یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


سفر به فوداراکو


سفر به فوداراکو
● درباره اینوئوئه یاسوشی
اینوئوئه یاسوشی نویسنده مشهور ژاپنی به سال ۱۹۰۷ در شهر آساهی كاوا در شمال جزیره هوكایدو متولد شد. یاسوشی نویسنده ای است كه كار نوشتن را به صورت نوشتن داستان كوتاه و مقاله از سال های جوانی آغاز كرد. از او بیش از ۲۰ رمان و مجموعه داستان منتشر شده كه از نظر فكری و ویژگی های داستانی گستره وسیعی را در برمی گیرند. آثار او بین ژاپن دوره معاصر تا چین زمان باستان تنوع مكانی و موضوعی دارند.
اما ویژگی مهم جهان داستانی این نویسنده پس زمینه و میزانسن تاریخی ای است كه در اعم رمان ها و داستان های كوتاهش به چشم می آید. مهمترین رمان او یعنی therroof tile of tempyo نیز با چنین ذهنیتی نوشته شده. این رمان به سفر گروهی از راهبان بودایی در قرن هشتم میلادی در كشور چین می پردازد. یاسوچی ده ها جایزه معتبر را از آن خود كرده كه از این میان می توان به جایزه «گنجینه زندگان معاصر ژاپن» و «جایزه آكتاگاوا» اشاره كرد. او در رمان هایش موازنه ای بین مفاهیمی چون سنت و تجدد به وجود می آورد و می كوشد هر یك از این مفاهیم را در پروسه های زمانی خاص خودشان روایت كند. اینوئوئه یاسوشی به سال ۱۹۹۱ در ژاپن درگذشت. او از سردمداران ادبیات مدرن بعد از جنگ دوم جهانی ژاپن است.
كنكو، كاهن معبد فوداراكو، تا بهار سال ۱۵۶۵ زمانی كه قرار بود به شخصه روانه دریا شود، درباره بودایی ها و كاهن هایی كه پیش از او با قایق روانه فوداراكو شده بودند، جدی فكر نكرده بود. راستش گاه گداری به كاهن های قبلی فكر كرده بود، به چشم خود دیده بود كه زورقی توی آب می انداختند و به دریا می رفتند و دیگر باز نمی گشتند. این دفعه نوبت خودش بود و مكاشفه در احوال سفر كردگان اعصار گذشته اهمیت وافری پیدا كرده بود.
پیشترها هیچ نشده بود درباره این احتمال كه روزی خود قدم در راه چنین سفر بی برگشتی بگذارد به فكر فرو برود. قبل از او در سال ۱۳۶۰، كاهنی در شصت و یكمین سال عمرش، از همین سواحل هامانومیا به دریا رفته بود. دو كاهن قبل از او هم در شصت و یكمین سال زندگی شان سفر كرده بودند. هر سه آنها در ماه نوامبر سالی كه شصت و یك ساله بودند از هامانومیا، واقع در ساحل كومانوی جنوبی قایق در آب انداخته بودند و برای رسیدن به سرزمین پاك كه به فوداراكو شهره بود سفر كرده بودند. اما این رسمی نبود كه قانونی شده باشد. كاهن های دیگر مجبور نبودند به راه آنها بروند.
معبد فوداراكو، چنان كه از اسمش بر می آید، سرچشمه ستایش فوداراكو بود. از دیرباز همتای جزیره فوداراكو بود، قلمرویی در جنوب، سرزمین پاك كانن، الهه رحمت. رسم بود كه پرستندگان مخلص از ساحل كومانو با قایقی به قصد جزیره اساطیری بروند. و امیدوار باشند كه به دست كانن كه تجسمی از الهه رحمت بود در سرزمین پاك حیات دوباره بیابند. هامانومیا با گذشت زمان مكان سنتی و نقطه عزیمت شده بود. فوداراكو معبدی بود كه در آن تدارك سفر دیده می شد و وقتی قایق به آب می انداختند از آنجا بر مراسم مذهبی نظارت می شد. كسانی كه قصد سفر به جزیره افسانه ای می كردند ابتدا مدتی توی این معبد می ماندند، به دلیل پیوندهای عمیق دینی معبد با فوداراكو. وانگهی چند نفری از كاهنان قبلی به جرگه زاهدهای مقدس درآمده بودند. چون در زمره كسانی بودند كه به فوداراكو رفته بودند. بایگانی معبد نشان می داد كه جوان ترین آنها هجده ساله بوده و پیرترین شان هشتادساله.
سه كاهنی كه پیش از كنكو به دریا رفته بودند همه شصت و یك ساله بودند. به همین دلیل مردم آن منطقه دیگر پذیرفته بودند كه كاهن آینده شان همین كه پا به آن سن می گذارد باید به فكر سفر در ماه نوامبر آن سال باشد. همه سنت های معبد هم خیلی طبیعی همین را تقویت می كرد و كنكو، حال در آستانه شصت و یك سالگی، مجبور بود زندگی اش را تسلیم همین توقع پرطرفدار كند. اینكه لزوم آن را كاملا درك نكرده بود بی شك به دلیل بی خبری معصومانه اش از امور دنیا بود چون از نوجوانی فقط با طلبگی آشنا شده بود.
كنكو بعضی وقت ها به مفهوم نقش خود در مقام كاهن معبد فوداراكو فكر كرده بود به همین احساس تازه كه او را ملزم به سفر می كرد و چنین چشمداشتی را خیلی دور از انتظار نمی دید و اگرچه مبهم، از وظیفه اختیاری اش آگاه بود. چون خود را وقف خدمت به بودا كرده بود به آن سفر احتمالی با یك مقدار شیفتگی نظر می كرد یا شاید اشتیاق. هنوز هم وقار شوكه ای را به هنگام عزیمت خیلی واضح به یاد می آورد. از دیر باز آرزو كرده بود كه اگر توانست روزی به همچشمی با این كاهن با این مربی گذشته هایش بپردازد. شوكه ای در شصت و یك سالگی به روشنی رسیده بود، اما كنكو، آگاه از بی كفایتی های خود، هیچ گاه باور نكرده بود كه بتواند، بدون اینكه زمانی طولانی وجود خود را وقف تحمل ریاضت های روحی كند، تا آن درجه و آن مرحله پیش برود مطمئنا به سال هایی خیلی بیشتر از معلمش محتاج بود. كنكو بیشتر زندگی اش را غرق در سنت های معبد فوداراكو گذرانده بود، و مایوسانه آرزوی بینشی معنوی را كرده بود كه در مبادرت به آن سفر الهام بخش او باشد.
مقدر بود كه بغتتا سال ۱۵۶۵ برای كنكو سال فلاكت باری از آب در آید. به مجرد تحویل سال نو زایران سئوال پیچش كردند. سئوال ساده: «چندم نوامبر خیال سفر به دریا داری» یا سئوال از روی دلواپسی «این هم سالی كه انتظارش را می كشیدی نمی خواهی به ما بگویی چه خدمتی از دستمان برمی آید» و اینها سئوال هایی بود كه پیشتر جایز نمی دانستند به زبان بیاورند. ولی حالا انگار همه زایران وظیفه خود می دانستند، هر جور شده به این قضیه هم اشاره بكنند. تو گویی قصور از آن بی احترامی است اثری از توجه خیرخواهانه در صدا و چهره آنها منعكس بود.
علی الظاهر كسی از روی بدخواهی حرفی نمی زد.
كنكو از همان نوجوانی در حق خود بسیار سختگیر بود. مقام شامخی پیدا نكرد اما از رفتار و منش خوشایندی برخوردار بود. به مرور ایام، زمانی كه دیگر میانسالی را پشت سر گذاشته بود بین مومنان به درجات بالایی از احترام و اعتماد دست پیدا كرد. در خلال چند سال آخر هیچ نشده بود كه وقتی با مردم مواجه می شد چه روستایی جماعت چه بودایی های قصبه و بخش و چه حتی كاهن های پرهیزكار معبد شینتو، در منطقه آبشارهای ناچی، یا در نگاه آنها متوجه برقی از محبت و احترام نشده باشد. شكی نبود كه در این مرحله از زندگی اش در هر كسی كه او را می شناخت، احترام و دلبستگی برمی انگیخت. كنكو در اثر توقع رو به تزاید مردم دستخوش پریشانی بود.
امیدوار بود از همین ابتدا آنها را از سر باز كند: باید كاری می كرد كه مردم بفهمند خیال ندارد تا چندین سال بعد، كه محتمل بود از نظر رشد معنوی آماده شود، به چنان سفری تن دهد. در ضمن لازم بود بدانند كه سفر به فوداراكو، اگر كسی بدون میل و آرزوی قلبی به آن مبادرت می كرد، محتمل به شكست می انجامید. با این همه بهار هم رسید و او احساس كرد از ابراز نیت قلبی اش ناتوان است. اگر بنابر آن می شد كه عده كمی را مجاب كند می توانست به موفقیت امیدوار باشد. بدبختانه كار به مجاب كردن ده دوازده نفر یا صد یا دویست نفر ختم نمی شد، مشكل مواجه شدن با توقع مشترك كل منطقه بود.
هر وقتی كه كنكو پا از معبد بیرون می گذاشت مردم منطقه باران سكه بر سرش می باریدند. فدیه هایی برای پدر مقدس. بچه ها هم دنبالش می دویدند و سكه پرت می كردند. گداها كم كم به فكر افتادند توی كوچه ها دنبالش بیفتند و فدیه های نذری را بردارند. كاهنان به پذیرش یادگار مردگان و سفارش های مردم پرداختند، یادگارهایی كه بنابر عرف توی خانه ها نگهداشته می شد ولی حالا تحویل می دادند تا كنكو آنها را با خود ببرد و در سرزمین پاك به كانن برساند. برخی از این هم پا فراتر می گذاشتند و نشان ویژه ای را كه برای مقبره خود ساخته بودند به دست او می سپردند.
به نظر می رسید در چنین موقعیتی كنكو اختیار خیلی كمی از خود داشته باشد. اگر اشاره ای به بی میلی خود می كرد یا نظری حاكی از به تعویق انداختن چندین ساله سفر ابراز می كرد، مسلم گوشی بدهكار حرف های خود نمی یافت و حتی ممكن بود موجب ناآرامی شدید و حتی خشونت شود.
بی آبرویی و بدنامی شخصی در نظر كنكو مهم نبود اما این را كه لطمه ای به آئین دینی كانن وارد شود تحمل نمی كرد. شاید خود او شخص ناقابلی به حساب می آمد ولی باز عضوی از جامعه روحانی بود. اگر با كلام یا كردار خود آسیبی به دین می رساند آن وقت حتی در كام مرگ هم نمی توانست منتظر آمرزش باشد.
در موسم بهار، به هنگام اعتدال شب و روز، كنكو رسما اعلام كرد كه در ماه نوامبر به دریا سفر می كند. تصمیم او با اجرای آداب باستانی در نیایشگاه كومانو همراهی شد. كنكو در هفت مناسبت قبلی شركت كرده بود و به خوبی با زیروبم كار آشنا بود. برای آنكه هر نكته ای در موقع مناسب و به ترتیب رعایت شود دستورهایی صادر كرد و برنامه های مربوط به اهدای گل و اجرای موسیقی را مشخص كرد. هرچه را كه او به مدد حافظه به زبان آورد شاگردش، سی گن، طلبه ای هفده ساله، در نهایت امانتداری یادداشت كرد.
با مشاهده این نوجوان كنكو به یاد بیست و هفت سالگی خود افتاد، زمانی كه در كنار یوشین بود و سفارش های او را یادداشت می كرد. آن موقع یوشین خود را برای سفر با قایق آماده می كرد. اگر این نوجوان هم توی معبد می ماند بالاخره پس از گذشت چند دهه به مقصد فوداراكو حركت می كرد. كنكو فكر كرد: وضع این طلبه جوان با آن كله تراشیده اش درست مثل وضع خود او رقت انگیز است.
معلوم نیست در چه تاریخی اولین سفر به فوداراكو اتفاق می افتد. در وقایع نامه قدیمی كه كنكو به آنها رجوع كرد ثبت است كه كی ریو اولین مسافر بوده این مرد در سوم نوامبر یازدهمین سال از عهد جوگان یعنی حدود شش سده پیش از دوره ایروكو، كه كنكو در آن به سر می برد، از ساحل كومانو سفر كرده بود. دومین شخص یوشین بود كه پنجاه سال بعد در فوریه ۹۱۹ به دریا رفت. یادداشت موجزی این تصور را تقویت می كرد كه او به احتمال زیاد یك طلبه بود و به امید اینكه به چنان سفری برود مسقط الراس خود، نواحی دوردست شمالی را ترك كرده بود و گویا قبل از عزیمت غایی چند ماهی یا شاید چند سالی در معبد فوداراكو اقامت گزیده بود. سومین مسافر كوگان بود، سفركرده به سال ۱۱۳۰، پس از دو قرن وقفه.
حدود سیصد سال بعد، در نوامبر سال ۱۴۴۳ یوسن، به عنوان نفر چهارم، برای رسیدن به فوداراكو به دریا رفت. در نوامبر سال ۱۴۹۸ هفت سال قبل از تولد كنكو شخصی به نام سی یو راهی دریا شد زمانی كه كنكو برای نخستین مرتبه به معبد فوداراكو پا گذاشت هنوز دانش شایان تقلید و پرهیزكاری سی یو از خاطره ها نرفته بود. از آن پس سی و سه سال سپری شد تا رسید به زمان سوار شدن یوشین بر قایق و این مردی بود كه كنكو به خوبی می شناخت. یوشین كاهن عجیب غریبی بود كه بیشتر به آشیدای مقدس شناخته می شد. این كنیه را به دلیل كفش های چوبی اش پیدا كرده بود به جای صندل های معمولی كه با منزلت او سازگار بود آشیدا به پا می كرد.
معبد فوداراكو در نظر مردم عادی در حكم منازل بین راه بود و مردم معتقد بودند سفر به جزیره فوداراكو را تسهیل می كند. همه بودایی های فهمیده، از همان دوران های قدیم به آنجا آمده بودند، در اجرای مناسك دینی از خود شایستگی بروز داده بودند و بعد بی درنگ به دریا رفته بودند. اما كنكو خوب می دانست كه قضیه این طورها نبوده، اگر آن چهار سفر كرده اول و كاهن های قبلی معبد را كه در اسناد قدیمی ذكرشان رفته بود كنار می گذاشتیم، از خیل عظیم كسانی كه تصور می شد سفر كرده اند باقی می ماند فقط دو یا سه نفر كه به راستی به دریا رفته بودند. در بایگانی معابد و دیرهای دیگر به یادداشت هایی برمی خوردیم كه حاكی از سفرهای موثق دیگر بود، سفر مردی مبارز به نام شیموكوبه یوكی هیده در سال ۱۲۳۳ و كاهنی، ملازم دربار به نام گیدو در سال ۱۴۷۵. قرائن درباره دیگران كم بود یا اصلا نبود.
این درست كه سفر به فوداراكو كم كم به صورت امری معمولی پذیرفته شده بود، با این حال تعداد كسانی كه در طول بیش از شش قرن عملا به این سفر مبادرت ورزیده بودند از نه یا ده نفر تجاوز نمی كرد. و این البته منطقی بود. چون به ندرت مردی از نظر معنوی آمادگی پیدا می كرد كه برای اعتلای ایمان خود مشتاق مرگ در دریا باشد. چنین مشتاقانی در زمره غیرمعمولی ترین كاهن ها بودند. دهه ها و بلكه سده ها می گذشت و در میان انبوه بی شمار آدم ها جز معدودی پیدا نمی شدند.
با این همه افزایش توجیه ناپذیری در تعداد مسافران دیده شده بود. با احتساب سی شین، كه پنج سال پیش عزیمت كرده بود، در همین عمر شصت ساله كنكو، در مجموع هفت نفر از سواحل این منطقه به دریا رفته بودند. دو نفرشان خیلی جوان بیست و یك ساله و هجده ساله. داشتن شور و شوق برای چشم پوشی از زندگی آن هم به امید تولدی دوباره در سرزمین پاك، خودش اوج كامروایی بود عصاره احكام، در تمامی آن طومارهای بی شمار، همین بود.برای خود كنكو، تا لحظه شروع برانگیختگی اش در ۱۵۶۵، هیچ پیش نیامده بود كه در مفهوم آن سفر آئینی شك كند. مسافر را در جعبه ای چوبی می گذاشتند و جعبه دربسته را بر كف قایقی میخكوب می كردند اجازه نمی دادند چیزی به جز مقدار كمی غذا و یك چراغ همراهش باشد، چراغ هم فقط چند روزی روشن می ماند. چنین عزیمتی از ساحل كومانو یعنی مرگ حتمی توی دریا. لحظه ای كه مسافر نفس آخرش را می كشید قایق به حركت درمی آمد تا جنازه او را شتابان به سمت جنوب حمل كند مانند لغزیدن برگ خیزرانی بر سطح امواج و به جانب جزیره فوداراكو. در آنجا حیات نو می یافت. و چه بسا جاودانه در خدمت كانن می زیست.
عزیمت از سواحل كومانو نویدی بود بر پایان زندگی فانی و آغاز حیات معنوی. كنكو كه شكی در دلش نبود در چهره مسافران گذشته فقط آسودگی خیال و آرامشی نامتعارف تشخیص داده بود، و اینها هم البته از بطن كسانی تراوش می كرد كه در حصول به ایمانی كامل توفیق یافته بودند. در تدارك زندگی تازه هیچ وقت اندوه یا ترسی ندیده بود، همه اش سرمستی بود. به نظرش رسیده بود كه مسافران آسوده خاطر ولیكن در عین حال پرنشاط بوده اند و تماشاگران باوجود كنجكاوی قابل درك شان باز مشتاق تجلیل از آنها.
بعد از اینكه كنكو از عزیمت خود خبر داد تازه شروع كرد جور دیگری به مسافران گذشته فكر كند. در خواب و در بیداری چند نفری را كه شناخته بود جلو نظرش بودند، و چهره شان به دلیلی فرق كرده بود. در فصل بهار و تابستان خودش را توی حجره اش منزوی كرد. می دانست اگر پا از معبد بیرون بگذارد مردم باز در معبدش سكه می ریزند، تعظیم و تكریم به جا می آورند جوری كه انگار تجسم بوداست، و غیر از همه جور درخواستی ازش می خواهند كه چیزهای مختلفی را با خود به سرزمین پاك حمل كند یا خواهش می كنند دست شفادهنده اش را بر پیشانی مختصری بگذارد. برای كنكو كه در این ایام حسابی ذهنش مشغول بود.
تا مگر بتواند هر جور شده میل راستینی برای سفر به فوداراكو، در موعدی كه سه چهار ماه بعد فرا می رسید، در خود برانگیزد، همه این چیزها باری سنگین و آزارنده بود. اما این قضیه كه انگار یكهو ناگزیر بود عازم دریا شود مجبورش می كرد به عدم آمادگی روحی و معنوی خود معترف گردد. ساعت های بیداری اش را صرف خواندن نوشته های مقدس می كرد. هر وقت خادمی به حجره اش می رفت او را در آنجا می دید، روبه دیوار، در حال خواندن طومارهای مقدس.
هرازگاهی خاموش می شد و با نگاهی بی حالت به شیئی در حجره اش زل می زد. خیلی كم پیش می آمد كه برگردد به طرف خادم خود و وقتی در این باره از خادم می پرسیدی توضیح حاضر آماده ای داشت: می گویند قدیسین از لحظه ای به آب داده می شوند به «یوروری» تبدیل می شوند اما عالیجناب، از همین حالا، در بندبند وجود، به یك یوروری شبیه شده اند.
به واقع این گفته رایج بود كه قدیس ها توی دریا به ماهی ای به نام یوروری تبدیل می شوند. یوروری فقط در آب های ساحلی، بین دماغه های میكی و شیو، یافت می شود. ماهیگیر های منطقه یوروری های به تور افتاده شان را آزاد می كنند، هیچ وقت آنها را نمی خورند.
كنكو باریك اندام و بلندقد بود، شبیه به یوروری موجودی باریك و دراز. اما مقایسه این دو صرفا ناشی از شباهت ظاهری شان نبود.
مهم چشم های كنكو بود، این چشم های كوچك و دست نیافتنی، مات و مبهوت، این چشم های ماهی وار كه گویی از هر احساسی خالی بود. كنكو یا چشم هم می گذاشت و ورد می خواند یا ساكت، مات و مبهوت به جایی خیره می شد. چشم هایش وقتی به چشم های یوروری شبیه بود كه داشت به این یا آن مسافر گذشته فكر می كرد. در طول روز فقط چندبار، آن هم زمان كوتاهی، چشم هایش درخشش طبیعی به خود می گرفت لحظاتی كه ناگهان به خود می آمد و متوجه می شد كه در فكر یكی از سفركردگان بوده و با خود شرط می كرد كه نباید دستخوش خیالبافی شود، بلكه باید فكر و خیال هایی را كه تا به امروز گرفتارشان بوده رها كند. در عوض باید مدام سوتراها را زمزمه كند، اگر به خواندن سوتراها ادامه دهد همه چیز به خیر و صلاح ختم می شود.
با این تصور، مثل تسخیرشدگان، ورد خوانی اش را ادامه می داد. با این همه یك كمی ورد می خواند و باز چشم هایش از حالت می افتاد و این نشان می داد كه در عالم خیال بار دیگر به فكر یكی از مسافران گذشته افتاده. برای اینكه باز حالت چشم های یوروری در او ظاهر نشود عابدانه دعا خواند و چهره مسافران گذشته را، كه مدام پیدا و ناپیدا می شدند، از ذهن خود راند. خودش را وقف این كار كرد، و این تلاش تاثیرش را در او به جا گذاشت. اولین دفعه ای كه كنكو كسی را عازم فوداراكو دید موقعی بود كه یوشین چهل و سه ساله را در حال سفر دید. كنكو آن موقع بیست و هفت ساله بود و تازه شش ماه می شد كه از دیری، در روستای تانابه، به این معبد آمده بود. یوشین را موجودی عجیب می شمردند برای اینكه كردارش خارق العاده بود اصرارش را در به پا كردن كفش های چوبی تخت بلند به جای صندل به یاد بیاورید.
ناگهان به نظر رسید كه روحش به تسخیر درآمده، در میان حیرت همگان اعلام كرد كه می خواهد به فوداراكو سفر كند و سه ماه بعد به قایق نشست چون سفرش پس از وقفه ای سی و چهارساله اتفاق می افتاد حسابی جلب توجه كرد. در روز موعود ساحل هامانومیا غلغله بود، مردم از جاهای دوری مثل ایسه و سو آمده بودند تا شاهد آن حادثه شورانگیز باشند. كنكو هم مثل یوشین اهل روستای تانابه بود. همین رابطه سبب الفت بین آن دو شد و به كنكو فرصت داد كه با او خودمانی صحبت كند. یادش آمد كه چطور بیشتر وقت ها از اینكه می توانسته جزیره فوداراكو را ببیند حرف می زده. یك بار كه جای آن را پرسید یوشین جواب داد روزهایی كه هوا صاف باشد جزیره خیلی واضح در افق ظاهر می شود. افزوده بود كه همه آدم ها به شرطی كه خود را از چنگ اوهام رها كرده باشند و ایمان آنها به بودا قوی باشد می توانند آن را ببینند. كنكو هم اگر وجود خود را وقف ایمان به فوداراكو بكند آن را خواهد داد.
یوشین در وصف جزیره گفته بود: زمین بلند اما همواری است. محصور بین سواحل سنگی كه برخورد امواج سهمگین دریای توفانی آن را به وجود آورده. صدای كوبش امواج را می شنوم. این فلات مرتفع از همه سو در احاطه دریا است و زمینی است بینهایت گسترده، بسیار آرام، با زیبایی هایی توصیف نشده و سبزه زارانی ناپژمردنی، و از هر گوشه اش چشمه ای ناخشكیدنی جاری است. پرندگان سرخ طلایی در فوج هایی پرشمار، با دم هایی بلند و گسترده، در آن آشیانه می سازند. تفریح مردم را به چشم می بینم. اینها در خدمت بودا هرگز پیر نمی شوند.
یوشین مناسك رایج را به جا آورد و نزدیك اولین دروازه، از دروازه های مقدس كه در راستای ساحل قرار گرفته بودند، به قایق خود سوار شد. ساحل از انبوه جمعیت موج می زد اما او به این همه هواخواه اعتنایی نكرد، و فقط با كنكو كه تا لحظه پاگذاشتن توی قایق به او خدمت كرده بود حرف زد. به او گفت: «فوداراكو امروز با وضوح بی سابقه ای دیده می شود. باید یك روزی در آنجا به من ملحق شوی.»
و به مهربانی لبخند زد. كنكو، بی آنكه دلیلش را بفهمد، از لبخند او یكه خورد. چشم های یوشین، كه همیشه فروغی ثابت داشت، ناگهان حالتی گزنده و نافذ پیدا كرد انگار نوعی تلون بر آن سایه انداخت. قایق یوشین را تعدادی از مردم، سوار بر چند كشتی تا نزدیكی جزیره سوناكی ری، در یازده كیلومتری، همراهی كردند، و در آنجا آن را به حال خود گذاشتند تا به سفر تنهایش به آب های دور ادامه دهد. كسانی كه یوشین را مشایعت كرده بودند قایقش را میان امواج تیره، در حركت دیده بودند، مستقیم به سمت جنوب می رفت. جوری سرعت گرفته بود كه گویی با طنابی به آن سو كشیده می شد. شاید بودا به سمت همان جزیره ای هدایتش می كرد كه آن طور عمیق در تخیل او جا گرفته بود. كاهن های معبد فوداراكو، كه بیشتر او را به چشم آدمی عجیب می نگریستند، دیگر به خود اجازه ندادند كه درباره اش بدگویی كنند. كردار مضحك كاهنی كه در گذشته ها كفش چوبی پوشیده بود در پرتوی تازه دیده شد و هر عملش جلوه و معنای تازه ای یافت و بخشی از افسانه مردی شد كه به مدارج بالا رسیده بود.
كنكو را همین مرد ترغیب كرده بود كه یك روز راه او را در پیش بگیرد. حال پس از سی و چهار سال كنكو در آستانه عزیمت به فوداراكو بود. وقتی به یوشین فكر می كرد آن رنگ عجیب سبزی را كه در چشم هایش دیده بود به یاد می آورد. شكی نبود كه یوشین سرزمین پاك را می دیده. ولی آیا چشم های او به هنگام خیره شدن به افق و سعی در دیدن جزیره، با چشم های دیگران فرق نمی كرده سفر دریایی اش آبستن مرگ به نظر نرسیده بود. به احتمال زیاد هیچ وقت درباره مرگ فكر نكرده بود. همان طور كه فكرش را از اندیشیدن درباره مرگ بازداشته بود از فكر درباره تولد دوباره هم غفلت كرده بود این چیزها دغدغه اش نبود. چشم های او با آن درخشش عجیب، به واقع فوداراكو را دیده بود. جزیره دلمشغولی اش شد و او تصمیم گرفت به آنجا برود.
سفر شوكه ای ده سال بعد از آن بود. وقتی برای اولین بار به زبان آورد كه می خواهد به دریا برود هیچ كس آن را مهم ندانست. اگر همه عمرش هم توی دیر مانده بود و اگر خود را با این قضیه اعتقاد به فوداراكو مرتبط نكرده بود، باز حرمت كمتری نمی دید. همین كه قصدش علنی شد همه آن را مطابق شخصیت او تلقی كردند. واكنش مردم نشان می داد كه برای این روحانی كم جثه احترام بسیاری قائل می شوند شوكه ای به قدری كوچك بود كه بچه ای می توانست بلندش كند چهره اش ده سال پیرتر نشان می داد، چشم هایش پر از دلسوزی بود.
قلب كنكو از شنیدن تصمیم شوكه ای مالامال اندوه شد، زبانش نمی چرخید كه خداحافظی كند. وقتی در نظر آورد كه دیگر نمی تواند آن اندرزهای حكیمانه و آن كلمات محبت آمیز و گرمی بخش را بشنود، غم و اندوهش منقلب كننده شد. فكر كرد كه حتی جدایی از والدین، كه او را به این دنیا آورده بودند، تا به این حد غم انگیز نمی توانست باشد.
تابستان آن سال در مناسبت هایی كه حال از یاد رفته اند هر وقتی كه كنكو پیش او می رفت، شوكه ای می گفت: «ملاقات مرگ بر پهنه گسترده دریا چه بسا دلپذیر باشد.»
كنكو پیش از آن هیچ وقت این سفرها را با مرگ در دریا مرتبط نكرده بود. بی گمان مرگ در كمین بود، ولی آیا مقصود از همه اینها رسیدن به حیات ابدی در انتهای سفر نبود پرسید: «جان می بازی»
شوكه ای جواب داد: «معلوم است كه جان می بازم. توی دریا جان می دهم و می روم پایین و در ضمن آن پایین هم مثل سطح آب، بسیار گسترده است و من با همه ماهی ها رفیق می شوم.» و جوری خندید كه انگار این فكر لذت وافری به او بخشیده است. وقتی پا به قایق گذاشت و بعد در حالی كه از جزیره سوناكی ری دور می شد به واقع در تمام آن مدت خنده روی لب هایش بود. مسافران قبلی این اجازه را داده بودند كه آنها را توی جعبه بگذارند و جعبه را به كف قایق میخ كنند. محفظه چوبی مشابهی هم برای شوكه ای روی قایق او گذاشتند، ولی شوكه ای توی آن نرفت. در پاشنه قایق جا خوش كرد و به نشان خداحافظی دستش را برای جمعیت تكان داد. اشكی نریخت، اما مردم از پیر و جوان گریه كردند. شوكه ای سفرش را اقدامی برای غرق شدن در دریا می دانست نه عزیمتی به سوی فوداراكو. پس اصلا برای چه حاضر شد به سوی آن جزیره اسطوره ای عازم شود
كنكو فقط یك دلیل به فكرش می رسید. لابد باورش شده بود كه با این كار به بهترین نحوی به كانن خدمت خواهد كرد. در دهه پیش از سفرش سال های مصیبت باری بر منطقه كومانو گذشته بود زلزله مهیب در ژانویه ۱۵۳۸، رانش زمین در اوت همان سال و مقارن شدن این حادثه با فروریختن خر پای چوبی در نیایشگاه كومانو، بعد توفان در اوت ۱۵۴۰ همان كه قایق های اصناف را از رودخانه جارو كرد و ریخت توی دریا و مرگ ومیر زیادی در ساحل به بار آورد. تازه بعدش سیل ویران كننده بود، در اوت ۱۵۴۱ و برای تكمیل فاجعه جنگ داخلی در حول و حوش پایتخت بود كه گریبان نواحی دور از مركز را هم گرفت و همه جا را به هرج و مرج كشاند. منطقه ما عرصه تاخت و تاز شبانه راهزنان شد و خشونت و كشتار جزء حوادث پیش پا افتاده گردید. برای شوكه ای ناراحتی از یاد رفتن مذهب هم بود. باید منبع الهام مردم می شد و آنها را به سوی مذهب بازمی گرداند.
كنكو از این فكر كه كاهنی به فرزانگی شوكه ای در فوداراكو چیزی جز مرگ توی دریا نمی دید پریشان شد. این برای او كافی نبود. چه بسا احتمال رسیدن به جزیره فوداراكو، برای آدمی از جنس شوكه ای كه خود به روشنایی رسیده بود آن قدرها مطرح نبود. اما كنكو به هر حال می دانست كه شخص خودش قادر نیست به سفری رضایت دهد كه نوید چیزی نمی دهد مگر فرورفتن به قعر دریا.
نی چی یو، جانشین شوكه ای چهار سال بعد پا به قایق گذاشت. این كاهن مریض احوال و خلق تنگ درست برعكس سلف خود بود. كنكو حس می كرد كه در طول چهار سال خدمتش به نی چی یو روی آسایش به خود ندیده، آدمی بود كه ساكنان معبد همه ازش واهمه داشتند. وقتی از قصد خود برای رفتن به فوداراكو پرده برداشت.خبری غیرمنتظره فقط كنكو نبود كه نفس راحتی كشید. زندگی در نظر نی چی یو خیلی ارزشمند بود. برای یك سرماخوردگی ساده معبد را به آشوب می كشید. سال آخر بود كه بیماری آسم او حادتر شد. و چون مداوا اثری نبخشید نتیجه گرفت كه دیگر چیزی از عمرش باقی نمانده. چون تازگی از مرز شصت و یك سالگی گذشته بود، پیش خود حساب كرد كه سفر به فوداراكو بر مردن توی بستر بیماری ارجح است.
بی گمان آرزو و امید به اینكه زنده به سرزمین پاك برسد تاثیر عمیقی بر او گذاشته بود. از پاییز قبل به این طرف به دفعات بیشتری لب به سخن گشوده بود، و برای هر كسی كه پای حرفش می نشست از ماجراهای خارق العاده كتابی كه خوانده بود حرف می زد طبق معمول درباره كاهنی اهل فلان و بهمان ولایت، كاهنی كه مثلا در ژانویه ۱۱۴۲ با قایق از توسا عازم دریا می شود و زنده به جزیره فوداراكو می رسد و با اخباری دست اول درباره سرزمین پاك به ژاپن برمی گردد. وقتی نی چی یو داشت به مرحله تصمیم گیری می رسید در واقع خیلی زیاد به واسطه همین روایت های مغشوش و مبهم تشجیع شده بود. به هر حال از لحظه تصمیم گیری تا موعد سفر، رفتارش با نقش عظیم او همساز بود. بعد از وقتی با صفت فرزانه مفتخرش كردند، علی الظاهر حسابی قوت قلب پیدا كرد و سراسر تابستان و پاییز آرام بود. ظاهرا شكی درباره زندگی و مرگ نداشت.
روز قبل از سفر به ساحل آمد تا قایقش را بازرسی كند. ناراضی به نظر می رسید و از كنكو، كه همراهی اش می كرد، پرسید: «قایقی كه شوكه ای با آن سفر كرد به این كوچكی بود» كنكو جواب داد از این هم كوچك تر بوده.
روز بعد همین كه نی چی یو خواست سوار قایق شود یك پایش لغزید توی آب. فوق العاده ناراحت می نمود، مفلوك واقعی. چنان یاسی از سیمایش می بارید كه كنكو به عمرش ندیده بود. مدتی همین طور بی حركت برجا باقی ماند، پای خشكش روی قایق بود و پای ترشده اش روی پل، بعد جوری سوار قایق شد كه انگار خود را تسلیم سرنوشت می كند. از پنج نفری كه همراهش تا جزیره سوناكی ری رفتند شنیدیم كه حتی یك كلمه با آنها حرف نزده.
هنوز هم بعد از گذشت بیست سال كنكو می توانست حالت چهره نی چی یو را به وضوح مجسم كند. و گرچه دلش نمی خواست این طور فكر كند ولیكن آن را انعكاسی از حالت خودش در این لحظه می یافت. بان كه ای در چهل و دو سالگی، قایق در آب انداخته بود. این یكی مثل یوشین غالبا تكرار می كرد كه فوداراكو را به چشم می بیند. مردی بود بلندبالا و تنومند و برخوردار از طبعی سركش. كنكو هیچ وقت به او علاقه مند نشده بود، اما همین كه شنید به فوداراكو می رود بدجوری یكه خورد، چون ده سال جوان تر از خودش بود. بان كه ای در مقایسه با مسافران نحیف گذشته، آدم غول آسایی بود بسی بزرگ تر از آن كه بشود توی قایق های معمولی جایش داد. مورد او نمونه خوبی نبود كه آدم بتواند به راحتی در ارتباط با سفری آئینی تجسم كند.
بان كه ای معتقد بود كه زنده می ماند تا جزیره فوداراكو را به چشم خود ببیند. غالبا می گفت: «سالم به جزیره می رسم چون دارد به من اشاره می كند. عملا آن را می بینم، و این به طور قطع ثابت می كند كه اشاره اش به من است.» اراده كرده بود كه مرتب همین پرت و پلا را تكرار كند. هیچ كس اطمینان خاطری را كه بان كه ای جویایش بود به او نداد به غیر از یك استثنا سی شین، كاهنی كه جانشین نی چی یو شده بود. این مرد همیشه با كلماتی محبت آمیز به او اطمینان خاطر می داد.
سی شین هم در شصت و یك سالگی روانه شد و كنكو باخبر بود كه رفتن او به دلیلی كاملا متفاوت از دیگران است. سی شین، كه خویشاوندی نداشت، مردی تنها بود. در دوران كاهنی خود قربانی سلسله ای از فریب ها و خیانت های ناخوشایند شده بود. در نتیجه احساسات او مانند جثه شكننده اش، آسیب دیده بود. سرانجام به نحو التیام ناپذیری مردم گریز شد و از جامعه و مردم و زندگی بیزار گشت.
كنكو و سی شین با هم تفاهم داشتند، شاید به این دلیل كه تقریبا هم سن و سال بودند. سی شین در پیری دستخوش بیزاری مطلق بود، و بیش از هرچیز مشتاق مرگ. با اینكه از نوجوانی به كسوت روحانیت درآمده بود اعتقاد پروپاقرصی نداشت. البته افكار حقیقی اش را مخفی كرد و مناسك معمول را به جا آورد و احترام و تقدسی را كه لازمه آن سفر آئینی بود كسب كرد. فقط كنكو از احساس واقعی او باخبر بود.
چیز زیادی به موعد سفرش نمانده بود كه گفت ترجیح می دهد زنگی به دست بگیرد و همین طور كه آن را به صدا درمی آورد قدم زنان وارد دریا شود و آن قدر جلو برود كه در عمق آب ناپدید شود ولیكن شاگردانش او را منصرف كردند. سرانجام مثل شوكه ای با وقار تمام عازم سفر شد.
هنگام رفتن گفت: «می خواهم هرچه سریع تر به فوداراكو برسم، بنابراین نه غذا می خواهم نه چراغ. قایق دكل داری به من بدهید با یك شراع كه رویش جمله ستایش بر آمیدای بزرگ نوشته شده باشد.» و این درست همان چیزی بود كه در اختیارش گذاشتند.
تسبیحی همراهش بود، ولی از جنبه های دیگر علائم كمی از بودایی بودن در او مشاهده می شد. هنگام عزیمت دعایی به زبان نیاورد و به رسم اسلاف خود تسبیحی نچرخاند.
وقتی قایقش را از جزیره سوناكی ری به دریا می فرستادند گفت: «هر انسانی برای دیگران به منزله یك امتحان است، چه تلاشش برای زیستن باشد چه برای مردن. این طور فكر می كنم.» از اینكه سرانجام تنها می شد خوشحال به نظر می رسید، آسوده و آزاد از همه دوستداران. هنوز دو مسافر دیگر هم بودند: كورین بیست و یك ساله و ذنكو هجده ساله كه وقتی به دریا می رفتند كنكو سی سالگی را پشت سر گذاشته بود.
اولی در سال ۱۵۳۰ و دومی در سال ۱۵۳۳ به دریا رفتند. جوان های مریضی بودند و وقتی همراه والدین خود به معبد آمدند تا برای رفتن به فوداراكو اجازه بگیرند كاملا مشهود بود كه در آستانه مرگ به سر می برند. كورین را در واقع والدینش ترغیب كرده بودند چون معتقد بودند كه چه بسا در اثر معجزه ای زنده بماند و آن جزیره بهشتی را به چشم ببیند. مرد جوان علی الظاهر اطلاع خیلی كمی از كم و كیف سفر آئینی داشت. با این همه خوب می دانست كه بیماری اش كشنده است و برای همین با تمنای والدینش موافقت كرد.
ذنكو برخلاف او به اشتیاق خودش جامه عمل پوشاند. پدر و مادرش از او خواسته بودند زندگی كند اما او تشویق شان كرد كه بگذارند به دریا برود و غرق شود و جریان آب او را به سرزمین پاك فوداراكو حمل كند، وقتی او را به معبد می آوردند پریشان بودند.
گروه های بزرگ هواداران این دو جوان را تا جزیره سوناكی ری همراهی كردند، و در هر دو مورد ساحل پر از جمعیت بود. وقتی ذنكو را در قایق می گذاشتند كنكو از دیدن آن بدن نحیف به گریه افتاد و یادآوری او داغش را تازه كرد.
تابستان برق آسا می گذشت. كنكو هر روز از اطرافیانش می پرسید: «امروز چندم ماه است» و هر دفعه به گوش های خود شك می كرد كه درست شنیده باشد. مواقع بیداری اش را صرف خواندن دعا می كرد. وسط پاییز روزها با شتاب حیرت انگیزی شب می شد. جوری كه روشنی سحر بی درنگ جای خود را به غروب می داد.
كنكو به خوبی آگاه بود كه از حیث معنوی به هیچ وجه بیش از گذشته آماده عزیمت نشده است. چهره مسافران گذشته مدام در نظرش ظاهر می شدند. صرف نظر از اینكه چه احترام و منزلتی برای آنها قائل بود، در این لحظه دیگر با فوداراكو مرتبط به نظر نمی رسیدند. شكوهی كه افسونش كرده بود دیگر وجود نداشت.
سیمای یوشین و بان كه ای كه غالبا گفته بودند جزیره فوداراكو را به چشم می بینند حال جور دیگری جلوه می كرد. سفر سی شین هم كه سفر مردی سالخورده بود و مردی درمانده هیچ نمی توانست با اعتقاد به كانن یا سرزمین پاك مرتبط باشد. كار او در این خلاصه می شد كه به غلتیدن موج ها در ساحل كومانو چشم بدوزد. از این نظر فرقی بین او و شوكه ای، معلم كنكو، كه در حین عزیمت چنان وقاری به خرج داده بود، وجود نداشت. شوكه ای مطمئن بود كه مرگش قریب الوقوع است و شش دانگ حواسش به دریای مواج بود و به نقطه ای كه وجود فانی اش بیارامد.
شوكه ای نمی توانسته در آن احوال توجهی به فوداراكو و رسیدن به حیات تازه نشان دهد. نگاه آرامش نگاه مردی بود كه چنین دغدغه هایی را پشت سر گذاشته است.
هدف نی چی یو هم مشخص بود. چه موقع عزیمت چه روزها و هفته ها بعد، بدون چیزی جز یك تكه چوب كه او را شناور نگه دارد، سرسختانه به زندگی چسبیده بود، شاید هنوز امیدوار بوده كه نجات پیدا كند، قطعا انتظار داشته كه دستی از غیب، از طرف كانن، به سویش دراز شود و او را از آب بگیرد. منتظر یك معجزه بود. در عمق و جودش به كانن یا فوداراكو ایمان نداشت. آدم باایمانی به نظر می رسید اما به راستی مرد مومنی نبود.
و اما آن دو تن دیگر كورین و ذنكو. هر دو هواداران خود را در اثر پاكدلی و صفای وجودشان متاثر كردند، ولی باید گفت كه عزیمت آنها ربطی به اعتقاد دینی نداشت. چیزی كه آنها را به زانو درآورد بیماری بود. برای اینكه راضی به مردن شوند تردیدشان از اغلب مسافران دیگر كمتر بود.
وقتی كنكو به صرافت افتاد كه سیمای برخی از آنها را در ذهن مجسم كرده بی درنگ آن افكار را از ذهن خود دور كرد. همه شان كسالت آور بودند. نمی خواست به هیچ یك شبیه باشد، با این همه حس می كرد چنانچه اختیارش را از دست بدهد ممكن است به هر كدام از آنها شبیه شود.
به نظرش رسید كه اگر رفتنی باشد، دلش نمی خواهد به هیچ یك از مسافران گذشته شبیه باشد. پس چطور باشد درست نمی دانست، اما طالب چهره ای بود كه شایسته یك كاهن حقیقی باشد، كاهنی عازم فوداراكو. اگر باید برود چهره ای به نمایش خواهد گذاشت كه درخور نقشش باشد.
اكتبر بود، یك ماه قبل از موعد عزیمت. كنكو این بار چهره مسافران قبلی را جور دیگری در نظر مجسم كرد. دستخوش تحول دیگری شد. حاضر بود هر چیزی بدهد تا به یكی از آنها شبیه شود مهم نبود كدام یك. احساس كرده بود كه بنا به میل خود می تواند به هر كدام كه دلش بخواهد شبیه شود، گرچه در نظر او احساس تنفرانگیزی بود. چنین میلی به هر حال تسلیم شدن به هوای نفس بود. برای خود هدف دشواری برگزیده بود.
آه اگر می شد كه سرزمین پاك را ببیند با حسرت پرتو خارق العاده چشمان یوشین و بان كه ای را به یاد آورد. فروغ آسودگی را بر چهره سی شین مجسم كرد، از اینكه عاقبت به تنهایی موردنظرش رسیده بود حسودی اش شد. چهره نی چی یو را نیز با حسرت به یاد آورد با اینكه عبوس بود و انگار انعكاسی از خلجان درونی اش را نمایش می داد، با این همه موقع ناراحتی غضب می كرد، مثل وقتی كه پایش لغزید و خیس شد. اینكه آدم وقار شوكه ای را كسب كند بعید بود. كنكو شك كرد كه حتی به آن دو جوان هم نتواند شبیه شود. چطور در آن سن و سال كم توانسته بودند حالتی آسوده و تفویض آمیز پیدا كنند
كنكو زایران را، كه ناگهان زیاد شده بودند، به حضور پذیرفت. نمی دانست كی هستند و چرا آمده اند. نه میلی در او بود، كه به یاد بیاورد، نه توش و توانی. صبح ها خادمی او را به نزد كانن هزاردست در تالار اصلی هدایت می كرد و كنكو تا ظهر همان جا می نشست. زوار یكی بعد از دیگری به تالار می آمدند. كنكو با كسی حرف نمی زد ولی آنها چون برای خداحافظی آمده بودند از سكوتش احساس آسودگی می كردند. ظاهرا پیش خود به این نتیجه می رسیدند كه در این شرایط حرف زدن وسیله نامناسبی برای خداحافظی است و در نتیجه سكوت كنكو به هیچ وجه عجیب جلوه نمی كرد.
اگر زایری با او حرف می زد كنكو جواب نمی داد. به آرامی دعا می خواند یا خاموش می نشست و با چشم های یوروری مانندش به گوشه تاریك تالار خیره می ماند.
با ورود به ماه نوامبر آگاهی اش از گذشت زمان به كلی مختل شد. وقتی بیدار می شد سی گن را صدا می زد، می پرسید: «امروز موقع رفتنم نیست» به شنیدن پاسخ منفی سرش را به نشان آسودگی بالا می گرفت و شن های سفید باغ را نگاه می كرد. خیره می شد به بوته های سبز روشن و گوش می داد به صدای جهش موج ها در ساحل هامونومیا كه انگار ادامه باغ بود. همین تازگی ها توجهش به درخت ها و موج های دریا جلب شده بود. چیزهایی درك می كرد كه طی سالیان دراز درك نكرده بود.
در یكی از روزهای صاف و روشن پاییزی بار دیگر پرسید كه آیا آن روز، روز سفرش نیست. سی گن پاسخ داد: «امروز ساعت چهار بعدازظهر عازم می شوید.» كنكو بی اختیار از جا كنده شد، لحظه ای بعد باز نشست. انگار ناگهان رمقش به كلی گرفته شد. كاملا خشكش زد. قادر به هیچ حركتی نبود.
خادمی آمد تا خبر دهد كه گروهی از كاهنان شینتوی هوادار او از منطقه آبشارهای ناچی مشرف شده اند. دیگری ورود یكی از روحانیون ذن را خبر داد.
به نظر می رسید كه بالاخره از جنب وجوش ها آگاه شده. با كمك چند خادم لباس هایش را عوض كرد. بعد، در حالی كه پیشاپیش او چند تن از خادمان قدم برمی داشتند به تالار اصلی رفت. این همان جا.
اینوئوئه یاسوشی
ترجمه: جلال بایرام
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید