شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

مارکس: استعمار و نوگرایی


مارکس: استعمار و نوگرایی
مارکس را معمولاً به عنوان یک اندیشمند اروپایی در نظر می‌گیرند، که اساساً به تثیرات صنعتی شدن بر جامعه غربی توجه دارد، با این وصف پیام او در جهت یک رستگاری جهان‌شمول است. درحالی‌که نظریه‌های وی سنن فلسفی یهودی ـ مسیحی و تجربه تاریخی غرب را پیش می‌کشد. چنین می‌نماید که امروز در جهان غیراروپایی است که قوی‌ترین طنین را دارد. با وجود چین و کوبا به عنوان رادیکال‌ترین مدافعان جهان‌بینی مارکسیستی، به نظر می‌رسد که مارکسیسم سلاحی شده است برنده در دست ملل توسعه نیافته علیه توسعه یافته‌ها و صنعتی‌ها.
بدین ترتیب شناخت نقطه‌نظرهای مارکس درباره‌ جهان غیراروپایی، هم از حیث نظری و هم از حیث عملی، مناسب است. در حالیکه وضعیت مجادله آمیزی را در مقابل ادراک ما از مارکسیزم، به مثابه یک فلسفه سیاسی داراست، با یکی از مهمترین پدیده‌های سیاسی معاصر روبرویمان می‌گرداند. به علاوه موضوعی است که تا این اواخر کاملاً به فراموشی سپرده شده بود.[i] بیشتر چیزهایی که مارکس مجبور بود درباره جهان غیراروپایی بگوید در نوشته‌های اصلی تئوریک او گفته نشده‌اند بلکه در مقالات متعدد روزنامه‌ها در نامه‌های او پراکنده‌اند و این می‌باید یکی از دلایلی باشد که چرا این جنبه از اندیشه او در میان پذیرندگان و به همین ترتیب منتقدینش نسبتاً به دست فراموشی سپرده شده است.
رویکرد اصلی نظریه‌های مارکس درباره‌ی جهان غیراروپایی در مانیفت کمونیستی (۱۸۴۸) نهفته است. بحث در آنجا، اگر به طور مشخص بسط بیشتر اندیشه مارکس درباره موضوع مورد نظر باشد، بر حول محول تأثیر گسترش سرمایه‌داری اروپا در تمدن‌های غیراروپایی شکل گرفته است‌. از طرف دیگر مانیفت توسعه تاریخی غیرغربی را پیش از نفوذ اروپائیان مورد بحث قرار نمی‌دهد و بدین ترتیب جهان غیرغربی برای تخستین بار در زمانی در مانیفت ظاهر می‌شود که پیشاپیش زیربنای آن با گسترش تمدن بورژوایی اروپا شدیداً از پایه ویران شده بود.
از نظر مارکس شیوه تولید سرمایه‌داری نخستین شیوه تولید در تاریخ است که بوسیله دستاورهای درونی‌اش به سوی جای دادن همه جهان در درون شبکه روابط تولیدی خود حرکت می‌کند. بدینسان ضرورت گسترش در جهان غیراروپایی چهره همه جا حاضر جامعه بورژوایی است. بنابر مارکس چون این [شیوه] متحول‌ترین نیروی تاریخ است، لذا خود نیز نهایتاً شرایط واجب هستی و حرکت رو به جلوی خود را از پایه ویران می‌سازد. مارکس نوشت که: "بورژوازی نمی‌تواند بدون ایجاد تحول دائمی در وسایل تولید هستی داشته باشد... نیاز به بازاری همیشه گسترنده برای تولیداتش [او] را به دنبال تمامی سطح کره زمین می‌کشاند... [او] با بهره‌کشی از بازار ماهیتی جهانشهری به تولید و مصرف در همه کشورها داده است".[ii]
همین هدف نتیجه دیالکتیکی است که مارکس را قادر می‌سازد که با ریشخند ندای ستایش از بورژوازی را سربدهد. از نظر مارکس بورژوازی:
"همه‌ی ملت‌ها، حتی نامتمدن‌ترین آنها را به تمدن می‌کشاند. قیمت‌های ارزان کالاهای آنها توپخانه سنگینی است که با آن وسیله تمام دیوار چین را داغان می‌کند، با آن نفرت شدیداً لجوجانه غیرمتمدن‌ها به خارجیان را وادار به تسلیم می‌کند. همه ملت‌ها را با قبول رنج انقراض، مجبور می‌سازد که شیوه تولید بورژوایی را بپذیرند... تا خودشان بورژوا بشوند. در یک کلام، دنیایی در پس پندارهای خود می‌سازد...
بورژوازی کشور را مشمول قوانین شهرها کرده است. وی تعداد بی‌شماری شهر ساخته است، جمعیت شهرنشین را در قیاس با روستائیان به شدت افزایش داده است و بدین ترتیب بخش قابل توجهی از جمعیت را از شر عقب‌ماندگی فکری در زندگی روستایی رهانیده است. به همان ترتیب که کشور را وابسته به شهرها ساخته، به همان ترتیب هم کشورهای نامتمدن و نیمه‌متمدن را به کشورهای متمدن، ملت‌های دهقانی را به ملت‌های بورژوایی و شرق را به غرب وابسته کرده است."
دامنه چنین بررسی بسیار دوررس است، چرا که مارکس را به جدا ساختن خشم اخلاقی و نقد اجتماعی از داوری تاریخی قادر می‌سازد. این، هم‌چنین روش مارکس در بررسی پدیده سرمایه‌داری است. او دقت دارد که در محکم کردن بدی‌های اجتماعی نهفته در سرمایه‌داری مرتکب این اشتباه نشود که به کاوش چکامه‌های روستایی رمانتیک متعلق به اعصار پیش صنعتی بپردازند. این حقیقت دارد که سرمایه‌داری درنده خوترین و ضد انسانی‌ترین نظام اقتصادی تا امروز شناخته شده تاریخ است. از این گذشته در آن زمان چند اعتراض‌نامه به سرمایه‌داری، پرحرف‌تر از دستنویس‌های اقتصادی و فلسفی و سرمایه مارکس وجود داشته است. با این وصف برای مارکس سرمایه‌داری کماکان گامی ضروری به سوی رستگاری نهایی است. زیرا فقط سرمایه‌داری است که می‌تواند زیربناهای اقتصادی و تکنولوژی فراهم آورد که جامعه را برای فرصت دادن به رشد آزادانه همه افراد، برحسب طرفیت‌هایشان، توانا سازد.
دیدگاه‌های مارکس درباره گسترش ماوراء دریایی سرمایه‌داری اروپا، مضافاً از ادراک دیالکتیکی او درباره توانمندی عمومی سرمایه‌داری است. جامعه سرمایه‌داری بنا به انگیزش‌هایش جهان گرایانه است و قادر نیست از درون تغییر بیابد مگر آنکه تمامی جهان را بربگیرد،[i] همین است که بینش مارکس و انگلس را نسبت به موارد مشخص گسترش قرن نوزدهمی اروپا به هند، چین، شمال آفریقا و غیره شکل می‌دهد.
لیکن قبل از بحث درباره نظرگاه‌های مارکس راجع به این موارد خاص، لازم است به یک پرسش مقدماتی پاسخ گفته شود: بر اساس نظریه مارکس ماهیت جامعه (یا جوامعی) که گسترش اروپا در آسیا و آفریقا منهدمشان کرد، چه بود؟ مارکس در مانیفت با شیوه‌ای بی‌تفاوت اما نهادی به "نامتمدن‌ها" و "نیمه متمدن‌ها"، "ملل دهقانی" و "شرق" اشاره می‌کند. در مقایسه با تحلیل محتاطانه مارکس از جامعه و تاریخ اروپا، اشاره او ابتدایی و مطمئناً نارضایت‌بخش است. حتی در چهرچوب مفاد بیانیه عجیب هم هست، چراکه درخواست بیانیه، گذشته از هرچیز، مبتنی بر فلسفه تاریخ است که برای قابلیت کاربرد جهانی آن در سرتاسر سند، قوی‌ترین داعیه ممکن بعمل آمده است.
مقدمه مباحثه در نقد اقتصاد سیاسی، تنها نظریه عمده منتشر شده‌ایست که در آن مارکس صریحاً شرایط اجتماعی ـ اقتصادی جهان نااروپایی را به فلسفه تاریخی عام خود مرتبط می‌سازد. بند مختصری که او این ارتباط را در آن انجام می‌دهد، خود نیازمند چندین مسئله نظری اساسی است که از آن زمان تاکنون مارکسیسم را نگران کرده است. مارکس در بحث پیرامون مراحل توسعه اقتصادی، قویاً تنش‌های دیالکتیکی نهفته در هر دوران تاریخی را برملا می‌کند. مارکس در فرازی که جنبه کلاسیک پیدا کرده است اظهار می‌دارد: هیچ نظم اجتماعی هرگز پیش از آنکه تمامی نیروهای مولده که بر ایشان در درون آن نظم جایی وجود دارد، توسعه یافته باشند، از بین نمی‌رود. هرگز روابط تولیدی نوین عالی‌تر، قبل از آنکه در بطن جامعه کهن شرایط مادی هستی آنها فراهم آمده باشد، پدیدار نمی‌گردد. "او سپس به شرح مراحل توسعه تاریخی می‌پردازد.
"با یک طرح نویسی بسیار تقریبی می‌توانیم روش‌های تولیدی آسیایی، باستانی، فئودالی، بورژوایی نوین را به مثابه دوران‌های رایج در جریان رشد شکل‌بندی اقتصادی جامعه برگزینیم."
سه شیوه از چهار شیوه تولیدی یا رشده، قبلاً در بیانیه توسط مارکس بحث شده است. باستانی، فئودالی و بورژوایی، شیوه تولید آسیایی نظریه‌نویسی و پیش کشیدن آن اکنون مسائلی را برمی‌انگیزد. در ظاهری‌ترین سطح کسی نمی‌تواند جز اینکه به اختلاف میان ماهیت تحلیلی و تاریخی سه شیوه آشنا و برگزیدگی جغرافیایی محض شیوه آسیایی واقف باشد کار دیگری بکند.
ثانیاً در حالیکه از ساختار نظام مارکسی برمی‌آید که سه شیوه آشنا به طور دیالکتیکی به هم مرتبط هستند، شیوه "تولید آسیایی" جدا مانده از آنها به نظر می‌رسد. زمینه اصلی نظریه تاریخ مارکس این است که فئودالیزم از منشاء تنش‌های داخلی جامعه باستانی برده‌داری برمی‌خیزد، به همین ترتیب مارکس بخش زیادی از بررسی‌های تاریخی خود را به نشان دادن چگونگی پدیداری سرمایه‌داری از بطن تلاشی درونی و تغییرات زیربنایی فئودالیسم اختصاص داد. سوسیالیسم نیز از نظر مارکس نتیجه درونی نظام سرمایه‌داری است. هر مرحله متوالی، هم از حیث تاریخی و هم از نظر ادراکی در رابطه‌یی دیالکتیکی با مرحله قبلی خود قرار داشته جز در این متن هیچ مفهومی ندارد. با این وصف شیوه‌ی تولید آسیایی در این تفسیر منظم نمی‌گنجد. در هیچ کجای فرازی که نقل شد، یا در هیچ یک از نوشته‌های دیگرش، مارکس هرگز اشاره‌یی نمی‌کند که شیوه تولید آسیایی با ردیف‌های دیالکتیکی دیگر شیوه‌ها یک‌جا جمع می‌شود. واضح است که شیوه باستانی از درون شیوه آسیایی برنخواست و مارکس هم نشان نداده است که چگونه شیوه آسیایی از درون به سمت یکی از انواع شیوه‌ها توسعه می‌یابد. با توجه به پویش صریح الگوی دیالکتیکی مارکس، ترکیب دو گروه از عوامل نامتجانس دشوار می‌نماید. طرحی پیچیده و موشکافانه که پویش تاریخی جوامع اروپایی را بررسی می‌کند، در مقابل آمیزه‌ای ساده‌اندیشانه با نادیده گرفتن تمامی اشکال اجتماعی غیراروپایی زیر روکش یک اصطلاح جغرافیایی محض، یعنی "شیوه‌ی تولید آسیایی" که ایستا، بی‌دگرگونی و نادیالکتیکی جلوه می‌کند.
مارکس واقعاً هرگز چنین شکافی را نمی‌پذیرد و مشکلات منظمی که در جریان شیوه‌های تولید آسیایی، باستانی، فئودالی، بورژوازی نهفته است، هرگز در نوشته‌های نظری او رو نشدند. درعین حال گاه و بیگاه او هشدار می‌داد که اصول وی باید ناظر بر افق‌های اساساً اروپایی بحث توسعه تاریخی او باشد. در نامه‌یی که در ۱۸۷۷ به محله سوسیالیستی روسی اوته شستونیه زاپیسکی نوشته شده است او به خوانندگان اخطار می‌کند که مبادا "انگاره تاریخی من از تکوین سرمایه‌داری در اروپای غربی به یک نظریه تاریخ ـ فلسفی مسخ گردد که گام زدن در آن مقدر همگان است". در همین نامه او چشم انداز تاریخی کتاب سرمایه‌ را تشریحاً به اروپای غربی محدود می‌کند: "فصل مربوط به انباشت بدوی سرمایه [در سرمایه، جلد اول] ادعا ندارد که کاری بیش از تعقیب مسیر که به موجب آن نظام اقتصادی سرمایه‌داری اروپای غربی از بطن نظام فئودالی جامعه بیرون می‌آید انجامدهد".
بدین ترتیب مارکس این آگاهی تیزبینانه را دارد که نظریه توسعه اقتصادی او تنها برای غرب بکار رفتنی است: همانطور که در بیانیه اشاره شده است تا آنجا که جهان غیراروپایی در جهت سرمایه‌داری تغییر می‌یابد، این نظریه به دلیل تأثیر جامعه بورژوایی غرب و نه در نتیجه توسعه درونی شیوه تولید آسیایی یا با مأموریت نیروهای درونی جامعه مصداق پیدا می‌کند.
● شیوه‌ی تولید آسیایی چیست؟
مارکس در کتاب نقد اقتصاد سیاسی به این جنبه از بحث نمی‌پردازد، به جز اینکه اشاره می‌کند که تشابهی بین رم باستان و شکل دارائیهای مشترک توتنیک و شکل‌های گوناگون کمون‌های روستایی هندی وجود دارد.
با این وصف، پیش از هنگامیکه مارکس نقد اقتصاد سیاسی را می‌نوشت، شرایط اقتصادی و اجتماعی آسیا را نسبتاً مفصل مطالعه کرده بود. علاقه مارکس به آسیا از سال ۱۸۵۳، یعنی زمانی که مجادلات پارلمانی درباره تجدید منشور کمپانی هند شرقی، او را به سوی مطالعه گسترده درباره تاریخ کمپانی و بطورکلی شرایط اجتماعی هند کشانید، شروع می‌شود. در آن زمان مارکس خبرنگار رسمی روزنامه نیویورک دیلی تریبون در لندن بود و زیر نظر داشتن صحنه بریتانیا، بحث درباره امور هندوستان ـ همچنین چین و خاورمیانه ـ به حد قابل توجهی را ناگزیر ساخته بود.
اولین نشانه در این مورد که مطالعات هندوستان مارکس را به سمت برخی نتایج تازه درباره ماهیت جامعه نااروپایی رهنمون می‌شوند در نامه‌یی به انگلس به تاریخ دوم جون ۱۸۵۳ نهفته است. در آنجا او راجع به مطالعات فرانسوا برنیه در مورد هندوستان اظهار نظرهایی کرده سپس اشاره می‌کند که از نظر او چهره یگانه شرایط اجتماعی در آسیا چیست:
"برنیه بدرستی کشف می‌کند که شکل پایه‌یی تمام پدیده‌ها در شرق ـ او به ترکیه، ایران، هندوستان اشاره کرده است ـ عبارت است از فقدان مالکیت خصوصی بر زمین. این حتی کلید واقعی برای بهشت مشرق است."[ii]
این فقدان مالکیت خصوصی بر زمین است که فرایند تاریخی در آسیا را تا این حد از توسعه تاریخی اروپا متمایز می‌سازد. هر یک از شیوه‌های تولید پی‌در‌پی اروپایی از دید مارکس ـ باستانی، فئودالی، بورژوایی ـ مبتنی برشکل‌های گوناگون اما همیشه موجود و وسیعاً پراکنده مالکیت خصوصی بر زمین است. آسیا متفاوت است و به دنبال برخی پیشنهادات انگلس، مارکس کوشید استنباط‌های نهادی از فقدان مالکیت خصوصی بر زمین را در هند بیرون بیاورد. مارکس می‌گوید:[iii]
"بطور کلی در آسیا از زمان‌های بیاد نماندنی چیزی جز سه بخش دولتی وجود نداشته است: بخش مالیه، یا غارت داخلی، بخش جنگی، یا غارت خارجی و بالاخره بخش کارهای عمومی. شرایط اقلیمی و قلمرویی، بخصوص نواحی وسیع بیابانی، که از صحرا گرفته تا عربستان، ایران، هند وتاتارستان و تا مرتفع‌ترین فلات آسیا گسترده است، آبیاری مصنوعی را از طریق کانال‌ها و آب‌بندها شکل می‌دهد که پایه کشاورزی شرقی است... این ضرورت اساسی استفاده اقتصادی و مشترک از آب، که در باختر مثلاً در فلاندر و ایتالیا فعالیت شخصی را به همکاری داوطلبانه تبدیل کرد، در شرق یا جایی که سطح تمدن آنقدر پایین و گستردگی قلمرویی آنقدر زیاد بوده که نتواند همیاری داوطلبانه را فرا بخواند، مداخله قدرت متمرکز دولت را ضروری ساخت. بنابراین یک تکلیف اقتصادی بردوش تمام دولت‌های آسیایی قرار گرفت، تکلیف کارهای عمومی."
آشکار است که مارکس بوسیله پدیده‌هایی که می‌کوشید شرح دهید، گیج شده بود: به همراه فلاندرها و ایتالیا به بدیل‌های دیگری بجز آبیاری بوسیله دولت‌های مرکزی اشاره می‌کند، بنابراین تشریح برحسب وضعیت جغرافیایی محض راه‌حل کاملاً رضایت‌بخشی را ارائه نمی‌دهد. مارکس می‌بایست وقتی که اریب‌وار به تمدن در سطح "خیلی پایین" در شرق به عنوان یک متغیر مستقل اشاره می‌کند که مسئول دست نیافتن به نوعی سازماندهی داوطلبانه است که دست‌کم در بخش قابل مقایسه اروپا پدید آمد، می‌بایست به این موضوع واقف بوده باشد.
قدرت‌های دولتی متمرکز شرقی با حفظ یگانگی ساخت اجتماعی دست‌به‌دست می‌گردند، باز هم بسیار متفاوت از هر آن چیزی که برای اروپا شناخته شده است: "تمامی امپراطوری هند، با به‌حساب نیاوردن چند شهر بزرگتر، به دهکده‌هایی تقسیم شده بودند که هر کدامشان سازمانی کاملاً جداگانه را دارا بوده و در درون خود دنیای کوچکی را تشکیل می‌داده است.
مارکس می‌افزاید که این دهکده‌ها بر پایه وجود دارائی‌های مشترک میان اهالی دهکده قرار داشته‌اند و این مالکیت مشترک بر زمین است که برای مارکس نقطه اتکا چیزیست که او آن را استبداد شرقی می‌نامد. گرچه مارکس واقف است که این تشریح برای مرور چین چندان مناسب نیست، اظهار می‌دارد که اشتراک بر مالکیت زمین لااقل زمینه نظام زمینداری موجود این سرزمین است و به هرحال ابراز می‌کند که هم دهکده‌های هندی و هم دهکده‌های چینی بر مبنای وحدت عجیب کشاورزی و صنعت قرار دارند، که هر دهکده را به صورت یک خرده جهانشهر[iv] خودکفا و خوددارا، مستقل، خودمختار، درون‌نگر، بریده از جهان خارج و بنابراین آماده به خدمت به عنوان مبنای محافظه‌کاری، عدم تحرک و سکون در می‌آورد.
برخی از ناملایم‌ترین سطوری که تا به حال درباره جامعه دهکده‌یی هندوستان و زندگی هندوستان پیش از نفوذ بریتانیا نگاشته شده است. از قلم مارکس تراویده است. با حذر از کاربرد الگوی کمونیزم دهکده‌یی به عنوان تمثیلی آسمانی بر کمونیزم آینده، مارکس کار بر عکس را انجام داد. او تأثیر سرنشت‌ساز بازرگانی بریتانیا بر دستگاه اجتماعی جامعه هندوستان را مورد بحث قرار داد خاطر نشان می‌سازد:[v]
"برای ما اینک به همانسان که باید برای احساس بشری باشد نفرت‌‌آور است. مشاهده هزاران سازمان اجتماعی زبردست پدرشاهی و بی دفاع که متلاشی می‌شوند، تا به کوچکترین آحادشان تجزیه می‌شوند. به دریایی از پریشانی انداخته می‌شوند و عناصرشان در همان زمان شکل باستانی تمدن و ابزارهای موروثی معیشت خود را از دست می‌دهند، نباید فراموش شود که این جوامع دهکده‌یی چکامه‌یی، گرچه ممکن است ظاهری بی دفاع داشته باشند، همیشه مبنای مستحکم استبداد شرقی بوده‌اند، که اندیشه بشری را در درون کوچکترین دایره ممکن محبوس ساخته‌اند، آن را ابزار مقاومت‌ناپذیر خرافات کرده‌اند، آن را به انقیاد بردگی حکومت‌های سنتی درآورده‌اند و از تمام نیروهای عظیم و تاریخی محرومش کرده‌اند نباید فراموش کنیم آن خودپرستی بربر گونه‌یی را که با تمرکز بر قطعه زمینی نکبتی، با بی‌خیالی نظاره‌گر انهدام امپراطوری‌ها، ارتکاب ستمگری‌های غیرقابل بیان، قتل‌عام جمعیت شهرهای بزرگ با اعطای هیچ ملاحظه‌ای به آن بیش از پدیده‌های طبیعی، که خود قربانی بی یاور هر متجاوزی بودند که مگر از سر لطف به آن نگاه می‌کرد. نباید فراموش کنیم که این زندگی بی‌منزلت، سکون‌آمیز و گیاهی، که این نوع هستی منفعل، از طرف دیگر نیروهای بی‌تشخیص، وحشی، بی‌هدف و بی‌حد و مرز انهدامی را فرا خواندند و نفس کشتار را به آیین مذهبی در هندوستان منتقل کردند. نباید فراموش کنیم که این جوامع کوچک با تفاوت‌های کاست و با برده‌داری آلوده شوند. که آنها انسان‌ها را به اطاعت اوضاع بیرونی از وجود او درآورند به عوض آنکه او را بر حاکمیت بر اوضاع برسانند، که آنها وضع اجتماعی خود تکاملی را به انبوه طبیعی لاتغییری تبدیل کند و بدین ترتیب یک عبارت وحشیانه به درگاه طبیعت پدید آورند که خود را در این واقعیت نمایش داد که انسان، این حاکم بر طبیعت، در نیایش هانومان یعنی میمون و سابالا یعنی گاو، به زانو در افتاد."[vi]
یکی از فرض‌های بنیادین که به چنین نظریه‌یی درباره جامعه هند ماهیت می‌دهد، این است که این جامعه عاری از مکانیزم درونی تغییرات اجتماعی است. تعارضات به طور بومی حل می‌شوند و هیچ برای پیونددهی منافع فوق محلی موجب نیست. میان کنش‌های دولتی و نیروهای اجتماعی شکاف کاملی وجود دارد. نیز روشن است که گرچه مارکس کمونیسم ابتدایی را به عنوان مرحله آغازین جهانی تکامل بدهیه می‌شمارد، در اروپا همیشه چنین پیش آمده است که این مرحله به سوی یک شیوه تولید عالی‌تر تکامل بیشتری بیابد، در حالیکه کمونیسم دهکده‌ای هند در سکون باقی ماند. بنابراین، مارکس نتیجه می‌گیرد که جامعه آسیایی در مفهوم غربی آن تاریخی ندارد. مارکس قاطعانه اظهار می‌دارد که:[vii]
جامعه هندی ابداً تاریخی ندارد، لااقل هیچ تاریخ شناخته شده‌ای ندارد، چیزی که ما به عنوان تاریخ آن برمی‌شماریم، چیزی جز تاریخ متجاوزینی که امپراطوری‌های خود را برپایه انفعالی آن جامعه نامقاوم و لاتغییر پی نهادند.[viii]
مارکس در مقاله‌یی که به بحث درباره شورش تایپه اختصاص داده است نظر مشابهی را هم درباره چین ابراز می‌دارد.[ix]
"امپراطوری‌های شرقی همواره نشان دهنده زیربنای اجتماعی لاتغییری هستند که با تغییر بی‌وقفه افراد و قبایلی که به انتساب روبنای سیاسی به خود برمی‌آیند همراه است."
کوشش برای داوری درباره صحت نظر مارکس مبنی براینکه آسیا تاریخ ندارد، خارج از موضوع است: مطمئناً می‌توان اظهار داشت که دانش مارکس نسبت به هندوستان و چین کم بوده است، گرچه دست‌کم دفترهای یادداشت او چیز دیگری را نشان می‌دهند. بدیهی است قضاوت نهایی درباره نظر مارکس در این مورد بستگی به فضایی دارد که به مفهوم تاریخ منتسب می‌کنیم و چنین ارزیابی کار این مقاله نیست. موضوع روشن این است که به نظر مارکس آسیا تاریخ ندارد، نظری کاملاً تکان دهنده که از مارکس برخاسته است. گفتار صریح‌تر عبارت از این است که مارکس به این حقیقت آگاه بود که از این جهت که نظریه‌اش تنها مربوط به تجارب اروپا است، فلسفه تاریخی او برای اکثریت نوع انسان‌ها بکار نمی‌رود. این ممکن است غرور باشد اما اگر هست مارکس در آن با بسیاری از معاصرین خود، با هر ظاهر سیاسی که داشته‌اند، سهیم بود.
تصور اینکه آسیا تاریخ ندارد البته ساخته خود مارکس نیست. در حالیکه بسیاری از نویسندگان قرن هیجده چین را یک جامعه الگویی می‌دیدند که در آن قانون، ثبات و حکومت پی‌در‌پی از طریق خرد شرقی بدست آمده‌اند، مارکس در رد نظری چون امپراطوری کلاسیک، به عنوان یک رومانتیسیسم شبهه‌آمیز، از هگل پیروی می‌کرد. برای مارکس مانند هگل، تاریخ به معنای فراشد انسان در تغییر محیط زیستش می‌باشد. جایی که تغییر نیست، تاریخ هم نیست و انسان در آنجا موجودی کاملاً طبیعی باقی می‌ماند. جامعه‌یی که تغییر را متحمل نمی‌شود اساساً خارج از حیطه تاریخ و علائق انسانی است. هگل در مقاله‌اش گفته‌هایی درباره‌ی فلسفه تاریخ درباره شرق این رامی‌گفت:[x]
"از یک سو ما شاهد دوام و ثبات، (امپراطوری صرفاً وابسته به مکان) همان گونه که بوده‌اند [به گونه‌یی متمایز از زمان] و تاریخ ناتاریخی هستیم... دولت‌های مورد نظر بدون تحمل هیچ تغییر در خود، یا در اصول هستی خود، دائماً موقعیت خود را نسبت به یکدیگر تغییر می‌دهند. آنها در تعارضی بی‌وقفه هستند که انهدامی سریع ببار می‌آورد. این تاریخ هم چنین در بیشتر قسمت‌ها واقعیتی ناتاریخی است، چراکه تنها تکرار همان ویرانی شاهانه است."
دقیق‌تر، فقدان تکامل تاریخی در چین و هند گاه و بیگاه بوسیله هگل تصریح شده است:[xi]
"تاریخ اجباراً با امپراطوری چین آغاز می‌شود چرا که کهن‌ترین آن است... و اساس آن دارای چنان اصالتی است که برای امپراطوری مورد نظر درحال حاضر هم کهن‌ترین و هم نوین‌ترین آن بشمار می‌آید... چین و هند، همانگونه که واقعاً هستند، بیرون از تاریخ جهان قرار می‌گیرند."
هندوستان نیز مانند چین پدیده‌یی همانقدر باستانی است که نوین. چیزی که سکون‌آمیز و ثابت باقی مانده است.
تحلیل مارکس از چهره جوامع هندی و چینی، با نگرش بدین شیوه از دو عنصر تشکیل یافته است:
مفهوم اساسی درباره جوامع شرقی به مثابه چیزی لاتغییر، راکد و بنابراین غیر ایرانی، عنصر هگلی آنست. به این جنبه، توضیح مارکسیستی قضیه دایر بر ماهیت ساکن جامعه در آسیا برحسب شیوه‌ی یگانه تولید بر مبنای مالکیت اشتراکی و استبداد شرقی ناشی از آن افزوده می‌شود.
اما، با قبول ریخت‌شناسی جامعه شرقی هگل،‌ مارکس خود را با یک مسئله فلسفه تاریخی، که تاحد زیادی در صورت‌بندی ابتدایی هگل غایب بود، رو در رو یافت. چون هریک از دنیاهای تاریخی هگلی (شرقی، کلاسیک، آلمانی، مسیحی) بیانگر لحظه‌ای در پیشرفت ایده تاریخ هستند نه یک دوره تاریخ محض یا یک مرحله ترقی تکامل تاریخ، بنابراین هیچ ضرورت ذاتی در درون نظام هگلی برای اینکه این دنیاها از درون یکدیگر رشد کرده در طول زمان یکی به دنبال دیگری بیاید، وجود ندارد. بدین ترتیب چنین می‌تواند همزمان با آلمان نوین، یک تمدن غربی، همزیستی کنند، به همان‌سان که در دو هزار سال قبل با جهان باستانی همزیستی می‌کرد. لیکن فلسفه تاریخ مارکس بر بنیان پیش‌بینی ماهیت دیالکتیکی فرایند تولیدی قرار دارد، که همواره درحال تحول و براندازی شرایط هستی خود است و بنابراین همیشه به‌سوی شکل‌های جدی سازمان اجتماعی رهنمون می‌شود.
اینک آشکار است که "شیوه تولید آسیایی" با ماهیت ناپویا و نامتغیر خود، عنصر دیالکتیک تغییرات داخلی را که در درون خود نظام ساخته می‌شود، ندارد. با بکار بردن فراز ساخته و پرداخته شده مارکس می‌توان گفت، از بطن خودی، هیچ جامعه نو و تکامل یافته‌تری بیرون نمی‌آید. این چیزی‌ست که بوده است و در تشریح مارکس نمونه‌ها و اشاره‌های کمی می‌توان یافت که می‌تواند به‌وسیله گشتاورهای خود تغییر بیابد. بدین‌سان تصور مارکس از شیوه کار تولید آسیایی دارای دعوی جدی برعلیه این فرض است که مارکس فلسفه تاریخی را توسعه داد که قابلیت کاربرد جهانی دارد. ما قبلاً دیده‌ایم که مارکس در بحث خود درباره روسیه بر این نکته آگاه بود که توضیحات وی درباره تکامل تاریخ به‌سوی سرمایه‌داری محدود به تجارب تاریخی غرب است، باوجود این، چنین چیزی به خودی خود مشکلی درونی را در چهارچوب سیستم مارکس پدید نمی‌آورد، زیرا تنها مطالعه‌ای مشروح‌تر و متفاوت‌تر را برای شرایط روسیه فرا می‌خواند. نوشته‌های مارکس درباره هند و چین از این پیش‌تر می‌رود: آنها آشکار دلالت دارند که جامعه شرقی دارای هیچ مکانیزم درونی برای تغییر نیست و نیز این دیالکتیک تکامل تاریخی در آسیا کاربرد ندارد. بنابرنظر مارکس، یک "فئودالیسم" چینی یا یک جامعه "برده‌داری هندی" هرگز وجود نداشته است.[xii]
تناقض در این است که هرچه بررسی مارکس درباره جامعه آسیایی نافذتر می‌شود، مشکلاتی که در ساخت درونی فلسفه تاریخی او وجود دارد ژرف‌تر می‌گردد.
اما مسئله تنها عبارت از یک ناسازگاری داخلی در فلسفه تاریخی مارکس نیست. چون جامعه شرقی از درون تحول نمی‌پذیرد و نمی‌تواند از طریق دیالکتیک تغییرات درونی به سوی سرمایه‌داری انکشاف بیابد، و چون مارکس پیروزی نهایی سوسیالیسم پس از جهانی شدن سرمایه‌داری را قبول ندارد، بنابراین ضرورتاً به این موضع می‌رسد که بر گسترش استعماری اروپا به عنوانی گامی ستمگرانه اما ضروری به سوی پیروزی سوسیالیسم صحه بگذارد. همانطور که وحشت صنعتی شدن از حیث دیالکتیکی برای پیروزی کمونیسم ضروری است، همانطور هم وحشت استعمار از نظر دیالکتیکی برای انقلاب جهانی پرولتاریا لازم است، زیرا بی آن کشورهای آسیایی (و بنا به فرض آفریقا نیز) قادر نخواهند بود خود را از سکون عقب‌ماندگی برهانند.
نظر مارکس با گسترش استعماری اروپا ـ و به‌ویژه بریتانیا ـ با ملاحظات دیالکتیکی تعیین می‌شود. در نتیجه نظر مارکس درباره امپریالیسم می‌تواند برای یک کمونیست ارتدوکس به طرز دردناکی برآشوبنده باشد. مطمئناً طنز ژرفی در این واقعیت وجود دارد که در حالی که نوشت‌های مارکس درباره صنعتی شدن اروپا همواره اولین‌هایی هستند که بوسیله مارکسیست‌های غیراروپایی نقل می‌شوند، نوشته‌های وی درباره چین و هند به اشکال شناخته شده یا حتی از سوی آنها بیان شده است.[xiii] به خصوص به نظر می‌رسد که مائوئیست‌ها به کلی نسبت به آنها ناآگاهند. آنها مطمئناً بسیاری از نشان‌های ویژه نگرش مارکسیستی خود را بسیار به دور از تماس با خود مارکس بنا می‌کند.
تمایز اساسی هگلی بین انگیزش‌های ذهنی و نتایج عینی تاریخی در مبانی گرایش مارکس به گسترش استعماری اروپا نهفته است. همانگونه که مارکس هرگز فرایند صنعتی شدن را تاحد بدایع ناب اخلاقی درباره آزمندی پول‌پرستانه صاحبان صنایع منچستر تنزل نداد، از انگیزش‌های موجود در پس گسترش استعماری نیز نمی‌باید به خاطر اهمیت تاریخی‌اش برداشت اشتباه شود. تاریخ از طریق عواملی کار می‌کند که مشکل به تأثیر نهایی خود واقف باشند. این معمای نظریه "صرافت خرد" هگل است و مارکس در اینجا وفادارانه از هگل پیروی می‌کند، گرچه او گروه‌های جمعی، به مثابه طبقات را جانشین قهرمانان نظام فکری هگلی کرد. نظر به اینکه شیوه تولید آسیایی شرایط را برای درهم کوبیدن خود فراهم نمی‌آورد، یک عامل خارجی ضرورت می‌یابد و انگیزش‌ها و توجیهات عقلی عامل خودی نامربوط و نامناسبند. مارکس می‌گوید:[xiv]
"درست است انگلستان در ایجاد یک انقلاب اجتماعی در هندوستان، فرومایه‌ترین منافع خود را بکار می‌انداخت و در رفتار خود برای پیشبرد آنها بس احمق بوده. اما مسئله این نیست. مسئله این است که آیا بشر می‌تواند سرنوشت خود را بدون یک انقلاب اساسی در وضعیت اجتماعی در آسیا پیش ببرد؟ وگرنه، در پشت جنایات انگلستان هرچه که بود، این کشور ابزار ناآگاه تاریخ در بارآوردن انقلاب بشمار می‌آیند.
انگلستان مجبور بود که مأموریتی دوگانه را در هندوستان به اتمام برسانند: یکی انهدامی و دیگری بارسازانه ـ نابودی جامعه کهن آسیایی، و پی‌ریزی مبانی مادی جامعه غرب در آسیا."
فرض منطق تاریخ در پس این حکم صریحاً بوسیله مارکس در همان مقاله آمده است:
"مرحله بورژوایی تاریخ مجبور به خلق پایه مادی جهان نوین است ـ از یک طرف آمیزش جهانی که برپایه بستگی متقابل انسان‌ها قرار دارد و نیز وسایل این آمیزش، از طرف دیگر توسعه نیروهای تولیدی انسان و تبدیل تولید مادی به یک تسلط علمی بر عوامل طبیعی."
مارکس در بحث پیرامون جنبه‌های مختلف تأثیر تمدن بورژوازی غرب بر جامعه هند را به میزان قابل توجهی بسط می‌دهد. او می‌گوید که برای نخستین بار در تاریخ آن اتحاد سیاسی، به وسیله شمشیر بریتانیا برسر هند برقرار شده از طریق ابزارهای نوین ارتباطی تقویت یافته است. یک ارتش هندی دست‌آموز اروپا، "خودرهایی اجتناب‌ناپذیر[xv] هندوستان" آشکار بوسیله بریتانیایی‌ها از جهت مقاصد خودشان خلق شده است، اما تأثیر نهایی آن، با هر هدفی که بریتانیا درس می‌پرورد، فراتر از خودش می‌رود. این ارتش قادر خواهد بود تضمین کند که هند از "نخستین نخجیر خارجی تازه رسیده" بودن باز خواهد ایستاد.
مطبوعات آزاد در هندوستان "برای نخستین بار در یک جامعه‌ی آسیایی" رواج داده شده‌اند. طبقه جدید کارکنان شخصی دست‌آموز بریتانیا "دارای بایستگی‌های لازم برای حکومت و ملهم از دانش اروپایی" به آرامی رشد می‌کند و در انتها که کم‌اهمیت هم نیست با از بین رفتن نظام کهن تصدی اشتراکی زمین وابسته به سلطه نهایی حکومت، شکل‌های جدید مالکیت محدود روستایی که به وسیله بریتانیایی‌ها معرفی شد" کریه، همانگونه که می‌نماید در بردارنده دو شکل متفاوت از مالکیت خصوصی بر زمین ـ این آرزوی آسای جامعه آسیایی ـ هستند".
مارکس، نه بی‌استهزای تعمدی، اشاره می‌کند که شدت تغییراتی که بوسیله بریتانیائی‌ها بر نظام مالکیت زمین در هندوستان وارد آمد بسی برجسته‌تر از هر آن چیزی بود که به وسیله‌ی انقلاب فرانسه پدید آمد. تمدن بورژوازی اروپا، سرسپرده تقدس مالکیت خصوصی، موجب ویرانی بیشتر مالکیت مستقر در آسیا، نسبت به آن چیزی که تمام تشکل‌های انقلابی بر روی هم در اروپا انجام دادند شدید:"آیا هیچ تشکل انقلابی هرگز انقلاب کشاورزی را شبیه به آنچه در بنگال، در مدرس و در بمبی بود، بوجود آورد؟" مارکس در مقاله‌ای درباره "انضمام اوده" نشان داد که چگونه انگلستان "با یک اشاره سر قلم" روابط مالکیتی در هندوستان را بیشتر از آنچه که در تمامی اروپا از زمان انقلاب فرانسه [تاکنون] واژگون شده بود واژگونه کرده است. مارکس، با طنزی آمیخته به آن، در یک پانویسی در جلد سوم سرمایه به این حقیقت اشاره می‌کند که انگلستان فکر کرده است با آنچه در هندوستان می‌کند همانا از نظام زمینداری انگلستان نسخه‌برداری کرده است.
این که چنین تحول اجتماعی به وسیله بورژوازی اروپا که خود نسبت به نتیجه نهایی اعمال خود ناآگاه است به اجرا درمی‌آید تنها ماهیت دیالکتیک اساسی تحلیل مارکس را می‌نمایاند. اما ادغام هندوستان ـ و نیز چین به اندازه کمتر ـ در بازار جهانی یک مسیر دو سویه است: از حیث دیالکتیکی نه تنها آسیا به اروپا، بلکه اروپا نیز وابسته‌تر به آسیا می‌شود.
بدینسان یک جامعه جهانی دو جانبه ـ گرچه هماره منفی ـ از درون گسترش استعماری اروپا بیرون می‌جوشد. چنین بحثی با یکی از مقالات اصلی هگل در کتاب او، پدیده‌شناسی روح، سازگار است. در فصلی تحت عنوان "سروری و اسارت" هگل نشان می‌دهد که چگونه رابطه ارباب ـ بردگی چگونه به وابستگی ارباب به برده تکامل می‌یابد. در حالیکه برده می‌تواند این رضایت و خودآگاهی را در عمل خود و در دانش خود بیابد که او از راه‌کار خود واقعیت را تغییر می‌دهد، ارباب از آن طرف، "درست جایی که موثراً به سروری رسیده است، واقعاً در می‌یابد که چیزی کاملاً متفاوت بدست آمده است... سروری آشکار می‌سازد که ذات ضروری آن معکوس چیزی است که قرار بوده باشد... چیزی که ارباب بدست آورده یک آگاهی وابسته است نه مستقل.[xvi]
بنابر مارکس پیشاپیش فرایند مشابهی در هندوستان در کار بوده است:[xvii]
طبقه حاکم بریتانیای کبیر تا امروز، چیزی جز منافع تصادفی، گذرا و استثنایی در پیشرفت هندوستان نداشته‌اند.
اشراف می‌خواستند برآن غلبه کنند، پول سالاران[xviii] آن را چپاول کرده، آلو را ارزان به چرخ سالاران[xix] بفروشند.[xx] اما اینک فهرست‌ها تغییر یافته‌اند. چرخ سالاری دریافته است که تبدیل هند به یک کشور باز تولید کنند برایشان اهمیت حیاتی یافته است. نیز اینکه برای دستیابی به این هدف بیش از هر چیز لازمست که به این کشور هدایایی به صورت شبکه آبیاری و زیر ساخت ارتباطات داخلی داده شود. آنها اینک تصمیم دارند در سراسر هندوستان شبکه‌ی راه‌آهن بکشند، و آنها چنین کاری خواهند کرد. نتایج کارشان باید غیرقابل ارزیابی باشد.
این وابستگی نهایی اروپا به آسیا دوباره از سوی مارکس، هنگامی که او تراز پرداخت‌های اقتصادی را برای تنظیم جریان انتقال وجوه از کلان‌شهرها به مستعمرات و به خصوص به هندوستان به بحث می‌گذارد، مورد اشاره قرار می‌گیرد. در همینجاست که ادراک پیچیده مارکس از دیالکتیک تکامل تاریخی خود را بسیار برتر از تحلیل مستقیم‌تر لنین در کتاب امپریالیسم بالاترین مرحله سرمایه‌داری نشان می‌دهد. مارکس همچنین موفق به بیرون کشیدن تناقض نهایی در تجارب استعماری شد.
دکتر فریبرز رئیس دانا
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی فرهنگ توسعه


همچنین مشاهده کنید