یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

نمونه هایی از فضایل و سیره فردی رسول خدا (ص)


نمونه هایی از فضایل و سیره فردی رسول خدا (ص)
جریر بن عبدالله گوید: چون رسول خدا مبعوث گردید، من به حضورش آمدم تا با او بیعت كنم، فرمود: یا جریر به چه منظوری پیش من آمده‏ای، گفتم: یا رسول الله (ص) آمده‏ام تا بر دست تو مسلمان شوم، حضرت عبای خود را برای نشستن من به زمین پهن كرد. بعد به یاران خود فرمود: چون كسی كه در میان قوم خویش محترم است پیش شما آید احترامش كنید: «اذا اتا كم كریم قوم فاكرموه»۲
●نهی از بدگویی‏
ابن مسعود گوید: رسول خدا (ص) فرمود: كسی در پیش من از اصحابم بدگوئی نكند، می‏خواهم وقتی كه پیش شما می‏آیم قلبم نسبت بشما آرام و بی دغدغه باشد: «قال رسول الله (ص): لا یبلغنی احد منكم عن اصحابی شیئا فانی احب ان اخرج الیكم و انا سلیم الصدر»۳.
●صبر و مقاومت
آنگاه كه پسرش ابراهیم در حال جان دادن بود چنین فرمود: اگر فرزند در گذشته، برای پدر اجری نداشت و اگر این نبود كه زندگان به مردگان ملحق خواهند شد، در این صورت بر تو محزون می‏شدیم ای ابراهیم، بعد به گریه افتاد و فرمود: چشم اشك می‏ریزد، قلب می‏سوزد ولی جز آنچه خدا راضی باشد سخنی نمی‏گوئیم و ای ابراهیم ما در فراق تو محزونیم :
«و قال لابنه ابراهیم و هو یجود بنفسه: لولا ان الماضی فرط الباقی و ان الاخر لاحق بالاول لحزّنا علیك یا ابراهیم ثم دمعت عینه و قال: تدمع العین و یحزن القلب و لا نقول الا ما یرضی الرب و انّا بك یا ابراهیم لمحزونون: ۷».
●تواضع‏
روزی خواهر رضاعیش محضر وی آمد، حضرت چون او را دید شاد شد، عبای خویش را پهن كرد و او را در آن نشانید، با او سخن می‏گفت و بر رویش می‏خندید، بعد برخاست و رفت، آنگاه برادر آن زن آمد حضرت با او مثل خواهرش رفتار نكرد، گفتند: یا رسول الله با خواهرش رفتاری كردی كه با برادرش نكردی با آنكه او مرد است؟!
فرمود: آن خواهر بر پدرش از این برادر نیكوكارتر بود. ۱۰
●پناه بردن به خدا
روزی به مردی از بنی فهد گذر كرد كه بنده‏اش را می‏زد بنده در زیر شكنجه می‏گفت: اعوذ بالله، مولایش از او دست بر نمی‏داشت چون حضرت را دید گفت: «اعوذ بمحمد» (ص) به محمد (ص) پنام می‏برم، مولایش از زدن او دست كشید.
حضرت فرمود: به خدا پناه می‏برد دست بر نمی‏داری ولی به محمد (ص) پناه می‏برد دست بر می‏داری؟!! خدا از محمد (ص) سزاوارتر است كه پناه آورنده‏اش را پناه دهد، مرد گفت: برای خدا او را آزاد كردم: «هو حر لوجه الله»فرمود: به خدائی كه مرا بحق مبعوث فرموده، اگر چنین نمی‏كردی، چهره‏ات با حرارت آتش جهنم مواجهه می‏شد. «والذی بعثنی بالحق نبیا لو لم تفعل لواقع و جهُك حرّالنار»۱۱.
●مزاح‏
آن حضرت پیر زنی از قبیله اشجع را دید فرمود: پیر زن داخل بهشت نخواهد شد، زن نشست و شروع به گریه كرد، بلال بن ریاح گفت: چرا گریه می‏كنی؟! گفت: رسول خدا فرمودند: پیر زنان داخل بهشت نخواهند شد، بلال محضر آن حضرت آمد و گفت: یا رسول الله شما چنین فرموده‏اید؟
فرمود: آری، سیاهان هم به بهشت نخواهند رفت، بلال هم با آن زن شروع به گریه كرد، عباس عموی حضرت آن دو را دید، سبب گریه‏شان را پرسید، گفتند: رسول خدا (ص) چنین فرمود: عباس محضر حضرت آمد، جریان را پرسید، فرمود: آری حتی پیرمردان هم به بهشت نمی‏روند، عباس نیز مانند آن دو شروع به ناله و شیون نمود.
آنگاه حضرت آن سه نفر را بحضور طلبید، قلوبشان آرام كرد و فرمود: خداوند پیر زنان و پیرمردان و سیاهان را در بهترین شكل و قیافه زنده می‏كند، همه در حالی كه جوان و نورانی‏اند داخل بهشت می‏شوند «و قال: ان اهل الجنهٔ جُرْدْ مُرْدٌ مُكَحّلوُنَ» ۱۲.
●ساده زیستی‏
امام صادق صلوات الله علیه فرمود: روزی علی بن ابیطالب (ع) محضر رسول خدا (ص) آمد، جامه آن حضرت كهنه شده بود، دوازده درهم به علی (ع) داد و فرمود: یا علی این پول را بگیر و برای من لباسی بخر، تا بپوشم.
علی (ع) فرمود: پول را به بازار آورده و پیراهنی به دوازده درهم برای آن حضرت خریدم و به محضرش آوردم، حضرت چون آنرا دید فرمود: یا علی این را خوش ندارم ببین فروشنده حاضر است معامله را برگرداند؟ گفتم نمی‏دانم؟ آنگاه به نزد فروشنده آمد و گفتم: رسول خدا (ص) این را خوش ندارم، دیگری را می‏خواهم، این معامله را اقاله كن.
فروشنده پول را بمن پس داد، آنرا پیش رسول خدا (ص) آوردم، حضرت با من به بازار آمد تا پیراهنی بخرد، در راه كنیزی را دید كه گریه می‏كرد، فرمود: چرا گریه می‏كنی؟
گفت: از خانه به من چهار درهم داده بودند تا متاعی بخرم ولی پولم گم شده، جرأت نمی‏كنم كه پیش آنها بر گردم، رسول خدا (ص) چهار درهم به او داد و فرمود: به سوی اهل خویش برگرد.
آنگاه به بازار رفت و پیراهنی به چهار درهم خرید و پوشید و خدا را حمد كرد، چون از بازار خارج شد تا به خانه بر گردد، دید مرد عریانی در سر راه نشسته و می‏گوید: هر كه به من لباس پوشاند خدا او را از لباسهای بهشت بپوشاند«من كَسانی كَساه اللّهُ من ثیاب اِلجنهٔ» آن حضرت پیراهنی را كه خریده بود از بدنش درآورد و بر او بپوشانید.
سپس به بازار بازگشت و با چهار درهمی كه باقی مانده بود پیراهنی خرید و پوشید و خدای عزّوجل را حمد كرد و به منزل برگشت.
ناگاه دید همان كنیز در راه نشسته، گریه می‏كند، رسول خدا (ص) فرمود: چه شده كه پیش خانواده‏ات بر نمی‏گردی؟! گفت: ای رسول خدا (ص) تأخیر كرده‏ام می‏ترسم مرا تنبیه كنند، فرمود پیشاپیش من برو، خانواده‏ات را به من نشان بده.
كنیز ك در پیش رفت تا رسول خدا (ص) به درخانه آنها آمد، فرمود: «السلام علیكم یا اهل الدار» جواب نیامد، دفعه دوم فرمود: سلام علیكم جواب ندادند، بار سوم سلام فرمود، جواب دادند و علیك السلام یا رسول الله و رحمهٔ الله و بركاته.
فرمود: چرا در سلام اول و دوم جواب ندادید؟ گفتند: یا رسول الله سلام تو را شنیدیم، خوش داشتیم كه كلام تو را بیشتر بشنویم.
حضرت فرمود: این دختر تأخیر كرده او را در اینكار مقصر ندانید، گفتند: یا رسول الله چون شما تشریف آورده‏اید، او را آزاد كردیم، حضرت فرمود: الحمد لله، هیچ دوازده درهمی پر بركت‏تر از این ندیده‏ام، خدا با آن، دو نفر عریان را پوشانید و انسانی را آزاد كرد. ۱۳
●كمك به دوستان و نیازمندان
جابربن عبدالله یكی از اصحاب بزرگوار رسول خداست، پیوسته در خدمت آن جناب بود، پدرش در جنگ «احد» اشتباهاً توسط مسلمانان شهید گردید، او بعد از رحلت رسول خدا (ص) با امیرالمؤمنین صلوات الله علیه بسر برد، اوست كه با عطیه عوفی در اولین اربعین به زیارت ابا عبدالله الحسین (ع) مشرف گردید و اوست كه بقدری زنده ماند تا سلام رسول خدا (ص) را به امام باقر (ع) رسانید.
می‏گوید: رسول خدا (ص) در بیست و یك جنگ شركت كرد، و من در نوزده تای آنها در ركاب ایشان بودم، فقط در دو تا از آنها موفق نشدم. در یكی از آن غزوات شتر من از رفتن درماند و خوابید، آن حضرت در آخر لشكریان حركت می‏كرد تا به بازماندگان یاری رساند و آنها را به مركب خود سوار كند.
من در كنار شتر خویش ایستاده و می‏گفتم: ای وای مادرم این چه شتر بدی است، در این هنگام رسول خدا رسید و فرمود: این شخص كیست؟ گفتم من جابرهستم پدر و مادرم به فدایت یا رسول الله (ص).
فرمود: چرا در اینجا مانده‏ای؟
گفتم: شترم از رفتن درمانده است، فرمود: چوب دستی داری؟ گفتم: آری. با چوب دستی به شتر زد و او را بلند كرد، آنگاه آنرا خوابانید و قدم بر دو بازوی آن گذاشت، فرمود: سوار شو، سوار شدم و با او راه می‏رفتم، آن شب بیست و پنج بار برای من استغفار كرد، شتر من (در اثر قدم آن بزرگوار) حتی بر شتر او سبقت می‏كرد.
در آن شب كه با هم راه می‏رفتیم فرمود: پدرت عبدالله چند نفر فرزند بعد از خود گذاشته است؟ گفتم: هفت دختر.
فرمود: آیا قرضی هم دارد؟ گفتم: آری. فرمود: چون به مدینه برگشتی وعده كن كه با اقساط خواهی داد۱۴ اگر قبول نكردند، وقت چیدن خرمایتان مرا مطلع كن.
بعد فرمود: زن گرفته‏ای؟ گفتم: آری. فرمود كدام را؟ گفتم: فلان زن بیوه را كه در مدینه بود. فرمود: چرا دختر نگرفتی كه با تو بازی كند و تو با او بازی كنی؟
گفتم: یا رسول الله (ص) هفت خواهر كم تجربه در منزل دارم، ترسیدم اگر دختری مثل آنها را بگیرم كار به اشكال كشد، گفتم: این زن بیوه و تجربه دیده با آنها بهتر می‏سازد، فرمود: خوب كرده‏ای، راه همانست .
فرمود: این شتر را به چند خریده‏ای؟ گفتم: به پنج ششم نصف رطل.۱۵.
فرمود: او را به من بفروش، و تا برگشتن به مدینه حق سوار شدن داری، چون به مدینه برگشتیم، شتر را به محضرش آوردم، فرمود: بلال شش «اواق» طلا به او بده تا در ادای قروض پدرش از آنها استفاده كند، سه «اواق» دیگر اضافه كن، شترش را نیز به خودش بده.
آنگاه فرمود: آیا با صاحبان قرض پدرت مقاطعه كردی؟ گفتم: نه یا رسول الله (ص) فرمود آیا داده شده؟ ۱۶ گفتم: نه یا رسول اللّه. فرمود: مانعی نیست چون وقت چیدن خرمایتان رسید مرا خبر كن.
وقت چیدن خرما به محضرش رفتم، به نخلستان ما تشریف آورد و برای ما دعا كرد( و از خدا بركت خواست) خرما را چپدیم، به همه قرض‏ها كفایت كرد و بیشتر از آنچه آنها بردند، برای ما باقی ماند.
حضرت فرمود: اینها را بردارید و پیمانه نكنید، آنها را برداشتیم و مدتی از آنها خوردیم .۱۷
●ترحم ودلسوزی
رسول خدا (ص) لشكری برای سركوبی قبیله طیّ فرستاد فرماندهی آن را علی بن ابیطالب (صلوات الله علیه) بر عهده داشت، عدی بن حاتم طائی كه از دشمنان سرسخت رسول خدا (ص) بود، به شام فرار كرد.
علی (ع) با مدادان بر آن قبیله حمله كرد، آنها را شكست داد مردان و زنان و اسباب و چهارپایان آنها را به مدینه آورد. ۱۸
وقتی كه اسیران را به حضرت رسول (ص) نشان دادند، سفانه دختر حاتم طائی برخاست و گفت، یا محمد (ص) پدرم از دنیا رفت، برادرم از قبیله‏ام ناپدید شد، اگر مصلحت بدانی مرا آزاد كن، مرا به شماتت قبائل عرب مگذار.
پدر من پیشوای قبیله بود، اسیران را آزاد می‏كرد، جانیان را می‏كشت، بهر كه پناه می‏داد حمایتش می‏كرد، از حریم دفاع می‏نمود، ازمبتلایان دستگیری می‏كرد، مردم را طعام می‏داد، سلام را آشكار می‏ساخت، یتیم و فقیر را بی نیاز می‏كرد، در پیشامدها مددكار مردم بود، كسی نبود كه حاجت پیش او آورد، نا امید بر گردد، من دختر حاتم طائی هستم.رسول خدا (ص) از سخن او در عجب شد، فرمود: ای دختر اینها كه گفتی صفات مؤمنان است اگر پدرت مسلمان بود از خدا برایش رحمت می‏خواستم .۱۹
آنگاه فرمود: این دختر را آزاد كنید كه پدرش اخلاق خوب را دوست می‏داشته، سپس فرمود: «ارحموا عزیزاً ذلّ و غنیا افتقر و عالماً ضاع بین جهّال»: رحم كنید عزیزی را كه ذیل گشته و توانگری را كه فقیر شده و عالمی را كه میان نادانان ضایع گردیده است .
و نیز در اثر گفتار آن زن فرمود: همه اسیران را آزاد كنند، دختر حاتم كه چنین دید گفت: اجازه بدهید شما را دعا بكنم، حضرت اجازه فرمود و بیاران گفت كه بدعای او گوش فرا دهند.
دختر گفت: خدا احسان تو را در جای خود قرار دهد، تو را به هیچ آدم لئیم محتاج نكند، نعمت هیچ بزرگ قومی را از دستش نگیرد مگر آنكه تو را وسیله برگرداندن آن قرار دهد.
دختر چون آزاد شد، به نزد برادرش عدی بن حاتم كه در «دومهٔ الجندل» بود، رفت، گفت: برادرم پیش از آنكه نیروهای این مرد تو را گرفتار كند، پیش او برو، من در او هدایت و دقت رأی دیدم، حتما بر دیگران پیروز خواهد گردید، در او خصلتهائی دیدم كه به تعجبم واداشت، او فقیر را دوست می‏دارد، اسیر را آزاد می‏كند، بصغیر رحم می‏كند، قدر آدم بزرگ را می‏داند، من سخی‏تر و بزرگوارتر از او ندیده‏ام اگر پیامبر باشد، تو پیش از دیگران ایمان آورده و برتری یافته‏ای و اگر پادشاه باشد در حكومت او پیوسته با عزت زندگی می‏كنی.
این سخنان در عدی بن حاتم موثر واقع شد، لذا به مدینه آمد و به دست رسول خدا (ص) اسلام آورد، خواهرش سفانه نیز مسلمان شد.۲۰
عدی بن حاتم می‏گوید: به مدینه آمدم، داخل مسجد رسول الله (ص) شدم، سلام كردم، فرمود: تو كیستی؟ گفتم: عدی بن حاتم، فوری برخاست و مرا بخانه‏اش برد. او متوجه من بود، ناگاه پیرزنی ضعیف پیش آمد و گفت: حاجتی دارم، حضرت مفصل ایستاد و درباره نیاز آن زن صحبت می‏كرد.
من در دلم گفتم: به خدا این شخص پادشاه نیست وگرنه با ضعفاء چنین نمی‏كرد، این قدر اهمیت دادن به یك پیرزن كار شاهان نیست، چون به خانه‏اش رسیدیم، وساده‏ای كه از لیف خرما داشت به طرف من انداخت فرمود: روی آن بنشین، گفتم: نه شما روی آن بنشینید، فرمود: نه تو بنشین، من روی وساده نشستم و او به زمین نشست.
باز در دلم گفتم: والله این پادشاه نیست، آنگاه فرمود: ای عدی آیا تو ركوسی نبودی ۲۱؟ گفتم آری. فرمود: آیا از قو خویش مالیات مرباع ۲۲ نمی‏گرفتی؟ گفتم: آری. فرمود: آن در دین تو جایز نبود. گفتم: آری به خدا حرام بود، دانستم كه او پیامبر است كه غیب را می‏داند۲۳.
بدین طریق می‏بینیم كه اخلاق نیكو كار خود را می‏كند تا جائی كه انسانها در مقابل آن از اعتقادات خود دست بر می‏دارند.
●عبادت و مناجات شب
عبدالله بن سیار از امام صادق (ع) نقل می‏كند: رسول خدا (ص) شبی در منزل ام سلمه بود، او در اثنای شب بیدار شد، آن حضرت را در بستر نیافت، فكر كرد كه به منزل بعضی از زنانش رفته است. لذا به جستجوی آن حضرت برخاست، حضرت را در گوشه‏ای از منزل یافت كه ایستاده و دست به آسمان برداشته و گریه می‏كرد و می‏گفت :
خدایا نعمتهای خوبی كه بمن داده‏ای از من مگیر. و مرا بخودم ولو بقدر چشم بهم زدن وامگذار. خدایا هیچ وقت مرا بشماتت دشمن و آدم بدخواه مبتلا مكن. خدایا هیچ وقت مرا به آن بدبختی كه از آن نجاتم داده‏ای بر مگردان .
«اللهم لا تنزع عنی صالح ما اعطیتنی ابداً، ولا تكلنی الی نفسی طرفهٔ عین ابداً، اللهم لا تشمت بی عدواً ولا حاسداً ابدا اللهم لا تردنی فی سوء استنقذتنی منه ابداً»
ام سلمه با شنیدن این سخنان به گریه افتاد و برگشت و به شدت می‏گریست بطوری كه رسول خدا با شنیدن گریه او برگشت و فرمود: ای ام سلمه علت گریه‏ات چیست؟
گفت: پدر و مادرم بفدایت یا رسول الله، چرا گریه نكنم در حالی كه تو با آن مقامی كه از خدا داری و خدا گناه قدیم و جدید تو را آمرزیده ۲۴از او می‏خواهی كه بشماتت دشمن مبتلایت نكند و تو را به نفس خودت ولو به قدر چشم بهم زدن وامگذارد و تو را ببدی كه از آن نجاتت داده بر نگرداند و از تو هیچ وقت نعمت خوبی كه داده نگیرد!!!
رسول خدا (ص) در جواب فرمود: ای ام سلمه چه چیز مرا خاطر جمع می‏كند، خداوند یونس بن متی را فقط به اندازه چشم بهم زدن به نفس خویش واگذاشت تا به سرش آمد آن بلائی كه آمد «یا امّ سلمهٔ ما یُؤمّننی و انّما و كل اللّه یونس بن متی الی نفسه طرفهٔ عین فكان منه ما كان»۲۵.
●قاطعیت درمبارزه با گناه
رسول خدا (ص) در سال دهم هجرت با مسلمانان به جنگ تبوك رفت، سه نفر از مسلمانان به نامهای كعب بن مالك و مرارهٔ بن ربیع و هلال بن امیه، روی غفلت و اشتباه از آن حضرت تخلف كردند، رسول خدا بعد از برگشتن دستور فرمود: كسی با آنها سخن نگوید، زمین و زمان بر آنها تنگ شد، حدود ۵۰ روز گریسته و به درگاه خدا ناله كردند تا آیه:
«و علی الثلاثهٔ الذین خلّفوا حتی اذا ضاقت علیهم الارض بما رحبت و ضاقت علیهم انفسهم و ظنّوا ان الا ملجأ من الله الا الیه ثم تاب علیهم لیتوبوا ان الله هو التواب الرحیم»۲۶.نازل گردید، توبه‏شان قبول شد و جریان خاتمه یافت.
عبدالله پسر كعب بن مالك از پدرش نقل كرده كه می‏گفت: در هیچ جنگی كه رسول خدا (ص) در آن شركت داشت تخلف نكردم، مگر در جنگ تبوك.
من در جنگ «بدر» هم نبودم ولی كسی برای نبودن در آن مورد عتاب واقع نشد، من در بیعت عقبه شركت كردم و با رسول خدا (ص) با اسلام پیمان بستیم كه در نظر من از «بدر» مهم‏تر بود.
در جنگ تبوك از همه وقت قوی‏تر بودم، شركت در جنگ برای من از هر وقت آسانتر بود، به خدا قسم پیش ازآن برای من دو مركب نبود، ولی در آن، دو مركب داشتم، رسول خدا (ص) خودش در آن جنگ شركت كرد، در یك گرمای بسیار شدید، سفر دوری را در پیش گرفت، با دشمن بیشتری روبرو بود.
آن حضرت در جنگها مقصد خود را روشن نمی‏كرد ولی در این جنگ از اول مقصدش را بیان فرمود، رسول خدا و مسلمانان آماده سفر می‏شدند، من هم می‏خواستم آماده شوم ولی آماده نمی‏شدم، پیش خود می‏گفتم: مانعی نیست من قادرم به فوریت آماده شوم.
بالاخره آن حضرت با مسلمانان از مدینه حركت كردند، گفتم عیبی ندارد من هم آماده می‏شوم، و بعداً به آنها می‏رسم، اما كاری نكردم تا آنها از مدینه بسیار فاصله گرفتند، خواستم حركت كنم و به آنها برسم اما موفق نشدم.
گاهی در شهر حركت می‏كردم، بعضی از منافقان را می‏دیدم كه در مدینه مانده بودند از این جهت بسیار غمگین می‏شدم زیرا می‏دیدم فقط منافقان و صاحبان عذر در شهر مانده‏اند.
رسول خدا (ص) تا رسیدن به تبوك در مورد من سؤالی نكرده بود ولی در تبوك فرموده بود: كعب بن مالك چه شد؟! مردی از بنی سلمه جواب داده بود: لباس فاخر و تكبر او را از آمدن بازداشت، معاذبن جبل به آن مرد گفته بود: بد گفتی و سپس گفته بود: یا رسول الله (ص) ما از كعب جز خوبی ندانسته‏ایم، رسول خدا (ص) دیگر سخنی نگفته بود.
روزی خبر رسید كه رسول خدا (ص) از تبوك برگشته و نزدیك است به مدینه برسد این سخن سبب اندوه من شد، فكر كردم دروغ بگویم و عذر جعل كنم، زیرا از خشمش در امان نخواهم بود، با كسان خویش در این رابطه مشورت كردم، گفتند: بزودی حضرت داخل مدینه خواهد شد، افكار باطل از مغز من رفت، صلاح را در آن دیدم كه راست بگویم هر چه باداباد.
تا رسول خدا (ص) وارد مدینه شدند، عادتش آن بود كه وقت برگشتن از سفر وارد مسجد می‏شد.۲۷ دو ركعت نماز می‏خواند و آنگاه برای پذیرائی مردم می‏نشست چون چنین كرد، آنها كه در جنگ حاضر نشده بودند آمدند و عذر می‏آوردند كه نتوانستیم در جنگ شركت كنیم و قسم می‏خوردند، آنها حدود هشتاد نفر بودند، آن حضرت عذر ظاهری آنها را قبول كرد و فرمود: از باطنتان خدا آگاه است و برای آنها از خدا مغفرت خواست.
در آن هنگام من پیش رفتم و سلام كردم، حضرت تبسمی توأم با غضب كرد، فرمود: جلو بیا، رفتم تا در كنار وی نشستم، فرمود: چرا تخلف كردی مگر مركبت را نخریده بودی؟! گفتم: بلی به خدا قسم اگرپیش دیگری از اهل دنیا می‏نشستم خوش داشتم كه با عذر تراشی از غضب او در امان باشم، لیكن می‏دانم اگر امروز دروغی بگویم كه از من راضی شوی احتمال هست فردا خدا تو را بر من خشمگین كند، ولی اگر راست بگویم امیدوارم خدا از گناه من بگذرد. به خدا قسم هیچ عذری نداشتم و از هر وقت تواناتر بودم و شركت درجنگ بر من آسانتر بود.
حضرت فرمود: این كه گفتی راست است ولی برخیز و برو تا ببینم خدا درباره تو چه حكم خواهد كرد.
از محضر آن حضرت بیرون آمدم، مردانی از بنی سلمه در پی من آمده، گفتند: به خدا نمی‏دانیم كه پیش از این تقصیری كرده باشی؟ چه مانعی داشت مانند دیگران عذر می‏آوردی، استغفار رسول خدا سبب آمرزش دروغت می‏شد؟ به قدری ملامتم كردند كه خواستم پیش آن حضرت برگشته و گفته‏هایم را تكذیب نمایم.
به آنها گفتم: آیا با كس دیگری نیز مانند من رفتار كرد؟ گفتند: آری، دو نفر نیز مانند تو اقرار كردند به آن دو نیز مانند تو گفته شد. گفتم: آن دو كیستند؟ گفتند: مرارهٔ بن ربیع و هلال بن امیه، گفتم: عجبا!! دو مرد نیكوكار كه در جنگ «بدر» شركت كرده و مسلمان نمونه‏اند؟! چون این را شنیدم دیگر پیش آن حضرت برنگشتم (ملعوم شد كه پاكان حساب دیگری خواهند داشت).
رسول خدا (ص) مسلمانان را از سخن گفتن با ما سه نفر نهی فرمود، مردم از ما دوری كردند، و نسبت بما عوض شدند، از این جهت زمین بر ما تنگ گردید فكر می‏كردم مدینه همان مدینه سابق نیست، پنجاه شب كار چنین بود، اما آن دو نفر در خانه نشسته، مرتب گریه و ناله می‏كردند، ولی من از آنها جوانتر بودم، از منزل خارج می‏شدم، به نماز جماعت می‏رفتم، در بارزار حركت می‏كردم ولی كسی با من سخن نمی‏گفت .
من محضر رسول خدا (ص) می‏آمدم، سلام می‏كردم، به خودم می‏گفتم: آیا زبانش را حركت داد و به سلامم جواب گفت یا نه؟ نزدیك آن حضرت می‏نشستم و او را زیر نظر می‏گرفتم، چون به نمازمی ایستادم بمن نگاه می‏كرد، چون به او نگاه می‏كردم فوری از من روی بر می‏گردانید.
طول مدت مرا به تنگ آورد، روزی به باغ عموزاده‏ام ابوقتاده رفتم، او از همه پیش من محبوبتر بود، از دیوار باغ بالا رفتم باو سلام كردم، جواب نداد، گفتم: ای اباقتاده تو را به خدا قسم می‏دهم آیا می‏دانی كه من خدا و رسولش را دوست دارم؟ او جواب نگفت .
سه دفعه سؤال را تكرار كردم در سومی گفت: خدا و رسولش بهتر می‏دانند. اشك در چشمانم حلقه زد، برگشتم و از دیوار بیرون رفتم .
روزی دربازار مدینه بودم، مردی از اهل شام كه برای تجارت آمده بود، ندا می‏كرد كعب بن مالك را بمن نشان دهید اهل بازار بمن اشاره كردند، او پیش من آمد و نامه‏ای به من داد، نامه از پادشاه غسّان بود، نوشته بود: به من خبر رسید كه رفیق تو از تو قهر كرده است ،خدا تو را درخانه ذلت قرار نمی‏دهد، پیش ما بیا تا با تو خوبی كنیم .
گفتم: این هم یك نوع امتحان است، از اسلام ببرم و به دامن كفر پناه برم، لذا نامه را در آتش سوزاندم .
چهل روز بود ه در تب و تاب می‏سوختم نماینده رسول خدا (ص) پیش من آمد كه رسول خدا (ص) می‏فرمایند از زن خود دوری كن. گفتم: او را طلاق بدهم؟ گفت: نه فقط با او نزدیكی نكن، به دو نفر رفیق مبغوض من نیز چنین دستور داد.
من به زنم گفتم: برو پیش پدر و مادرت و در نزد آنها باش تا خدا چه حكمی كند، زن هلال بن امیه پیش رسول خدا (ص) آمد كه یا رسول الله او پیرمردی است ،خدمتكاری ندارد آیا اجازه می‏دهی باو خدمت كنم؟ فرمود: مانعی ندارد ولی به تو نزدیك نشود، زن گفت: به خدا او چنین حالی ندارد، از اول پیشامد ،كارش گریه كردن است .
بعضی از خانواده‏ام به من گفتند: تو هم از حضرت اجازه بگیر تا زنت تو را خدمت كند، گفتم: به خدا اجازه نخواهم خواست، نمی‏دانم چه جوابی خواهد داد، من كه جوان هستم. ده شب این جریان ادامه داشت تا مدت تحریم به پنجاه روز رسید.
صبح روز پنجاهم نماز صبح را خواندم و در پشت بام بودم، در همان حال كه نشسته و خدا را ذكر می‏كردم، زمین و وجودم بر من تنگ شده بود، شنیدم كه مردی با صدای بلند در بالای كوه «سلع» فریاد می‏كشید: ای كعب بن مالك مژده‏ات باد. از شنیدن این صدا به سجده افتاده و دانستم كه فرجی حاصل شده است .
رسول خدا اعلام كرده بود كه خدا به ما عنایت فرموده و توبه ما را قبول كرده است، مردم به بشارت من و دو رفیقم آمدند، اسب سواری این خبر را به من آورد، لباس خویش را براو پوشاندم، خود دو لباس عاریه پوشیده، به محضر رسول خدا (ص) آمدم، مردم فوج فوج پیش من می‏آمدند، قبول شدن توبه‏ام را تبریك می‏گفتند.
داخل مسجد شدم، حضرت در آنجا نشسته، مردم اطرافش را گرفته بودند، طلحهٔ بن عبیدالله برخاست و با من دست داد و تبریكم گفت، من بر رسول خدا سلام كردم، آن حضرت كه شادی در قیافه‏اش آشكار بود فرمود: بشارت باد تو را به روزی كه از وقت بدنیا آمدن بهتر از آنرا ندیده‏ای «أَبْشِر بخَیرِ یومٍ مرّ علیك منذ ولدتْك اُمّك».آنگاه گفتم یا رسول الله همه ثروتم را در راه خدا و رسول می‏دهم فرمود قسمتی را برای خودت نگاه‏دار كه بهتر است، گفتم: فقط سهمی كه در خیبر دارم برای خود نگاه می‏دارم، بعد گفتم یا رسول الله خدا بوسیله راستگوی و توبه‏ام مرا نجات داد. همانا آننكه تا هستم دروغ نخواهم گفت...
خدا در این رابطه آیه «لقد تاب الله علی النبی و المهاجرین... و علی الثلاثهٔ الذین خلفوا... و كونوا مع الصادقین» (توبه ۱۱۷ - ۱۱۹ را نازل فرمود.
این جریان در صحیح بخاری جزء ششم باب اول نقل شده، ما از آنجا ترجمه كردیم، و در صحیح مسلم ج ۲ ص ۵۰۰ -۵۰۵ باب حدیث توبه كعب بن مالك و در مسند احمد ج ۳ ص ۴۵۷ نیز منقول است و در بحار ج ۲۱ ص ۲۱۹ بطور مختصر از تفسیر قمی نقل كرده است .
●دعای پیامبر(مباهله)
در جنوب شرقی قبرستان تاریخی بقیع در مدینه منوره، مسجدی بنا شده بنام «مسجدالاجابه» ۲۸ آنجا محل وقوع جریان بهت آور مباهله است و آن مسجد به یادگار همان واقعه بنا شده است.در سال دهم هجرت كه رسول خدا (ص) تازه از حجهٔ الوداع و غدیر خم برگشته بود، هیئتی از نصارای نجران ۲۹ در اجابت به دعوت آن حضرت به مدینه آمد.
وقت نمازشان در مسجد رسول الله (س) ناقوس زدند (و بطرف مشرق) نماز خواندند، اصحاب آنحضرت گفتند: یا رسول الله، در مسجد شما چنین كنند؟!! فرمود: كاری بكارشان نداشته باشید، چون از نماز فارغ شدند پیش آن حضرت آمدند، بحث میان آنها شروع شد، از حضرت پرسیدند: به كدام دین دعوت می‏كنی؟
فرمود: به شهادت لااله‏الاالله و اینكه من رسول خدایم و عیسی بنده و مخلوق خداست، طعام می‏خورد، آب می‏آشامید و بول و غائط می‏كرد. گفتند: پدرش كدام بود؟
وحی آمد كه از آنها بپرس: درباره آدم چه می‏گوئید آیا بنده مخلوق نبود كه می‏خورد و می‏آشامید و حدث از او ظاهر می‏شد و زن می‏گرفت؟ گفتند: آری. فرمود: پدرش كی بود؟ در جواب عاجز ماندند، خدا در جواب آنها نازل فرمود كه: خلقت عیسی نظیر خلقت آدم است كه خدااو را از خاك آفرید «ان مثل عیسی عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فیكون» (آل عمران: ۵۹)
یعنی: اگر پدر نداشتن ملاك پسر خدا بودن باشد، باید آدم (ع) نیز چینی باشد كه نه پدر داشت و نه مادر، به دنباله آیه فوق، خداوند به آن حضرت فرمود: هر كه بعد از این درباره عیسی با تو محاجّه كند، بگو: بیائید شما و ما فرزندان و زنان و خودمان را جمع كنیم و مباهله نمائیم و از خدا بخواهیم بهر كه دروغگو است عذاب بفرستد.۳۰
حضرت به آنها فرمود: با من مباهله كنید اگر راستگو باشم عذاب بر شما نازل شود و اگر دروغگو باشم بر من، گفتند: با انصاف سخن گفتی، لذا وعده مباهله گذاشتند۳۱.
یعنی: هر دو گروه به خدا عقیده داریم یا من حقم یا شما، بیائید از خدا بخواهیم هر كه ناحق است او را نابود كند، این دعوت از كهكشانها و از همه جهان بزرگتر است، این دعوت را فقط كسی می‏تواند بكند كه در حد اعلای یقین و اطمینان از طرف خدا باشد، مسأله، مسأله سرنوشت است، شكست در اینجا شكست حتمی اسلام خواهد بود، اما رسول خدا با آن اعتقاد راسخی كه به وعده خدا داشت با كمال اطمینان خاطر، پا در میدان گذاشت. و پیشنهاد مباهله فرمود.
قرار شد روز بیست و چهارم ذوالحجه از سال دهم هجرت مباهله انجام شود، رسول خدا بااطمینان به وعده خدا، با كمال آرامش به محل معین آمدند.
علی بن ابیطالب در پیش، فاطمه زهرا در پشت سر، آن حضرت در وسط دست حسنین علیهماالسّلام را گرفته حركت می‏كردند. سپس آن بزرگوار به دو زانو نشست و آماده مباهله شد، قرار بود، آن چهار نفر به دعای حضرت آمین‏
گویند: ۳۲.
مردم به تماشا ایستاده بودند، رئیس نصاری گفت این چهار نفر كیستند؟ جواب شنید: آن جوان داماد و پسر عمویش علی بن ابیطالب، آن زن، دخترش فاطمه و آن دو بچه، نواده‏هایش حسن و حسین‏اند.
صحنه عجیبی بود، دلها به طپش افتاده، مغزها را طوفان در گرفته بود، تماشاگران از خود بیخود شده بودند، اگر دعای هر دو گروه مستجاب می‏شد، اسلام از بین رفته بود، و اگر دعای هیچ یك مستجاب نمی‏شد باز اسلام شكست یافته بود، اگر دعای نصاری مستجاب می‏گشت، باز فاتحه اسلام خوانده می‏شد، فقط یك راه پیروزی در بین بود و آن اینكه دعای آن حضرت مستجاب شود.
بزرگ مردی تمام عزیزان خویش را حاضر كرده و با ادعائی بزرگتر از كهكشانها، مانند كوه پا برجا ایستاده و حریف می‏طلبد و می‏گوید مدار كائنات زیر لب من است اگر لب‏تر كنم جهان را بر سر نصاری خراب می‏نمایم.
رئیس هیئت نصاری از دیدن این صحنه پی برد كه آن حضرت اگر جزئی‏ترین تردیدی در رسالت خویش داشت، باین كار خطرناك دست نمی‏زد، لذا از مباهله منصرف شد و بیاران خود گفت:
«یا معشر النصاری انی لأَری وجوها لوشاء الله ان یزیل جبلاً من مكانه لأَزاله بها فلا تباهلوا فتهلكوا و لایبقی علی وجه الارض نصرانیٌ الی یوم القیامهٔ» ای گروه نصاری من چهره‏هائی می‏بینم اگر خدا بخواهد كوهی را از جایش بركند، بجهت آنها بر می‏كند، مباهله نكنید و گرنه هلاك می‏شوید و تا قیامت در روی زمین یك نفر نصرانی باقی نمی‏ماند.
آنگاه پیش حضرت آمده و گفتند: یا اباالقاسم رأی ما بر این شد كه با تو مباهله نكنیم و تو را در دین خودت بگذاریم ما هم در دین خود بمانیم.
فرمود: حالا كه مباهله نكردید پس اسلام بیاورید تا در نفع و ضرر مسلمانان شریك باشید. گفتند: حاضر باسلام نیستیم، فرمود: پس با شما می‏جنگم.
گفتند: طاقت جنگ با تو را نداریم ولی مصالحه می‏كنیم كه با ما جنگ نكنی و از دینمان ما را برنگردانی، در مقابل هر سال دو هزار حله (لباس - پارچه) به شما (به عنوان جزیه) می‏دهیم، هزار تا در ماه صفر و هزار تا در ماه رجب... حضرت این مصالحه را قبول فرمودند.
آنگاه فرمود: به خدائی كه جانم در دست اوست: هلاك بر اهل نجران نزدیك شده بود، اگر مباهله می‏كردند بصورت میمونها و خوكها در می‏آمدند و بیابان بر آنها آتش می‏شد...۳۳ بدین گونه: رسول خدا از آن صحنه حیرت آور سرفراز بیرون آمد (ولا حول ولا قوهٔ الا بالله).
●كرامتی عجیب و خوابی عجیبتر
به سال پانصد و پنجاه و هفت هجری مردی از اتابكان شام به نام نور الدین محمودبن زنگی بر شام و حجاز حكومت داشت، او حاكمی بود نیكوكار و اهل تهجد و شب زنده‏داری، شبی پس از تهجد و اعمال شب به خواب رفت و رسول خدا (ص) را در خواب دید.
آن حضرت دو نفر آدم سرخ پوست را به نورالدین نشان داد و فرمود: مرا از دست این دو نفر نجات بده: «یا نورالدین انقذنی من هذین الرجلین» نورالدین با وحشت از خواب پرید، وضو گرفت و نماز خواند و بخوابد رفت، باز آن حضرت را در خواب دید كه می‏فرمود: مر از دست این دو نفر نجات بده.
نورالدین باز از خواب پرید و مات و مبهوت درباره خواب فكر می‏كرد دفعه سوم كه به خواب رفت باز حضرت را در خواب دید كه فرمود: مرا از دست این دو نفر نجات بده، دیگر خواب به چشمانش نرفت.
او وزیر صالح و نیكوكاری بنام جمال الدین موصلی داشت، فرستاد وزیر را بیدار كرده و آوردند، او خواب عجیب خود را با وزیرش در میان گذاشت. وزیر گفت: خواب عجیبی است لابد در مدینه اتفاقی افتاده كه علاج آن از تو ساخته است، دیگر توقف روا نیست، هم اكنون باید به طرف مدینه حركت كنی، خوابت را نیز به كسی نگو.
نورالدین همان شب با بیست نفر و وزیرش به مدینه حركت كردند پول زیادی نیز با خود بهمراه برد، این كاروان پس از شانزده روز به مدینه رسید، چون به نزدیك مدینه رسید، در خارج آن غسل كرد، بعد داخل شهر شد در روضه ما بین قبر شریف و منبر آن حضرت نماز خواند و آنگاه نشست و نمی‏دانست چه كار بكند.
شب اول فرا رسید، در اولین شب رعد و برق عجیبی در آسمان پیدا شد، و زمین چنان بشدت لرزید كه نزدیك بود، كوهها از جا كنده شود، چون صبح شد مردم در مسجد جمع شدند.
وزیر به مردم گفت سلطان به قصد زیارت رسول خدا (ص) به مدینه آمده و با خود پول زیادی آورده كه به اهل مدینه (حرم الرسول) تقسیم خواهد كرد از آمدن به محضر سلطان غفلت نكنید.
مردم گروه گروه می‏آمدند، نورالدین به آنها جایزه می‏داد و در قیافه‏شان دقت می‏كرد تا مگر آن دو نفر را كه درخواب دیده بود پیدا كند، همه آمده و پول گرفتند ولی آن دو قیافه پیدا نشدند، نورالدین به مأموران گفت: آیا كسی ماند كه پول نگرفته باشد؟ گفتند: نه. مگر دو نفر از اهل مغرب كه آنها هم پول نمی‏گیرند. دو مرد نیكو كارند و بی نیاز، بهمه اهل حاجت كمك می‏كنند، پیوسته روزه می‏گیرند و دائم الجماعه هستند، گفت: آن دو را نیز بیاورید، چون حاضر شدند، دید همانها هستند كه رسول خدا (ص) در خواب نشان داده است .
نورالدین پرسید شما اهل كجاهستید؟ گفتند: از بلاد مغرب (اروپا) برای حج آمده‏ایم، قصد داریم كه امسال در مدینه در محضر رسول خدا (ص) باشیم. گفت: راست بگوئید قصّه شما چیست، آن دو ساكت شدند، پرسید منزل شما كجاست؟ گفتند: در كاروانسرائی نزدیك حجره شریفه حضرت رسول (ص).
نورالدین آنها را در آنجا نگاه داشت و خود به منزل آنها آمد، دید در منزل آنها پول زیاد و دو عدد توبره و مقداری كتاب و یك عدد حصیر است. در اینجا حاضران شروع به تعریف و تمجید آن دو نفر كر دند كه اهل شهر از آنها بسیار خوبی دیده‏اند و هر روز در زیارت آن حضرت و زیارت بقیع هستند و هر هفته به زیارت مسجد «قبا» می‏روند، نورالدین گفت: سبحان الله.
آنگاه وی به كاویدن در منزل آنها پرداخت و چون حصیر را برداشت سردابی ظاهر شد كه بطرف حجره شریفه قبر حضرت رسول (ص) می‏رفت، حاضران از دیدن سرداب كه به طرف قبر آن حضرت كنده شده به وحشت افتادند.
نورالدین پس از احضار آن دو گفت: جریان خودتان را باز گوئید، بعد آن دو را به شدت شلاق زدند.
بالاخره آنها در اثر شلاق به سخن درآمده و گفتند: ما دو نفر مسیحی هستیم، پادشاه نصاری و كشیش بزرگ، ما را به صورت وزیّ حاجیان به اینجا فرستاده و پول زیادی به ما داده تا جسد شریف حضرت رسول را بیرون آورده و به اسپانیا (اندلس) ببریم.
لذا در این كاروانسرا كه نزدیك قبر آن حضرت است منزل گرفته‏ایم، ما شبها این سرداب را می‏كندیم، روزها به بهانه زیارت بقیع، خاك آنرا در میان قبور می‏پاشیدیم و مدتی است كه این كار را می‏كنیم و چون به حجره شریفه نزدیك شدیم، رعد و برق و زلزله ما را هراسان كرد.
نورالدین فردای آنروز، آن دو را در میان مردم حاضر كرد و در حضور مردم از آنها اقرار گرفت، آن وقت خواب رسول (ص) را به نظر آورد كه آنحضرت او را برای رفع این مشكل اهل دانسته است به شدت گریه كرد.
بعد فرمان داد هر دو نفر را در كنار حجره شریفه گردن زدند، سپس دستور داد، سرب زیادی آماده كردند و در اطراف حجره شریفه خندقی كندند كه به آب رسید، بعد سرب را ذوب كرده و در آن خندق ریختند كه به حكم حصاری در اطراف حجره شریفه شد، بعد از این كار به شام محل حكومت خویش بازگشت.
ناگفته نماند: این خواب و این معجزه را مرحوم محدث نوری در دارالسلام ج ۲ ص ۱۰۹ از كتاب تحفهٔ الازهار سید ضامن مدنی نقل كرده و گوید: در آن سال فضل بن امیر هاشم حاكم مدینه بود.
و نیز سمهودی آنرا در كتاب وفاءالوفاء ج ۲ ص ۶۴۸ نقل كرده و بچند منبع نیز اشاره نموده است و تصریح كرده كه نورالدین محمودبن زنگی در سال پانصد و پنجاه و هفت هجری به مدینه آمده است .
و نیز ناگفته نماند: نورالدین محمود بن زنگی از اتابكان شام است كه از سال پانصد و چهل تا پانصد و هفتاد و هفت در شام حكومت كردند، نورالدین محمود یكی از سرشناسان آن سلسله است، ابن اثیر در تاریخ كامل ج ۹ حالات او را بتفصیل نقل كرده است .
پی‏نوشتها:
۱- روضهٔ الواعظین ۴۴۸ مجلس ۵۹.
۲- مكارم الاخلاق ص ۲۵.
۳- مكارم الاخلاق ص ۱۷.
۴- مكارم الاخلاق ص ۲۵.
۵- كافی ج ۶ ص ۱۸ باب الاسماء والكنی.
۶- تحف العقول ص ۳۷.
۷- اصول كافی ۲ ص ۱۸۳.
۹- بحار ج ۱۶ ص ۲۸۱ - ۲۸۲.
۱۰- بحار الانوار ج ۱۶ ص ۲۹۵.
۱۱- روضهٔ الواعظین ص ۴۹۵ مجلس ۷۴، علامه مجلسی آن را در بحار ج ۱۶ ص ۲۱۴ از خصال و امالی صدوق نقل كرده است و در آنجاست كه دوازده درهم را كسی به حضرت رسول (ص) آورد و او به علی (ع) داد.
۱۲- عبارت عربی «فقاطعهم» است یعنی با آنها مقاطعه كن به نظر می‏آید منظور اقساط باشد.
۱۳- عبارت عربی «خمس اواق من الذهب» است در اقرب الموارد گوید: «الاوقیهٔ: سدس نصف الرطل».
۱۴- عبارت عربی «أتُرِكَ وفاًء» است .
۱۵- مكارم الاخلاق طبرسی؛ ص ۲۰ فصل ۲، علامه مجلسی نیز آن را در بحار ج ۱۶ ص ۲۳۳ از مكارم الاخلاق نقل كرده است .
۱۶- آنها كافر حربی بودند، این عمل به مقتضای شریعت اسلام بود.
۱۷- سیره حلبیه ج ۳ ص ۲۲۴.
۱۸- قصص العرب ج ۱ ص ۱۸۰ نقل از اغانی.
۱۹- ركوسی دینی بود میان نصرانیت و صابئین.
۲۰- مرباع مالیاتی بود كه رؤسا از قبائل می‏گرفتند.
۲۱- سیره ابن هشام ج ۴ ص ۲۲۸.
۲۲- اشاره است به «لیغفرلك الله ما تقدم من ذنبك و ما تاخر» فتح: ۲.
۲۳- تفسیر برهان ج ۳ ص ۶۸ نقل از تفسیر علی بن ابراهیم قمی.
۲۴- یعنی خدا توبه كردبر آن سه نفر كه از جنگ باز داشته شدند، تا چون زمین بر آنها با آن فراخی تنگ شد، دلشان نیز بر آنها تنگ گردید، دانستند كه پناهی از خدا نیست مگر خود خدا، سپس خدا به آنها توبه كرد تا توبه كنند خدا تواب و رحیم است سوره توبه: ۱۱۸.
۲۵- در روایات هست كه به وقت آمدن، اول به خانه فاطمه علیها السلام تشریف می‏برد.
۲۶- اكنون داخل شهر است.
۲۷- شهری است از شهرهای یمن از طرف مكه معظمه.
۲۸- آیه شریف چنین است: «فمن حاجك فیه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنهٔ الله علی الكاذبین» آل عمران: ۶۱.
۲۹- بحار ج ۲۱ ص ۳۴۰ از امام صادق (ع).
۳۰- شیعه و اهل سنت اتفاق دارند، در اینكه: آن حضرت جز چهار نفر فوق شخص دیگری را با خود همراه نبرده است، علی (ع) در اینجا مصداق «انفسنا» می‏باشد كه یكی از دلائل خلافت آن حضرت است .
۳۱- تفسیر كشاف ذیل آیه ۶۱ از آل عمران.
منبع:كتاب خاندان وحی، ص ۳۱ - ۵۶
منبع : خبرگزاری فارس


همچنین مشاهده کنید