یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

حق و تکلیف


حق و تکلیف
در عصری‌ زندگی‌می‌كنیم‌كه‌ بسیاری‌ از مقبولات‌ و مسلمات‌ گذشتگان، مورد چون‌ و چرا واقع‌ شده‌ و به‌ اصطلاح‌ زیر سؤ‌ال‌ رفته‌ است. امروز هر كس‌ نوگرا نباشد، سنتی‌ و به‌ اصطلاح‌ عقب‌افتاده‌ و وامانده‌ از كاروان‌ ترقی‌ و اسیر ارتجاع‌ شمرده‌ می‌شود. یكی‌ از ویژگیهای‌ انسان‌ نوگرا این‌ است‌ كه‌ گذشتگان‌ را تخطئه‌ می‌كند و حتی‌ سخن‌ صواب‌ آنها را خدشه‌دار می‌سازد. هر كس‌ سخن‌ گذشتگان‌ را به‌ دیدهٔ‌ احترام‌ نگاه‌ كند - گواینكه‌ از روی‌ تحقیق‌ باشد - باید به‌ او لقب‌ موهن‌ «انسان‌ سنتی» داد و هر كس‌ خود را بریده‌ از گذشتگان‌ قلمداد كند و معتقدات‌ آنها را - ولو به‌ حق‌ باشد - زیر سؤ‌ال‌ ببرد، انسان‌ مدرن‌ لقب‌ می‌گیرد.
انسان‌ مدرن‌ كسی‌ است‌ كه‌ هیچ‌ اندیشه‌ای‌ را بدون‌ چون‌ و چرا قبول‌ نكند و هیچ‌ دستوری‌ را بدون‌ چون‌ و چرا قابل‌ اجرا نداند. آری، آنچه‌ برای‌ انسان‌ مدرن‌ در عرصهٔ‌ طبیعت‌ و اجتماع‌ و اقتصاد، مطرح‌ است، راز گشایی‌ و توانایی‌ بیشتر است. انسان‌ سنتی‌ اهل‌ چون‌ و چرا نیست. او در پی‌ رازگشایی‌ و توانایی‌ در عرصهٔ‌ طبیعت‌ و اجتماع‌ نیست. در نظر وی‌ قسمت‌ ازلی‌ بی‌حضور او صورت‌ گرفته‌ و نباید خرده‌گیری‌ كرد. خواه‌ وضع‌ موجود بر وفق‌ رضا باشد یا نباشد، «او بجز راه‌ تسلیم‌ و رضا» راه‌ دیگری‌ نمی‌شناسد. او بر خلاف‌ انسان‌ مدرن‌ كه‌ «نه» می‌گوید، پرخاش‌ می‌كند و خرده‌ می‌گیرد، اهل‌ «نه» گفتن‌ و پرخاشگری‌ و خرده‌گیری‌ نیست.
یكی‌ از مسائلی‌ كه‌ در پی‌ بردن‌ به‌ تفاوتهای‌ انسان‌ سنتی‌ و انسان‌ مدرن، راهگشاست، مسألهٔ‌ حق‌ و تكلیف‌ است. انسان‌ سنتی‌ برای‌ خود حقی‌ قائل‌ نیست. به‌ او فهمانده‌ شده‌ كه‌ سراپای‌ وجودش‌ را تكلیف‌ فرا گرفته‌ و اصولاً‌ انسان‌ سنتی‌ یعنی‌ انسان‌ مكلف، یعنی‌ انسانی‌ كه‌ همواره‌ گوش‌ به‌ فرمان‌ دارد و همیشه‌ برای‌ اجرای‌ آن، در حال‌ آماده‌ باش‌ به‌ سر می‌برد. او مصداق‌ این‌ بیت‌ است:
گر تیغ‌ بارد از كوی‌ آن‌ شاه‌گردن‌ نهادیم‌ الحكم‌
طبعاً‌ او فقط‌ گردن‌ نهاده‌ در برابر «حكم‌ الله» نیست. غیر از خدا دیگرانی‌ هم‌ هستند كه‌ حكم‌ آنها تالی‌ تلو حكم‌ خداست، چرا كه‌ آنها مظاهر و مرائی‌ پادشاهی‌ خدا هستند و اجرای‌ حكم‌ آنها یعنی‌ اجرای‌ حكم‌ خدا.
پادشاهان‌ مظهر شاهی‌ حق‌عالمان‌ مرآت‌ دانائی‌ حق.
اما انسان‌ مدرن، تافته‌ای‌ است‌ جدا بافته. او از تكلیف‌ گریزان‌ است. او خود را محق‌ می‌داند نه‌ مكلف. او سر بر فرمان‌ پیامبران‌ سكولاریزم‌ نهاده‌ و با قبول‌ این‌ تكلیف‌ رشتهٔ‌ همه‌ تكالیف‌ را پاره‌ كرده‌ و به‌ آزادی‌ مطلق‌ رسیده، «بل‌ یرید الانسان‌ لیفجر امامه»۱. او نیاكان‌ خود را آدمهای‌ محروم‌ و بدبختی‌ می‌داند كه‌ در اسارت‌ تكالیف‌ الهی‌ و بشری‌ گرفتار بوده‌ و ای‌ كاش‌ سر بر می‌آوردند و می‌دیدند كه‌ خلف‌ صالح‌ آنها در قرن‌ بیستم‌ چگونه‌ شعار ضد تكلیف‌ سرمی‌دهد و راه‌ و رسم‌ سلف‌ ناصالح‌ خود را محكوم‌ می‌كند!
هر چه‌ عقربهٔ‌ زمان‌ را به‌ عقب‌تر بكشیم، انسان‌ را سنتی‌تر می‌یابیم‌ و هر چه‌ به‌ همراه‌ كاروان‌ تیزتك‌ زمان، خود را به‌ قرن‌ حاضر نزدیك‌تر كنیم، می‌بینیم‌ سنتی‌ بودن‌ انسان‌ كم‌ رنگ‌تر می‌شود. امادرعصر جدید سنتی‌ بودن‌ انسان‌ یكباره‌ رنگ‌ می‌بازد. انسان‌ جامهٔ‌ تكلیف‌ را از تن‌ پاره‌ می‌كند و فاتحهٔ‌ تكالیف‌ را می‌خواند و جشن‌ محق‌ بودن‌ می‌گیرد. آری، مدرن‌ بودن‌ یعنی‌ این‌ و سنتی‌ بودن‌ یعنی‌ آن! برای‌ او محق‌ بودن‌ اصالت‌ دارد نه‌ مكلف‌ بودن.
نگارنده‌ متأسف‌ است‌ از اینكه‌ برای‌ ورود به‌ بحث‌ و در تقریر نظریه‌ای‌ كه‌ در پی‌ نقد آن‌ است‌ ناگزیر شده‌ به‌ گونه‌ای‌ سخن‌ بگوید كه‌ گویی‌ خود در صف‌ طرفداران‌ و پیروان‌ آن‌ قرار دارد. نظریه‌ای‌ كه‌ اكنون‌ مورد بحث‌ است، طبیعت‌شناسی‌ انسان‌ سنتی‌ را متافیزیكی‌ می‌بیند و معتقد است‌ كه‌ این‌ صبغهٔ‌ اندیشهٔ‌ متافیزیكی، در عمل‌ و در سیاست‌ و اخلاق‌ نیز اثر گذاشته‌ و همه‌ را یكپارچه‌ وجههٔ‌ متافیزیكی‌ بخشیده‌ است. این‌ نظر انسان‌ گذشته‌ را سنتی‌ و محكوم‌ می‌شناسد و انسان‌ كنونی‌ را مدرن‌ و حاكم.
مطابق‌ این‌ دیدگاه، «زبان‌ دین‌ (بخصوص‌ اسلام)، آنچنان‌ كه‌ در قرآن‌ متجلی‌ شده‌ است، بیش‌ از آنكه‌ زبان‌ حق‌ باشد زبان‌ تكلیف‌ است. یعنی‌ در این‌ متون‌ از موضع‌ یك‌ ولی‌ صاحب‌ اختیار و اقتدار به‌ آدمیان‌ امر و نهی‌ می‌شود و همواره‌ مؤ‌منان‌ و پیروان‌ به‌ تكلیف‌ خود توجه‌ داده‌ می‌شوند. لسان‌ شرع، لسان‌ تكلیف‌ است، چون‌ تصویری‌ كه‌ دین‌ از انسان‌ دارد، تصویر یك‌ موجود مكلف‌ است. در دین‌ از انسان‌ خواسته‌ شده‌ است‌ كه‌ ایمان‌ بیاورد، نماز بخواند، زكات‌ بدهد و در امر نكاح، ارث‌ یا سایر ارتباطات‌ انسانی‌ به‌ نحوی‌ خاص‌ رفتار كند و پا را از حدودی‌ معین‌ فراتر نگذارد. مدام‌ به‌ او تذكر داده‌ می‌شود كه‌ از حدود الله‌ تجاوز و تعدی‌ نكند كه‌ معاقب‌ و مؤ‌اخذ خواهد بود. البته‌ از حقوق‌ آدمیان‌ هم‌ سخن‌ رفته‌ است. اما این‌ بیانات‌ در مقایسه‌ با بیانات‌ تكلیفی‌ فوق‌العاده‌ استثنایی‌ و اندكند. برای‌ مثال‌ در قرآن‌ آمده‌ است:
من‌قتل‌مظلوماً‌ فقدجعلنا لولیه‌ سلطاناً‌ فلایسرف‌ فی‌القتل‌انه‌كان‌ منصوراً. ‌ ‌(الاسرأ،۳۳)
هر كس‌ مظلومانه‌ كشته‌ شود، ما به‌ ولی‌ دم‌ حق‌ و اختیار داده‌ایم‌ كه‌ خونخواهی‌ و قصاص‌ كند. اما مبادا شخص‌ در مقام‌ خونخواهی‌ و قصاص‌ اسراف‌ كند و پا را از حدود مقرر و معین‌ فراتر بگذارد.
ملاحظه‌ می‌كنید كه‌ لحن‌ این‌ بیان، ناظر به‌ اعطای‌ حق‌ است. اما همچنان‌كه‌ گذشت، این‌ قبیل‌ موارد بسیار اندكند و در مواردی‌ هم‌ كه‌ بیان‌ شده‌اند، اغلب‌ مشتق‌ از تكالیفند، یعنی‌ نسبت‌ به‌ تكالیف، وجود ثانوی‌ و اشتقاقی‌ دارند. در بسیاری‌ از موارد هم‌ كلمهٔ‌ حق‌ اصولاً‌ برای‌ افادهٔ‌ معنای‌ تكلیف‌ به‌ كار رفته‌ است، مثل‌ رسالهٔ‌الحقوق‌ منسوب‌ به‌ امام‌ سجاد(ع). در این‌ رساله‌ از حق‌ پدر به‌ گردن‌ فرزند، حق‌ همسایه‌ بر همسایه، حق‌ خدا بر مردم‌ و امثال‌ آن‌ سخن‌ رفته‌ است‌ كه‌ هم‌ به‌ معنای‌ تكالیف‌ است، همه‌ ندیدن‌ خویش‌ است‌ و دیدن‌ دیگران. سخن‌ از حق‌ من‌ به‌ گردن‌ همسایگان‌ نیست، سخن‌ از حق‌ همسایگان‌ به‌ گردن‌ من‌ است‌ و اصلاً‌ در این‌ رساله‌ و امثال‌ آن، اثری‌ و سخنی‌ از حقوق‌ بشر به‌ معنای‌ مدرن‌ آن، مثل‌ حق‌ آزادی‌ بیان، یا اختیار همسر یا اختیار دین‌ و... در میان‌ نیست. اصلاً‌ بنا بر تعریف‌ فقها، موضوع‌ علم‌ فقه‌ فعل‌ مكلف‌ است. یعنی‌ در فقه‌ انسان‌ را به‌ منزلهٔ‌ موجودی‌ مكلف‌ در نظر می‌گیرند و سپس‌ احكام‌ مربوط‌ به‌ این‌ انسان‌ مكلف‌ را بیان‌ می‌كنند. هیچ‌گاه‌ نگفته‌اند كه‌ علم‌ فقه‌ علم‌ انسان‌ محق‌ است. در حالی‌ كه‌ امروزه، علمی‌ تحت‌ عنوان‌ علم‌ حقوق‌ داریم‌ كه‌ در دانشگاهها تدریس‌ می‌شود. از تفاوت‌ نام‌ این‌ دو رشته، یعنی‌ علم‌ به‌ تكالیف‌ و علم‌ به‌ حقوق، می‌توان‌ عمق‌ تفاوت‌ دو بینش‌ جدید و قدیم‌ را دریافت. گرچه‌ گاهی‌ از اصطلاح‌ حقوق‌ اسلامی‌ هم‌ استفاده‌ می‌كنند و مناقشه‌ در لفظ‌ نباید كرد، لكن‌ باید توجه‌ داشت‌ كه‌ در اینجا فقط‌ لفظی‌ به‌ لفظ‌ دیگر تبدیل‌ نشده، بلكه‌ فلسفه‌ای‌ جای‌ خود را به‌ فلسفهٔ‌ دیگری‌ داده‌ است. در علم‌ فقه‌ انسان‌ موجود مكلفی‌ است‌ كه‌ باید تكالیف‌ او را بیان‌ كرد و در اختیارش‌ نهاد تا بر وفق‌ آن‌ عمل‌ كند و در ضمن‌ پاره‌ای‌ از حقوق‌ او نیز معلوم‌ می‌شود. اما در علم‌ حقوق، انسان‌ موجود محقی‌ است‌ كه‌ باید از حقوق‌ خود آگاه‌ شود و البته‌ در ضمن‌ این‌ حقوق، تكالیف‌ هم‌ روشن‌ می‌شود۲.»
آنچه‌ در بالا ملاحظه‌ كردید در حقیقت‌ گویای‌ همهٔ‌ مطالبی‌ است‌ كه‌ دربارهٔ‌ مسأله‌ حق‌ و تكلیف‌ و در تبیین‌ موضع‌ سكولاریستی‌ در ذهن‌ نویسنده‌ وجودداشته‌ و با تعبیرات‌گوناگون‌ بیان‌كرده‌ است. درمجموع‌ می‌توان‌ چند نكته‌ مهم‌ از عبارات‌ فوق‌ را استنتاج‌ و استخراج‌كرد.
۱) دینی‌ كه‌ قرآن‌ و روایات‌ معرفی‌ می‌كنند بیشتر بیانگر تكلیف‌ و كمتر بیانگر حق‌ است. بیانات‌ حقوقی‌ دین، فوق‌العاده‌ استثنایی‌ و اندك‌ است. نظیر آیهٔ‌ ۳۳ اسرأ.
۲) تصویر دین‌ از انسان‌ تصویر یك‌ موجود مكلف‌ است. در این‌ متون‌ یك‌ ولی‌ صاحب‌ اختیار و اقتدار به‌ آدمیان‌ امر و نهی‌ می‌كند و انسانها چاره‌ای‌ جز اطاعت‌ ندارند.
۳) این‌ تكالیف‌ حدود الله‌ است‌ و تجاوز از حدود الله‌ عقاب‌ و مؤ‌اخذه‌ دارد.
۴) حقوق‌ نسبت‌ به‌ تكالیف‌ وجود ثانوی‌ و اشتقاقی‌ دارند.
۵) در بسیاری‌ از موارد حق‌ به‌ معنای‌ تكلیف‌ است.
۶) رسالهٔ‌الحقوق‌ امام‌ سجاد(ع) در حقیقت‌ «رسالهٔ‌التكالیف» است.
۷) موضوع‌ علم‌ فقه، فعل‌ مكلف‌ است. در این‌ علم‌ فرض‌ شده‌ كه‌ انسان‌ موجودی‌ مكلف‌ است‌ نه‌ محق‌ و باید دید تكالیف‌ او چیست.
۸) علم‌ حقوق‌ در مقابل‌ علم‌ فقه‌ - كه‌ علم‌ تكالیف‌ است‌ - ناشی‌ از تفاوت‌ بینش‌ جدید و قدیم‌ است.
۹) مناقشهٔ‌ لفظی‌ نباید كرد؛ بحث‌ در تبدیل‌ لفظ‌ به‌ لفظ‌ نیست. اگر می‌گویند حقوق‌ اسلامی، مقصود تكالیف‌ است.
۱۰) در ضمن‌ علم‌ حقوق، همهٔ‌ تكالیف‌ معلوم‌ می‌شود. اما در ضمن‌ علم‌ فقه، برخی‌ از حقوق‌ به‌ دست‌ می‌آید.
به‌ نظر نگارنده، نكات‌ مهم‌ و حساس‌ عباراتی‌ كه‌ نقل‌ شد، همینهاست‌ و از آنجا كه‌ نگارندهٔ‌ این‌ نوشتار، همچون‌ نگارندهٔ‌ آن‌ عبارات، خود را محق‌ می‌داند كه‌ هر ادعایی‌ را بدون‌ چون‌ و چرا نپذیرد، مطالب‌ را به‌ نقد و بررسی‌ می‌گذارد.
●‌ توضیحی‌ دربارهٔ‌ معنای‌ حق
قبل‌ از نقد و بررسی‌ مطالب‌ یاد شده، ناگزیریم‌ دربارهٔ‌ معنای‌ لغوی‌ و اصطلاحی‌ حق‌ توضیحی‌ بدهیم. حق‌ در لغت‌ به‌ معنای‌ ثبوت‌ است‌ و در اصطلاح‌ فقها به‌ دو معنی‌ به‌ كار می‌رود: یكی‌ معنای‌ عام‌ و دیگری‌ معنای‌ خاص. حق‌ در معنای‌ عام‌ شامل‌ حكم‌ هم‌ می‌شود، اما در معنای‌ خاص‌ چنین‌ نیست.
برای‌ اینكه‌ معنای‌ اصطلاحی‌ عام‌ و خاص‌ حق‌ معلوم‌ شود، ناگزیریم‌ كه‌ فرق‌ حق‌ و حكم‌ (تكلیف) را بیان‌ كنیم:
۱) حق‌ در معنای‌ خاص‌ از مفاهیم‌ ذات‌ الاضافهٔ‌ است، چرا كه‌ برای‌ كسی‌ علیه‌ كسی‌ است. بنابراین‌ در هر حقی‌ سه‌ چیز مطرح‌ است: من‌ له‌ الحق، من‌ علیه‌ الحق‌ و متعلق‌ حق. به‌ عبارت‌ دیگر، كسی‌ كه‌ حق‌ برای‌ اوست‌ و كسی‌ كه‌ حق‌ بر عهدهٔ‌ اوست‌ و چیزی‌ كه‌ حق‌ به‌ آن‌ تعلق‌ یافته‌ است.
در برخی‌ از موارد سؤ‌الی‌ مطرح‌ می‌شود و آن‌ اینكه‌ آیا حق‌ همیشه‌ من‌ علیه‌ الحق‌ دارد یا نه؟ گفته‌اند كه‌ انسان‌ حق‌ تنفس‌ دارد. پس‌ او من‌ له‌ الحق‌ است. اما در مقابل‌ او كسی‌ كه‌ حق‌ بر عهدهٔ‌ او باشد نداریم‌ و برخی‌ پاسخ‌ داده‌اند كه‌ در همین‌جا دولت‌ یا جامعه، عهده‌ دار حق‌ است‌ و وظیفه‌ دارد كه‌ حق‌ صاحب‌ حق‌ را تأمین‌ كند. با توجه‌ به‌ بیان‌ فوق‌ باید بگوییم: حق‌ از مفاهیم‌ ذات‌ الاضافهٔ‌ و حكم‌ از مفاهیم‌ نفسی‌ است۳.
می‌توانیم‌ در تعریف‌ حق‌ بگوییم: اعتبار سلطه‌ به‌ نفع‌ شخص‌ یا جهتی‌ نسبت‌ به‌ عین، منفعت، انتفاع‌ یا امری‌ اعتباری. اعتبار اضافهٔ‌ خاص‌ بین‌ ذی‌ حق‌ و متعلق‌ حق، یك‌ نوع‌ سلطه‌ است. این‌ اضافه‌ یا عقلایی‌ است‌ یا شرعی. اولی‌ به‌ اعتبار عقلا و دومی‌ به‌ اعتبار شارع. متعلق‌ این‌ اضافه، یا عین‌ یا منفعت‌ یا امراعتباری‌ است. مانند حق‌ مرتهن‌ بر عین‌ مرهونه‌ كه‌ نوعی‌ سلطه‌ است. البته‌ گاهی‌ سلطه‌ هست، ولی‌ حق‌ نیست. مثلاً‌ انسان‌ بر وجود خود تسلط‌ دارد؛ ولی‌ نمی‌گوییم‌ بر خود حق‌ دارد. گاهی‌ حق‌ هست‌ ولی‌ سلطه‌ نیست، مانند حق‌ تحجیر كه‌ به‌ صغیر منتقل‌ می‌شود. ولی‌ او به‌ خاطر صغرش‌ سلطه‌ای‌ ندارد. (گرچه‌ همین‌جا هم‌ ولی‌ طفل‌ سلطه‌ دارد و نباید بگوییم‌ سلطه‌ نیست).
۲) در حكم‌ لحاظ‌ سلطه‌ نشده، ولی‌ در حق‌ لحاظ‌ سلطه‌ شده.
۳) حكم‌ قابل‌ اسقاط‌ نیست، ولی‌ حق‌ قابل‌ اسقاط‌ است.
۴) حق‌ در مواردی‌ قابل‌ نقل‌وانتقال‌ است، ولی‌ حكم‌ قابل‌ نقل‌وانتقال‌ نیست.
میان‌ نقل‌ و انتقال‌ فرق‌ است. در مورد نقل، قصد و اراده‌ مؤ‌ثر است. مثلاً‌ شخص‌ مال‌ خود را به‌ وسیلهٔ‌ بیع‌ یا هبه‌ نقل‌ به‌ دیگری‌ می‌دهد. در مورد انتقال، قصد و اراده‌ مؤ‌ثر نیست. چنانكه‌ مال‌ مورث‌ منتقل‌ به‌ وارث‌ می‌شود بدون‌ اینكه‌ اراده‌ وارث‌ یا مورث‌ تأثیری‌ داشته‌ باشد.
تفصیل‌ و توضیح‌ مطلب‌ فوق‌ این‌ است‌ كه:
الف) حق‌ شفعه‌ قابل‌ اسقاط‌ و قابل‌ انتقال‌ به‌ وارث‌ است‌ ولی‌ قابل‌ نقل‌ نیست.
ب) حق‌ استفاده‌ از خانه‌های‌ سازمانی‌ یا حق‌ مضاجعت، قابل‌ اسقاط‌ است، ولی‌ قابل‌ نقل‌ و انتقال‌ نیست.
می‌توان‌ گفت‌ هر چه‌ قابل‌ نقل‌ است، قابل‌ اسقاط‌ است‌ ولی‌ عكس‌ آن‌ صادق‌ نیست. همچنین، هر چه‌ قابل‌ انتقال‌ است، قابل‌ اسقاط‌ است‌ ولی‌ عكس‌ آن‌ صادق‌ نیست.
با توجه‌ به‌ توضیحات‌ بالا می‌توان‌ فرق‌ حق‌ و حكم‌ یا تكلیف‌ را تشخیص‌ داد. معذل، گاهی‌ در مصادیق‌ حق‌ و حكم، اشتباه‌ پیش‌ می‌آید. در این‌گونه‌ موارد اگر جانب‌ حكم‌ را بگیریم، برای‌ انسان، وظیفه‌ و مسؤ‌ولیت‌ درست‌ كرده‌ و آزادی‌ را از او گرفته‌ایم‌ و اگر جانب‌ حق‌ را بگیریم، طبعاً‌ بار تكلیف‌ و مسؤ‌ولیت‌ را از دوش‌ او برداشته‌ و جانب‌ آزادی‌ او را مراعات‌ كرده‌ایم.در اینجا نظرهایی‌ وجود دارد:
۱) برخی‌ از فقها جانب‌ آزادی‌ را گرفته‌اند، البته‌ بدون‌ دلیل‌ كافی‌ و با تردید.
۲) برخی‌ گفته‌اند برای‌ تشخیص‌ مورد مشتبه، مراجعه‌ به‌ عرف‌ می‌كنیم.
۳) برخی‌ تمسك‌ به‌ استصحاب‌ كرده‌اند. البته‌ استصحاب‌ در صورتی‌ كارساز است‌ كه‌ حالت‌ سابقه‌ داشته‌ باشیم.
۴) نراقی‌ در مشارق‌ الاحكام‌ گفته‌ است: حق‌ بودن‌ محتاج‌ به‌ دلیل‌ است. پس‌ باید جانب‌ حكم‌ را ترجیح‌ داد.
صرف‌نظر از احتمالات‌ یا اقوال‌ فوق، باید به‌ این‌ نكتهٔ‌ اساسی‌ توجه‌ كرد كه‌ آیا در مورد انسان‌ باید اصل‌ را بر آزادی‌ و اختیار گذاشت‌ یا بر محدودیت؟ اگر اصل‌ را اختیار و آزادی‌ قرار دهیم، زمینهٔ‌ ظهور حق‌ و اگر اصل‌ را بر محدودیت‌ قرار دهیم، زمینهٔ‌ ظهور حكم‌ است. اگر دلیل‌ صریح‌ و روشنی‌ بر محدودیت‌ انسان‌ نداشته‌ باشیم، چرا حكم‌ به‌ محدودیت‌ و محكومیت‌ او كنیم؟ مبنای‌ %!ٌGا۱ژٌ‌ ‌ظ‌ ‌ نسیان، جهل‌ و...۴
نكتهٔ‌ مهمی‌ كه‌ باید به‌ آن‌ عنایت‌ داشت‌ این‌ است‌ كه‌ هر حقی‌ مستلزم‌ حكم‌ یا تكلیفی‌ است. یعنی‌ حتماً‌ در مقابل‌ آن، تكلیف‌ یا حكمی‌ وجود دارد. اما هر حكمی‌ مستلزم‌ حق‌ نیست. فی‌ المثل، اگر بگویند پدر بر فرزند، حق‌ احترام‌ یا فرزند بر پدر، حق‌ نفقه‌ یا تربیت‌ دارد، قطعاً‌ در مقابل‌ حق، حكم‌ یا تكلیفی‌ وجود دارد. اگر پدر بر فرزند حق‌ احترام‌ دارد، فرزند مكلف‌ است‌ كه‌ به‌ او احترام‌ كند و اگر فرزند بر پدر حق‌ نفقه‌ دارد، پدر مكلف‌ است‌ كه‌ نفقهٔ‌ او را بدهد.
امیرالمؤ‌منین(ع) می‌فرماید:
ان‌ للولد علی‌ الوالد حقاً‌ وان‌ للوالد علی‌ الولد حقاً‌ فحق‌ الوالد علی‌ الولد ان‌ یطیعه‌ فی‌ كل‌ شی‌ الا فی‌ معصیهٔ‌ الله‌ سبحانه‌ وحق‌ الولد علی‌ الوالد ان‌ یحسن‌ اسمه‌ ویحسن‌ ادبه‌ ویعلمه‌ القرآن.۵
فرزند را بر پدر و پدر را بر فرزند، حقی‌ است. حق‌ پدر بر فرزند این‌ است‌ كه‌ او را در هر چیزی، جز در معصیت‌ خداوند سبحان، اطاعت‌ كند و حق‌ فرزند بر پدر این‌ است‌ كه‌ نام‌ و ادبش‌ را نیكو كند و قرآن‌ را به‌ او بیاموزد.
در این‌ شیوهٔ‌ بیان، دقیقاً‌ رابطهٔ‌ متقابل‌ حق‌ و تكلیف‌ آشكار شده، چرا كه‌ در مقابل‌ حق‌ پدر، فرزند مكلف‌ شده‌ و در مقابل‌ حق‌ فرزند، پدر. اگر در مقابل‌ حقوقی‌ كه‌ برای‌ فرزند بر پدر نهاده‌ شده‌ یا در مقابل‌ حقوقی‌ كه‌ برای‌ پدر بر فرزند نهاده‌ شده، تكلیفی‌ نباشد، جعل‌ حق‌ بی‌معنی‌ و حقوق‌ بی‌محتوا و بیهوده‌ است. حتماً‌ باید آنجا كه‌ حقی‌ است، تكلیفی‌ باشد ولی‌ لازم‌ نیست‌ كه‌ هر جا تكلیفی‌ باشد، حقی‌ هم‌ باشد. اگر این‌ مطلب‌ را بپذیریم‌ باید بگوییم‌ نسبت‌ میان‌ حق‌ و تكلیف، عموم‌ و خصوص‌ مطلق‌ است‌ چرا كه‌ دایرهٔ‌ حكم‌ و تكلیف، از دایرهٔ‌ حق‌ وسیع‌تر است‌ به‌ عنوان‌ مثال، نماز و رزوه‌ و امثال‌ آنها از احكام‌ و تكالیفند. لازم‌ نیست‌ كه‌ در مقابل‌ این‌ احكام، حقی‌ باشد. ولی‌ در مقابل‌ حقوق‌ زن‌ و شوهر بر یكدیگر و حقوق‌ متقابل‌ پدر و مادر و فرزند و حقوقی‌ كه‌ در معاملات‌ و ایقاعات‌ و ارث‌ و دیات‌ و قصاص‌ و قضأ و... پدید می‌آید، تكالیف‌ هم‌ هستند والا‌ برای‌ حقوق‌ ارزش‌ و اعتباری‌ نخواهد بود.
ممكن‌ است‌ قدری‌ پا را فراتر بگذاریم‌ و بگوییم‌ اصولاً‌ دایره‌ حكم‌ و حقی‌ با هم‌ مساوی‌ است؛ یعنی‌ هر جا حكمی‌ هست، حقی‌ وجود دارد و بالعكس. علت‌ اینكه‌ دایره‌ تكلیف‌ را وسیع‌تر دانسته‌اند این‌ است‌ كه‌ خواسته‌اند بگویند در مقابل‌ احكام‌ عبادی‌ اسلام، حقی‌ مطرح‌ نیست. ولی‌ چرا این‌طور بگوییم؟ خدا در مقابل‌ بندگان‌ حقوقی‌ دارد. حق‌ خدا بر بندگان‌ مستلزم‌ تكالیف‌ عبادی‌ بندگان‌ است. بنابراین‌ تمام‌ بخشهای‌ چهارگانهٔ‌ فقه؛ یعنی‌ عبادات‌ و معاملات‌ و ایقاعات‌ و احكام، منشأ حقوقی‌ دارند و اگر حقی‌ نبود، تكلیفی‌ هم‌ نبود.اگر با این‌ دید به‌ مسألهٔ‌ حق‌ و تكلیف‌ بنگریم، باید توجه‌ كنیم‌ به‌ اینكه‌ هیچ‌ مانعی‌ نیست‌ كه‌ برای‌ خدا و بندگان‌ حقوق‌ متقابل‌ مطرح‌ باشد، همان‌طور كه‌ بندگان‌ نیز بر یكدیگر حقوق‌ متقابل‌ دارند و هرگز معقول‌ و منصفانه‌ نیست‌ كه‌ انسانی‌ بر دیگران‌ حقوقی‌ داشته‌ باشد، بدون‌ اینكه‌ دیگران‌ بر او حقوقی‌ داشته‌ باشند.
چه‌ مانعی‌ دارد كه‌ خدا و انسان‌ نیز بر یكدیگر حقوق‌ متقابل‌ داشته‌ باشند؟ از پاره‌ای‌ از تعبیرات‌ قرآنی‌ حقوق‌ متقابل‌ میان‌ خدا و انسان‌ یا خدا و جنبندگان‌ استفاده‌ می‌شود. به‌ آیات‌ زیر بیندیشیم:
و كان‌ حقا علینا نصر المؤ‌منین.‌ ‌(الروم‌ ۴۷)
یاری‌ كردن‌ مؤ‌منان، حقی‌ بر عهدهٔ‌ ماست.
مامن‌ دابهٔ‌ فی‌الارض‌الاعلی‌الله‌رزقها.‌ ‌(هود/۸)
هیچ‌ جنبنده‌ای‌ در زمین‌ نیست، جز اینكه‌ روزی‌ او بر عهدهٔ‌ خداست.
لله‌ علی‌ الناس‌ حج‌ البیت‌ من‌ استطاع‌ الیه‌ سبیلاً.‌ ‌(آل‌ عمران‌ ۹۳)
برعهدهٔ‌ مردمی‌ كه‌ استطاعت‌ دارند، حق‌ خداست‌ كه‌ حج‌ به‌جای‌ آورند.
با توجه‌ به‌ توضیحات‌ بالا بهتر می‌توانیم‌ به‌ نقد و بررسی‌ نكات‌ دهگانه‌ بپردازیم:
▪ آیا بیانات‌ حقوقی‌ دین‌ اندك‌ است؟
مد‌عا این‌ است‌ كه‌ دین‌ مورد نظر قرآن‌ و روایات، بیشتر بیانگر تكلیف‌ و كمتر بیانگر حق‌ است. این‌ ادعا در صورتی‌ درست‌ است‌ كه‌ دایرهٔ‌ حكم‌ یا تكلیف‌ را از دایرهٔ‌ حق‌ وسیع‌تر بدانیم، یعنی‌ بگوییم‌ مثلاً‌ نماز و روزه‌ حكم‌ است. در مقابل‌ این‌ حكم‌ لازم‌ نیست‌ كه‌ حقی‌ وجود داشته‌ باشد. اما بسیاری‌ از احكام‌ در مقابل‌ حق‌ هستند. در مورد معاملات، دستور «اوفوا بالعقود» صادر شده، وفای‌ به‌ عقد یك‌ تكلیف‌ است. در هر عقدی‌ دو طرف‌ وجود دارد؛ موجب‌ و قابل. هر كدام‌ اینها بر دیگری‌ حق‌ دارد. موجب‌ باید به‌ مقتضای‌ ایجاب‌ و قابل‌ باید به‌ مقتضای‌ قبول‌ وفا كند. در مقابل‌ موجب، طرف‌ قبول‌ و در مقابل‌ قابل، طرف‌ ایجاب، ذی‌ حق‌ است. در این‌گونه‌ موارد، حق‌ و تكلیف‌ از یكدیگر غیر قابل‌ انفكاكند. اگر حقی‌ نباشد، تكلیف‌ بی‌معنی‌ است‌ و اگر در مقابل‌ حق، تكلیف‌ نباشد، حق‌ بی‌محتوا و بی‌اعتبار است.
حال‌ اگر با دید دیگری‌ كه‌ تبیین‌ شد به‌ مسأله‌ بنگریم‌ به‌ هیچ‌وجه‌ صحیح‌ نیست‌ كه‌ بگوییم‌ قرآن‌ و روایات، بیشتر بیانگر تكلیف‌ و كمتر بیانگر حقند، بلكه‌ هر جا از تكلیف‌ سخن‌ می‌گویند بر مبنای‌ حقی‌ است‌ و هر جا از حق‌ سخن‌ می‌گویند برای‌ سوق‌ دادن‌ به‌ سوی‌ تكلیفی‌ است.
به‌ نظر مستشكل، قرآن‌ و روایات‌ می‌باید فقط‌ از حقوق‌ سخن‌ می‌گفتند تا از دل‌ آنها تكلیف‌ بیرون‌ آید، نه‌ اینكه‌ بیشتر از تكلیف‌ و كمتر از حقوق‌ سخن‌ بگویند. حال‌ آنكه‌ روش‌ قرآن‌ و روایات‌ بر روش‌ مورد نظر مستشكل‌ ترجیح‌ دارد. چرا كه‌ معمولاً‌ انسانها با حقوق‌ خود آشنایند و آنجایی‌ كه‌ نیاز به‌ راهنمایی‌ داشته‌اند، دین‌ آنها را راهنمایی‌ كرده‌ و اهمیت‌ حقوق‌ را برای‌ آنها بیان‌ داشته‌ است. عظمت‌ اسلام‌ در این‌ است‌ كه‌ با صدور احكام‌ و تكالیف، هر انسانی‌ را مكلف‌ ساخته‌ كه‌ حقوق‌ دیگران‌ را رعایت‌ كند و متقابلاً‌ از دیگران‌ هم‌ خواسته‌ كه‌ حقوق‌ او را زیر پا نگذارند. غیر منصفانه‌ و غیرعادلانه‌ است‌ كه‌ به‌ تو بگویند گاو همسایه‌ را ندزد ولی‌ دست‌ همسایه‌ را در دزدیدن‌ گاو تو باز بگذارند. آیا بهتر این‌ است‌ كه‌ فقط‌ صاحب‌ حق‌ را به‌ حقوقش‌ آشنا كنند بدون‌ اینكه‌ دیگران‌ را به‌ رعایت‌ حقوق‌ او مكلف‌ سازند، یا اینكه‌ بیان‌ تكلیف‌ را محور قرار دهند تا وقتی‌ كه‌ صاحب‌ حق‌ دیده‌ بگشاید، ملاحظه‌ كند كه‌ پیرامون‌ او را انسانهایی‌ فرا گرفته‌اند كه‌ همه‌ و همه‌ خود را در برابر او مكلف‌ و مسؤ‌ول‌ می‌شمارند و خود را - در صورت‌ زیر پا گذاشتن‌ تكلیف‌ و مسؤ‌ولیت‌ - مستحق‌ كیفر دنیوی‌ و اخروی‌ می‌بینند؟
وانگهی‌ افراد زورمند و قلدر یا نیرنگ‌باز بسیارند. اینان‌ هرگز به‌ حقوق‌ خود قانع‌ نیستند و سعی‌ می‌كنند از راه‌ حیله‌ و تزویر یا از راه‌ ارعاب‌ و فشار و افساد، حقوق‌ دیگران‌ را پایمال‌ كنند و در حالی‌ كه‌ خود از انواع‌ نعمتها و تجملات‌ زندگی‌ برخوردارند، راضی‌ نیستند كه‌ سایرین‌ از حد‌اقل‌ امكانات‌ زندگی‌ برخوردار باشند. در این‌ صورت، بیان‌ حقوق‌ كارساز نیست، بلكه‌ بیان‌ تكلیف‌ است‌ كه‌ كارساز است. چرا كه‌ عصیان‌ تكالیف‌ الهی‌ فقط‌ عقاب‌ اخروی‌ ندارد؛ بلكه‌ احیاناً‌ عقاب‌ دنیوی‌ هم‌ دارد. قرآن‌ كریم‌ مردم‌ ستمدیده‌ و پایمال‌ شدگان‌ حقوق‌ را تشویق‌ به‌ فریاد زدن‌ و پرخاشگری‌ و بدگویی‌ ظالمان‌ می‌كند. فریاد خشم‌ مظلوم‌ بر ظالم‌ را محبوب‌ خدا معرفی‌ كرده‌ و در حقیقت، مظلوم‌ را مكلف‌ كرده‌ كه‌ با مشت‌ گره‌ كرده‌ بر سر ظالم‌ فریاد خشم‌ برآورد و بر اندامش‌ لرزه‌ افكند. در این‌باره‌ قرآن‌ می‌فرماید:
لا یحب‌ الله‌ الجهر بالسوء من‌ القول‌ الا‌ من‌ ظلم.‌ ‌(النسأ ۱۴۷)
خداوند بلند كردن‌ صدا به‌ بدی‌ گفتار را دوست‌ نمی‌دارد، مگر اینكه‌ كسی‌ مظلوم‌ واقع‌ شود.
گذشته‌ از این، قرآن‌ كریم‌ مسلمانان‌ را مكلف‌ كرده‌ كه‌ در راه‌ نجات‌ مستضعفان‌ نبرد كنند، بكشند و كشته‌ شوند تا شجرهٔ‌ شوم‌ استكبار از پای‌ درآید و حقوق‌ پایمال‌ شدهٔ‌ مستضعفان‌ احیا گردد. دراین‌باره‌ می‌فرماید:
و مالكم‌ لاتقاتلون‌ فی‌ سبیل‌ الله‌ والمستضعفین‌ من‌ الرجال‌ والنسأ والولدان‌ الذین‌ یقولون‌ ربنا اخرجنا من‌ هذه‌ القریهٔ‌ الظالم‌ اهلها....‌ ‌(النسأ ۷۸)
چرا در راه‌ خدا و در راه‌ نجات‌ مردان‌ و زنان‌ و كودكان‌ مستضعفی‌ كه‌ می‌گویند پروردگارا! ما را از این‌ شهری‌ كه‌ اهل‌ آن‌ ستمكارند خارج‌ گردان... نبرد نمی‌كنید؟!
در این‌ دو آیه، انسان‌ مكلف‌ شده‌ است‌ كه‌ اگر مظلوم‌ است‌ در برابر ظالم‌ فریاد خشم‌ برآورد و اگر قدرت‌ دارد، برای‌ نجات‌ مظلومان‌ از چنگال‌ ظالمان‌ به‌ نبرد پردازد. به‌ راستی‌ شیوه‌ای‌ از این‌ برتر برای‌ حفظ‌ و احیای‌ حقوق‌ انسانها وجود دارد؟!
خلاصه‌ اینكه‌ قرآن‌ و روایات‌ كه‌ به‌ قول‌ مستشكل‌ بیشتر جانب‌ تكلیف‌ و كمتر جانب‌ حق‌ را گرفته‌اند، راهی‌ بسیار صحیح‌ پیموده‌اند. همان‌ آیهٔ‌ ۳۳ سورهٔ‌ اسرأ هم‌ كه‌ مستشكل‌ از بیانات‌ فوق‌العاده‌ استثنایی‌ و اندك‌ حقوقی‌ شمرده، خود متضمن‌ تكلیف‌ است‌ چرا كه‌ دستور «فلا یسرف‌ فی‌ القتل» دارد. پس‌ در عین‌ اینكه‌ به‌ ولی‌ دم‌ حق‌ داده‌ كه‌ انتقام‌ خون‌ مظلوم‌ را از ظالم‌ بگیرد، او را مكلف‌ ساخته‌ كه‌ از اسراف‌ و زیاده‌روی‌ پرهیز كند. پس‌ همین‌ مورد استثنایی‌ هم‌ جانب‌ تكلیف‌ را گرفته‌ و نگفته‌ است‌ باید انتقام‌ بگیری. بلكه‌ گفته‌ است‌ حق‌ انتقام‌ داری‌ ولی‌ نباید اسراف‌ كنی.
به‌ هر حال، آن‌ حقوقی‌ كه‌ مردم‌ آنها را برای‌ خود می‌شناسند، نیاز به‌ تبیین‌ ندارد. آنها كه‌ احیاناً‌ برای‌ مردم‌ ناشناخته‌ است، باید از جانب‌ دین‌ برای‌ مردم‌ تبیین‌ شود. اما مسألهٔ‌ تكلیف، مسأله‌ای‌ دیگر است. انسان‌ موجودی‌ است‌ كه‌ اگر ایمان‌ مهارش‌ نكند، به‌ جنبهٔ‌ سلبی‌ ایمان‌ یعنی‌ تقوا و به‌ جنبهٔ‌ ایجابی‌ ایمان‌ یعنی‌ احسان‌ روی‌ نمی‌آورد۶ و بنابراین‌ به‌ حقوق‌ خودش‌ قانع‌ نمی‌شود، سركش‌ می‌شود و حقوق‌ دیگران‌ را لگدمال‌ می‌كند. برای‌ مهار كردن‌ این‌ انسان، بیان‌ حقوق‌ مفید فایده‌ نیست؛ بیان‌ تكلیف‌ است‌ كه‌ او را مهار می‌كند، آنهم‌ نه‌ تكلیفی‌ كه‌ ضامن‌ اجرا نداشته‌ باشد بلكه‌ تكلیفی‌ كه‌ ضامن‌ اجرایش‌ هم‌ عقاب‌ دنیوی‌ باشد و هم‌ عقاب‌ اخروی.
خوب‌ است‌ مستشكل‌ نظری‌ به‌ نامهٔ‌ ۵۳ كتاب‌ نهج‌البلاغه‌ - فرمان‌ مالك‌ اشتر - بیفكند. در این‌ فرمان، دهها دستور به‌ صورت‌ امر و نهی‌ صادر شده‌ و مالك‌ را به‌ عنوان‌ حاكم‌ و فرمانروای‌ مصر، مكلف‌ به‌ تكالیفی‌ ساخته‌ كه‌ آنها را بدون‌ چون‌ و چرا پیاده‌ كند. لازمهٔ‌ این‌ تكالیف، حقوقی‌ است‌ كه‌ به‌ ملت‌ مصر داده‌ شده‌ است. آیا بهتر این‌ بود كه‌ امام‌ با لحنی‌ آرام‌ و ملایم‌ به‌ فرمانروای‌ مصر بگوید مردم‌ بر گردن‌ زمامدار این‌ حقوق‌ را دارند و تو نیز آن‌ حقوق‌ را؟! معلوم‌ است‌ كه‌ فرمانروا صاحب‌ قدرت‌ و مكنت‌ است‌ و نه‌ تنها می‌تواند حقوق‌ خود را بگیرد، بلكه‌ می‌تواند حقوق‌ ملت‌ را هم‌ - ولو برای‌ مدتی‌ كوتاه‌ - پایمال‌ كند. بنابراین، جای‌ دارد كه‌ علی(ع) به‌ عنوان‌ خلیفهٔ‌ راستین‌ پیامبر، پشتیبان‌ مردم‌ باشد و والی‌ را امر و نهی‌ كند، آنهم‌ امر و نهیی‌ با تأكید و با لحنی‌ تند، كه‌ عقوبت‌ و مؤ‌اخذه‌ به‌ دنبال‌ دارد. به‌این‌ نمونه‌ها و فرازهایی‌ كه‌ از آن‌فرمان‌ تاریخی‌ استخراج‌ شده، بیندیشیم:
۱) لایكونن‌ المحسن‌ والمسییُ‌ عندبمنزلهٔ‌ سوأ.
ای‌ مال، مبادا نیكوكار و بدكار، نزد تو یكسان‌ باشند.
۲) واشعر قلب الرحمهٔ‌ للرعیهٔ‌ والمحبهٔ‌ لهم‌ و اللطف‌ بهم‌ ولا تكونن‌ علیهم. سبعا ضاریا تغتنم‌ اكلهم.
باید رحمت‌ و محبت‌ و لطف‌ به‌ رعیت، شعار قلب‌ تو باشد و مبادا كه‌ بر آنها درنده‌ای‌ باشی‌ كه‌ در یدن‌ و خوردن‌ آنها را غنمیت‌ بشماری.۳) انصف‌ الله‌ وانصف‌ الناس‌ من‌ نفس ومن‌ خاصهٔ‌ اهل ومن‌ ل فیه‌ هوی‌ من‌ رعیت.
به‌ خاطر خدا و مردم‌ راه‌ انصاف‌ را بپیمای‌ و هرگز جانب‌ خود و كسان‌ و دوستانت‌ را به‌ ناحق‌ نگیر.
۴) ولیكن‌ احب‌ الامور الی اوسطها فی‌ الحق‌ و اعمها فی‌ العدل‌ واجمعها لرضا الرعیهٔ.
باید محبوب‌ ترین‌ كارها نزد تو آن‌ باشد كه‌ به‌ حق‌ نزدیك‌تر و در عدالت‌ عمومی‌تر و در جلب‌ خشنودی‌ ملت، جامعتر باشد.
۵) ثم‌ لیكن‌ آثرهم‌ عند اقولهم‌ بمر‌ الحق‌ ل.
باید كسانی‌ نزد تو برگزیده‌تر باشند كه‌ تلخی‌ سخن‌ حق‌ را بی‌پرواتر از همه‌ در كام‌ تو بریزند.
۶) اجعل‌ لذوی‌ الحاجات‌ من قسماً‌ تفر‌غ‌ لهم‌ شخص.
برای‌ حاجتمندان‌ از اوقات‌ خود وقتی‌ قرار ده‌ كه‌ شخص‌ خود را برای‌ آنها فارغ‌ البال‌ گردانی.
۷) الزم‌ الحق‌ من‌ لزمه‌ من‌ القریب‌ والبعید.
آن‌ را كه‌ ملازم‌ حق‌ است، ملازم‌ باش، چه‌ نزدیك‌ باشد چه‌ دور.
۸) الله‌ الله‌ فی‌ الطبقهٔ‌ السفلی‌ من‌ الذین‌ لا حیلهٔ‌ لهم‌ من‌ المساكین‌ والمحتاجین.
در مورد طبقهٔ‌ پایین‌ جامعه، یعنی‌ مساكین‌ و محتاجین‌ كه‌ راه‌ چاره‌ای‌ ندارند از خدا بترس.
۹) ایا والدمأ وسفكها بغیر حلها.
از ریختن‌ خونها بدون‌ مُجوز شرعی‌ و قانونی‌ پرهیز كن.
۱۰) ایا والمن‌ علی‌ رعیت.
از منت‌ گذاشتن‌ بر مردم‌ بپرهیز.
من‌ نمی‌دانم‌ جامعه‌ از بیان‌ این‌گونه‌ تكالیف‌ - كه‌ همه‌ متوجه‌ عظمت‌ - بخشیدن‌ به‌ حقوق‌ ملت‌ است‌ - چه‌ ضرر و زیانی‌ می‌برد؟! آیا پرخاش‌ به‌ زورمندان‌ و با لحن‌ تند به‌ آنها امر و نهی‌ كردن، نقص‌ دین‌ است‌ یا هنر دین؟! آیا این‌گونه‌ می‌شود حقوق‌ انسانها را پر رنگ‌ و پر اهمیت‌ نشان‌ داد یا آن‌گونه‌ كه‌ خوشایند مذاق‌ حق‌ پسند و تكلیف‌ گریز سكولاریزم‌ است؟ آدم‌ ضعیف‌ برای‌ سایرین‌ خطری‌ ندارد. او اگر بیم‌ دارد كه‌ در روز قدرت، دست‌ تعدی‌ به‌ حقوق‌ مردم‌ دراز كند، می‌گوید:
چگونه‌ شكر این‌ نعمت‌ گزارم‌كه‌ زور مردم‌ آزاری‌ ندارم؟!
آنكه‌ برای‌ مردم‌ خطر دارد، زورمند و قلدر است. زورمند قلدر برای‌ كسی‌ حقی‌ قائل‌ نیست. برای‌ او از حقوق‌ انسانها، آنهم‌ به‌ زبان‌ نرمی‌ و ملاطفت‌ سخن‌ گفتن، چه‌ دردی‌ را دوا می‌كند؟ او را باید با تكلیف‌ رام‌ كرد، آنهم‌ تكلیف‌ قاطعی‌ كه‌ ضمانت‌ اجرا دارد. او را باید با پیام‌ قاطع‌ «لا قودن‌ الظالم‌ بخزامته‌ حتی‌ اورده‌ منهل‌ الحق»۷ رام‌ كرد، نه‌ با آهنگ‌ دل‌نواز بیان‌ حقوق.
از مستشكل‌ سؤ‌ال‌ می‌كنم‌ كه‌ در محیطهای‌ رشد سكولاریزم‌ كه‌ بیان‌ حقوق‌ پر رنگ‌ و بیان‌ تكلیف، ثانوی‌ و اشتقاقی‌ و انتزاعی‌ است، چقدر به‌ حقوق‌ انسانها بها داده‌ می‌شود؟! خوب‌ است‌ پاسخ‌ این‌ سؤ‌ال‌ را از دل‌ دردمند سیاهپوستان‌ و سرخ‌ پوستان‌ آمریكایی‌ بخواهیم‌ تا از حق‌كشی‌های‌ سفید پوستان‌ سكولاریست‌ آگاهی‌ بیشتری‌ پیدا كنیم. آیا از بدبختیهای‌ مردم‌ چچن‌ و بوسنی‌ كه‌ از دست‌ پروردگان‌ مام‌ سكولاریزم‌ فقط‌ حق‌ خود را می‌خواهند، اطلاع‌ داریم؟! آری، انسان‌ سكولاریست‌ كه‌ شعار حق‌ محوری‌ سر می‌دهد، تا آنجا پیش‌ رفته‌ كه‌ حقوق‌ اولیهٔ‌ انسانهای‌ محروم‌ و مظلوم‌ را زیر پا گذارده‌ است. آنها برای‌ دیگران‌ حق‌ آزادی،حق‌مسكن،حق‌حیات‌و...قائل‌نیستند.
▪ انسان‌ در منظر دین
گویا در نوشته‌های‌ عشاق‌ سكولاریزم‌ مظلوم‌تر از دین‌ چیزی‌ نیست. چگونه‌ ادعا می‌كنند كه‌ تصویر دین‌ از انسان‌ تصور یك‌ موجود مكلف‌ است‌ و نه‌ محق؟! هرگز چنین‌ نیست. تصویر دین‌ از انسان، تصویر یك‌ انسان‌ یك‌ بعدی‌ نیست‌ بلكه‌ تصویر انسان‌ دوبعدی‌ است. در نظر دین‌ خدا، انسان‌ سرفراز و سعادتمند انسانی‌ است‌ كه‌ هم‌ محق‌ باشد و هم‌ مكلف. انسان‌ فاقد تكلیف، حیوان‌ است. چرا حیوانات‌ مكلف‌ نیستند؟! علت‌ این‌ است‌ كه‌ برای‌ تكلیف‌ شایستگی‌ ندارند. انسان‌ به‌ این‌ دلیل‌ مكلف‌ است‌ كه‌ عاقل‌ است:
انا خلقنا الانسان‌ من‌ نطفهٔ‌ امشاج‌ نبتلیه‌ فجعلناه‌ سمیعاً‌ بصیراً. انا هدیناه‌ السبیل‌ اما شاكراً‌ واما كفوراً.‌ ‌(الدهر ۲)
ما انسان‌ را از نطفه‌ای‌ آمیخته‌ آفریدیم‌ كه‌ مبتلای‌ تكلیفش‌ كنیم‌ و به‌ همین‌ جهت‌ اورا شنوای‌ بینا (و آگاه) ساختیم‌ و راه‌ را به‌ او نشان‌ دادیم، خواه‌ شاكر باشد خواه‌ كفور.
تكلیف، توهین‌ به‌ انسان‌ نیست‌ بلكه‌ تكریم‌ انسان‌ است. تكلیف، ابزار می‌خواهد. ابزار تكلیف، عقل‌ و آزادی‌ است. اگر خداوند دین، انسان‌ را مكلف‌ شمرده‌ به‌ دلیل‌ این‌ است‌ كه‌ او را به‌ نعمت‌ عقل‌ و آزادی‌ متنعم‌ ساخته‌ است. لازمهٔ‌ نعمت‌ عقل‌ و آزادی، نعمت‌ والای‌ تكلیف‌ است.
از سوی‌ دیگر، انسان‌ اگر محق‌ نباشد، بی‌ارزش‌ است. اكثر تكالیف‌ در زمینهٔ‌ محق‌ بودن‌ انسان‌ طراحی‌ شده‌اند. اگر در مسأله‌ حق‌ و تكلیف، دیدگاه‌ دوم‌ را بپذیریم، همهٔ‌ تكالیف، در زمینهٔ‌ محق‌ بودن‌ طراحی‌ شده‌اند، اعم‌ از محق‌ بودن‌ خداوند یا انسان. حتی‌ می‌توان‌ در زمینهٔ‌ حق‌ و تكلیف‌ از این‌ هم‌ فراتر رفت. مگر حیوانات‌ بر ما حق‌ ندارند؟! مگر نه‌ اینكه‌ صاحب‌ حیوان‌ وظیفه‌ دارد كه‌ آب‌ و غذا و آسایش‌ حیوانی‌ را كه‌ در ملك‌ یا اختصاص‌ خود دارد، تأمین‌ كند؟! پس‌ هیچ‌ تكلیفی‌ جز در زمینه‌ و بر مبنای‌ حق‌ جعل‌ نشده‌ است. اگر حق‌ نباشد، تكلیف‌ هیچ‌ و پوچ‌ است.
در بحثهای‌ فقهی‌ از حق‌ الله‌ و حق‌الناس‌ سخن‌ می‌گویند. معلوم‌ می‌شود كه‌ خداوند هم‌ به‌ لحاظ‌ مقام‌ ربوبیت‌ خود بر انسان‌ حقوقی‌ دارد. متقابلاً‌ انسان‌ نیز بر خداوند حقوقی‌ دارد. پس‌ فقها هم‌ در مورد حق‌ و تكلیف، باب‌ جدیدی‌ گشوده‌اند و همه‌ جا حق‌ و تكلیف‌ را به‌ موازات‌ هم‌ پیش‌ برده‌اند.
آثاری‌ كه‌ بر حق‌ الله‌ مترتب‌ می‌شود بدین‌ لحاظ‌ است‌ كه‌ اگر كسی‌ آن‌ را زیر پا بگذارد، گاهی‌ فقط‌ از او توبه‌ می‌خواهند، مانند ترك‌ نماز عید در صورت‌ وجوب. و گاهی‌ علاوه‌ بر توبه‌ قضا هم‌ لازم‌ است، مانند ترك‌ نماز؛ و گاهی‌ علاوه‌ بر توبه‌ و قضا كفاره‌ هم‌ لازم‌ است، مانند افطار عمدی‌ و بدون‌ عذر روزهٔ‌ واجب‌ ماه‌ مبارك‌ رمضان‌ یا روزه‌های‌ دیگر و گاهی‌ توبه‌ و كفاره‌ لازم‌ است، مانند برخی‌ از تخلفاتی‌ كه‌ شخص‌ محرم‌ مرتكب‌ می‌شود و گاهی‌ توبه‌ وحد لازم‌ است، مانند شرب‌ خمر و زنا و غیره.
و اما آثاری‌ كه‌ بر حق‌ الناس‌ مترتب‌ می‌شود گاهی‌ پرداخت‌ غرامت‌ و گاهی‌ دیه‌ یا قصاص‌ است. در مورد حق‌الناس‌ تنها انسانی‌ كه‌ صاحب‌ حق‌ است‌ می‌تواند گذشت‌ كند نه‌ دیگری‌ و در مورد حق‌الله‌ تنها خداست‌ كه‌ می‌تواند عفو كند. ولی‌ جرائم‌ مالی‌ و بدنی‌ قابل‌ گذشت‌ نیستند و حتماً‌ باید حكم‌ خداوند در مورد كسانی‌ كه‌ جرائم‌ مالی‌ یا بدنی‌ بر ذمه‌ دارند، ادا گردد.
اگر با مقیاس‌ فوق‌ پیش‌ برویم، تمام‌ تكالیف‌ عبادی‌ كه‌ معمولاً‌ آنها را از دایرهٔ‌ حقوق‌ خارج‌ می‌شمارند نیز بیانگر شماری‌ از حقوقند. گیرم‌ حق‌ از آن‌ خدا و تكلیف‌ از آن‌ مردم‌ باشد.
در مورد نصرت‌ مؤ‌منان‌ و روزی‌ جنبندگان، حق‌ از آن‌ مخلوق‌ و تكلیف‌ از آن‌ خالق‌ است. البته‌ استعمال‌ واژهٔ‌ تكلیف‌ دربارهٔ‌ خداوند دشوار می‌نماید. مگر می‌شود خدا را مكلف‌ كرد؟! البته‌ خیر. ولی‌ این‌ مطلب‌ لازمهٔ‌ كلام‌ خود اوست. اگر او به‌ مخلوق‌ حقی‌ داده، پس‌ خود را نسبت‌ به‌ ادای‌ آن‌ حق‌ ملزم‌ دانسته‌ و این‌ الزام، مطابق‌ حكمت‌ و مصلحت‌ بینی‌ خود اوست، نه‌ اینكه‌ - نعوذبالله‌ - ما خواسته‌ باشیم‌ برای‌ او تعیین‌ تكلیف‌ كنیم.
این‌ مطلب‌ بی‌شباهت‌ به‌ بحث‌ حسن‌ و قبح‌ عقلی‌ نیست. مخالفان‌ حسن‌ و قبح‌ عقلی‌ می‌گویند: لازمهٔ‌ حكم‌ عقل‌ به‌ حسن‌ و قبح، تعیین‌ تكلیف‌ برای‌ خداست، حال‌ آنكه‌ مخلوق‌ نمی‌تواند برای‌ خالق‌ تعیین‌ تكلیف‌ كند. اما پاسخ‌ این‌ است‌ كه: به‌ هیچ‌ وجه‌ عقل‌ نمی‌خواهد برای‌ خداوند تعیین‌ تكلیف‌ كند. كار عقل‌ عملی‌ مانند كار عقل‌ نظری‌ است. اگر عقل‌ نظری‌ به‌ رابطهٔ‌ ضرورت‌ میان‌ دو پدیده‌ حكم‌ می‌كند، در برابر خدا قیام‌ نكرده‌ و نمی‌خواهد خدا را ملزم‌ كند كه‌ حتماً‌ باید پدیدهٔ‌ دوم‌ را بر پدیدهٔ‌ اول‌ مترتب‌ كنی‌ و اگر نكنی، از حكم‌ من‌ تخلف‌ كرده‌ای. بلكه‌ عقل‌ این‌ رابطه‌ها را با شناختی‌ كه‌ از نظام‌ دقیق‌ و حكیمانهٔ‌ آفرینش‌ دارد كشف‌ می‌كند و هرگز كاشف‌ روابط‌ بر كرسی‌ الزام‌ و صدور فرمان‌ ننشسته‌ است.
همین‌طور اگر عقل‌ عملی‌ حكم‌ می‌دهد به‌ اینكه‌ میان‌ این‌ فعل‌ و حسن‌ یا قبح‌ رابطهٔ‌ ضروری‌ برقرار است، منظورش‌ مكلف‌ كردن‌ خداوند نیست‌ بلكه‌ می‌خواهد بگوید من‌ با شناختی‌ كه‌ از نظام‌ خیر و مصلحت‌ دارم، چنین‌ رابطه‌ای‌ را كشف‌ كرده‌ام‌ و البته‌ خداوند حكیم‌ به‌ مقتضای‌ حكمت‌ بیكرانش‌ از این‌ رابطه‌ها تخلف‌ نمی‌ورزد. چرا كه‌ ارتكاب‌ قبیح‌ یا ناشی‌ از جهل‌ است‌ یا ناشی‌ از نیاز، و او از جهل‌ و نیاز منزه‌ است. پس‌ چرا مرتكب‌ قبیح‌ بشود؟
▪ تكالیف‌ حدودالله‌ است‌ و حدودلله‌ عقاب‌ دارد
آیا اگر تكالیف‌ حدود الله‌ است‌ و اگر حدود الله‌ عقاب‌ دارد، عیب‌ است‌ یا حسن؟ وقتی‌ با یك‌ نگرش‌ دقیق‌ به‌ اینجا برسیم‌ كه‌ تكالیف‌ در اكثر موارد (بنابراینكه‌ دایرهٔ‌ آنها را وسیع‌تر از حقوق‌ بدانیم) یا در همهٔ‌ موارد (بنابراینكه‌ دایرهٔ‌ آنها را مساوی‌ حقوق‌ بدانیم) بر محور حق‌ دور می‌زند و قاعدهٔ‌ «یدور حیثما دار»۸ را مراعات‌ كنیم، به‌ ارزش‌ و عظمت‌ اینكه‌ تكالیف، حدود الله‌ است‌ و اینكه‌ حدود الله‌ عقاب‌ دارد، بهتر پی‌ می‌بریم.
به‌ صراحت‌ می‌گویم‌ كه‌ دین‌ مبین‌ اسلام‌ بر نظام‌ حق‌ محوری‌ تكیه‌ دارد. در مقابل‌ حق، نه‌ تكلیف‌ محور است‌ نه‌ غیر تكلیف. اشخاص‌ هم‌ محور نیستند.
در محضر امیرالمؤ‌منین(ع) شخصی‌ از وجود اختلافات‌ در میان‌ مردم‌ و حیرتی‌ كه‌ از این‌ بابت‌ پیدا كرده‌ بود، شكوه‌ كرد. معلوم‌ بود كه‌ این‌ شخص، اشخاص‌ و شخصیتها را محور قرار داده‌ و به‌ حیرت‌ افتاده‌ بود. امام‌ با رهنمودی‌ حكیمانه، هم‌ او را نجات‌ داد و هم‌ راه‌ را به‌ آیندگان‌ نشان‌ داد. رهنمود حكیمانهٔ‌ امام‌ چنین‌ است:
اعرف‌ الحق‌ تعرف‌ اهله‌ ثم‌ اعرف‌ الباطل‌ تعرف‌ اهله.
حق‌ را بشناس‌ تا اهل‌ حق‌ را بشناسی. آنگاه‌ باطل‌ را بشناس‌ تا اهل‌ آن‌ را بشناسی.
آیا حق‌ محور است‌ یا شخصیتها؟ اگر محور را حق‌ قرار دهیم، شهرت‌ و قدرت‌ و نفوذ افراد، موجب‌ گمراهی‌ ما نمی‌شود، چرا كه‌ آنها را به‌ حق‌ محك‌ می‌زنیم‌ و اگر شخصیت‌ را محور قرار دهیم، در تشخیص‌ حق‌ و باطل‌ به‌ گمراهی‌ می‌افتیم.▪ وجود ثانوی‌ و اشتقاقی‌ حقوق‌ نسبت‌ به‌ تكالیف
با توجه‌ به‌ توضیحاتی‌ كه‌ در بحث‌ مربوط‌ به‌ تصویر دین‌ آوردیم، به‌ هیچ‌وجه‌ صحیح‌ نیست‌ كه‌ مدعی‌ شویم‌ در نظام‌ دین، حقوق‌ نسبت‌ به‌ تكالیف‌ وجود ثانوی‌ و اشتقاقی‌ دارند. ممكن‌ است‌ تلقی‌ كسی‌ از دین‌ چنین‌ باشد ولی‌ نباید تلقیات‌ خود را به‌ حساب‌ دین‌ بگذاریم.
باید ببینیم‌ نظر دین‌ دربارهٔ‌ انسان‌ چیست: آیا انسان‌ دین، انسان‌ دو بعدی‌ است‌ یا یك‌ بعدی؟ اگر یك‌ بعدی‌ است، آیا محق‌ است‌ یا مكلف؟ طبعاً‌ محق‌ بودن‌ یا مكلف‌ بودن‌ محض، خلاف‌ واقع‌ است. انسان‌ موجودی‌ دو بعدی‌ است؛ هم‌ حق‌ دارد و هم‌ تكلیف. یا دایرهٔ‌ حق‌ و تكلیف‌ را مساوی‌ می‌دانیم‌ یا دایره‌ اولی‌ را محدودتر از دایرهٔ‌ دومی‌ می‌شناسیم. دیدیم‌ كه‌ ترجیح‌ با نظر اول‌ است‌ و اشكالی‌ هم‌ پیش‌ نمی‌آید. انصاف‌ حكم‌ می‌كند كه‌ اگر قرار است‌ به‌ یكی‌ از آنها وجود ثانوی‌ و اشتقاقی‌ بدهیم، برای‌ تكلیف، وجود ثانوی‌ و اشتقاقی‌ قائل‌ شویم‌ نه‌ برای‌ حق، چرا كه‌ اگر صاحب‌ حق‌ - خدا یا غیر خدا - حق‌ خود را اسقاط‌ كند، تكلیف‌ هم‌ ساقط‌ می‌شود. پس‌ تكلیف‌ تابع‌ حق‌ است، نه‌ حق‌ تابع‌ تكلیف. آری، تكلیف‌ بر محور حق‌ می‌چرخد؛ «یدور حیثما دار». درست‌ است‌ كه‌ این‌ هر دو همیشه‌ با همند، همچون‌ محور و چرخ؛ ولی‌ گردش‌ چرخ‌ تابع‌ محور است‌ نه‌ گردش‌ محور تابع‌ چرخ. وقتی‌ صاحب‌ حق، حقش‌ را در جایی‌ كه‌ قابل‌ نقل‌ است‌ نقل‌ به‌ غیر دهد، تكلیفی‌ كه‌ در قبال‌ این‌ حق‌ بوده‌ نیز تغییر می‌كند. فرض‌ كنید زید حق‌ مالكیت‌ خود را نقل‌ به‌ عمرو داده؛ قبلاً‌ عمرو مكلف‌ به‌ رعایت‌ حق‌ زید بود و اینك‌ زید مكلف‌ به‌ رعایت‌ حق‌ عمرو است. با انتقال‌ حق‌ نیز جابجایی‌ تكلیف، قطعی‌ و مسلم‌ است. پس‌ انصاف‌ این‌ است‌ كه‌ برای‌ تكلیف، وجود ثانوی‌ و اشتقاقی‌ قائل‌ شویم، نه‌ برای‌ حق. عكس‌ این‌ مطلب‌ را گفتن، دور از انصاف، بلكه‌ كج‌فهمی‌ است.
▪ آیا حق‌ به‌ معنای‌ تكلیف‌ است؟
طی‌ اشكالاتی‌ كه‌ در رابطه‌ با مسألهٔ‌ حق‌ و تكلیف‌ مطرح‌ گردید، گفته‌ شد كه‌ در بسیاری‌ از موارد، حق‌ به‌ معنای‌ تكلیف‌ است. مفهوم‌ این‌ اشكال‌ این‌ است‌ كه‌ تنها در برخی‌ از موارد، حق‌ به‌ معنای‌ تكلیف‌ نیست. ما دربارهٔ‌ معانی‌ لغوی‌ و اصطلاحی‌ حق‌ توضیح‌ كافی‌ دادیم. معلوم‌ شد كه‌ حق‌ در اصطلاح‌ به‌ دو معنای‌ اعم‌ و اخص‌ اطلاق‌ می‌شود. معنای‌ اعم‌ آن‌ شامل‌ تكلیف‌ هم‌ می‌شود نه‌ اینكه‌ به‌ معنای‌ تكلیف‌ است. اما معنای‌ اخص‌ آن‌ كاملاً‌ در مقابل‌ تكلیف‌ است‌ نه‌ اینكه‌ حق‌ به‌ معنای‌ تكلیف‌ به‌ كار برود. درست‌ مثل‌ این‌ است‌ كه‌ بگوییم‌ حیوان‌ معنایی‌ دارد كه‌ اعم‌ از انسان‌ است. مقصود این‌ نیست‌ كه‌ حیوان‌ در معنای‌ انسان‌ به‌ كار می‌رود. در اینجا هم‌ اگر حق‌ در معنای‌ اعم‌ از تكلیف‌ به‌ كار برود، غیر از این‌ است‌ كه‌ به‌ معنای‌ تكلیف‌ باشد.
به‌ هر حال، به‌ خوبی‌ واضح‌ است‌ كه‌ هرگز حق‌ به‌ معنای‌ تكلیف‌ به‌ كار نمی‌رود. نه‌ معنای‌ لغوی‌ آن‌ تكلیف‌ است‌ و نه‌ معنای‌ اصطلاحی‌ اعم‌ یا اخص‌ آن. پس‌ اینكه‌ گفته‌ شود حق‌ در بسیاری‌ از موارد به‌ معنای‌ تكلیف‌ است، صرف‌ اد‌عاست‌ و هیچ‌گونه‌ پشتوانه‌ای‌ به‌ لحاظ‌ دلیل‌ و مدرك‌ ندارد. طبعاً‌ اد‌عای‌ بدون‌ دلیل‌ قابل‌ پذیرش‌ نیست.
▪ رسالهٔ‌الحقوق‌ امام‌ سجاد(ع) رسالهٔ‌ التكالیف‌ است
امام‌ سجاد(ع) در رسالهٔ‌الحقوق، ۵۱ حق‌ به‌ عدد ركعات‌ فرائض‌ و نوافل‌ یومیهٔ‌ برشمرده‌ و حقاً‌ چهرهٔ‌ زیبای‌ این‌ رساله‌ در میان‌ آثار ائمه‌اطهار(ع) به‌ همان‌ اندازه‌ می‌درخشد كه‌ چهرهٔ‌ زیبای‌ صحیفهٔ‌ سجادیه‌ - یا زبور آل‌ محمد(ص) - در میان‌ آثار پر شكوه‌ آنان. در این‌ رسالهٔ‌ تاریخی، همه‌ جا تكلیف‌ بر محور حق‌ چرخیده، چرا كه‌ نخست‌ بیان‌ حق‌ شده‌ و سپس‌ به‌ تبع‌ آن، تكلیف‌ ظهور كرده‌ است. آیا خورشید تابع‌ نور است‌ یا نور تابع‌ خورشید؟ درست‌ است‌ كه‌ نور و خورشید متلازمند ولی‌ عقل، نور را تابع‌ و خورشید را متبوع‌ می‌بیند.
چون‌ نور كه‌ از مهر جدا هست‌ و جدا نیست‌عالم‌ همه‌ آیات‌ خدا هست‌ و خدا نیست‌
خدا تابع‌ آیات‌ است‌ یا آیات‌ تابع‌ خدا؟ نور تابع‌ مهر است‌ یا مهر تابع‌ نور؟ تكلیف، آیت‌ حق‌ است‌ یا حق، آیت‌ تكلیف؟ بیم‌ آن‌ است‌ كه‌ گرایش‌ سكولاریزم، زیباییهای‌ صحیفهٔ‌ سجادیه‌ را هم‌ زیر سؤ‌ال‌ ببرد و آن‌ را هم‌ وسیله‌ برای‌ انسان‌ مكلف‌ و غیر محقی‌ قرار دهد كه‌ در زیر بار تكلیف، شانه‌اش‌ خرد شده‌ و در حال‌ دست‌ و پا زدن‌ است‌ و می‌كوشد كه‌ با اش و آه‌ و ناله‌ و نیایش، این‌ بار را از دوش‌ خود بردارد و خود را آزاد كند یا لااقل‌ از تبعات‌ آن‌ خلاص‌ گردد. آیا این‌ چنین‌ است‌ یا به‌ عكس‌ از اول‌ تا آخر آن، درس‌ مكارم‌ اخلاق‌ و انسانیت‌ و كمال‌ و آزادی‌ از قیود شكننده‌ هوا و هوس‌ و خلاصه‌ توجه‌ به‌ حق‌ است‌ و از طریق‌ آن، توجه‌ به‌ تكلیف‌ كه‌ ملاك‌ «حق‌ محوری» است‌ نه‌ تكلیف‌ محوری. اگر در آیات‌ و روایات، به‌ دیده‌ حق‌ و انصاف‌ بنگریم‌ خصیصهٔ‌ حق‌ محوری‌ آنها هر چه‌ بیشتر مارا به‌ تعظیم‌ و تحسین‌ وامی‌دارد.
این‌ نكته‌ را هم‌ باید توجه‌ داشت‌ كه‌ رسالهٔ‌الحقوق‌ امام‌ سجاد(ع) رسالهٔ‌ همهٔ‌ حقوق‌ نیست. اگر بخواهیم‌ با مجموعه‌ حقوق‌ اسلامی‌ آشنا شویم، باید به‌ همهٔ‌ منابع‌اسلامی‌ نظر افكنیم. قطعاً‌ با سیر در كلیه‌ منابع، حقوق‌ بشر هم‌ به‌ معنای‌ مدرن‌ آن‌ معلوم‌ می‌شود هم‌ به‌ معنای‌ غیرمدرن‌ آن.
▪ موضوع‌ علم‌ فقه‌ فعل‌ مكلف‌ است
بدیهی‌ است‌ كه‌ موضوع‌ علم‌ فقه‌ افعال‌ است، اما نه‌ هر گونه‌ افعالی. در این‌ علم، فعل‌ به‌ طور مطلق‌ مورد بحث‌ نیست. فقیه‌ در علم‌ فقه‌ دربارهٔ‌ فعل‌ موجود مطلق‌ بحث‌ نمی‌كند، بلكه‌ دربارهٔ‌ فعل‌ موجود انسانی‌ بحث‌ می‌كند. فعل‌ موجود انسانی‌ هم‌ به‌ طور مطلق‌ مورد بحث‌ نیست، بلكه‌ آن‌ دسته‌ افعالی‌ كه‌ متعلق‌ حكم‌ و تكلیف‌ است‌ یعنی، افعال‌ ارادی‌ مورد بحث‌ است. از آنجا كه‌ احكام‌ به‌ وجوب‌ و استحباب‌ و حرمت‌ و كراهت‌ و اباحه‌ تقسیم‌ می‌شود، افعال‌ ارادی‌ به‌ واجب‌ و مستحب‌ و حرام‌ و مكروه‌ و مباح‌ قابل‌ انقسام‌ است.
شاید بتوان‌ اباحه‌ را از دایرهٔ‌ احكام‌ خارج‌ كرد چرا كه‌ حكم‌ و تكلیف‌ توأم‌ با الزام‌ است. الزام‌ دو درجه‌ است؛ یكی‌ درجه‌ شدید آن‌ كه‌ همراه‌ با منع‌ از ترك‌ یا منع‌ از فعل‌ است‌ و دیگری‌ درجه‌ ضعیف‌ آن‌ كه‌ همراه‌ با منع‌ از ترك‌ یا منع‌ از فعل‌ نیست. قسم‌ اول، واجب‌ و حرام‌ و قسم‌ دوم، مستحب‌ و مكروه‌ است. اما در اباحه‌ هیچ‌گونه‌ الزامی‌ وجود ندارد، نه‌ درجهٔ‌ شدید و نه‌ درجهٔ‌ ضعیف‌ آن.
با توجه‌ به‌ تعریفی‌ كه‌ از حق‌ و تكلیف‌ ارائه‌ دادیم‌ و با عنایت‌ به‌ اینكه‌ از دین‌ اسلام‌ استفاده‌ حق‌ محوری‌ می‌شود و نه‌ تكلیف‌ محوری، عظمت‌ فقه‌ ما در این‌ است‌ كه‌ از فعل‌ مكلف‌ سخن‌ می‌گوید و این‌ به‌ دو لحاظ‌ است؛ یكی‌ اینكه‌ نظر غالب‌ بر این‌ است‌ كه‌ دایرهٔ‌ تكلیف‌ وسیع‌تراز دایرهٔ‌ حقوق‌ است. از این‌رو فقه‌ دربارهٔ‌ عبادات‌ و معاملات‌ و ایقاعات‌ و احكام‌ بحث‌ می‌كند و اگر دربارهٔ‌ حقوق‌ بحث‌ كند، طبعاً‌ مباحث‌ عبادات‌ و مقدمات‌ آنها یعنی‌ طهارات، از قلمرو فقه‌ خارج‌ می‌شود. دیگر اینكه‌ اگر دایره‌ حق‌ و تكلیف‌ را مساوی‌ بدانیم‌ و هیچ‌یك‌ را گسترده‌تر از دیگری‌ فرض‌ نكنیم، بحث‌ از تكالیف‌ به‌ معنای‌ تأمین‌ و تضمین‌ پشتوانه‌ای‌ قوی‌ برای‌ حقوق‌ است. در حقیقت، حقوق‌ است‌ كه‌ تكالیف‌ را پدید آورده‌ و اگر بحث‌ از تكالیف‌ نشود، هرگز حقوق‌ پشتوانهٔ‌ اجرایی‌ ندارد و بیهوده‌ و پا در هواست.
وانگهی‌ از كجا استفاده‌ می‌شود كه‌ بحث‌ از تكالیف، به‌ معنای‌ قائل‌شدن‌ وجود ثانوی‌ و اشتقاقی‌ و انتزاعی‌ برای‌ حق‌ است؟ اصولاً‌ در فقه‌ بحث‌ دربارهٔ‌ افعال‌ انسان‌ است، آنهم‌ نه‌ همهٔ‌ افعال‌ وی. چرا به‌ جای‌ اینكه‌ افعال‌ انسان‌ را پاسخ‌ وی‌ به‌ تكالیف‌ تلقی‌ كنیم، پاسخ‌ وی‌ به‌ حقوق‌ تلقی‌ نكنیم؟!
▪ علم‌ حقوق‌ مولود تفاوت‌ دو بینش
همان‌طور كه‌ گفتیم، اگر دایرهٔ‌ حقوق‌ را محدودتر از دایرهٔ‌ تكلیف‌ بدانیم، معلوم‌ می‌شود كه‌ چرا علم‌ حقوق‌ را به‌ این‌ نام‌ خوانده‌اند؛ درعلم‌ حقوق‌ بحث‌ از طهارات‌ و نجاسات‌ و عبادات‌ مطرح‌ نیست. و اگر دایرهٔ‌ حق‌ و تكلیف‌ را مساوی‌ بشماریم، باز هم‌ باید توجه‌ كنیم‌ كه‌ فقه‌ از مطلق‌ تكالیفی‌ كه‌ در مقابل‌ مطلق‌ حق‌ است‌ بحث‌ می‌كند و حقوق‌ از برخی‌ از تكالیفی‌ كه‌ در برابر برخی‌ از حقوق‌ است، سخن‌ می‌گوید.
بر خلاف‌ ادعای‌ مقاله‌ سكولاریزم، اصلاً‌ علم‌ حقوق‌ و علم‌ فقه‌ ناشی‌ از تفاوت‌ دو بینش‌ نیست. ادعا این‌ است‌ كه‌ نویسندگان‌ و متفكران‌ فقه‌ گرایش‌ غیر سكولاریستی‌ و نویسندگان‌ و متفكران‌ حقوق، گرایش‌ سكولاریستی‌ دارند: یكی‌ ضد سكولار و دیگری‌ حامی‌ سكولار است. راستی‌ آیا مطلب‌ چنین‌ است؟ اصولاً‌ در جامعهٔ‌ اسلامی‌ - علی‌ الخصوص‌ جامعهٔ‌اسلامی‌ ما - فقیه، حقوقدان‌ و حقوقدان، فقیه‌ است، با این‌ تفاوت‌ كه‌ حقوقدان‌ ما احیاناً‌ فقیه‌ متجزی‌ و فقیه، حقوقدان‌ مطلق‌ است، چرا كه‌ فقیه‌ در دایره‌ای‌ وسیع‌تر اجتهاد می‌كند و حقوقدان‌ در دایره‌ای‌ محدودتر.
تا قبل‌ از پیروزی‌ انقلاب‌ اسلامی‌ حقوق‌ مدنی‌ كشور ما جز در چند مسأله‌ یكپارچه‌ فقه‌ بود. ولی‌ در حقوق‌ جزا میان‌ فقه‌ و حقوق‌ فاصله‌ بسیار بود. با پیروزی‌ انقلاب‌ اسلامی‌ هم‌ حقوق‌ مدنی‌ به‌ طور خالص‌ اسلامی‌ شد و هم‌ حقوق‌ جزا.
حال‌ جای‌ این‌ سؤ‌ال‌ است‌ كه‌ آیا نمی‌شود علم‌ حقوق‌ را هم‌ علم‌ تكلیف‌ بنامیم؟ در علم‌ حقوق‌ آن‌ اندازه‌ كه‌ از تكالیف‌ بحث‌ می‌شود از حقوق‌ بحث‌ نمی‌شود، بخصوص‌ در حقوق‌ جزا كه‌ همهٔ‌ بحث‌ دربارهٔ‌ انواع‌ و انحأ مجازاتهاست‌ و مجازات‌ تابع‌ تكلیف‌ است. گرچه‌ از نظر ما تكلیف‌ هم‌ تابع‌ حق‌ است. آیا در حقوق‌ مدنی‌ بیشترین‌ بحث‌ دربارهٔ‌ الزامات‌ و وظیفهٔ‌ها و تكالیف‌ نیست؟ آیا در انواع‌ عقود و ایقاعات، همه‌ و همه، بحث‌ دربارهٔ‌ مسؤ‌ولیتها نیست؟ آیا حقوقدانهای‌ ما را متهم‌ به‌ بینش‌ سكولاریستی‌ كردن‌ و فقهای‌ ما را متهم‌ به‌ بینشهای‌ سنتی‌ و غیرمترقیانه‌ كردن، جرم‌ و گناه‌ نیست؟ مگر اینكه‌ گفته‌ شود گفتگو از جرم‌ و گناه‌ هم‌ ضد سكولاریزم‌ است.
▪ توصیه‌ به‌ ترك‌ مناقشه‌ لفظی
ما هم‌ می‌گوییم‌ نباید مناقشهٔ‌ لفظی‌ كرد. فقیه‌ و حقوقدان‌ هر دو ملتزمند به‌ اینكه‌ در همه‌ یا بعض‌ موارد، مبنا حق‌ محوری‌ است‌ نه‌ تكلیف‌ محوری. اگر علمی‌ را علم‌ فقه‌ و علم‌ دیگری‌ را به‌ دلیل‌ قلمرو محدودتری‌ كه‌ دارد، علم‌ حقوق‌ بنامند، هیچ‌ لطمه‌ای‌ بر مبنا وارد نمی‌شود.
وقتی‌ می‌گویند حقوق‌ اسلامی، مقصود تكالیف‌ اسلامی‌ نیست؛ مقصود همان‌ چیزی‌ است‌ كه‌ محور و مبنا و اصل‌ است، یعنی‌ همان‌ كه‌ منشأ تكالیف‌ است. و اگر بگوییم‌ علم‌ فقه، یعنی‌ همانكه‌ از مبنای‌ تكلیف، یعنی‌ حق، و از خود تكلیف‌ و اقسام‌ آن‌ سخن‌ می‌گوید. چرا مقصود از حقوق‌ اسلامی‌ تكالیف‌ اسلامی‌ است؟ مگر اسلام‌ و علمای‌ اسلام‌ از حقوق‌ گریزانند؟ اگر حق‌ نباشد، تكلیف‌ چه‌ صیغه‌ای‌ است؟ انصاف‌ این‌ است‌ كه‌ بدون‌ درگیر شدن‌ در مناقشهٔ‌ لفظی، فقه‌ و حقوق‌ ما از یك‌ بینش‌ برخاسته‌ است. فقیه‌ در دایره‌ای‌ وسیع‌تر و حقوقدان‌ در دایره‌ای‌ محدودتر، از حق‌ و تكلیف‌ سخن‌ می‌گویند. هیچ‌ی گرفتار تكلیف‌ محوری‌ نیستند، بلكه‌ هر دو بر مبنای‌ حق‌محوری‌ تكالیف‌ و وظائف‌ مكلفین‌ را تعیین‌ می‌كنند.
▪ تفاوت‌ علم‌ حقوق‌ و علم‌ فقه‌ در بیان‌ حق‌ و تكلیف
می‌گویند در علم‌ حقوق‌ همهٔ‌ تكالیف‌ معلوم‌ می‌شود و در علم‌ فقه‌ برخی‌ از حقوق. این‌ ادعا به‌ دور از انصاف‌ است. اگر همه‌ جا در مقابل‌ هر تكلیفی‌ حقی‌ باشد، هر كجا تكلیفی‌ روشن‌ شود در مقابل‌ آن، حقی‌ و هر كجا حقی‌ معلوم‌ شود در مقابل‌ آن‌ تكلیفی‌ به‌ دست‌ می‌آید و اگر مبنا این‌ است‌ كه‌ در مقابل‌ هر تكلیفی‌ حقی‌ نیست، البته‌ نباید انتظار داشت‌ كه‌ علم‌ فقه‌ در ضمن‌ بیان‌ حقوق، بیانگر همهٔ‌ تكالیف‌ باشد؛ ولی‌ در ضمن‌ بیان‌ تكالیف، بیانگر همهٔ‌ حقوق‌ خواهد بود، چرا كه‌ بر این‌ مبنا تكلیف‌ اعم‌ از حق‌ است. بر مبنای‌ اعمیت‌ تكالیف، اگر اشكالی‌ باشد متوجه‌ علم‌ حقوق‌ است‌ كه‌ نمی‌تواند بیانگر همهٔ‌ تكالیف‌ باشد. حتی‌ بنا بر تساوی‌ حق‌ و تكلیف، باز هم‌ علم‌ حقوق‌ بیانگر همهٔ‌ تكالیف‌ نیست، چرا كه‌ بیانگر همهٔ‌ حقوق‌ نیست. ولی‌ علم‌ فقه‌ هم‌ بیانگر همهٔ‌ تكالیف‌ و هم‌ بیانگر همهٔ‌ حقوق‌ است.
‌احمد بهشتی‌
پی‌نوشتها
۱) سورهٔ‌ القیامه‌ آیهٔ‌ ۶.
۲) مجله‌ كیان‌ شمارهٔ‌ ۲۶.
۳) مفاهیم‌ بر سه‌ قسمند: نفسی، مانند حیات، ذات‌ اضافه، مانند قدرت‌ و اضافی‌ محض‌ مانند فوقیت‌ و تحتیت.
۴) رجوع‌ شود به‌ كتاب‌ درآمدی‌ بر اقتصاد اسلامی، صفحهٔ‌ ۸۴ به‌ بعد، و نیز كتاب‌ دائرهٔ‌المعارف‌ حقوقی‌ تألیف‌ دكتر جعفری‌ لنگرودی، صفحهٔ‌ ۱۳۸ به‌ بعد، ذیل‌ واژهٔ‌ حق.
۵) نهج‌ البلاغه، صبحی‌ الصالح، حكمت‌ ۳۹۹.
۶) قرآن‌ یكجا خودش‌ را هدایت‌ برای‌ متقین‌ (البقره‌ ۲) و جای‌ دیگر خود را هدایت‌ و بشارت‌ برای‌ مؤ‌منین‌ (النمل‌ ۳) و جای‌ دیگر خود را هدایت‌ و رحمت‌ برای‌ محسنین‌ معرفی‌ كرده‌ است. متقین‌ و مؤ‌منین‌ و محسنین‌ سه‌ گروه‌ نیستند بلكه‌ هر سه‌ یك‌ گروهند با سه‌ علامت‌ تقوی‌ و ایمان‌ و احسان. ایمان‌ مبنا و اساسی‌ است‌ كه‌ جنبهٔ‌ سلبی‌ آن‌ پرهیز از گناه‌ و جنبهٔ‌ ایجابی‌ آن، احسان‌ و نیكوكاری‌ است.
۷) نهج‌ البلاغه، دكتر صبحی‌ الصالح، خطبه‌ ۱۳۶. حضرت‌ در این‌ خطبه‌ از مردم‌ می‌خواهد كه‌ كمكش‌ كنند و سوگند یاد می‌كند كه‌ بر بینی‌ ظالم‌ دهنه‌ می‌زند و او را - اگر چه‌ كراهت‌ داشته‌ باشد - به‌ چشمه‌ سار حق‌ می‌برد.
۸) من‌ این‌ جمله‌ را عمداً‌ به‌ كار می‌برم‌ چرا كه‌ پیامبر اكرم(ص) دربارهٔ‌ علی‌ فرمود: «علی‌ مع‌ الحق‌ و الحق‌ مع‌ علی‌ یدور حیثما دار - علی‌ با حق‌ و حق‌ با علی‌ است‌ و علی‌ آنگونه‌ می‌چرخد كه‌ حق‌ می‌چرخد.» طبق‌ این‌ بیان، حق‌ محور است‌ و علی‌ همواره‌ گرد این‌ محور می‌چرخد. به‌ نظر ما حق‌ محور تكلیف‌ است‌ و تكلیف‌ گرد این‌ محور می‌چرخد.
منبع : کتاب نقد


همچنین مشاهده کنید