یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


حافظ، سخنگوی فرهنگ ایران


حافظ، سخنگوی فرهنگ ایران
بیستم مهرماه یادروز لسان‌الغیب حافظ شیرازی همزمان با گلباران آرامگاه وی در حافظیه شیراز آیین‌هایی در دفاتر فرهنگی ایران در ۷۵ کشور جهان برگزار شد. به همین مناسبت مقاله دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن را با عنوان: «حافظ، سخنگوی فرهنگ ایران» برگزیده‌ایم که از نظرتان می‌گذرد.
حافظ می‌‌توان گفت که به عمیق‌ترین لایة فرهنگ ایران دست زده است و رسیدن به عمق او نزدیک به ناممکن است.
من نمی‌خواهم بگویم که مهم‌ترین شاعر ایران است، که نیست؛ ولی می‌‌خواهم بگویم که استثنایی‌ترین است، یعنی وضع کاملاً خاصّی دارد، آنچه را که فرنگیها می‌‌گویند «فنومن»، یعنی مخصوص به خود. نمی‌شود گفت که چه هست و که هست و چه می‌‌گوید، زیرا همانگونه که گفتم سخنگوی آن لایة زیرین فرهنگ ایران و تاریخ ایران است و به عمق تاریخ ایران رسیدن کار دشواری است. پیش از این اشاره داشتیم که این از عجایب است که یک فرد در گوشه‌ای از شیراز، در یک دوران انحطاط تاریخ، فرد کاملاً بی‌ادّعا، یک طلبه از یک خانوادة پایین‌تر از متوس‍‍ّط، توانسته باشد به این صورت به بروز بیاید و به این صورت سخنگوی اعماق زندگی انسانی بشود. این از شگفتی‌های تاریخ است که گاه به گاه یک چنین عناصری از خود بیرون می‌‌دهد. اینکه گفتم که خصوصیّاتی دارد که او را جدا می‌‌کند از دیگران، یکی این است که حدود ۶۰۰ سال است که در عرصة تفکّر ایرانی از او فال می‌‌گیرند و آیندة خود را از او می‌‌پرسند. امّا در دوران ما چیزی افزون پیش آمده، و آن این است که آیندة اجتماعی مطرح است، سرنوشت یک کشور مطرح است، سرنوشت سامان جهانی تاحدّی مطرح است، همة ملّت‌ها کم و بیش به هم بستگی پیدا کرده‌اند؛ بنابراین سرنوشت فردی از خود فراتر رفته، اجتماعی شده، برای آنکه در هر نقطه از جهان هر اتفاق بزرگی بیفتد در نقطه‌های دیگر اثرگذار می‌‌شود؛ بنابراین یکی هم این است که گاهی از حافظ می‌‌خواهند بپرسند که چه خواهد شد و عجیب این است که همیشه یک جوابی هست که ولو مبهم، تا حدّی بتواند پرسنده را در آن لحظة خاص که فال می‌‌گیرد؛ اقناع بکند که چیزی به دستش آمده، و این خاصیّت یک حالت بسیار سیّال شعر حافظ است، که قرار به یک موضع ندارد و همین طور از یک نقطه به نقطه‌ای دیگر حرکت می‌‌کند و به این علّت تاحدّی می‌‌توان از او جواب گرفت و باز به این سبب نیز هست که حافظ به‌گونه‌ای حرف می‌‌زند که برداشت‌های متفاوت و گاه متناقض از او می‌‌شود. شما به کتابهایی که دربارة او نوشته شده است نگاه بکنید، می‌‌بینید که چقدر برداشتهای مختلف راجع به او شده و تقریباً هیچ کدام از این کتابها هم جواب درستی به انسان نمی‌دهند. باز این حالت استثنایی کلّی دیگرش این است که تنها شاعری‌ست در زبان فارسی، که خود شخصاً ادّعا دارد که به عالم غیب ارتباط دارد. جابه‌جا چندین بیت در این معنا هست که می‌‌گوید: «قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌‌کنند»، و نظایر این. هیچ کدام از بزرگان شعر فارسی یک همچون ادّعایی نداشته‌اند که حافظ داشته، و این معلوم می‌‌شود که نوعی احساس درونی داشته که این شعر را فراتر می‌‌برد از حدّ کلام زمینی، کلامی که مورد استفادة عموم است؛ نوعی حالت فرازمینی به کلام خود می‌‌بخشد. این البتّه نه بدان معناست که واقعاً ارتباطی با عالم غیب داشته، هیچ کس نمی‌تواند با عالم غیب ارتباط برقرار بکند؛ بلکه حالتی است که ترکیب کلمات و الفاظ یک همچو خاصیّتی از خود بروز می‌‌دهد. طنینی در کلمات هست، آوای خاصّی از ترکیب پدید آمده که این حالت را القاء می‌‌کند.
در واقع موسیقی خاصّی در آن است که ما را می‌‌رباید و می‌‌برد به عالم دیگری، و از این گذشته باز از چیزهای عجیبی که دربارة حافظ هست، آن است که مثلاً شاعر بسیار مهمّی مثل گوته، که برجسته‌ترین فرد ادبیّات آلمان است، از طریق ترجمه سرسپردة او شده است. این از عجایب است. ترجمة حافظ جزو ناکام‌ترین نوع ترجمه‌هایی هست که بشود سراغ گرفت، برای آنکه فوری جان شعر را می‌‌گیرد، و آن را له می‌‌کند. با این حال، این شعر حافظ در ترجمة به هم ریخته شده، شکسته بسته، توانسته است با یک فرد آلمانی ارتباط برقرار کند، که هیچ کس دیگر نتوانسته. گوته مسلّط بود بر فرهنگ اروپا، بر فرهنگ یونان، که آنهمه اروپایی‌ها به آن می‌‌نازند، همة بزرگان ادب را می‌‌شناخت، معذلک آمد به طرف حافظ. این یک چیز عجیب است، و باید کمی رازش را پیدا کرد.
من مطلبی نوشته‌ام راجع به این موضوع که چه شد که فردی مثل گوته، از آن سر دنیا، در حدود ۴۵۰ سال بعد از حافظ آمد سر این موضوع و نوعی حالت برادرخواندگی بین خود و شاعر شیراز برقرار کرد۱ و از زمانی که او را شناخت، در سنّ پیری، در ۶۵ سالگی دیگر تا آخر عمر در این قید باقی ماند. البتّه یک شاعر استرالیایی، او هم از طریق ترجمه ـ و این از عجایب است ـ می‌‌گفت که از آغازی که بشر شروع به سخن گفتن کرده، هیچ بنی‌بشری پا بر کرة خاکی ننهاده است که مثل حافظ شعر بگوید و حرف بزند. از سوی دیگر، ما در مقابل، داریم حرفهایی که کسروی راجع به حافظ زد، در رسالة «حافظ چه می‌‌گوید؟» همه اینها کمی راست می‌‌گویند، حتّی کسروی. همة این اظهارنظرهای متناقض راجع به حافظ هست؛ برای اینکه بشر از پایین‌ترین تا بالاترین نوسان می‌‌کند، از شفّاف‌ترین تا تاریک‌ترین و همة جوانب در او هست. حافظ تمام این موارد را در خود انعکاس داده؛ بسته به این است که ما از چه دیدگاهی نگاه بکنیم، به این دیوان ۵۰۰ غزلی واقعاً اگر از یک نگاه ساده ظاهری بخواهیم بنگریم، حرف‌های کسروی پر بی‌راه نیست. چه معنی دارد این طور حرف زدن: کنار جوی‌نشستن، شراب خوردن و تماشا کردن، یا دائماً از می‌و معشوق حرف زدن؟
اگر به ظاهر نگاه بکنیم، ایرادها درست در می‌آیند، اما اگر بخواهیم به عمق برویم، موضوع دیگری می‌شود، برای اینکه این حرفها بیان سرنوشت انسانی است در آن درجه نهایی، در زبان کنایه؛‌اندیشه‌ای است که بر ایرانی مسلط شده و او سخن گویش بوده. ما از این نظر باید نگاه بکنیم به حافظ، و گرنه البته اگر بخواهیم به ظاهر اکتفا کنیم، یک خطر در انتظار خواهد بود و آن نوعی «حافظ زدگی» است نباید ربوده ظواهر بعضی‌اندیشه‌هایی شد که دورانشان سپری شده، تاریخ تحول پیدا کرده، جریان‌های دیگری پیش آمده. البته شرایط تغییر کرده؛ ولی ربودگی به جانب حافظ علتش آن است که مسائل عمقی تغییر نکرده است. مسائل اساسی برجای خود است؛ یعنی همان استنباطی که او در قرن هشتم داشته است، همان استنباط از جهان و تاریخ و اجتماع، ما نظیر همان را امروز داریم و به این علت است که هنوز خودمان را آویخته‌ایم به این دیوان و از آن یاد می‌کنیم و حرف می‌زنیم و فال می‌گیریم.
● حاصل کار
حالا‌اندکی بیاییم بر سر محصول کار، زیرا ارزش هر فرد به محصول کاری است که از او بر جای مانده. خود او تمام شد، جزو تاریخ و گذشته شد، اما چه از او باقی مانده؟ این مهم است. از حافظ، تعدادی شعر هست به صورت غزل و چند قصیده، چون او خوشبختانه در یک خط کار کرده، مثل سعدی یا کسان دیگر نبوده که خود را پراکنده بکند، کارش یکدست است. تعدادی رباعی هم از او باقی مانده که چیز مهمی نیستند. می‌ماند غزل‌ها. در این غزل‌ها چه می‌خواسته است بگوید و چگونه‌اند؟ می‌دانیم که شعر تشکیل می‌شود از دو عنصر اصلی: یکی «لفظ» و یکی «معنا». از نظر لفظی باید گفت که حافظ زبده‌ترین انتخاب‌ها را در کلمه به کار برده، یعنی همانگونه که اشاره کردم یک موسیقی، یک آهنگ خاص در آن نهاده که این همان است که موجب شده تا او را «لسان‌الغیب» بخوانند. شعرها به گونه‌ای است که درون ما را به تموج می‌آورند، ما را انبساط می‌دهند. ذهن ما را می‌برند به فضاهای دوردست؛ محدودیت زمانی و مکانی را درهم می‌شکنند. این در واقع نوعی رقص درونی خود ما هست که انگیخته می‌شود که همچو احساسی بتوانیم داشته باشیم نسبت به آنچه از زبان حافظ می‌شنویم. پس موسیقی حاصل شده از ترکیب کلمات است و حروف و اصوات. حالا اینها چگونه با هم ترکیب شده‌اند، بحث مفصلی دارد. این چیزی است که شگردش در دست حافظ بوده. اگر کس دیگری همین معانی را گفته بود، مثلاً خواجوی کرمانی یا عراقی یا کسان دیگری که معاصر بودند با او،‌یا سلمان ساوجی، به هیچ وجه آن رنگ و آهنگ از آنها حادث نمی‌شد. تمام هنری که او دارد، از این ترکیب به دست آمده است که البته با کوشش زیاد به دست آمده، برای اینکه آدمی بوده بسیار با وسواس. انتخابگر خیلی دقیقی بوده، پر توقع به کلام، و چه بسا که تعداد زیادی از شعرهای خود را خود از میان برده باشد، یعنی شعرهای متوسط خود را. اینهایی که مانده‌اند، دیگر نخبه‌اند. این از لحاظ لفظی است؛ اما لفظ به تنهایی رسائی ندارد که بتواند اثربخش بشود، بلکه باید با معنایی همراه گردد. لفظ و معناست که در واقع حالت بارآوری ایجاد می‌کند، از این هماغوشی عنصر سوم به دست می‌آید و آن حاصل کلام است، یعنی شعر، یعنی «آوا» و این آن است که خواننده یا شنونده را به این تصور می‌آورد که آواز درون خود اوست که در این کلام بازتاب یافته. شاعر کاری جز آن که آن را در درون او بیدار کند، ندارد.
در زبان فارسی غزل خوب زیاد است، ولی سروده‌ای که به این کیفیت برسد، نیست؛ مگر نزد سعدی. شعر حافظ عجیب است که متصنّع است و آنهمه طبیعی می‌نماید. ساختة مصنوعی است که بو دارد، نسیم دارد، و عناصر زنده در آن است. فرق دارد فی‌المثل با نظامی که وقتی می‌خوانید، شمیم مصنوعیّت از آن می‌شنوید. نظامی هم البته صنعتگر مهمی است؛ ولی نزد او احساس می‌کنید که برمی‌خورید به نوعی برساختگی که می‌گوید مرا دنبال کن تا به معنی برسی. در حافظ، تصنع به سوی شما جاری می‌شود، مانند آب چشمه. حتی در مصنوع‌ترین ترکیب‌هایش، این حالت خود رو، حالت عطرآگین که خاص گلهای طبیعی است دیده می‌شود. این است اعجاز منحصر به فرد این شخص که توانسته است در غزل‌هایش ایجاد بکند و این در حالی است که او هیچ چیز تازه نگفته، دیگران هم گفته بودند این حرفهائی را که او آورده. حرفهای خیامی، حرفهای سابقه‌دار در ادبیات فارسی که از ابوسعید ابوالخیر، از سنائی و دیگران شروع می‌شود تا بیاید به سعدی و حتی شعرای یک خرده کم اهمیت‌تر مثل خاقانی و دیگران. اینها همة اینها را گفته بودند؛ ولی اهمیت کار در نوع بیان است که در واقع مثل مجسمه‌ای است که از سنگ یا گچ ساخته شود، ولی روح هنر در آن دمیده شود. این مجسمه همان سنگی است که هرکسی می‌توانسته آن را شکل دهد، ولی آن چیزی که «لطیفة نهانی» خوانده شده، در آن باشد یا نباشد. او این کار را کرده، از همه اجزای گذشتگان مایه گرفته و آورده در این بیان خاص، و توانسته است که اینها را جانی تازه بدهد، حالت فراگیر به آنها ببخشد، چنان که خواننده گمان ببرد که کشف خود اوست.
این اندیشه‌ها چیست که بر دل می‌نشیند؟ به نظر من کاری که او کرده، نوعی تلفیق و انتخاب است. اندیشه‌های پایه‌ای را بیرون کشیده، یعنی آن چیزهائی که در دل ایرانی و تاریخ ایران رفت و آمد داشته. حتی در درون هر انسان، در هر نقطه، این مفاهیم همیشه مطرح بوده، از یونان قدیم، حتی بروید جلوتر، از سومر، از بابل، مصر، هرچه که از آن قدیم‌تر نباشد؛ می‌بینید که اینها اندیشه‌های پایه‌ای‌اند، منتهی تطبیق داده شده‌اند با تاریخ ایران، با جامعة ایرانی و در اینجا پررنگ‌تر شده‌اند.
● عشق
یکی از این مفاهیم مسأله عشق است. خوب، مسأله عشق همه بر سرش حرف زده بودند: مولانا، عطار، سنایی و دیگران، کل عرفان ایران برگرد آن می‌گردد، ولی کاری که حافظ کرده، آن را فشرده‌ و متبلور کرده، مثل خود سنگ که قرون متمادی باید بگذرد تا تبدیل به گوهری شود، او یک چنین کاری کرده است. در نزد او نیز مسأله پایه‌ای عشق است.
این کدامین عشق است و منظور از آن چیست؟ منظور البته بسیار پهناور است و به یک معنا و دو معنا ختم نمی‌شود. تقریباً تمام مسائل بشری را در خود متمرکز می‌دارد. بخصوص در ایران قدری غلیظ‌تر می‌شود، بنا به عللی که تاریخ ایران بیانگر آن است. مسأله دوم شراب است. شراب البته یک چیز عادی است، آب انگور است، از قدیم‌ترین زمان، تمام تمدن‌ها از آن حرف زده‌اند. از جمشید که گفتند او آن را کشف کرد، تا اساطیر دیگر. در یونان باستان «باکوس» خدای شراب بوده، و همچنین سایر تمدن‌ها. ولی در ایران یک مفهوم بسیار پیچیده و عجیبی پیدا می‌کند؛ یعنی از ماهیت خود خارج می‌شود، از این آب انگوری که باید مراحلی را بگذراند تا تبدیل به این نوشابه شود. البته این برای آن است که خاصیت دگرگون‌کننده دارد؛ یعنی نظم ادراک را به هم می‌زند. وقتی که نظم ذهنی و مغزی را به هم زد، حالت تازه‌ای عارض می‌شود. آهنگ ذهن‌ تندتر یا کندتر می‌شود، یا تخدیر می‌شود یا تحریک و به هر حال دگرگونی پدید می‌آید، افق تازه‌ای در برابر قرار می‌گیرد. هیچ مایع دیگری این کار نمی‌کند. به این علت همة سمبل‌ها و کنایه‌ها متمرکز شده‌اند روی این موضوع. وقتی که دستگاه ذهنی و اندیشه‌ورِ انسانی تغییر پیدا کرد، قیافة دنیا در مقابل شما تغییر می‌کند. اشخاصی را که در مقابل می‌بینید عوض می‌شوند، فضایی که تماشا می‌کنید، سبزه و صحرا و هرچه به نظر می‌آید دگرگون می‌گردد، حتی گذشته‌ها و خاطره‌ها. چرا بعضی مردم گریه می‌کنند وقتی که مست می‌شوند؟ برای اینکه خاطرات گذشته جان می‌گیرند، به تکان می‌آیند. آرزوهای ناکام شده، به ثمر نرسیده، همة اینها برافروخته می‌گردند. به این علّت است که بر هیچ مایع دیگری آنقدر تکیه نشده که بر شراب. به همین علّت هم در بعضی از تمدّن‌ها منع شده است، برای ‌آنکه دگرگون کننده است، وضع عادی را به هم می‌زند. وضع عادی مغز وقتی به هم خورد، نظم منطقه‌ای را ممکن است به هم بزند. باز هم به همین علت است که آن همه ستایش در حق آن شده است. ادبیّات جهان پر است از این ستایش. از ستایش آغاز می‌شود، تا برسد به تعزیر و شلاّق. هر دو، برای آنکه تأثیرگذارترین مایعی است که بشر شناخته است. مقام مهمّی که شراب در شعر حافظ دارد، به علّت کنایه‌هایی است که از آن می‌گیرد؛ به علّت اشاره‌هایی که به مسائل پنهانی تمدّن بشر و اندیشه‌های انسانی دارد.
● روشن‌بینی
سوّمین موضوعی که نزد حافظ خیلی مهم است، موضوع روشن‌بینی است؛ یعنی این خارخاری که برای روشن دیدن جهان و شکافتن رمز جهان و رمز آفرینش و سرنوشت بشر در اوست. این برای آن است که از این لایة خرافه‌ها و پندارها بیرون بیاید و برسد به یک روزنة روشن، مانند قطاری که از تونل بیرون می‌آید، از تاریکی بگذرد. قطار بشر در تصوّر حافظ این است که در تونل تاریکی عبور می‌کند و کوشش دارد بر آنکه برسد به آن دهانة نهایی، به آنجایی که به فضای باز و به روشنی برسد. این چیزی است که یکی از ارکان فکری خیّام را هم تشکیل می‌داده. او پیوسته در این اندیشه است که زندگی چیست؟ و این سؤال را مطرح می‌کند و البتّه به جوابی نمی‌رسد. مهم نیست که انسان به یک جواب قاطع برسد یا نرسد که: سرنوشت بشر چیست؟ زندگی چیست و آفرینش چیست و از کجا آمده و به کجا می‌رود؟ آنچه مهّم است، خود همین جست‌و‌جوست، همین پرسیدن و پوئیدن و نه رسیدن. هیچ وقت کسی نمی‌رسد؛ زیرا رسیدنی در کار نیست. همین رهروبودن است که انسان را مشغول داشته، استعدادها را مشغول داشته به خود. همین خود جست‌و‌جوست؛ زیرا مغز بشر باید از طرح سؤال باز نماند. حافظ یکی از کسانی است که معتقد است که به روشن‌بینی پرسش رسیده:
اگر از پرده برون شد دل من،‌ عیب مکن
شکر ایـزد کـه نـه در پـردة پندار بمانـد
«در پردة پندار نماندن»، یعنی آن ناباورکننده‌ها را باور نکردن. آن چیزهایی که از لحاظ شعور انسانی و از لحاظ تشخیص انسانی پذیرفتنی نیست.
بنابراین روشن‌بینی آن نیست که شما به نقطة نهایی یقین برسید، جواب سؤال خود را بشنوید، بلکه آن است که در یقین وارونه، یعنی خرافه متوقّف نمانید. نتیجه‌گیری حافظ این است. به این حساب سه رکن عمده‌ای که در اندیشة او تشخیص می‌دهیم، یکی عشق است که گمان می‌کند اگر مشکلات بشری حل‌شدنی باشند، از طریق آن می‌توانند حلّ شوند؛ مولوی هم همین می‌گوید، سعدی نیز، و به طور کلّی عرفان ایران.
حافظ خلاصه‌تر از دیگران بیان می‌کند. بعد می‌آید به شراب و آن در کنایة خود ارتباط پیدا می‌کند با ساختمان اجتماعی، با روابط اجتماعی. عارفان به این نتیجه رسیده بودند که تا زمانی که مغز با عقل محض فکر می‌کند، این نابه‌سامانی برقرار خواهد بود، زورمندان بر بی‌زوران مسلّط خواهند بود.
ظاهرکاران، ریاورزان، بر ساده‌دلها. بنابراین تغییری در ساختمان فکری انسان باید پیدا شود که سامان بهتری به جهان عرضه گردد. گفتند همان طور که شراب یک تغییر در مغز و فکر انسان می‌دهد، نوعی سُکر معنوی هم باید بتواند بشر را به سوی سامان بهتری راهنما گردد. اینجاست که شراب مفهوم کنایه‌ای وسیعی به خود می‌گیرد: برای مشکل‌‌های زندگی به او متوسّل می‌شوند که راهگشا گردد. جریان تدبیر انسانی را تغییر بدهد که به بیراهه نکشد. همة اینها به عشق منتهی می‌شود. حرف دربارة عشق تمام نشد. حافظ همة جوهر زندگی را به عشق بازمی‌گرداند:
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید
نـاخـوانـده نقش مقصود از کـارگـاه هستی
یعنی اگر آمدی و ناعاشق از دنیا رفتی، بدان که تمام عمر تو بر باد رفته، چیزی از زندگی درنیافته‌ای، یک مهمان بی‌ثمر و ناخوانده بر روی خاک بودی! او با این قاطعیت این حرف را بیان می‌کند. دیگران هم گفته‌اند؛ اما او آن را در چند کلمه خلاصه کرده؛ می‌گوید باید طعم عشق را بچشید و از دنیا بروید. چرا بزرگان فکری ایران تا این پایه به عشق اهمیت داده‌اند؟ گمان نمی‌کنم که تمدن دیگری مانند تمدن ایران بعد از اسلام تا این پایه به آن آویخته باشد. موضوع محتاج جواب روشنی است. باید گفت که این زاییدة تاریخ ایران، حتی زاییدة اقلیم ایران است، آب و هوا و شرایط اجتماعی که حاکم بوده است بر این کشور و ایرانی را نیازمند به یک نیروی مرموز به بار آورده است. یک ریسمان به دستش داده که این ریسمان را بگیر و برای اینکه گم نشوی، برای اینکه از پای درنیایی، آن را نگه‌دار. آنچه از ادبیات این هزار ساله برمی‌آید، محور، عشق است. چرا این‌طور شد؟ برای آنکه نوعی رهائی و رستگاری از آن جسته می‌شود. حافظ آن را در این بیت خلاصه کرده است:
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند
رستگاران چه کسانی هستند؟ آن کمند، کمند عشق است که البته از زیبائی انسانی شروع می‌شود، تا برسد به ابعاد بسیار ناشناختة بی‌انتهای زندگی که همة «هستی» را دربر می‌گیرد. برحول زیبایی می‌چرخد، تا برسد به هنجارهای دیگر، معنوی و مادی، و هرچه که بتواند کمک بکند به رسیدن به قلة زندگی؛ زیرا آگاه یا ناآگاه، تصور می‌کردند که این پادزهری است، در برابر فناپذیری انسان. از عشق تسلی می‌گرفتند، با این پندار که از طریق آن به زندگی نامیرا دست یافته شود. مولوی این موضوع را بسط می‌دهد و خیلی با اطمینان از آن حرف می‌زند. این البته چیزی نیست که از مرگ جسمانی بتواند جلو گیرد. نوعی دلخوشی است که در عمق با غریزة بقای نفس پیوند می‌خورد. عارفان می‌گویند شما می‌توانید از طریق عشق بر نیستی غلبه کنید ولو مرگ جسمانی داشته باشید. دومین انتظاری که از عشق می‌رفته، مسئلة آزادی است. این تصور بوده که شما اگر قید عشق را بر خود بگذارید، از قیدهای دیگر رهایی پیدا می‌کنید «که بستگان کمند تو رستگارانند»؛ یعنی تمام قیدهای اجتماعی که بر دست و پای شما بسته شده است، زدوده می‌شود. البته آزادی که گفته می‌شده، در نظر آنها آزادی سیاسی به مفهوم امروزی نیست که پارلمان و رأی باشد؛ نه، مفهوم این نبوده. آزادی کلی بشری منظور است. آزادی از قیدهایی است که بر دست و بال انسان از جانب خود انسان بسته شده، از جانب حکم‌گزاران و زورمندان و متشرّعان بسته شده و البته از همه مهم‌تر طبیعت بسته است؛ زیرا آدمی را فانی و ناقص آفریده است.در مفهوم عادی و عملی آن، یعنی انسان خود را از قیود دست و پاگیر و پای‌بندهای حقیر خلاص کند. اینجاست که ما به آزادگی نزدیک می‌شویم که با آزادی اجتماعی فرق دارد. آزادگی درونی و فردی است و هر کس آن را خود به خویش ارزانی می‌دارد. از طریق آن این امید نیز بوده است که بتواند نوعی همبستگی جهانی ایجاد شود، افتراق‌ها و باورهای جدائی‌افکن از میان برخیزد. از اندیشه‌های خیلی عرفانی و آرمانی، همواره نوعی چشمداشت عملی هم می‌رفته، بدان امید که سامان بهتری در زندگی بشر راه یابد. از عشق انتظارهای دیگری هم هست، و آن تصفیه و تهذیب وجود است. عشق تنها ناظر به یک معشوق نیست، به کل خانوادة انسانی مربوط می‌شود و رسیدن به این مقام مستلزم زیرپا نهادن «منی» خود است. کسی که عاشق شد، از درون خود بیرون می‌آید و به درون دیگران می‌رود. جزئی از بدنة کل «هستی» می‌شود. دیگر فرقی میان خود و دیگران نمی‌بیند. این است که در عرفان تا این پایه فربه کردن جان و لاغر کردن جسم توصیه می‌شود. جسم موجب افتراق است؛ زیرا «منی» را می‌پرورد. انسان به‌طور کلی از شرایط خاکی و نیازهای جسمانی خود قدری شرمنده بوده، از نیازهائی که باید برآورده شوند تا او بر سرپا بماند. بنابراین می‌اندیشیده که عشق بتواند به او کمک بکند که آنها را به حدّاقل برساند. در واقع در عشق، معشوق فرد به معشوق جمع تبدیل می‌گردد. عشق اصولاً یعنی چه؟ یعنی شما از درون خود بیرون بیایید، به وجود دیگری وارد بشوید، برای اینکه عشق همیشه باید معشوقی در مقابل داشته باشد. در نوع روحانی عشق، کسانی از مرحلة خاکی فراتر می‌رفتند، وارد عالَم دیگری می‌شدند.
انسان اگر در زندگی دست به کارهایی می‌زند که به ظاهر غیرلازم می‌نمایند، مانند انواع هنر، برای آن است که احساس کمبودی در زندگی دارد، می‌خواهد نقص وجودی خود، خلأ درونی خود را ترمیم کند. اگر نقّاشی یا موسیقی یا شعر در جهان نباشد، هیچ کمبودی در زندگی معاشی انسان حادث نمی‌گردد، ولی نشان داده شده که به آنها همان اندازه بها داده شده که به نان و آب. گذشته از آن، چرا کسانی به جنگ می‌روند و جان خود را به خطر می‌اندازند در راه اعتقادی؟ همة اینها برای آن است که انسان در تعقیب گمشده‌ای است، حتّی نمی‌داند که این گمشده‌اش چیست؛ ولی در هر حال گمشده‌ای دارد و راه‌های مختلفی را در طلب آن در پیش می‌گیرد. حافظ می‌گفت:
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طـلـب از گمشدگـان لب دریـا مـی‌کرد
به دنبال این گمشده بر پشت مرکبی، بر پشت یک «براق» باید رفت؛ این مرکب، عشق است. این مرکب، همان درون خود انسان است: «آنچه خود داشت، ز بیگانه تمنّا می‌کرد...» رابطة عشق و شراب از آن جهت است که برای ورود به عشق باید «خلوص درون» حاصل گردد. «پاک شو اوّل و پس دیده بر آن پاک انداز»؛ و این از طریق نوعی شور و مستی به دست می‌آید، نه از نشئة آب انگور، از شراب معنوی.
● قلمرو کائناتی
در شعر عرفانی ایران،‌که دو سخنگوی برجستة آن مولوی و حافظ هستند، تنها به زمین اکتفا نمی‌شود، قلمرو کائناتی در کار است، یعنی کلّ آفرینش. تمدّن و تفکّر ایرانی به گونه‌ای شکل گرفته، که نردبانی میان زمین و آسمان داشته باشد. ایرانی از زمین دل نمی‌کنده و بی‌کمک آسمان هم لنگر خود را از دست می‌داده. معشوق غزل‌ها این خاصیت دوگانه را در خود تجسّم می‌دهند: هم تجسّم زیبایی جسمانی، و هم اثیری. هم یک فرد خاصّ، و هم نمایندة آفرینش. خمیرمایة غزلها، تفکّر اشراقی است که حدّ و مرز نمی‌شناسد. تفکّر عقلانی محدود به قالب است، ولی تفکّر اشراقی نه. این اندیشه چون از واقعیّت کناره می‌گیرد، برای آنکه باورانده شود، باید به زیباترین بیان ابراز گردد، وگرنه موجبی برای قبولش نخواهد بود.
شعر باید شما را ببرد به عالم فراتر که در آن جا قبول و ناقبول منطقی جایی برای خود ندارند. مانند سفینة فضایی. اتّفاقاً حافظ دیوان خود را «سفینه» می‌خواند. منظور چیزی است که حرکت می‌کند. اندیشة عرفانی به نیروی زیبایی کلمات توانسته است جا برای خود باز کند، به کمک لطف بیان. حتّی در نثر. نثرهای صوفیانه، مانند اسرارالتوحید و تذکرة اولیاء اگر بُرد شاعرانه نداشتند، چه بسا که مسخره می‌نمودند. البتّه در این آثار مسائل بنیادی، چون آزادی، زندگی و مرگ، هجر و وصال مطرح‌اند، ولی باید با منطقی قابل قبول مطرح شده باشند که باورانده شوند، و چون چنین نیستند، زبان به کمک می‌آید. انسان همواره از گذرا بودن دلخوشیها نگران بوده، می‌خواسته است کاری بکند که آنها را پایدار کند، و این تنها به کمک تخیّل امکان‌پذیر بوده.
اینکه حافظ در طیّ این ۴۰ ـ ۵۰ سال گذشته، بیشتر از پیش در متن توجّه بوده، خود موضوع قابل توجهی است. سؤال مهمّی است که چرا این طور شده؟ چرا حافظ که به عنوان یک پیشگو شناخته می‌شد، یک تسلّی‌بخش ایرانی در طیّ ۶۰۰ سال، اکنون به عنوان یک راهگشا جلو آمده که مردم می‌خواهند جواب سؤال‌هایشان را از او بگیرند؟ زیرا از جاهای دیگر نمی‌توانند بگیرند، نه از رادیوها، تلویزیون‌ها و روزنامه‌ها و نه حتّی از دانشگاه‌ها، پس روی برده‌اند به حافظ و یک جهش پیدا شده در طی این پنجاه سال در رابطه میان ایرانی و حافظ. این سئوالی است که نمی‌دانیم به آن جواب درستی می‌توان داد یا نه؟ در هر صورت این است که هست، ولی بیم آن است که جواب قانع‌کننده از حافظ هم گرفته نشود، زیرا خود او هم حیران بوده در قضیه. اصولاً شخصیت حافظ در زبان فارسی و در ایران یک شخصیت معما گونه‌ای است. چرا این مرد به این صورت آمد و چرا توانست تقریباً آخرین پیام‌گزار شعر فارسی و پیام‌گزار روحیه ایرانی باشد؟ این که گفتم وجود حافظ معماست، یک علتش آن است که پدید آمدن او در این دوران خود عجیب است. صدسالی از حمله مغول گذشته است، و دیگر همه عوارضی که می‌بایست بر مردم بار بشود، شده است و آثار خود را بر جای نهاده. حمله دیگری نیز در راه است که باید از جانب تیمور بشود. در چنین آشفته وضعی که جنگ داخلی و ناامنی قطع نمی‌شود، ناگهان حافظ سر بر می‌آورد، و می‌شود سخنگوی تاریخ، سخنگوی درون ناآرام ایرانی.
اگر حافظ صرفاً به عنوان یک شاعر شناخته می‌شد، این قدر لزومی نبود که نسبت به او کنجکاوی بشود، برای آنکه شاعر، شاعر است. مردم شعرهایش را می‌خوانند، بهره‌ای می‌گیرند و ساعتی خوش می‌شوند و می‌گذرند؛ اما مسئله حافظ این است که سخنگوی تاریخ ایران است. مسئله او در همین است، یعنی تا زمانی که تاریخ ایران زوایایش، سوراخ سنبه‌هایش روشن نشود، حافظ درست درک نمی‌گردد. به همین علت هم هست که تقریباً او نزدیک‌ترین و دورترین فرد است به ما؛ یعنی در میان همه گویندگان زبان فارسی، از همه نزدیک‌تر به ما حافظ بوده، در همه خانه‌ها حضور داشته، خوانده می‌شده، از او نقل قول می‌شده، و در عین حال دورترین بوده. درست معلوم نبوده که چه می‌گوید، درست درک نمی‌شده. صدها کتاب تا به حال راجع به او نوشته شده، تقریباً هر کسی برداشت‌های خودش را آورده، برداشت‌های گاه متناقض از یک عبارت، از یک شعر. علتش این است که کلمات به نوعی هستند که می‌شود درک‌های مختلف از آنها داشت، زیرا تاریخ ایران یک سلسله ابهامات بزرگ است. با این حال، غالباً این شعرها طوری هستند که گوشه‌ای از زندگی ما را می‌توانند جوابگو شوند، و عجیب آنکه ما بعد از ششصد سال در جوی حرکت می‌کنیم که حرف‌های زمان حافظ می‌تواند تازه بنماید. این هم باز یکی از عجایب است. یعنی ماهیتاً زندگی ایرانی نسبت به ۶۰۰ سال پیش تغییر نکرده، در حالی که در ظاهرش از زمین تا آسمان دگرگونی پیدا شده.
حالا این سئوال برای ما هست که حافظ چه پدیده‌ای است؟ افسانه‌هایی را که درباره اش ساخته‌اند نباید سرسری گرفت. می‌گویند شاگرد نانوا بوده، مثلاً پادو بوده و بعد عاشق «شاخ نبات» شده و بعد چه و چه... همه اینها البته افسانه است؛ ولی افسانه‌هایی است که معنی‌دار هستند. چرا درباره سعدی نگفته‌اند که شاگرد نانوا بوده، درباره مولوی نگفته‌اند؟ درباره حافظ گفتند. برای آنکه نوعی برداشت از مجموع زندگی این مرد بوده است.
خوب، از اینجا آغاز می‌شود زندگی حافظ، بعد می‌رسد به جایی که لقب «خواجه» به او داده می‌شود. خواجه البته لقب مهمی در آن زمان بوده است، به افراد معینی این لقب اطلاق می‌شده؛ به رجال مملکتی، به وزرا، احیاناً به دانشمندان خیلی برجسته که جنبه سیاسی پیدا می‌کردند و گاه به تجار بزرگ هم می‌گفتند؛ ولی به کسانی گفته می‌شده که تاثیر اساسی در زمان خود داشتند. نمی‌دانم از چه زمانی این لقب به حافظ اطلاق شده، در حالی که او هیچ یک از این جوانبی را که برشمردیم، نداشته. درست روشن نیست؛ ولی در هر حال چیزی است که در تذکره‌ها و در عرف عامه آورده شده و گفته‌اند: «خواجه حافظ شیرازی». خوب او از کودکی فقیرانه‌ای سربرآورد تا رسید به جائی که لقب خواجه به او داده شد و بدینگونه طی مراحلی کرد. از جهت دیگر هم عجیب است؛ زیرا در آغاز طلبه بوده. زندگی خود را شروع کرده به عنوان یک طلبه، در مدرسه، و بعد تغییر مسیر داده و یک دگراندیش، شده. چند سالی ملازم دستگاه شیخ ابواسحاق اینجو، حاکم فارس بوده، بعد از کشته شدن او، مظفری‌ها آمدند، و آن دوران اختناق مبارزالدین. تمام عمر در شیراز نشسته، بی‌آنکه جهانگردی بکند، حشرونشر دامنه‌داری داشته باشد، جز سفر ناموفقی به یزد، و یک بار هم گویا به اصفهان. تمام عمر در کلبه محقری، در یکی از محله‌های شیراز به سر برده و آنگاه چنین کسی توانسته از طریق خوانده‌ها، از طریق معاینه و تأمل و تفکر،‌ اینگونه برگذشته ایران و جهان اشراف یابد، و به مغاک وجدان ناآگاه ایرانی راه پیدا کند، از عجایب است.
دیوان حافظ یکی از کوچک‌ترین دیوان‌های شعر فارسی است. همه بزرگان دیگر زبان فارسی آثارشان خیلی پرحجم‌تر از اوست. نه تنها فردوسی و مولوی، بلکه حتی ناصرخسرو، مسعود سعد و دیگران. البته خیام را نمی‌توانیم دیوان‌دار حساب کنیم. حال این ۵۰۰ غزل که از او باقی مانده، در عمر پنجاه ساله شاعری او می‌توانیم بگوییم سالی ۱۰ غزل، بر سر هم بسیار ناچیز می‌نماید. این ۵۰۰ غزل هم مکرراتش را اگر کنار بگذاریم ـ زیرا مقدار زیادی مکررات دارد ـ حدود یک‌پنجم آن باقی می‌ماند، که بدینگونه تمام تفکر و جهان‌بینی در آنها خلاصه شده، در ۱۰۰ غزل یا کمی بیشتر. فشردگی عجیبی است که تقریباً می‌شود گفت که تمام رگه‌های فکری ایران در آن جا گرفته، در این ۱۰۰ غزل، و انگشت‌ گذارده شده روی آن دردهای تاریخی، اجتماعی این کشور و اگر این قدر به جا افتاده و این قدر احساس همدلی با آن می‌شود، علتش آن است که دردهای اساسی جامعه ایرانی را مطرح کرده، عمق تاریخ ایران را مطرح کرده. از شگردهای دیگر او که آن نیز از شگردهای تاریخ ایران است، آن است که اندیشه‌های متعارض را در خود جا داده، بدون اینکه به گونه‌ای باشد که احساس غرابت بشود؛ یعنی خوانندگانش هم این تناقض‌ها را پذیرفته‌اند، و از این روست که دیندار و بی‌دین، دنیادار و آخرت‌دار، معنوی و مادی، همه این‌ها بر سر حافظ اتفاق‌نظر پیدا کرده‌اند، و او را برحسب گرایش‌های خود تفسیر می‌کنند.
همگی یک نوع موافقت کلی پیدا کرده‌اند بر سر او، درحالی که همه آنها بین خودشان اختلاف‌نظر داشته‌اند! نمی‌توانستند با هم کنار بیایند؛ اما وقتی پای حافظ درمیان آمده، برسر او با هم کنار آمده‌اند! کس دیگر این خاصیت را نتوانسته در خود پدید آورد.
البته عرفان ایران به گونه‌ای است که این جنبه دوگانه را دارد و حافظ خیلی گویاتر از کسان دیگر آن را مطرح کرده؛ به طوری که اگر می‌خواستند دقیق بشوند روی اندیشه‌های او، جای خیلی حرف پیش می‌آمد. البته باید گفت که روح ایرانی، اگر آن را تحمل کرده، برای آن است که درونش آن را پذیرا بوده. ملتی که کمتر حالت انعطاف داشته باشد، به آسانی نمی‌تواند این حرف‌ها را برخود هموار کند، این است که حافظ در عثمانی مورد انتقاد قرار گرفت. کسانی از مفتی استانبول فتوا خواسته بودند که تکلیف ما با حافظ چیست؟ آیا باید او را «لسان‌الغیب» بدانیم یا نه؟ و او جواب داده بود که نه، بعضی از شعرهای او خوب است؛ ولی بعضی دیگر «زهر قاتل است». از قراری که علامه قزوینی نوشته، این کسان از نفوذ حافظ در میان مردم نگران شده بودند،‌ از روی حسد این سؤال و جواب را مطرح کردند.
علت این فتوا آن بوده است که از پیشرفت نفوذ حافظ در میان ترکها جلوگیرند. در آن زمان، در قرن نوزدهم، عده زیادی فارسی‌دان در عثمانی وجود داشته، نه تنها ترکیه، بلکه می‌رفته تا بوسنی هرزگوین و آلبانی و فارسی‌دانهای ترک، حافظ، سعدی و مولوی را بیشتر می‌خواندند و از این رو، سران فکری عثمانی مقداری نگران شده بودند که چرا این قدر، یک حالت ایران‌زدگی پیدا شده است. از این رو اتهام بستند به حافظ که شعر یزید را تضمین کرده است! یعنی این مصراع: «الا یا ایها الساقی ادرکاساً و ناولها»، را که مرحوم محمد قزوینی، جواب خیلی قاطع داد که این شعر مطلقاً مال یزید نیست، و اثری از آن در دیوان او دیده نشده است، آنان بهانه‌ای یافته بودند برای آنکه حافظ را از چشم خوانندگانش بیندازند.
ما چند رگة اصلی ادبی داشتیم که چند نماینده داشت: فردوسی، مولوی و سعدی. فرد دیگری باید اضافه کنیم که در حافظ خیلی مؤثر بوده، آن خیام است. تیرة فکری خیامی در سراسر تاریخ ایران حرکت کرده. می‌شود گفت که حافظ خلاصه و فشردة اندیشه‌های ایران از چهار ـ پنج شاعر ایران است؛ یعنی هم از شاهنامه در او هست، هم از مولوی، هم از سعدی و هم اندیشة خیامی. بنابراین او یکجا معینی به هم زده که چکیده‌ای است از اندیشه‌ها. رگه‌ای از اندیشة هر یک از این بزرگان را در حافظ می‌توانیم پیدا کنیم. اینکه حافظ توانسته این قدر جامعیت پیدا بکند، این قدر مردمی شناخته شود، برای این است که از هر کدام از رگه‌های اندیشه‌های اصلی، در خود جای داده. در واقع می‌شود گفت که دیوان حافظ یک شاهنامة کوچک است، کتاب دیگری نمی‌شناسیم که این اندازه پرتو شاهنامه‌ای در خود منعکس داشته باشد. همچنین هنر شاعری سعدی در او انعکاس دارد، و تفکر مولانا و آن رگة اندیشة خیامی.
نکتة قابل توجه دیگر آن است که حافظ نخستین کسی است که خود دیوان خود را گردآوری و تنظیم نکرده است؛ چرا این طور بوده؟ در مقدمه‌ای که محمدگل اندام بر دیوان نوشته که اولین مقدمه‌نویس اوست و با حافظ معاصر بوده، می‌گوید که چند بار به او پیشنهاد کردند که شعرهایش را خود تنظیم کند که بعد از او بماند و او قبول نکرده. مجموعة غزلیاتی که الان در اختیار است، در دست مردم پراکنده بوده که پس از درگذشت او گردآوری شده است و به صورت دیوان درآمده. این خود معنی‌دار است و از جهتی روحیة حافظ را می‌نماید. دو علت می‌توان حدس زد: یکی آنکه وی به قدری سرخورده بوده از کار زمان و به قدری نابکاری دیده بوده که برایش مهم نبوده که بعد از او چه بر سر شعرهایش آید! او برای تسکین دل خود غزلهائی گفته بوده، به سبب عشق بزرگی که به موزونیت داشته، به زیبایی کلام، برای اینکه نمی‌توانسته شعر نگوید، ولی پس از مرگ دیگر برایش علی‌السویه بوده که آنها چه سرنوشتی پیدا کنند.
دلیل دوم آن است که چون شعرهای حافظ جنبة سیاسی داشته، تا در دست‌ها پراکنده بوده،‌ کمتر مشکل آفرین بوده؛ ولی جمع شدة آن در یک دیوان، می‌توانسته بازتاب‌هائی ایجاد کند و فتنه‌گریهائی برانگیزد. چه بسا حسودهائی در کمین بودند که اگر اینها جمع می‌شد، بر سر دست گیرند و پیش این حاکم و آن متشرع ببرند و دردسرهائی درست کنند.
چون دیوان با نظارت خود حافظ تنظیم نشده، بعضی کلمات صورت متفاوت پیدا کرده‌اند، مانند سلیمان و مسلمان یا قصه و وصله. از سوی دیگر حافظ نسبت به بیان خود بسیار حساس بوده که نزدیک به کمال برسد، و پیوسته آنها را دستکاری می‌کرده. این هم موجب دیگری برای ضبط متفاوت بعضی ابیات است. این را نیز باید گفت که به حدس قوی، حافظ بیش از اینها شعر داشته، و مقداری از آنها را خود از میان برده، تا آنچه را که نمی‌پسندیده به دست دیگران نیفتد. فردی بوده است انتخابگر و «خرده‌بین» و همه چیز را با ژرف‌بینی و و شکاکیت ملاحظه می‌کرده.
از رودکی تا بهار (ج۲، انتشارات نغمه زندگی)
۱ـ «گوته و حافظ، عشق پیرانه سر» منتشر شده در شمارة زمستان ۱۳۸۱ مجلّة هستی و کتاب «جام جهان‌بین» (چاپ قطره).
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید