شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


شناور در موج های شتابان ذهنی آشفته و سرشار


شناور در موج های شتابان ذهنی آشفته و سرشار
«ویرجینیا وولف» در اواخر دهه ۱۹۲۰ با نوشتن ناپیوسته رمان «موج ها» چندین هدف را با ذهنی دلزده و خسته پیگیر می شود و خود در یادداشت های روزانه آن سال ها یادآور شده که برخلاف گذشته چندان شور و انگیزه و اشتیاقی برای نوشتن این اثر در ذهن خویش احساس نمی کرده است.
برای پدید آوردن (آفریدن) سبکی نوین بینا بین نثر و شعر از چندی پیش در دفتر یادداشتی زیر هر حرف، واژگان و ترکیبات بیانگر لحظه های ناب زندگی خود و هر آنچه پیرامونش بوده را ردیف می کرده است تا بعدها با چینشی خاص و منحصر به فرد بتواند به یاری آنها سبک ابداعی و شگفت انگیز خود را بیافریند.
«وولف» در سال های پیش از دهه ۱۹۳۰ با نوشتن این رمان کوشید جدال جبر و اختیار را به پرسش کشد و آنچه در کشاکش آدمی با روزگار گذرا یا ماندگار است را کند و کاو کند. کوششی که نخستین نشانه های آن را می توان آشکارا در «به سوی فانوس دریایی» (۱۹۲۷) نیز مشاهده کرد، این بار و در موج ها این پرسش ها هویدا تر و برجسته تر به تصویر کشیده شده اند.
«موج ها» که نخست از سوی «وولف» «شب پره ها» نام گرفته بود، به گونه یی انتزاعی، پر رمز و راز و آنچنان که «وولف» دوست داشت مطرح کند، «بی چشم» نگاشته شد. «بی چشم» به معناهای رمز گونه گوناگون و همزمانی از سوی «وولف» بیان می شد؛ سرنوشت محتوم و چاره ناپذیر همچون پرسیوال، همانند هر آنچه بی عینیت است، بریده از خویش بودن در اثر تردید یا اندوه فراوان و...
«وولف» طی نگارش دستنوشته های آغازین موج ها یادآور شده است؛ «تنها یک زندگی مورد نظر من نیست بلکه می خواهم به چندین زندگی با هم بپردازم.»
او برای این کار شش کاراکتر را از ویژگی های دوستان، خواهران و برادرش می آفریند تا بیانگر و آینه پردازش و انعکاس صداهای طبقه اجتماعی - اقتصادی و فرهنگی او باشند؛ صداهایی که به گونه یی سلسله وار، در پی هم به تک گویی از خویش و پیرامون خویش می پردازند. خود «وولف» نیز همچون کارگردان / بازیگر نمایشنامه گهگاه میان اپیزودها سر بر می آورد و از قضاوت و منطق خویش نسبت به واقعیت رخدادهای زندگی و هستی سخن به متن می آورد. اما خود ا فشاگری و حدیث نفس «وولف» را نباید تنها در میان این پرده ها سراغ گرفت. «موج ها» خودکاوی شعر گونه یی است که فرآیند و ساختاری موزائیسمی و چندپاره دارد که برآمد خودکاوی یک من (Ego) در قالب ذهنیات او و نیز شش من (Ego) دیگر بیان می شود. یکی از ویژگی های برجسته «موج ها» همین مرز میان هویت و فردیت هر شخصیت با دیگران است که آهسته و آرام طی روایت محو می شود و یکی از فردیت هایی که مرز هویتی اش با دیگر شخصیت های رمان از دست می رود، راوی اصلی پیدا و پنهان در پس پرده نمایش (خود وولف) است که به گفتن از خویش، گاه به گاه حتی تداعی آزادگونه، در بیان ذهنی شش پرسوناژ رمان می پردازد و ابایی از آن ندارد که بعدها منتقدان و خوانندگان این بیانات را «حدیث نفس» خود او بدانند.
جالب آنجاست که تک گویی های شش کاراکتر این نمایش شبه شاعرانه (که گاه به گونه ذهن در ذهن با درون گویی ها و درون داده هایی داخل پرانتز همراه می شوند) همانند دیالوگ نوشته شده اند، در حالی که این تک گویی ها و خودگویی ها (مونولوگ ها)، دیالوگ هست و دیالوگ نیست،
در واقع، این طرح آزمایشی مونودیالوگ سرشته و تنیده به هم بیش از اینکه شاعرانه باشد، نمایشنامه گونه است که نه در قالب تصویر، که در چارچوب واژگان انتزاعی و ترکیبات و تشبیهات و استعاره های امپرسیونیستیک به نمایش درآمده اند؛ نمایشی که به نقد رئالیسم می پردازد تا در پس زمینه یی موزائیسمی از امپرسیونیسم همیشگی وولف در پوششی رمانتیک به جلوه یی سوررئالیستیک دست پیدا کند؛ سبکی نوین در میانگاه شعر و نثر که برای سده ها رمز و رازگونه همچون ردپایی حک شده در صخره یی ستبر و جاویدان زنده بودن «وولف» را فریاد کند.
به این ترتیب «وولف» با تکنیک «بی چشم بودن» و «گفتمان انتزاعی و ذهنی» توانست از چارچوب های قراردادی و به باور خود، نخ نما و کلیشه یی شده در شخصیت پردازی دورشده و از گذار زودگذر واقعیت پوچ و بیهوده در پس زمینه رخدادهای پرافت و خیز زندگی معمول روایت کند.
در موج ها انگار همه شخصیت ها در زندگی شان گم شده و مرزهای «فردیت» خود را از دست داده اند. «فردیت» و «هویت فردی» در «موج ها» آن گونه که در دیگر آثار «وولف» برجسته و چشمگیر است، نیست. «زندگی من یک زندگی نیست که به آن بازگردم. من یک تن نیستم؛ آدم های زیادی هستم...» (نک ص ۳۵۴) این شش کاراکتر و حتی خود راوی / کارگردان اصلی بیشتر شبح اند تا اینکه شبیه فیگورهای شخصیت های زندگی های واقعی باشند. انعکاس هر شخصیت تنها بیانگر لحظات کمیاب خوشبختی مشترک و داشتن حس پیوند، دلبستگی و یکپارچگی با دوستان دوران همواره نوستالژیک کودکی است. بیان و توصیف هر شخصیت در سخن و زبان دیگری خود هویدای این واقعیت است که همه این سخنان از آن گوینده اصلی و پنهان رمان (خود وولف) است که بسان من (Ego) چند پاره اما همگن و یگانه در ذهن ها، تن ها و من (Ego) های شش گانه و حتی کاراکتر وصف شده پرسیوال نمود و نشان می یابد. این من ها و منیت ها در کاراکترهای زن بین لذت بردن از زندگی دنیوی یا پشت کردن بدان و در کاراکترهای مرد میان نظم، انضباط، مسوولیت نان آوری و رویاها و تخیلات بلندپروازانه در حرکت است. انگار وجوه گوناگون هر شخصیت در رمان باز و به خواننده شناسانده می شود. وجوهی که نماها و جنبه های پیچیده و گوناگون «ویرجینیا»ی دارای شخصیت مختلط دپرسیو / نارسیسیستیک / اسکیزوئید / وسواسی - جبری و البته افسردگی دوقطبی نوع چهار؛ هایپرتایمیک - دپرسیو آمیخته به وسواس های ذهنی و عملی را بازمی تابانند.
در موج ها بیش از آنکه بر فردیت و تفاوت های فردی هر کاراکتر پافشاری شود، بر ویژگی ها و وجوه مشترک همه آنان و نیز راوی / کارگردان پیدا و پنهان به ظاهر بی نام و درونمایه های مشترک انسانی آدم های نه تنها این رمان که این گوی گردان به یاری واژگان از پیش فراهم و گرد آورده شده به نمایش سپرده می شوند؛ نمایشی که کوششی پیگیر صرف آن می شود تا تمی شاعرانه داشته باشد شاید جادوی ماندگاری و اکسیر زندگانی جاودان شود. از این روست که افعال این گونه آورده می شود؛ «من سوزانم، من لرزانم» و نه «من می سوزم، من می لرزم» همواره معمول.
توصیف های گاه درخشان و گاه بی دلیل و بیش از اندازه حوصله خواننده به گونه یی است که طبیعت جاندار و حتی بی جان نیز از قواره نقاشی شدن با واژگان فراتر رفته و بر زبان هفت راوی رمان به سخن درمی آیند. به این ترتیب طبیعت بی جان نیز همچون موجودی زنده، فعال، پویا و در جنب و جوش روایت می شود. این شیوه نگارگری طبیعت همانند سبک «وولف» در دیگر داستان آزمایشی (تجربی) او به نام «باغ (پارک) کیو» است؛ جهانی که به ندرت و بیشتر از سوی کودکان تماشاگر تیزهوش آزموده شده و تم نوستالژیک آن گاه به فراخور استعداد آنها در آفرینندگی، سال ها و دهه ها بعد جلوه پیدا می کند.
طرح پایه یی این رمان با تغییر فصل مکرر و جدا شدن بی لذت هر کاراکتر از سوی «وولف» ریخته شده تا ریتمی پدید آورد که خواننده را به سوی پایان رمان بلغزاند؛ خواسته و هدفی که به سبب توصیف و تشبیه و استعاره های به کار برده شده در رمان به چنگ نیامده و با کامیابی همراه نشده است. این حجم انبوه از آفریده های ادبی در عمل نه فقط خواننده معمولی رمان ها که خواننده پیشرو و حرفه یی را هم دلزده و کلافه کرده و می کند.
صرف نظر از دشوارنویسی خاص «موج ها» باید اذعان کرد ریتمی که چند شخصیت، بدون سقفی بالای سر و در حس و حالی ناامیدانه، مضطرب و متزلزل، مدام و بی اختیار خود را با جبر زمانه و رخدادهای سرنوشت سازگار می کنند برای بیشتر رمان خوانان چندان دلچسب و خوشایند نیست. آنچه مایه دلگرمی آدمی شده و می شود، «گذر عمر» از روزی به روز دیگر و کارهای مهم و کم ارزش و کلی و جزیی است که هر فرد در این روزها باید انجام دهد.
«موج ها» به گونه یی بیان دردمندی، ناتوانی و بیچارگی های آدمی در زندگی است. «صداها» در آن فرآیندی ارواح وار و شبح گونه دارد که چندان آشکار نیست که از کدام زمان سخن بر زبان می رانند؛ به ظاهر از حال می گویند، اما لحن پنهان در پس زمینه اندوه نوستالژیک خاصی دارد. اندوهی که در پایان رمان هنجار ستیز و کلیشه گریز آشکار می شود که از «هراس از مرگ» سرچشمه می گیرد و بی تفاوتی جهان، طبیعت و حتی دیگر آدمیان نسبت به مرگ آدم و نا آدم. عشق، کشش، آمیزش، بلندپروازی و زیاده خواهی و... همه و همه پس زمینه و دکو پاژی برای نمایش به تصویر کشیده شدن این «هراس از مرگ»اند. هراس از مرگی که بیان آن با بانگ بلند را کارگردان / راوی هراسناک پشت سر شش کاراکتر رمان به «برنارد» که توانایی توصیف و هنر نویسندگی را دارد، سپرده است و از یاد نبریم که شش کاراکتر (نویل، جینی، سوزان، رودا، لوئیس و برنارد) در واقع همگی همان «برنارد» هستند؛ شش گوشه یک من (Ego) و «برنارد» خود همان راوی پیدا و پنهان (وولف) است که می کوشد این شش کاراکتر را با خود، پرسیوال، میهن (انگلستان) و جهان به هم بیامیزد و به یکپارچگی و هویت یگانه و همبسته برساند.
شگفت اینکه در چنین تکنیکی به ظاهر بر تفاوت های این ده پرداخته شده و در مرز بندی این تفاوت ها کوششی پیوسته و پیگیر صورت می گیرد اما در واقع آنچه در پس پرده قرار است بیان شود همانا شباهت های بود (وجود) و سرنوشت (تقدیر) مشترک آدم ها و هر آنچه هاست که در جهان هست. سرنوشتی که در پایان با فرجام پوچ و بیهوده زندگی (مرگ) همراه می شود. یک تکنیک درخشان در «موج ها» آن است که در عین حالی که همه جا بر «فردیت» پافشاری خاصی صورت می گیرد، اما همه این «فردیت» ها در اشتراک ها و شباهت ها آهسته آهسته محو می شوند؛ تکنیکی که به گونه یی دیگر در «بوف کور» صادق هدایت نیز خود را چشمگیر می سازد. «همین که حرف زدم احساس کردم «من توام». این همه تمایزی که ایجاد می کنیم، این هویتی که این همه می پرورانیم، مغلوب شده.» (نک ص ۳۶۸) در «موج ها»، بیش از آنکه حسی مشترک از پویایی، جنبش و حرکت طی زمان روایت شود، حضوری مجسمه وار در عرصه زندگی به تصویر کشیده می شود که شباهتی آشکار با نمایشنامه یی جزء نگر دارد. حضوری که طی زمان بیش از توالی مفهومی، تعلیقی مداوم دارد. چندان مشخص نیست که راوی به تاریخ میهن و جهان می پردازد یا روایت نوستالژیک زندگی خود و عزیزان مانده و رفته را بیان می کند و از تاریخ خود را فارغ و رها می سازد. آنچه بیشتر به ذهن می رسد آن است که انگار قرار است این دو نیز در چارچوبی داستانی، شاعرانه و نمایش گونه به هم پیوند خورده و پیوسته و یکپارچه شوند.
در «موج ها» برهه های کم اهمیت زمان بیشتر و برجسته تر به نمایش سپرده شده اند؛ برهه هایی که حواس پنج گانه خاص راوی اصلی رمان (وولف) را همواره و به ویژه در کودکی به خود وامی داشته است. لحظه هایی ناب که برای اغلب مردمان بی اهمیت و ناچیزند. برتری و برجستگی این لحظات ناب و سرشار برای «وولف» به چشم و ذهن مردمان متوسط توده اجتماع، مسخره و بی ارزش جلوه می کند و نمی تواند پس زمینه و درونمایه مفهومی این همه جزئیات به ظاهر تنگ کننده فضا و زمان رمان را درک کند. هرچند باید اذعان کرد جریان سیال ذهن (سیلان ذهنی) در این رمان در بسیاری اوقات، به ویژه ربع دوم و سوم، به فرمی روان پریشانه و شیدا گونه می رسد و پیوند تداعی های نوین آفریده شده از سوی «وولف» در کوشش برای آفرینش تداعی های نو به سستی می گراید. این شل شدن تداعی ها، ماهیتی خلقی و سیکلوتایمیک و نه اسکیزوفرنیک دارد، چرا که در پس و پیش آن شواهد فراوانی از فشار گفتار و سبقت جویی افکار دیده می شود که با وضعیت خلق هایپومانیک و مانیک اختلال خلقی دوقطبی (مانیک-دپرسیو) همخوانی و سازگاری دارد.
من (Ego)های بی شمار (دست کم هفت من) در این نمایشنامه شبه شاعرانه نشانگر خودداری یا ناتوانی «وولف» از سخن گفتن و نوشتن نیست؛ آینه و جلوه علائم و نشانه های اختلال تجزیه یی چند شخصیتی (اختلال هویت تجزیه یی) هم نیست. افزون بر تکنیک ادبی خاص «وولف» در این رمان آزمایشی (تجربی)، از پرش افکار و پیشتازی و سبقت جویی آنها و فشار کلام برخوردار بوده است به گونه یی که به راحتی رد پای تجربیات و آموزه های کودکی، نوجوانی و میانسالی «وولف» در مونو - دیالوگ های هر شش کاراکتر و حتی یکی دو توصیف از پرسیوال هویدا است. این گونه است که یکپارچگی و یگانگی خود به سوی تکه تکه و پازلی شدن خودساره (Ego) و هویت یافتن آن در قالب شش کاراکتر، افزون بر خود ساره نخستین راوی اصلی و واقعی سمت و سو می یابد. شگفت انگیزی و خاص بودن «موج ها» در همین آمیزه ها و درهم تنیده هاست که سرشته شدن هویت جمعی با هویت فردی و کنار رفتن دم به دم هر یک به سود دیگری، یکی از این در هم آمیختگی های گاه سر گیجه آور است. سرگیجه هایی که در مونو - دیالوگ های طولانی رمان خود را بر ذهن خواننده حتی خاص آن تحمیل می کنند. مونو - دیالوگ هایی که متاثر از حاشیه پردازی و گاه تفکر مماسی«وولف» است که با تکنیک نوشتاری، بیان شبه شاعرانه و کوشش وی در پی نهادن شیوه و سبکی نوین توجیه نمی شوند؛ اینها آیینه سایکوپاتولوژی «وولف» هستند؛ واقعیتی که بر شیفتگان پر شور و دلدادگان شیدا احوال او سخت گران می آید. نه فقط حالات شیدا گونه و دمدمی مزاجی (با دو جلوه شادی یا تحریک پذیری) که نیز درونمایه های اندوهگین و دپرسیو در موج ها آشکارا برجسته و چشمگیرند. این پس زمینه خلقی گاه در پاراگراف هایی جلوه و آب و رنگ روان پریشانه پیدا می کند. بیشتر پنهان و در پس پرده ظاهر نوشتار و کمتر آشکار و هویدا.
البته از فشار فراوانی که «وولف» آگاهانه برای آفریدن تداعی ها و ترکیب های ابداعی ادبی و شاعرانه در «موج ها» بر ذهن خویش وارد کرده و در یادداشت های روزانه خود بدان اذعان داشته است، نمی توان غافل شد. «وولف» بنابر یادداشت های روزانه اش دست کم از ۱۹۲۵ (شش سال پیش از انتشار موج ها) به دنبال سبکی نوین، بینابین شعر و نثر می گشت. نثری فاخر که گرچه شعر (به مفهوم سنتی آن) نباشد، اما از شور و شعف و نشئه پراکنی شعر نیز چندان کم نداشته باشد. این فشار در موج ها سبک همیشگی «وولف» (امپرسیونیسم) را به سوی فرآیندهای سوررئالیستیک می برد و همه را به هم می آمیزد و مگر این «فشار» می تواند سرچشمه یی جز احساس ابرتوانی و اعتمادبه نفس اوج گرفته در هایپومانیایی ژرف و فراگیر و نارسیسیسمی گران و گسترده داشته باشد؟ «عرق ریزان روح» نه فقط آتشدان شخصیتی فراخ - شخصیت کلاستر B (خودشیفته) - که نیز آتشی فراوان، هایپومانیا و مانیای اختلال خلقی دو قطبی می طلبد.
همین «فشار» بیش از اندازه بر ذهن است که افزون بر توصیف های کم مانند گاه حوصله ستیز، ترکیبات، تشبیهات و استعاره های درخشان می آفریند. ترکیبات، تشبیهات و استعاره هایی که بی گمان برای ما ایرانیان نمی تواند شگفت انگیز تر و درخشان تر از واژگان بدیع و مسحور کننده «فروغ فرخزاد» باشد. «فروغ»ی که برخلاف «وولف» نویسنده، به ویژه در دو دفتر شعر واپسین خود شاعری توانا، ماندگار و بی همتاست. به دلیل شباهت و نزدیکی فراوان ویژگی های شخصیتی و اختلالات خلقی «وولف» و «فرخزاد»، آفریده های این دو در «موج ها» و شعرهای دو دفتر «تولدی دیگر» و به ویژه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» درونمایه های مشابه و حتی یکسان بسیار دارد که خود بررسی قیاسی و تطبیقی جداگانه و مفصلی را نیاز دارد.
این گونه است که با وجود بیگانه و دور بودن فضاها و هنگامه رخدادهای جزء نگر «موج ها» برای بیشتر خوانندگان ایرانی، امکان همذات پنداری ادبی و ذهنی با هفت راوی این رمان برای آنان می تواند فراهم شود.
«موج ها» هرچند اثر نویسنده یی مدرنیست است اما به ویژگی ها و تمی گام می نهد که دهه ها پس از انتشار آن «پست مدرن» خوانده می شود. اگر در «باغ (پارک) کیو» دنیای از هم گسیخته و زندگی پوچ و بیهوده آدمیان در کنار جریان هدفمند و یکپارچه اجزای طبیعت جاندار و بی جان روایت می شود، در موج ها جریان زندگی طی زمان گویا نه فقط برای انسان ها که برای محیط پیرامون او چون گل، برگ، شکوفه، شاخه، ریشه، برکه، مرداب، مزرعه، پرنده، جهنده، صدف، حلزون و... نیز بی هدف، فرو پاشیده و رنگ باخته است؛ تا چه رسد به اشیای خانه و کلیسا و مدرسه. تنها خورشید است که هدفمندانه با تغییر جایگاه در آسمان و دگرگون شدن زاویه و اندازه تابش نورش، زمان و رمان را به پیش می راند و در پی هر خواب (کنایه از مرگ) زاده شدن دوباره زندگی جهان، جانداران و مردمان را سبب می شود. امواج چنین جایگاهی ندارند. امواج شاید همچون زندگی مرگ پایان، رفتگر رفتگان و مردار خواری وحشی و همیشگی باشد که پیکرهای آدمیان و دیگر زندگان را همچون نعش جمود یافته صدف های تهی و ویران می بلعد و با خود به دوردست ها و ته دریا می برد.
اگر در «باغ (پارک) کیو» (۱۹۱۷) مشاهده گری در جایگاه راوی دانای کل به توصیف نیک دیده های خود می پردازد، در «موج ها» بیان انتزاعی سرشاری بر دیده ها حک شده در حافظه و خاطرات نوستالژیک «وولف» افزون می شود. بدین ترتیب در «باغ (پارک) کیو» در ۱۹۱۷ «وولف» از مشاهدات خویش از یک مکان در یک زمان واژگان را ردیف می کند، در «موج ها» در ۱۹۲۹ تصاویری از مکان های گوناگون در یک زمان، یک مکان در زمان های گوناگون و مکان های گوناگون در زمان های گوناگون ارائه می کند.
«باغ (پارک) کیو» مینیاتوری از دنیاست که مشاهده گر تنها به «آبتنی کردن در حوضچه اکنون» بسنده کرده است، اما جهان «موج ها» (از الودون تا نیل و هند و آن سوی دریاها و اقیانوس ها) کل جهان هستی را دربر می گیرد و راوی (راوی در پس پرده، «برنارد» و پنج کاراکتر دیگر) پیوسته از اکنون به گذشته و از آنجا به آینده در گشت و گذار است. زمان افعال و زاویه تابش خورشید است که هنگام روایت را نمایان می سازد.
خود «وولف» در یادداشت های روزانه اش درباره موج ها نوشته است «می خواهم در عمل همه چیز را در آن بیاورم.» و «کلیتی به لحظه بدمم؛ دربردارنده هر آنچه هست.»
بدین ترتیب در «موج ها» درست برخلاف ویژگی شناخته شده و پذیرفته شده رمان ها، سرنوشت پرسوناژهای رمان و دگرگونی جایگاه و هنگامه ها مهم و برجسته نمی شود، بلکه خودآگاهی آمیخته با درک و شهود راویان و افکار انتزاعی درهم تنیده با احساس های نوستالژیک شش کاراکتر (شش گوشه دورافتاده یک من (Ego) یگانه) نمایشنامه یی و شبح وار است که در کانون ذره بین ذهن قرار می گیرد. حتی با آنکه این شش کاراکتر و بسیاری از رخدادهای کودکی، جوانی و میانسالی آنها و به ویژه مکان های روایت شده در «موج ها» برای خود «وولف» شخصاً اهمیتی بنیادین و نیز نوستالژیک دارد (تا آنجا که کل متن را به یک خودفاشگری و حدیث نفس آشکار براساس تداعی آزاد شبه روانکاوانه بسیار نزدیک می کند) چه خاطرات و رخدادهای سال های گوناگون و چه فضاها و مکان های مورد اشاره «وولف»، در نقش راوی پس زمینه و شش کاراکتر رمان، برای بیشتر خوانندگان حتی دلبسته تاریخ ادبیات ارزش و اهمیت ویژه یی پیدا نمی کند. آنچه برای ایشان چشمگیر و برجسته می شود، همانا سیلان ذهنی درک و شهود انتزاعی و خود آگاهانه آدمی از خویشتن و پیرامون است که هر خواننده بینا و بیدار و هوشیاری را به همذات پنداری ادبی و احساسی برمی انگیزاند تا در برخورد و واکنش امپرسیونیستیک و اگزیستانسیالیستیک راوی به جهان واقعیت ها و واقعیت جهان در حس و حالی شبه سوررئالیستیک شریک و سهیم شود؛ واقعیتی که در ستیز و کشمکش «روزمرگی زندگی» با «مرگ» نمود و نشان می یابد تا رویاها و فانتزی های رمانتیک در بستر آن رنگ بازند.
دید فراخ و پهناور، گوش های تیز، مشام هوشیار، پوستی حساس و ذائقه یی خوش همراه با رشادت و دلاوری بی مانند و عطش سیراب ناشدنی به نوشتن و نوشتن و نوشتن، همه و همه ابزاری برای به تصویر کشیدن جدال بی فرجام یار - زندگی- با دشمن - مرگ - می شوند تا شاید پیش از سرنوشت محتوم و تقدیر چاره ناپذیر - مرگ - رویاها و آرزوهای ذهنی کمال گرایانه دست کم اندکی جاری شوند، شاید ذره یی از آنها ولو بر سپیدی کاغذ ماندگار شوند.
رویاها و فانتزی هایی که بسیار پیشتر از «سنت های کهنه و جاهلی» ویکتوریایی بود. آیا این ابزار و چنین کوششی برای ما ایرانیان همدم ادبیات آشنا نیست؟ این گونه نقاشی و نمایش سنت ستیزانه با واژگان را به آسانی می توان در پنج دفتر شعر «فروغ فرخزاد» (به ویژه آن دو واپسین دفتر) سراغ گرفت. با لحنی بسیار بسیار شاعرانه تر، فاخرتر و ماندگارتر از رمان آزمایشی (تجربی) موج ها. آزمایشی که در رسیدن به آماج بلندپروازانه و بی همتای خود ناکام می ماند، هرچند به آفرینش اثری متفاوت می انجامد. اثری که گرچه سبکی نوین میان شعر و رمان نمی آفریند اما ویژگی هایی منحصر به فرد را برای نخستین بار ارائه می کند. یکی از این ویژگی ها، روایت شدن پی درپی کاراکترها، در سراسر دوره زندگی آنها، از دیدگان و ذهن دیگر شخصیت های رمان است. روایتی که از همان آغاز تا تک گویی پایانی برنارد (نماینده و نایب راوی غایب) همچون موج های دریا به گونه یی سیال، پی درپی و سرگیجه آور تکرار و تکرار و تکرار می شود تا متن سرسام آور و روان پریشانه جلوه کند. این امر تا آنجا پیش می رود که تردیدی در ذهن من زاده می شود؛ آیا «وولف» با آفریدن «موج ها» خودآگاهانه، نیمه خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه به دنبال شریک کردن تجربیات شبه روان پریشانه خویش در دوره های نرمال میان اپیزودهای اختلال خلقی دوقطبی و تجربه های روان پریشانه خود در اپیزودهای مکرر مانیک - دپرسیو با خوانندگان این رمان خاص نبوده است؟ واقعیت این است که به عمد یا اتفاق، آگاهانه یا ناخودآگاهانه «موج ها» در «تجربه مشترک سیلان ذهنی شیداگونه» و «روان پریشانه» بسیار کامیاب و پیروز بوده است. در خوانش «موج ها» همذات پنداری خواننده هوادار ادبیات ژرف و جدی از مرز همذات پنداری ادبی به همذات پنداری نه روانی که روان پریشانه - تا اندازه تجربه افکار شبه هذیانی در درونمایه فکر؛ سست شدن تداعی ها، فشار، سبقت جویی و پرش افکار، حاشیه پردازی و تفکر مماسی در فرآیند و فرم فکر و فریفتارها و توهمات درک حواس پنج گانه - می رسد. بدین ترتیب مخاطب روان پریش نبوده «موج ها» در گذار نرم و آهسته نویسنده از امپرسیونیسم به فضای شبه سوررئالیستیک به آسانی می تواند فضای سرسام آمیز، کلافه انگیز و سرگیجه آور یک اپیزود خلقی آمیخته به روان پریشی خفیف و متوسط برآمده از اختلال خلقی دوقطبی مانیک - دپرسیو را تجربه کند. اختلال خلقی دو قطبی که تنیده و آمیخته به اختلال وسواس ذهنی - جبری است.
تردید دیگری در ذهن من رشد می کند؛ آیا همین همذات پنداری و همانند سازی روانی در «تجربه مشترک روان پریشی ( سایکوز)» برای خوانندگان نزدیک یا بر مرز این تجربیات، افزون بر نام و فرجام نویسنده، به هیاهو و بلندآوازه شدن این رمان - دست کم نزد منتقدان فرهنگی، ادبی و هنری برخوردار از سرشت سیکلوتایمیک - نینجامیده است؟
بی گمان هنر ذهن سرشار، ضمیر هوشیار، گوش بیدار و چشم مراقب «وولف» در «موج ها»، ثبت و توصیف «شناور در زیبایی های لغزان زندگی روزمره زیستن» بوده است؛ زندگی زودگذر فواره وار که در آن «هر چه بالاتر بجهیم، باز توی آب می افتیم.» (نک ص ۲۸۷) زندگی که مردمانش «هنوز پرده ابهام موج جاری را که در آن غرقه بوده اند به تن دارند.» (نک ص ۳۰۴)
اما آنچه این رمان را از دیگر رمان های نا سوررئالیستی جدا و متمایز ساخته و بر می افرازد، همانا فرآیند و فرم خاص روایت رمان است که فرصتی کم نظیر برای «برخورد نزدیک و تجربه مشترک» فضایی شبه روان پریشانه پدید می آورد تا خواننده بتواند به زیر پوست و رگ خویش لمس کند که «آنچه آدم را عذاب می دهد، فعالیت هولناک فکر است.» (نک ص ۳۴۱)
جدا از اینها «موج ها» روایتی بی کشش، خستگی آور و کسل و کلافه کننده (سرشار از «تعلیق» در زمان، مکان و فرد) است که بیشتر در شرح و بسط جزییات گاه کاملاً غیرضروری و «بر دوش کشیدن راز اشیا (اشیایی که نظم حقیقی شان توهم مدام ماست)» (نک ص ۳۷۱ و ۳۴۹) شناور و سرگردان مانده است تا آنجا که در پایان رمان، نویسنده دلزده و آشفته از زبان «برنارد» فریاد برمی آورد؛ «کتابم، پر از جمله پردازی، افتاده روی زمین. زیر میز است تا زن نظافتچی که خسته و کوفته کله سحر دنبال کاغذ پاره، بلیت های کهنه تراموا و اینجا و آنجا یادداشتی که گرد و گلوله مچاله و قاطی زباله شده بیاید و جاروشان کند و ببرد. جمله مناسب ماه چیست؟ جمله مناسب عشق چی؟ مرگ را به چه نامی بخوانیم؟ نمی دانم. زبان موجزی مثل زبان دلداده ها می خواهم، کلمات تک سیلابی مثل حرف زدن بچه ها... زوزه یی می خواهم؛ فریادی... دیگر به کلمات نیازی ندارم... هیچ یک از آن کلمات خوش طنین و گوشنواز را نمی خواهم...جمله های قلابی. دیگر کارم با جمله ها تمام شده.»
این رمان که آن را سومین رمان آزمایشی (تجربی) وولف پس از «به سوی فانوس دریایی» و «خانم دالاوی» می دانند، در یک بامداد تابستان آغاز شده و در یک شبانگاه پاییزی پایان می یابد. در گذار از هر بخش رمان که در آن یک کاراکتر توصیف می شود، چشم انداز دگرگون می شود. این دگرگونی با تغییر چگونگی تابش خورشید بر ساحل و خانه و باغ بیان می شود که چشم انداز و دیدگاه یک نفر نیست. واقعیت بیشتر از سوی راوی پنهان در پس پرده بیان می شود و آنچه در هر بخش از رمان با توصیف هر کاراکتر بیان می شود، داده های واقعی نیستند. هر کاراکتر به بیان ذهنیات خودش درباره خود و دیگران می پردازد و خود نیز بیشتر به گونه یی سیال و شناور - همچون دیگر کاراکترها - از دریچه ذهن دیگران توصیف می شود. در این تکنیک و ساختار چند چشم اندازانه، هر کاراکتر تنها برای خویش این جملات را در ذهن می پروراند، نه اینکه آنها را همچون دیالوگی در پاسخ به دیگران بر زبان آورد. مونو دیالوگ های بی لذت هر اپیزود در یک ریتم تکرار و تغییر جاری می شوند که بیانگر «آوای گروهی صداها» است. آنچه از تابش خورشید و از مکان با بیان جزییات، اشیا و اشخاص - از ذهن خود یا دیگری - به تصویر کشیده شده است، « نمایش سایه وار و شبح گونه » همه اینها و رخدادهای وابسته به آنهاست که با سود جستن از توصیف و تمثیل و تشبیه و استعاره های فراوان و سرشار فرآیند و درون مایه یی شعر گونه را آفریده است. پل ارتباطی بین ساختار کلی رمان و بخش های در ارتباط با هر کاراکتر، تصاویر و موتیف های مشترک تکرار شونده یی است که از آن جمله می توان به «موج هایی که بر کرانه می شکنند»، «جنگاوران دستار بر سر»، «فیل، جانور بزرگ، با پای زنجیر شده که بر ساحل پای می کوبد»- و غرش آن از کرانه یا شاید دنیایی دیگر به گوش می رسد و کوبیده شدن پایش بر ساحل همچون کوبیده شدن طبلی بزرگ آغاز اپیزودی دیگر را بانگ می دهد- و حتی «پیوند نور و تاریکی و اجزای فاسد شدنی» اشاره کرد.
بی پایه نیست اگر «موج ها» را بیش از آثار پیشین وولف، برآمد خودکاوی های وولف و تداعی های او از مشاهدات سال های کودکی، نوجوانی، جوانی و میانسالی او بدانیم. این درون نگری، خودکاوی و مشاهده گری جزیی نگر، وسواس مدارانه و البته شاعر گرایانه با «نفی واقعیت» و تنها نشان دادن «سایه» یی از آن در پس پرده ابهام زندگی جاری، هرچند از «موج ها» رمان منحصر به فردی پدید آورده است، اما در هم سنگ و هم پایه کردن آن با شعرهای درخشان و ماندگار ادبیات جهان ناکام مانده و در عین حال از شمار خوانندگان و دوستداران «وولف» به شدت کاسته است. «موج ها» هرگز بزرگ ترین دستاورد «وولف» نبوده و نمی تواند باشد.انتشار «موج ها» هرگز آن موج های پیشوازی را که «وولف» دلزده و نا امیدانه چشم به راه شان بود را برنینگیخت. این رمان شبه شاعرانه که هرچند اثری بدیع بوده است اما هرگز شاهکاری ادبی و اشتیاق برانگیز نیست؛ تا چه رسد به اینکه در زمره پنج برجسته ترین رمان سده بیستم جای گیرد،
و اما باید از انتشار برگردان دوباره این رمان به کوشش جناب غبرایی خشنود و سپاسگزار بود که نسخه یی شیواتر، امروزی تر و کامل تر از «خیزاب ها» ی «پرویز داریوش» را به فارسی برگردانده و امکان تجربه مشترک، برخورد نزدیک و همذات پنداری با «روان پریشی های نرم و ملایم خلق مانیک - دپرسیو» و توصیف ها، تشبیه ها و استعاره های درخشان برآمده از آن و همچنین «هراس از مرگ» را برای فارسی خوانان فراهم ساخته است؛ مرگی که در پایان، راوی شکست پذیرفته و از پا افتاده در کنشی هراس ستیزانه خود را به کام آن پرتاب می کند تا موج زندگی اش بر کرانه مرگ بشکند.
موج ها / ترجمه مهدی غبرایی/ نشر افق
دکتر بهنام اوحدی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید