سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

پیامبر (ص) از زبان بــلال


پیامبر (ص) از زبان بــلال
روزی بلال را در شهر حلب(۲) دیدم، از او پرسیدم: بلال! به من بگو ببینم، انفاقهای پیامبر چگونه بود؟
بلال گفت: انفاقی نبود پیامبر داشته باشد، مگر این كه مرا در انجام آن مأمور می‏كرد.
همواره روش پیامبر اینگونه بود كه: هرگاه مسلمانی به نزدش می‏آمد و پیامبر او را برهنه و فقیر می‏یافت، قبل از این كه او از پیامبر چیزی بخواهد، پیامبر اگر چیزی آماده داشت كه به او بدهد، می‏داد، و اگر چیزی آماده نداشت به من می‏فرمود: بلال برو پولی قرض كن و برایش لباس و غذا تهیه كن.
من هم می‏رفتم مقداری پول قرض می‏كردم و با آن، قدری غذا و لباس و سایر لوازم را تهیه می‏كردم. و آن شخص را با این پول، هم می‏پوشاندیم و هم غذا می‏دادیم.
روزی یكی از مشركین(۳) مدینه جلوی مرا گرفت كه:
بلال! ن از تو تقاضایی دارم. گفتم: بگو. گفت: من فردی پولدارم، دلم می‏خواهد از امروز به بعد فقط از من قرض بگیری. هرگاه خواستی چیزی تهیه كنی، به نزد من بیا تا پول در اختیارت بگذارم. چون پیشنهاد از طرف او بود، من هم پذیرفتم و از آن روز به بعد هر وقت نیاز بود به سراغ او می‏رفتم و از او پول قرض می‏گرفتم و حاجت نیازمندان را با آن برآورده می‏كردم. تا این كه یك روز وضو گرفته بودم و خود را آماده می‏كردم كه به مسجد بروم و اذان(۴) بگویم، ناگهان آن مشرك را با جمعی از دوستان تاجرش كه در حال عبور بودند دیدم. آن مشرك تا چشمش به من افتاد با لحنی تند و با بی‏ادبانه فریاد زد:
هَی...، حبشی، هیچ می‏دانی تا اول ماه چقدر مانده؟
گفتم: بله می‏دانم، خیلی نمانده!
گفت: خواستم یادت بیاورم كه بدانی تا اول ماه چهار شب بیشتر نمانده، حواست جمع باشد كه حتما سر ماه به سراغت خواهم آمد و طلبم را خواهم گرفت.
من از سخنان آن مشرك بُهتم زده بود و سخت متعجب شده بودم؛ او هم یكسره جسارت و بلندپروازی می‏كرد كه: من این پولها را به خاطر بزرگی دوستت (پیامبر) و یا بزرگی خود تو قرض نداده‏ام. بلكه می‏خواستم با این كار، تو بنده من باشی تا مثل قبل از اسلام آوردنت تو را بفرستم گوسفند چرانی!
هرچه با خود فكر كردم، خدایا چه پاسخی به او بدهم. دیدم بهتر است با بی‏اعتنایی از آن بگذرم.
آنها رفتند، و من هم به سوی مسجد روان شدم. اما خیلی ناراحت.
لحظه‏ای از فكر آن مشرك و حرفهایش غافل نمی‏شدم؛ گویی شهر مدینه روی سرم می‏چرخید؛ افكار رنگارنگ رهایم نمی‏كردند؛ به مسجد رسیدم، اذان گفتم، نماز عشاء را هم بجای آوردم، صبر كردم تا همه متفرق شدند. و پیامبر از مسجد به سوی منزل حركت كرد، داخل خانه شد؛ دنبالش روان شدم، اجازه ورود خواستم، پیامبر اجازه فرمودند.
داخل شده، سلام كردم. در كمال خضوع عرض كردم: ای رسول خدا، پدر و مادرم به فدای شما باد، همان مشركی كه قبلاً به شما گفته بودم از او پول قرض می‏كنم، امروز مرا در مسیر مسجد دید و با من اینگونه رفتار كرد. در حال حاضر نه شما پولی داری و نه من، او هم كه بنای آبروریزی دارد، لطفا اجازه دهید به میان محله‏های مسلمانها سری بزنم، بلكه خداوند عنایتی كند و بتوانیم بدهی خود را بپردازیم.
این سخنان بگفتم و از محضر پیامبر خارج شدم. پاسی از شب گذشته و شهر كاملاً خلوت شده بود، همه شام شب را گذاشته و خوابیده بودند. به سوی خانه‏ام روان شدم.
به خانه رسیدم. حوصله هیچ كاری را نداشتم، شمشیر و نیزه و كفشم را بالای سرم گذاشتم. و طاق باز روی بام دراز كشیدم كه بخوابم. دستانم را زیر سر گذاشتم و به آسمان نیلگون خیره شدم.
هرچه سعی كردم بخوابم، اما از فرط ناراحتیِ كارِ آن مشرك، خواب از چشمانم ربوده شده بود. راستی شبی سخت و سنگین بود.
سرانجام سحرگاهان بلند شدم كه مهیا شوم برای رفتن به مسجد. دیدم یكی نفس‏زنان به سویم می‏آید. و صدا می‏زند: بلال، بلال...
از بالای بام بیصبرانه فریاد زدم: چه می‏گویی؟
گفت: زود بیا، كه پیامبر تو را می‏خواهد.
فورا لباس پوشیدم، و به سرعت سوی خانه پیامبر حركت كردم. به نزدیك خانه پیامبر رسیده بودم، دیدم، چهار شتر پر از بار، كنار خانه پیامبر زانو زده، استراحت می‏كنند.
در زدم، اجازه خواستم، وارد شدم، سلام كردم.
پیامبر با تبسم فرمود: بلال خوشحال باش، خداوند حاجت تو را برآورده كرد.
من هم حمد خدای بجا آوردم.
پیامبر فرمود: آیا آن چهار شتر را با بار بیرون خانه ندیدی؟
عرض كردم: چرا یا رسول اللّه‏.
پیامبر فرمود: هم بار شترها و هم خود آنها، برای تو، بار آنها لباس و طعام است. آنها را یكی از بزرگان فدك(۵) هدیه كرده، بارها را برگیر و قرضهایت را با آنها بپرداز.
خوشحال از شنیدن این خبر، با عجله به سراغ شترها رفتم، اول بارشان را پیاده كردم. بعد هم خودشان را محكم بستم و به سوی مسجد رفتم برای گفتن اذان.
منتظر شدم تا پیامبر نماز گزارد. پس از نماز رفتم به طرف بقیع(۶)، آنجا بساط كردم و انگشتانم را درب گوشهایم گذاشتم و با صدای بلند فریاد زدم:
هركه از پیامبر طلبی دارد فورا بیاید. و یكسره مشغول فروش اجناس و پرداخت بدهی بودم. به بعضی‏ها پول و به بعضی‏ها جنس می‏دادم.
همه طلب خود را گرفتند. دو دینار اضافه آمد.
رفتم مسجد. پیامبر تنها در مسجد نشسته بود.
سلام كردم، پیامبر فرمود: چه كردی بلال؟
عرض كردم: خداوند آنچه بر عهده پیامبرش بود ادا نمود.
پیامبر فرمود: آیا چیزی هم اضافه آمد؟
عرض كردم: دو دینار.
پیامبر فرمود: دلم می‏خواهد این دو دینار را هم به مستحق بدهی و مرا از وجود آن راحت كنی.
بلال، من از مسجد بیرون نمی‏روم، تا تو این دو دینار را هم خرج كنی.
آن روز فقیری را نیافتم. پیامبر شب را در مسجد خوابید و روز هم در مسجد ماند.
اواخر روز دو سواره از دور پیدا شدند.
به استقبال آنها شتافتم. آنها را غذا و لباس دادم و نماز عشا را هم با پیامبر خواندم. پس از نماز، پیامبر مرا صدا زدند، خدمت رسیدم.
فرمود: بلال چه كردی؟
عرض كردم خداوند شما را از فكر آن دو درهم هم راحت كرد. پیامبر خوشحال شد و تكبیر گفت و حمد خدای بجا آورد كه: سپاس خداوندی را كه نمردم و زنده بودم تا این دو درهم، به اهلش رسید.
پیامبر به سوی خانه حركت كرد و من هم او را مشایعت می‏كردم تا داخل خانه شد.
آری برادر، این بود چیزی كه درباره‏اش از من سؤال كردی.
این چنین بود انفاق پیامبر!(۷)
پی‏نوشتها
ـ بِلال بن رِباح، از اصحاب خوب پیامبر، و از سابقینِ در پذیرفتن اسلام است، اصل او حبشی است، در مكه اسلام آورد و در پذیرفتن اسلام متحمل رنجها و شكنجه‏های بسیار شد؛ تا سرانجام به سفارش پیامبر اكرم، ابوبكر او را خرید و آزاد كرد. او مؤذّن پیامبر در سفر و حضر بود، در بیشتر جنگهای پیامبر شركت جست، و در جنگ بدر، هنگامی كه چشم بلال به «امیهٔ بن خلف» همان كافری كه به دست او بارها در مكه شكنجه شده بود افتاد، با فریاد، توجه مسلمانان را به او جلب نمود و او را به قتل رساندند.
بلال، بعد از رحلت پیامبر، حاضر نشد كه برای دیگران اذان بگوید، به همین خاطر به شام هجرت نمود. و در سن شصت و سه سالگی در اثر مرض وبا، در سال بیستم هجری درگذشت. تهذیب الكمال، ج ۴، ص ۲۹۰.
مدفن او، در قبرستان «باب‏الصغیر» در شهر دمشق در كشور سوریه است.
ـ حلب یكی از شهرهای مهم سوریه است كه در شمال آن كشور قرار دارد.
ـ ظاهرا منظور از افراد، اهل كتابی است كه آن زمان در مدینه در كنار مسلمانان زندگی می‏كردند؛ و همواره مسلمانان را آزار می‏دادند.
ـ در این كه «بلال» اولین مؤذن در اسلام است، هیچ اختلافی نیست؛ او از ابتدای تشریع اذان، افتخار مؤذنی پیامبر را داشت، اما بعد از رحلت پیامبر، حاضر نشد كه برای دیگران اذان بگوید: مگر دوبار.
بار اول در فاصله كمی پس از رحلت پیامبر و به تقاضای حضرت فاطمه ـ سلام اللّه‏ علیها ـ كه با شروع اذان، صدای ضجه و ناله حضرت فاطمه بلند شد، تا جایی كه وقتی بلال به كلمه «أشهدُ أنّ محمّدا رسول اللّه‏» رسید، حضرت به حال غش افتاد، همه از ادامه اذان گفتنش جلوگیری كردند و گفتند: ممكن است فاطمه ـ علیها سلام ـ جان تهی كند.
قاموس الرجال، ج ۲، ص ۳۹۴ و ۳۹۵.
بار دوم زمانی بود كه بلال از شام برای زیارت قبر پیامبر به مدینه آمد. امام حسن و امام حسین را در حرم پیامبر دید، آنها را بغل كرد و به سینه چسبانید و بسیار گریست، مردم مدینه از او خواستند كه به یاد زمان پیامبر اذان بگوید.
با بلند شدن صدای اذان بلال، مدینه به خود لرزید و با یادآوری خاطره زمان پیامبر، شهر مدینه، یكپارچه عزا و ماتم شد.
ـ «فَدَك» نام قریه‏ای است آباد و مشهور كه دارای آب فراوان و نخلستانهای پربار می‏باشد و بین مكه و مدینه قرار دارد، فاصله آن تا شهر مدینه ۲ یا سه روز راه است.
این قریه در اختیار یهود خیبر بود كه در سال هفتم هجری بدون جنگ و خونریزی به پیامبر بخشیده شد.
هنگامی كه آیه «فَاتِ ذَالْقُربْی حَقَّه» سوره اسراء آیه ۱۷، نازل شد، پیامبر فدك را یكجا به حضرت فاطمه بخشید. و همواره در دست او بود تا این كه پیامبر از دنیا رفت و سپس با زور، از فاطمه گرفته شد. مجمع‏البحرین، ج ۵، ص ۲۸۳ و معجم‏البلدان، ج ۴، ص ۲۴۰ ـ ۲۳۸.
ـ «بقیع» نام قبرستان مشهور شهر مدینه است، كه نزدیك مسجدالنبی و در وسط شهر مدینه واقع شده است. قبر مطهر چهار امام معصوم، فرزندان پیامبر، همسران او و بسیاری از صحابی گرانقدر پیامبر در آنجا قرار دارد.
۷ ـ شرح این ماجرا در كتاب دلائل النبوه بیهقی، ج۱، ص ۳۵۰ ـ ۳۴۸، چاپ دارالكتب العلمیه، بیروت. و البدایهٔ و النهایه، ابن اثیر، ج ۶ ، ص ۵۵ ذكر شده.
صاحب اثر : محمد نقدی
منبع : میقات حج شماره ۱۰
منبع : سایت پیامبر اعظم


همچنین مشاهده کنید