چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


تراژدی تکراری جلال جوان و نیمای پیر


تراژدی تکراری جلال جوان و نیمای پیر
● پی آواز حقیقت بدویم
شاید این شعر سهراب سپهری در سپهر اندیشه سیاسی، دیگر قدر و قیمتی چون گذشته نداشته باشد و با سوالات و ایراداتی جدی همراه باشد، چرا که در این ایام هیچ اصلی جز اصل احتمال، یقینی نیست.۱ این زمانی است که سر و کله پراگماتیسم پیدا می شود و می گوید؛ امر «حقیقی»، امری است که در مسیر تفکر ما مفید باشد. به عبارتی دیگر «حقیقی» نامی است برای هر آنچه که در مسیر باور، خوب بودن و مفید بودن خود را اثبات کند.(ویلیام جیمز) اما از آنجایی که این سیاهی مدعی رسیدن به حقیقت نیست، می تواند فارغ از این قیل و قال ها، تنها به طرح پرسشی اکتفا کند. اما پیش از طرح سوال، مقدماتی لازم است تا ضرورت آن بیش از پیش روشن شود. به عبارتی قصد دارم روند شکل گیری سوال را تشریح کنم که کی، از کجا و چگونه ذهن نگارنده را درگیر کرد.
● آغازیدن سوال
مدتی پیش کتابی با عنوان «نامه های جلال آل احمد»۲ به دستم رسید. از آنجایی که در بین تمامی داستان های دوران کودکی و نوجوانی ام «سه تار» جلال در خاطراتم فروغی دیگر داشت، باز وسوسه شدم جلال بخوانم و چه تصمیمی بهتر از خواندن نامه های او که می توانست جلال را نه از پس داستان ها و مجموعه مقالاتش، که این بار از طریق نامه هایش بشناسم. کتاب مذکور به سبک و سیاق سایر کتاب های مجموعه نامه ها، هم شامل نامه هایی با مضامین معمولی و دوستانه است و هم نامه هایی را می توان در این مجموعه دید که قابل تامل و تفکر است که یکی از این نامه ها، نامه حیرت انگیز جلال به نیما یوشیج است. نامه یی که با «دوست پیرشده ام آقای نیما» شروع می شود. محتوای کلی نامه اعتراض و گلایه یی است از بابت امضای نیما که ذیل اعلامیه دعوت برای فستیوال بخارست منتشر شده بود. اعلامیه یی که گویا تنظیم کنندگان و حامیانش از روشنفکران و اعضای هوادار حزب توده بودند. ادبیات این نامه کاملاً متفاوت با ادبیات جلال قصه گو است. هر چقدر جلوتر می رفتم و به پایان نامه نزدیک می شدم، سوالی بیشتر ذهنم را آزار می داد که سه تار کجا و این نامه کجا؟
جلال در ابتدای نامه، نیما را با ملک الشعرای بهار مقایسه می کند که روزی در مدح شرکت نفت انگلیس و روزی دیگر در مدح قفقاز شعری می گفته تا صله یی بگیرد. او می افزاید؛ «... شما (نیما) هم مثل او (بهار) به چنین کاری فقط از سر پیری خاسته اید. تصدیق می فرمایید که آدم وقتی پیر شد، بیش از یک جوان - خیلی بیشتر از یک جوان- در جست وجوی مستمسک است. مستمسکی برای بقا، برای خلود و حتی برای بود و نمود.» البته انصاف آن است که اشاره شود تمام خشم و عصبانیت جلال با نیت استالین زدایی صورت می گیرد که در جایی دیگر، در نامه به آقایان اداره کنندگان ماهنامه سوسیالیسم می آورد؛ «حضرات رهبری حزب توده در آن دیار سال ها خورده اند و خوابیده اند و حالا چنان خنگ و چاق شده اند که فریاد حضرت خروشچف را هم در استالین زدایی نشنیده اند.» گرچه نیت جلال آگاه کردن چپ های زمان خودش است اما آتش استالین زدایی جلال طوری تنوره می کشد که کل خاطرات مشترک و حمایت ها و دفاعیاتش در زمان جوانی از نیما را هم می سوزاند و آخر کار زبانه های آن حتی خود نیما را هم در بر می گیرد و می گوید؛ «آخر این راه آسان را چرا از اول جوانی در پیش نگرفتید که اقلاً مثل ملک الشعرا هم دنیا را داشته باشد و هم آخرت را؟ به این طریق فکر نمی کنید که خیلی دیر به فکر افتاده اید و اکنون تصدیق می کنید که من حق دارم شما را دوست پیر شده ام خطاب کنم؟...آخر تازیانه عبرت کی بر دوش شما نواخته خواهد شد؟ بر لب گور؟ و چه دیر خواهد بود،»
جالب آنکه این نامه بی پاسخ نمی ماند و نیما یوشیج نیز در پاسخ به رفیق گرمابه و گلستان خود می گوید؛ «دوست جوان من، من بی نهایت پیر شده ام. اوضاع کواکب در این ماه به همین دلالت می کرد. هر چه سعی می کنم تمام سطور نامه شما را بخوانم، قادر نیستم. عینک را که به چشم می گذارم مثل پیاله بلور بدلی در روی بینی من جدا شده در پیش روی من قرار می گیرد. مثل اینکه به من دهن کجی می کند و می گوید اگر می توانی بنویس.» نیما در ادامه نیز از بدی ایام می نالد که تمام عمرش به عجب عجب گفتن گذشته است از در و دیوارهایی که چیزهایی عجیب و غریب می بارد. او نهیب می زند که «در شهرها شاگردها به استادشان درس می دهند. بیخود نیست افرای بلندقدی را که من به این قد و قامت رسانیده ام می گویند بوته فلفل است.» اما نیمای یوش هم در پایان نامه خود، گریزی به گذشته می زند و یادآور می شود؛«شما که سینه تان از رنج مالامال بود و می گفتید (از رنجی که می بریم) به عقلم نمی رسد چطور در زمان پیری من سینه را به کوره آتش و فولاد تبدیل کرده اید. ولی گمان نمی برم. دودهایش همه جا را گرفته تاریک کرده است و باز گمان نمی برم. من از هیچ کس گله مندی ندارم و به ملامت دیدن عادت دارم. روی مهربان من به طرف همه است حتی نسبت به کسانی که نسبت به من به خطا قضاوت می کنند. من فقط به حال آنها رقت می کنم. ثمره صبر جمیل من این است که امیدوارم کسانی که روی زخم من درمانی نمی گذارند روی زخم خودشان درمان گذارده شود...» نیما سرانجام دعایی توام با گلایه، در حق جلال دارد و خاتمه می دهد که «امیدوارم پیر شوید مثل من که پیر شده ام.»
نمی دانم احساس شما از خواندن این سطور چه بود. نامه جلال شما را قانع کرد یا پاسخ نیما. ولی پیش بینی چندان سختی نیست که اگر ضدمارکسیست ها و توده یی ها بودید و هستید، نامه جلال فرح بخش است و اگر در صف مقابل قرار می گیرید، پاسخ نیما. اما احساس خود را می گویم. خواندن این نامه ها کوهی از تاسف و افسوس را بر سرم ویران کرد و انبوهی از اندوه برایم آورد. نمی دانم شاید این از بی غیرتی سیاسی و لاابالی گری اندیشه باشد که نه قسم خورده لیبرال زندگی کنم و لیبرال بمیرم و نه غیرت چپ ها را دارم. من فقط لب می گزم و انگشت به دهان می مانم که چه شد نیما و جلال این طور به هم تیغ کشیدند و یکی صورت چین خورده پیر را زخمی کرد و دیگری آرزوی پیری برای او.
● ...و اما سوال
اگر دیروز دوستی نیما و جلال جای خود را به نفرت و کینه داد، امروز نیز همچنان می سوزد این آتش که به هر سو می روی در لهیب آن گرفتار می آیی. نزاع فرهادپور و سروش، زرافشان و دهباشی، غنی نژاد و رئیس دانا و... که می توان ده ها اسم دیگر آورد و بر این تاسف افزود. دشمنی جلال و نیما در دهه ۴۰ ۳ زمینه پرسش نگارنده پس از گذشت ۵۰ سال است. من نمی دانم آیا مارکسیست های ایرانی سخن مارکس را در دادگاه لاهه نشنیده اند که می گوید؛ «می دانیم که قوانین و سنت ها و رسوم کشورهای گوناگون باید در نظر گرفته شود که کشورهایی مثل انگلستان، ایالات متحده امریکا و حتی هلند که در آنها کارگران ممکن است از راه های مسالمت آمیز به آرمان های خود دست یابند اما در مورد همه کشورها این گفته صادق نیست.»۴ خب اگر مارکس خود اعتراف می کند کارگران در جوامع سرمایه داری «صدا»۵ دارند، چرا همین حداقل حسن را از سرمایه داری نگیریم. از سویی دیگر بعید است لیبرال های ما از پوپر نخوانده باشند که «تاثیر مارکس را در دین مسیح از حیث اصلاحات اخلاقی شاید بتوان با تاثیر لوتر در مذهب کاتولیک مقایسه کرد... مارکسیسم اولیه با دقت نظر و شدت عملی که در مسائل اخلاقی به خرج می داد و تاکیدی که بر فعل به جای قول می گذاشت، شاید مهم ترین اندیشه اصلاحی روزگار ما را به صحنه آورد.»۶ جالب آن که پوپر در این حد اکتفا نمی کند و اگرچه مدعی است مارکسیسم مرده است، اما در عین حال اعتراف می کند «اگرچه مارکسیسم علمی مرد؛ اما دو چیز در آن باید زنده بماند؛ یکی احساس مسوولیت اجتماعی؛ و دیگری عشق به آزادی.»۷
آیا مارکسیست های ما از مارکس، مارکسیست ترند و آیا لیبرال های ما از پوپر لیبرال تر، که یک سر چشم بر محاسن یکدیگر می بندند و تمام همت شان از پا درآوردن دیگری است. تا کی چماق نئوکان ها را بر سر لیبرال های ایرانی زدن و چوب استالین را بر سر مارکسیست های وطنی؟ افسوس و صدافسوس در این مسابقه کینه توزی هر کس که خشمگین تر، معتبرتر و پربهاتر. مارکسیست واقعی ایرانی کسی است که کینه بیشتری از لیبرال های ایرانی و جهانی داشته باشد و لیبرال ترین لیبرال ها کسی است که بیش از همه نفرت نثار مارکسیست های ایرانی و جهانی کند. این قصه دراز است و پرخون، اما پیش از پایان آن ذکر نکته یی لااقل جهت اطمینان خاطر خود ضرورت دارد.
اگر برداشت از این نوشتار چنین است که نگارنده سعی دارد راه حلی ارائه دهد، آن را به پای ناتوانی در انتقال منظور نگارنده بگذارید. زیرا چنین ادعایی از من، زهی لاف دروغ. این نوشتار همان طور که در ابتدا مطرح شد فقط حاوی یک سوال است، فقط همین؛ و آن اینکه واقعاً نمی توان لیبرال بود و بذر نفرت چپ ها را در جامعه نریخت و چپ بود و در دل کینه راست ها را نپروراند؟ آیا نمی توان هم جلال را دوست داشت و هم نیما را؟
حسین سخنور
پی نوشت ها؛
۱- مرحوم قیصر امین پور، «عصر جدید» از مجموعه کتاب«آینه های ناگهان»
۲- نامه های جلال آل احمد، جلد اول، به کوشش علی دهباشی
۳- زمان نگارش نامه های نیما و جلال به خرداد سال ۱۳۳۲ بازمی گردد.
۴- اندیشه های مارکسیستی، تاریخ اندیشه های سیاسی در قرن بیستم، جلد اول، حسین بشیریه
۵- داشتن صدا برای طبقات مختلف از مباحث کلیدی آمارتیا سن است. توسعه به مثابه آزادی، ترجمه موثقی
۶- جامعه باز و دشمنان آن، کارل پوپر
۷- همان
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید