شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


از یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد


از یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
سر آن نداریم که در این گفتار داستان برخورد شمس و مولانا و برآمدن این دو دریای عظیم را به یکدیگر دگربار نقل کنیم و تکرار دیگری بر مکررات پیشین بیفزاییم، چه این روایت به دفعات بر زبان ها رفته و بر قلم ها جاری شده است. از اینرو می سزد که در این باره خوضی دگر رود و نقل به روایت به نقد درایت کشیده شود.
ظاهراً مرموزترین مقطع زندگی مولانا چیستان دیدار او با شمس است. براستی در این دیدار چه جذب و انجذابی رفت و چه رُقیه و فسونی ساخته و پرداخته شد که زندگی مولانا یکسره سان و سیرتی دگر یافت؟ یکی از اصلی ترین اسباب پوشیدگی این راز، خود مولاناست از آن رو که در این باره چیزی نگفته مگر به رمز و استعاره. چنانکه وقتی حسام الدین به اصرار از او درخواست می کند که شمْه ای از شمیم آن احوال روحانی بازگوید، مولانا، هم می گوید و هم نمی گوید! چون در پاسخ اظهاردارد که سخن اهل محو را اهل صحو نتوانند شنود. و این نحوه از بیان به مخاطب القا می کند که راز این دیدار ورای عقول عادی بشری است. و چون حسام الدین توضیح بیشتری طلب می کند تا با این توضیحات، زمین و آسمان خندان و شکفته شوند باز مولانا رندانه از پاسخ صریح می گریزد و او را به دریافت این احوال به نهج رمز و کنایه احاله می دهد و شرح اسرار دلبران را در حدیث دیگران خوش تر و بهتر می شمارد. سؤال حسام الدین از مولانا نشان می دهد که حتی یاران خاص و اصحاب گُزین او نیز از حقیقت این دیدار، بیدار و آگاه نبوده اند تا چه رسد به دیگران!
حتی بهاءالدین ولد (فرزند ارشد و خَلَف مولانا) نیز در مثنوی ولدی هیچ اشارتی به چیستی این دیدار نکرده الاْآنکه گفته است که مولانا با دیدن شمس بی هیچ ملاحظه ای دل بدو باخت. و اگر یاران خاص او چیزی هم می دانسته اند افشای آن را مصلحت نمی دیدند و چون مردم به راز درون این دیدار وقوف نیافتند ره افسانه زدند و حیرانی و سرگشتگی خود را در قالب حکایت پردازی نشان دادند و کوشیدند با این داستان های اسطوره ای از منزلگه مقصود نشانی دهند، اما این اخبار و اقاصیص جز بانگ جرسی نبود! البته همین بانگ جرس نیز در این وادی بی خبری غنیمتی بشمار می آمد و می آید، چرا که افسانه ها نیز مادران حقیقت اند هرچند که هیچ شباهتی به فرزندان خود نداشته باشند. چنانکه مولانا نیز افسانه ها را حامل حقیقت داند: کودکان افسانه ها می آورند درج در افسانه شان بس سرْو پند .
بنابراین افسانه هایی که پیرامون دیدار شمس و مولانا ساخته اند نشانگر این حقیقت است که رابطهٌ آن دو با معیارهای عادی و شناخته شدهٌ بشری قابل تفسیر نبوده و نیست هرچند متن این دیدار، پوشیده و مرموز است ولی مقدمهٌ این دیدار تا حدودی روشن است و آن این که هر دو می خواستند به فردی کامل تر از خود برسند.
بهاءالدین ولد در مثنوی ولدی داستان موسی و خضر را به عنوان براعت استهلال می آورد و از این به حکایت مولانا و شمس منتقل می شود و می گوید مولانا همچون موسی بود که با وجود کمال بی نظیرش که اگر جنید بغدادی در آن دوره وجود می داشت صید نکته های نغز او می شد، و اگر ابوسعید می بود حلقهٌ ارادت او را به گوش می افکند، با این حال طالب اولیاء ابدال بود، و شمس را به منزلهٌ خضر مولانا به شمار می آورد. حکایت رمزی دقوقی نیز بی گمان نقد حال خود مولانا و بیانی است از طلب آتشین او برای یافتن فرد اکمل.
از آن سوی شمس نیز اقالیم مختلف راگشت و به خدمت اوتاد و اقطاب می رسید و از فیض وجودشان حصْه ها می جُست و بهره ها می برد. اما عطش سیری ناپذیرش او را به سیر آفاق و انفس وامی داشت و مدام بر طیران معنوی همت برمی گماشت تا به فرد کامل تر برسد و بدین سبب بود که او را شمس پرنده یا شمس آفاقی می گفتند و چنین سفری در لسان اهل طریقت سفر تَعَب نام دارد. سبب هجرت شمس به سوی محروسهٌ قونیه این بود که در مناجات از خدا خواسته بود که یکی از بندگان خاص خود را بدو نشان دهد و از عالم بالا بدو اشارت شده بود که به سوی دیار روم برود. افلاکی نیز همین معنا را با عباراتی متفاوت آورده است. و شمس خود را به موسی تشبیه می کند که در جستجوی اعلم و اکمل بود. همو باز تضرع کنان از خدا خواسته بود که با یکی از اولیاءالله حشر و نشر کند و در خواب بدو اشارت شد که به سوی روم برود.
شمس همچون قدمای صوفیه، تربیت سالکان مستعد را وسیله ای برای تزکیه و تکمیل خود می دانست. لذا او خود را در این جهان از آن عوام الناس نمی دانست بلکه آمده بود که انگشت بر رگ بندگان خاص خدا بگذارد و آن را بیدار و فعال کند. بنابراین رابطهٌ شمس و مولانا برخلاف پندار عامْه رابطه ای یک جانبه نبود و بلکه هر دو در هم اثر گذاشتند و اثر گرفتند. منتهی چون مولانا از مایه های بیشتری برخوردار بود شکوهمندتر از شمس طلوع کرد و سبب ظهور و شهرت شمس شد. پرتو معرفت خود را خورشیدوار به همه آفاق برتابانید تا عموم مردم از عام و خاص از آن نور گیرند، و حال آنکه شمس، خود را فقط محدود به خواص اولیا کرده بود.
مشهورترین روایت برخورد شمس و مولانا را افلاکی آورده است که مضمون آن بدین قرار است: شمس از مولانا می پرسد: آیا حضرت محمْد(ص) بزرگتر بود یا بایزید؟ مولانا می گوید: محمْد(ص). شمس دگربار می گوید: پس چرا محمد(ص) گفت: ما عَرَفناکَ حَق مَعرفَتک و بایزید گفت: سُبحانی ما اَعْظَمَ شَأنی! ؟ مولانا از هیبت این سؤال نعره کنان از اَستر فرو افتاد. سپهسالار نیز همین روایت را با تفاوت هایی آورده و در ذیل آن پاسخی را که خود ساخته از زبان مولانا گفته است که حاصل آن کلام این است: هرکدام به اقتضای مقام و مرتبت خود سخن گفته اند. بایزید چون در مرتبه ای محدود و معین بود آن سخن شطح آمیز را گفت و رسول خدا نیز چون مدام در حال ارتقاء به مقامات و مراتب بالاتر بود به هر مرتبه ای که عروج می کرد از مرتبهٌ پیشین خود به درگاه الهی استغفار می کرد.
عبدالرحمن جامی نیز جوابی در همین ردیف از قول مولانا آورده است که مبتنی بر اختلاف رُتبی و مقامی آن دو است، بدین مضمون: بایزید با جرعه ای تشنگی اش فرو نشست حال آنکه محمد(ص) تشنگی و استسقایی بی پایان داشت و لاجَرَم از تشنگی بیشتر دم زد. ضمناً در روایت جامی برعکس روایت افلاکی، این شمس بود که نعره ای زد و فرو افتاد و اما در روایت سپهسالار هیچکدام از آن دو نه نعره ای زدند و نه بر زمین فروافتادند بلکه هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و همچون شیر و شکر به هم درآمیختند.
اکثر محققان تبادل این سؤال و جواب را رخدادی واقعی و تاریخی دانسته اند نه اسطوره ای و نمادی و برای اثبات نظر خود به مقالات شمس استناد جسته اند که در گفتاری فشرده و سربسته و احتمالاً گسسته و شکسته درباره نخستین دیدارش با مولانا می گوید: وَ اَوْلُ کَلام تَکَلمْتُ مَعَهُ کانَ هذا: اَمْا اَبایَزید کَیْفَ مالزَم الْمُتابَعَة وَ ما قالَ سُبحانَکَ ما عَبَدْناکَ… نخستین سخنی که با او (مولانا) داشتم این بود که: چه سان بایزید پیروی پیامبر(ص) را لازم ندید غو همچون اوف نگفت: پاک و منزْهی تو و تو را آن سان که می سزد پرستش نکرده ام. مولانا منظور از این سخن را به تمام و کمال دریافت و دانست که این سخن ره به کجا می برد. پس به سبب پاکی درونش از آن سخن مست شد، زیرا درون او پاک و پاکیزه بود. پس به همین جهت (معنی و مراد این سخن) بر او آشکار آمد و من لذت این سخن را از طریق مستی او دریافتم درحالی که زان پیش از لذت آن به غفلت اندر بودم.
همان سان که ملاحظه می شود تأثیر متقابل نه یک جانبهٌ شمس و مولانا بر یکدیگر در این فقره از گفتار شمس بخوبی آشکار است و دیگر آنکه هیچیک از قسمت های آن بجز سؤال مطروحه هیچ شباهتی به روایت مناقب نویسان ندارد و به احتمال قوی آن افسانهٌ پُرشاخ و برگ را از همین قسمت گفتار شمس برساخته اند. آیا سؤالی بدین پایه از سادگی و بساطت معنا می تواند منشأ انقلاب روحی و دگردیسی روانی مولانا شود و مبدأ آن همه آثار شگرف؟!
امْا باید گفت که اینها تنها لایهٌ ظاهری موضوع است و حقیقت این تحوْل در ورای الفاظ رخ داده است. خصوص آن که مولانا الفاظ را وافی به مقصود نمی داند و سخن گفتن را عین بستن روزن حقیقت می شمرد و همدلی را بهتر و برتر از همزبانی داند و بجز این زبان ظاهر به زبان های بیشمار باطنی و قدسی قائل است و سخن را مایهٌ حقیقت و فرع حقیقت داند. چنین کسی به صرف شنیدن الفاظی چند منفعل نمی شود تا چه رسد به این که منقلب گردد. از اینرو شاید این بخش از گزارش سپهسالار مقرون به راستی و سداد باشد که آن دو تا دیرگاهی به همدیگر می نگریستند و به زبان قدسی باهم مباحثه و مکالمه می کردند. زیرا آن چیزی که مولانا را منقلب کرد حال شمس بود نه قال او.
چنانکه شمس در آن گفتاری که به عربی آورده می گوید من نیز از حالت سکر و مستی مولانا مست شدم ، در حالی که زان پیش نیز این سؤال را به کرْات از خود و احتمالاً عالمان دیگر پرسیده بود، اما هیچ مستی و سکری به کسی و از جمله به خود شمس دست نداده بود و او تنها وقتی به لذت سکر رسید که مستی مولانا را دید و این قبیل جذبات در احوال بزرگان عرفا امری معهود است. چنانکه این جذبه علاءالدوله سمنانی را بر روی زین اسب و در میدان جنگ درمی رباید و با خود می برد و حالت جذبه، فضیل عیاض را با استماع آیه ای سراپا منقلب می کند و در سلک عارفان کبار درمی آورد. و الاْ آن آیه را جز او بسیاری دیگر نیز شنیده بودند اما هیچ تقلْب احوالی رخ ننموده بود.
دلیل دیگری که نشان می دهد روایت معروف مناقب العارفین افلاکی و روایات مشابه دیگر واقعه ای تاریخی نیست بلکه اسطوره ای و نمادین است نوع نگاه مولانا و شمس به شطْاحان بزرگی همچون منصور حلاج و بایزید است. شمس در جای جای مقالات، حلاْج و بایزید را به خاطر شطح های تندشان سخت می نکوهد و می گوید حلاج در شک می رفت و حتی سلوک او را ناقص می دانست و می گفت: منصور را هنوز روح تمامِ جمال ننموده بود و اگرنه اناالحق چگونه گوید؟!
حق کجا و انا کجا؟! او بایزید را نیز از سخنان تند و گزندهٌ خود بی نصیب نگذاشته است: انا الحق کلامی رسواست و احوال جنید و بایزید را از سنخ بازی های اطفال شمرد. همو گوید: بایزید را اگر خبری بودی هرگز اناالحق نگفتی حال آنکه مولانا در همه جا از شطح این شطْاحان دفاع کرده و آن سخنان را با عباراتی لطیف و دلنشین تأویل نموده است و یا دست کم بر قصد جمیل حمل کرده است. چنانکه اناالحق حلاج را به هوالحق تأویل کرده و تأکید ورزیده است که این معنی از جهت اتحاد نوری است نه از راه حلول و یا اتحاد حلولی. به سخن دیگر این حضرت حق تعالی است که در نای وجود گویندهٌ انا الحق دمیده، زیرا حق در جمیع مظاهر، ظاهر است و هیچ غیری در میان نیست. می گوید: آخر این اناالحق گفتن، مردم پندارند که دعوی بزرگی است. اناالحق عظیم تواضع است، زیرا این که می گوید من عبد خدایم دو هستی اثبات می کند. یکی خود را و یکی خدا را. اما آنکه اناالحق می گوید، خود را عدم کرد، به باد داد. می گوید: اناالحق محض ام و هیچم. تواضع در این بیشتر است. اینست که مردم فهم نمی کنند. از اینرو مولانا گفتار منصور حلاْج را با دعوی فرعون فرق می نهد بدین معنی که دعوی فرعون ناشی از انکار خدا بود و گفتار حلاْج برخاسته از فنا و استغراق در احدیت. در دیوان نیز با زبانی اقناعی و شورانگیز و با بکارگیری واژگانی خوش آهنگ از حلاْج و مشرب سُکر او دفاع کرده است.
الحق تو نگفتی و دم بادهٌ او گفت
ای خواجهٌ منصور تو بردار چرایی؟
یا:
ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
ترک منبرها بگفته برشده بردارها
و در تفسیر سبحانی ما اعظم شأنی بایزید گوید:
چون پری غالب شود بر آدمی
گم شود از مرد، وصف مردمی
هرچه گوید، آن پری گفته بود
زین سری ز آن، آن سری گفته بود
چون پری را این دم و قانون بود
کردگار آن پَری خود، چون بود؟
اوی او رفته پری خود، او شده
تُرک، بی الهام، تازی گو شده
چون به خود آید نداند یک لغت
چون پَری را هست، این ذات و صفت
پس خداوند پَری ْو آدمی
از پَری کی باشدش آخر کمی؟
بنابراین عبارت عربی منقول از مقالات شمس ناظر بر روایت کذایی مناقب نویسان نیست، چون اگر انقلاب روحی مولانا از آن سؤال برخاسته بود دیگر دلیل نداشت که دوباره همان شطحیات را با بیانی تمثیلی و شورانگیز تأویل کند و به گرمی از آنان به دفاع خیزد! از این گذشته مولانا در هیچ یک از آثار خود حتی اشارتی کوتاه نیز بدان واقعهٌ کذایی نکرده است، درحالی که اگر چنین واقعه ای رخ داده بود و همین رویداد، مبدأ انقلاب روحی و تولد دوبارهٌ او شده بود جا داشت که لااقل ذکری ولو ناچیز از آن در بیان آرد. سلطان ولد نیز در ولدنامه بدین روایت مناقب نویسان اشارتی نکرده است. بنابراین با این قرائن و دلایل به این نتیجه هدایت می شویم که روایت معروف در مناقب نامه ها در باب نخستین دیدار شمس و مولانا از درجهٌ اعتبار ساقط است و مولانا که تغییر احوال خود را بیش از هر اثری در غزلیات بازگو کرده است موضوع انقلاب روحی خود را به جذبات معنوی شمس نسبت می دهد نه چیز دیگر. چنانکه گوید:
در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد
آن دلبر عیْار مرا دید و نشان کرد
من در پی آن دلبر عیار برفتم
او روی خود آن لحظه ز من باز نهان کرد
من در عجب افتادم از آن قطب یگانه
کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
همان سان که ملاحظه می شود مبدأ تغییر احوال خود را از آن قطب یگانه (شمس) جذبه نگاه می داند نه آن سؤال کذایی.
باز در همین معنا می گوید:
به کار خویش می رفتم به درویشی خود ناگه
مرا پیش آمد آن خواجه بدیدم پیچ دستارش
اگرچه مرغ اُستادم به دام خواجه افتادم
دل و دیده بدو دادم شدم مست و سبکبارش
بگفت ابروش تکبیری بزدچشمش یکی تیری
دلم از تیر تقدیری شد آن لحظه گرفتارش
در این غزل نیز آنچه موجب تقلب احوال مولانا شده ارتباط رمزآمیز درونی فیمابین بوده است نه آن سؤال.
و اما آنچه مولانای فقیه صاحب شأن را به مولانای عاشق شوریده حال درآورد قابلیت درونی خود او بوده است نه تأثیر یک جانبه شمس، زیرا ممکن است سبب خارجی استعداد خفته ای را بیدار کند و آتشفشان خاموشی را فعْال گرداند، ولی سبب خارجی نمی تواند عدم را به وجود تبدیل کند. بنابراین آنچه در ایجاد تحولات، اصل واقع می شود قابلیت قابل است نه فاعلیت فاعل. چنانکه شمس پرنده و سیْاح در آفاق و انفس با بسیاری از فضلا و اهل سلوک روبرو شد، اما چرا از آنها مولانایی پدید نیامد؟! مولانا به رغم شیفتگی و شیدایی بی بدیلش به شمس در غزلی این حقیقت را بازگو می کند:
شمس تبریز خود بهانه ست
ماییم به حُسن لطف ماییم
با خلق بگو برای روپوش
کاو شاه کریم و ما گداییم
ما را چه ز شاهی و گدایی؟
شادیم که شاه را سزاییم
محویم به حسن شمس تبریز
در محو نه او بود نه ماییم
همان سان که قدما نتوانستند به راز پیوند معنوی مولانا و شمس واقف شوند معاصران و امروزیان نیز در تحلیل این رابطه چیزی برای گفتن ندارند و برخی نیز ره افسانه زده اند. از جمله عده ای می کوشند با معیارهای شناخته شدهٌ روانکاوی امروزین این رابطه را بر مبنای امور جنسی تحلیل کنند و البته این گونه تحلیل ها نیز سوغات غربیان است. آنان که با این دید به رابطهٌ مولانا و شمس نگریسته اند گویی از روابط اخوانی و موالات ایمانی و بیعت های ولوی اهل طریقت بیگانه اند و به علاوه تحلیل شان بیشتر مبتنی بر قیاس نفس است!
کوچو خود پنداشت صاحب دلق را اینان به این نکته توجه نکرده اند که مولانا و شمس از همان آغاز بدخواهانی کینه توز داشتند که تمام حرکات و سکنات شان را زیر ذرْه بین دقْت و وسواس دشمنانهٌ خود قرار داده بودند تا اگر احیاناً کاهی دیدند آن را به کوهی بدل کنند! و یک کلاغ را به چهل کلاغ! با این حال اینگونه سخنان مرتجل و فاقد بیْنه را حتی دشمنان قهْار آنان نیز نگفته اند بلکه این قبیل سخنان از ذهن کسانی تراوش یافته که احتمالاً بر فطرت خود تنیده اند و در آیینهٌ صاف و شفْاف آن دو بزرگ نقش خود را دیده اند!
گفت: من آیینه ام مصقولِ دست
تُرک و هندو در من آن بیند که هست!
استادکریم زمانی
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید