و بسوی هتل می رود. در راه مدام به فکر سامرا است. به فکر هادی، پسرش. دیگر جوان رعنایی شده است برای خودش. لباس خدامی که می پوشد چقدر باوقار می شود.
این دو هفته را که مرد نیست او باید جور خادمی او را بکشد. پدر بزرگش هم آرزویش بود او را در این لباس ببیند که اجل مهلتش نداد. خدا کند که با زوار مهربان باشد. نکند که به رویشان تندی کند. پدر همیشه می گفت:«اگر یکی از زوار از ما غمی به دل بگیرند، باید به امام جواب پس بدهیم.» از آن هنگام که امام را به خواب دیده بود. دیگر همه چیز و همه کسش شده بودند، زایران حرم. مرد هم هر آنچه از پدر آموخته بود به پسر گفته بود. ولی باز دل نگران بود از این دو هفته ای که با چند نفر از خادمین حرم آمده بودند حج. هادی را گذاشته بود جای خودش. آن هم در سامرا با وضعیت جنگی که هست. مرد در دل می گوید:«خدایا به تو می سپارمش.»
مرد وارد هتل می شود. می رود رستوران و صبحانه می خورد. کنار همقطاران خادمش. همه شان گلایه دارنداز بقیع. دلشان سوخته است. ابو سعید می گوید:«خدا لعنتشان کند. جز خاک از قبور باقی نگذاشته اند. از این هم نمی گذرند.» جاسم می گوید:«جگر آدم را آتش می زنند. می خواهی بگیری خفه شان کنی. خدا شش روز بعد را بخیر کند.» مرد ساکت نشسته است و فقط به صحبت ها گوش می کند. ابو عمار می گوید:«خودش می آید و انتقام همه چیز را می گیرد از اینها.»
مرد بعد از صبحانه بلند می شود که برود اتاقش. جاسم می گوید:«ابو هادی، ما می رویم بیرون. تو نمی آیی؟» مرد می گوید:«نه، حال ندارم. می روم اتاق دراز بکشم.» خداحافظی می کنند و او می رود اتاقش. لباسش را عوض می کند و دراز می کشد روی تخت. کنترل تلویزیون را بر می دارد و الجزیره را می گیرد. باز هم خبرهای بورس را نشان می دهد. منتظر است تا خبرهای عراق را بگویند. جتما امروز هم در بعقوبه بمبی منفجر کرده اند یا مسجدی را در کرکوک به آتش کشیده اند. می خواهد ببینید چند نفر را باز در شهرک صدر کشده اند. حتما امروز هم پنجاه، شصت نفری را کشته باشند. هنوز اخبار بورس را نشان می دهد. مرد صدای تلویزیون را زیاد می کند. بلند می شود و مسواکش را بر می دارد. می رود دستشویی. در را باز می گذارد تا صدای تلویزیون را راحت بشنود. خمیر دندان به مسواک می زند و مسواک را در دهانش می گذارد. اخبار بورس تمام می شود و اخبار صبح شروع می شود. مرد صدای خبر را می شنود. اخبار گو سلام می کند. مرد دندانهایش را در آینه نگاه می کند. لثه اش خون آمده است. دوباره مسواک می زند.
اخبار گو می گوید:«مقبره علی بن محمد و حسن بن علی چندی پیش توسط افرادی ناشناس منفجر شد.» مرد شوکه می شود. می رود و می ایستد جلوی تلویزیون و تصاویر را نگاه می کند. گلدسته های حرمین فرو ریخته اند. دود بلند می شود از حرمین. اشک از چشمانش جاری می شود. می گوید:«هادی» کف و خون از دهانش به زمین می ریزد.
□□□
مرد با دیگر خادمان نشسته اند روبروی دیواره های بقیع. درب های آن بسته است. ساعت از یک بعد از نیمه شب هم می گذرد. ابو عمار روضه می خواند. همه شان اشک می ریزند ولی آهسته ناله می کنند. نباید شرطه ها صدایشان را بشنوند. آخر اینجا مدینه است. قرن هاست که کسی اینجا بلند گریه نمی کند. ابو عمار می خواند:«دیگر بقیع و سامرا یکی شده اند. نه اینجا گلدسته ای هست و نه آنجا. نه اینجا گنبدی دیده می شود و نه آنجا.» مرد دلش گرفته است. همه شان اینطورند. مرد نگران حرم است. نگران زایران است و نگران هادی. نکند بلایی سرش آمده باشد. هنوز جوان است. او باید سالها با لباس خادمین بایستد کنار درب حرم با لبخندی بر لب به زایران خوش آمد بگوید مانند پدرش و پدر بزرگش. ابو عمار هنوز روضه می خواند.
میلاد ادهم
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید