چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

مارکسیسم و دشمنان آن ـ بخش ۴


مارکسیسم و دشمنان آن ـ بخش ۴
● ریشه های ناسازنمایی در اندیشه‌ی «مارکسیسم» غربی
▪ مارکس ستیزی: پیشینه‌ی «مارکسیسم» غربی
یکی از اشکالِ مبارزه‌ی طبقاتیِ بورژوازی با پرولتاریا- و امروزه شکلِ در دستورِ کارِ آن ایجادِ تردید در آموزه های مارکس- و انگلس- وردیه نویسی بر ماتریالیسمِ دیالکتیک و ماتریالیسمِ تاریخی چونان نظریه های عام و معتبرِ شناختِ مارکسی –و مارکسیستی- است. «آیا مارکس فیلسوف هم بود؟»، «مارکس هیچ گاه در نوشته های خود از ماتریالیسمِ دیالکتیک بهره نگرفت»، «در آثارِ اقتصادیِ مارکس به دشواری می‌توان پیشینه‌ای فلسفی یا نگرشی عام را یافت»، «ماتریالیسمِ دیالکتیک اختراع انگلس، پلخانف و دیگران است نه کشفِ مارکس»، «مارکس اقتصاددان بود نه فیلسوف»، و از این قبیل شبهه افکنی‌ها این روزها در نوشته های «مارکسیست» های بی دلیلِ پیشین و دشمنانِ با دلیلِ امروزیِ مارکس و مارکسیسم فراوان به چشم می خورد.
آیا این‌ها یک شبه سر از تخمِ بورژوازی در آورده‌اند یا آن که تبارشان به زمانِ خودِ مارکس می‌رسد؟. واقعیت این است که تاریخِ این ستیزه گری و انکار –هر چند در شکلِ خام و ابتدایی اش- به عصرِ خودِ مارکس و انگلس و آغازِ دورانی که با صف بندیِ مبارزه جویانه‌ی دو اردوگاهِ ایدئولوژیکِ کار و سرمایه مشخص می‌شود باز می‌گردد. کار و سرمایه از همان آغازِ کارکردِ تولیدی و اجتماعی شان به تولیدِ اندیشه و فلسفه‌ی متناسب (همخوان) با عملکردِ مادیِ خود نیز پرداخته اند.
و هر چه بر شدتِ هم ستیزی میانِ دو قطبِ اصلیِ تولید افزوده گردید بر شدتِ تخاصمِ ایدئولوژیک و فلسفیِ آنها نیز افزوده شد. در این جا نیز دیالکتیکِ وحدت –مبارزه و فرا رفت از ساده به پیچیده حاکمیتِ مطلق دارد. اگر چنین نبود، یعنی اگر مخالفتی از سوی بورژوازی با ایده های مارکس صورت نمی گرفت، آن گاه می باید در درستیِ آن ایده ها و سوگیریِ تاریخی- طبقاتی شان شک می کردیم. و حال که چنین است و از همان آغاز نیز چنین بوده، باید به درستیِ نظریه ها –یعنی به طبقاتی، دیالکتیکی و ماتریالیستی بودن شان- اطمینان حاصل کنیم، زیرا که: تنها نظریه های مبتنی بر واقعیت های عینی هستند که تا زمانی که منشأ مادی پدید آورنده شان ناپدید نشده اصالت و کاربستِ تاریخیِ خود را حفظ می کنند.
بنابر قانونِ اساسیِ دیالکتیکِ مبارزه ی هم ستیزان نمی توان از پرولتاریا انتظار داشت در برابرِ حاکمیتِ سرمایه و جبرِ اقتصادیِ بورژوازی و پیامدهای ذلت بارِ آن برای وی سکوت کند و خواهانِ سرنگونیِ این حاکمیت و فشارِ سیاسی-اقتصادیِ منبعث از آن نباشد، و یا از بورژوازی انتظار نداشت در برابر ادعانامه ها، بیانیه ها، و نظر آوری های حقوقی، سیاسی و فلسفیِ پرولتاریا سکوت نکند و خیلِ عظیمِ مزدبگیران اش را به کار گیرد و تکذیب نامه وردیه و آنتی تز صادر کند.
این قانون و قاعده ی هر مبارزه ای و به ویژه مبارزه بر سرِ بود و نبود و بقا و فنای یک طبقه ی اجتماعی و نظامی است که آن طبقه سرکردگی و پاسداری از آن را بر عهده دارد. و همین مبارزه ی مرگ و زندگی در عرصه های مختلفِ حیاتِ اجتماعی است که نیروی به حرکت در آورنده ی تاریخ است و سرانجامِ ناگزیرِ یک دورانِ تاریخی را رقم می زند. نه مارکس و انگلس حکم مأموریت از ماورای جامعه گرفتند و نه مخالفانِ آن ها. هم اینان و هم آنان سخنگویانِ طبقاتِ موجود و حاضر در صحنه ی مبارزه ای بودند که به حکمِ تاریخ می باید راهِ برون رفت از این آنتاگونیسمِ اجتماعی را به طبقاتِ رو در رو نشان دهند. امروزه نیز –و تا زمانی که کشمکشِ طبقاتی میانِ بورژوازی و پرولتاریا جریان دارد و آنتاگونیسمِ تولیدِ اجتماعی و مالکیت خصوصی حل نشده- چنین خواهد بود. پس ریشه ی مارکس ستیزی را نباید در خودِ فلسفه – که به بیانی بازتابِ مناسباتِ اجتماعی است جستجو نمود. بلکه باید در مناسباتی جست که این فلسفه شکلی از بازتابِ آن است. مارکس بلندگوی یک جهان‌بینی است که با ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسمِ تاریخی شناخته می شود. ماتریالیسمِ دیالکتیک جهان بینیِ عام و ماتریالیسمِ تاریخی شناختِ علمیِ تحولاتِ به هم پیوسته و رو در تکاملِ اجتماعی است:
ـ خودِ رابطه ی این دو نگرش رابطه ای ارگانیک، به هم پیوسته و دیالکتیکی است:نمی‌توان تکاملِ دیالکتیکیِ جامعه را جدا و بیرون از دیالکتیکِ تکاملِ طبیعتی دانست که خاستگاهِ پیداییِ پدیده های خاص و قوانینِ عامِ حاکم بر حرکتِ آن هاست: زیرا در این صورت دچارِ تناقضِ بی برون رفت و توجیه ناشدنی خواهیم شد: تکاملِ جامعه –و اساساً خودِ جامعه- بنا بر چه قاعده و قانونی پدید آمده رشد کرده و از آن چه نبوده به آن چه هست، و از آن چه هست به آن چه خواهد شد فرا رفته و می رود؟. این ها و بسیاری پرسش های دیگر را که پیوندِ سیستماتیک (نظام وار) با یکدیگر دارند تنها ماتریالیسمِ تاریخیِ بر آمده از بینشِ ماتریالیستی دیالکتیکی پاسخ می دهد و نه هیچ توضیحِ ماورای قانونِ دیگری.
دشمنانِ مارکس نیز بلندگویانِ جهان بینی‌یی هستند که با ایده آلیسم و متافیزیک مشخص می گردد: ایده آلیسمی که به جا مانده ی تفکرِ در مانده ی «آدمِ» لخت و پتی از دانشی است که به دنبالِ «بهشتِ از دست داده اش» در بی زمان و مکان می دود و در این جهانِ مادی هرگز به آن نخواهد رسید.
این ایده آلیسمِ ناشناخت گرایِ متافیزیکی از هنگامِ پیدایی اش –که به دورانِ پارینه سنگی بر می گردد- با هر نوع اندیشه ای که بازتاب دهنده و واگویِ واقعیتِ دگرگون شونده و تکامل یابنده باشد به شدت مخالف است و آن را زیرِ پیگردِ قانونی می گیرد. قانونی که خود بازتابِ مناسباتِ نابرابرِ حاکم بر جامعه است. برده داران، فئودال ها و امروزه بورژواها به این شناختِ سر و ته شده ای که از آسمان برایشان فرود آمده نیاز دارند تا آن را به عنوانِ اصل به فرودستانِ نظامِ خویش «حقنه» کنند. اگر انسانِ پارینه سنگی در هر رویدادِ طبیعیِ ناشناخته تصویرِ خودِ تنهایِ درمانده اش را می دید که در برابرِ تک تکِ رویدادهای جداگانه –و بی ارتباطِ ارگانیک با یکدیگر- زانو می زند و درخواستِ بخشش می کند –و مظلومانه از پا در می آید- انسانِ طبقاتی شده ی عصرِ برده داری، فئودالی و بورژوازی با وارونه سازیِ مناسباتِ تولیدیِ عصرِ خویش در این رویدادها تصویرِ نیرویی فراتر را مشاهده می کند که بر بالای سرِ جامعه ایستاده و با قهر و قدرتِ مهارنشدنی بر آن حکم می راند.
ابر قدرتی که یا برده دار است یا فئودال یا بورژوا و تصویرِ ایده آلیزه شده ی او را می توان در فلسفه ی ایده آلیستی از یونانِ باستان گرفته تا به امروز به خوبی مشاهده نمود. فلسفه ی رسمیِ (دولتیِ) جامعه های سرمایه داری –یا همان ایده آلیسمِ متافیزیکی –چیزی نیست جز ایده هایی که حاکمیتِ سرمایه را بر زندگی و هستیِ انسان ها توجیه می کنند و بر ابدی بودنِ این حاکمیت از آن سوی مرزهای شناخت هم شاهد می آورند.
پرولتاریا طبقه ای تاریخی است که باید خود و جامعه ی طبقاتی را منحل نماید. و پیش از آن که خود و جامعه ی طبقاتی را منحل کند باید قدرت سیاسی را به دست گیرد.
آن فلسفه ای که چراغِ راه نمای او به سوی چنان ایده آلی است ماتریالیسم دیالکتیک است که مارکس و انگلس با تکیه بر دستاوردهای تاریخیِ انسانِ تولیدگر –و به ویژه خودِ پرولتاریا- کشف و جمع بندی نموده اند. تنها ارتشِ تا دندان مسلح و قوانینِ سرکوب گرِ «جامعه ی مدنیِ» بورژوازی نیستند که از حریمِ مالکیتِ خصوصیِ بورژوایی تا حتا اعمالِ فاشیسم هم پاسداری می کنند، بلکه هنرمندان، نویسندگان و فیلسوفانِ وابسته به کمپِ سرمایه نیز دست یارِ فکری و عقیدتیِ آن ارتش و قوانین، و به وقت اش توجیه کننده‌ی آن فاشیسم اند.
ایده آلیسمِ بورژوایی چنین وظیفه ی دشواری در برابرِ فلسفه‌ی پرولتری بر عهده دارد. و باید با هر دوز و کلکی دستِ این فلسفه را از دراز شدن به حریمِ «اعتقاداتِ شخصی دیگران» کوتاه نماید. این دوز و کلک های شناخته شده در فلسفه یا تحریف اند، یا کتمانِ حقیقت یا تهمت و افترا به طرفِ مقابل، و تازه ترین شکلِ آن در مقابله با مارکسیسم تظاهر به «مارکسیست تر از انگلس» بودن است که توسطِ «مارکسیست» های غربی به بازار اشاعه‌ی آگاهی دروغین آکادمی های بورژوایی عرضه شده است.
مارکسیسم غربی مانند هر اندیشه ای دارای پیش زمینه های مادی و تاریخی است که بر آن پیش زمینه ها برآمده، رشد نموده و خود نمایی کرده است. آنتی مارکسیسم این اندیشه به سده ی نوزدهم باز می گردد یعنی به عصری که آموزش های ماتریالیستی – انقلابیِ مارکس به عنوان آلترناتیوِ آموزش های ایده آلیستی – محافظه کارِ فیلسوفانِ بورزوازی مطرح می کردند.
مارکس در فلسفه ماتریالیسمِ نوین و در جامعه شناسی سوسیالیسمِ علمی را مطرح می کند. ایده هایی که خوشایندِ فیلسوفان و اندیشه ورانِ بورژوا نیست و آن اندیشه وران اند که نخستین بار در مقابلِ تئوری های نوینِ مارکس بر‌افروخته شده و به شکل های مختلف بر آن ها ردیه نوشته و خرده گیری می‌نمایند. شاید نادرست نباشد اگر دورینگِ متافیزیک اندیش را پیش قراول فکریِ «چپِ» به ظاهر سوسیالیستی دانست که از نخستین دهه های سده ی بیستم به این سو با پرچمِ «چپ نو» و «مارکسیسم» غربی به میدانِ مبارزه ی طبقاتی گام نهاده و تلاش می کند طبقه‌ی کارگر را از نظر فکری خلع سلاح نموده و به زیرِ سلطه‌ی اندیشه بورژوایی بکشاند. دستِ کم می‌دانیم سنتِ ردیه نویسی بر دیدگاه های مارکس در پوششِ سوسیالیسم خواهی از زمانِ دورینگ متداول گردیده که امروزه بخشی از مرده ریگِ «مارکسیست» های غربی است.
پاسخ انگلس به دورینگ – در آنتی دورینگ – درواقع پاسخی تاریخی به همه ی متافیزیک اندیشانی است که به طورِ تاریخی قرار بود بعدها با پرچم مخالفت با دیالکتیکِ ماتریالیستی سر از خاکستر اندیشه ی دورینگ بر آورند. انگلس در توضیح کارِ تئوریکِ خود می نویسد:
ـ «مارکس و من تقریباً تنها کسانی بودیم که دیالکتیکِ آگاه را برای برداشتِ ماتریالیستیِ طبیعت و تاریخ از چنگِ فلسفه ی ایده آلیستیِ آلمانی رهانیدیم.». و :
ـ «من تردیدی ندارم که در میانِ تغییراتِ بی شماری که در طبیعت روی می دهد همان قوانینِ دیالکتیکیِ حرکتِ خود را اعمال می کنند که در تاریخ نیز بر رویدادهای به ظاهر اتفاقی حاکم است. یعنی قوانینی که در تاریخِ تکاملِ اندیشه‌ی انسانی در حالی که رشته‌ی به هم پیوسته ای را تشکیل می دهند، به مرور به آگاهیِ انسانِ اندیشه مند در می آیند قوانینی که برای نخستین بار هگل به طرزِ جامع – اما رازورانه – تکامل داد.». به گفته‌ی انگلس آنتی دورینگ - یا کاوش در دیالکتیکِ طبیعت و تاریخ – زمانی نوشته شد که مارکس زنده بود و بخشی از آن نیز به قلمِ مارکس به نگارش در آمد.
از این رو درست آن است که آنتی دورینگ را پاسخِ دو متفکرِ دیالکتیسین و کاوشگرِ دیالکتیکِ طبیعت و تاریخ به تفکرِ متافیزیک اندیش به حساب آورد. انگلس تفاوتِ میانِ دیالکتیکِ ایده آلیستی هگل و دیالکتیکِ ماتریالیستیِ خود و مارکس را این گونه توضیح می دهد: «همان گونه که در این اثر دقیق تر نشان داده خواهد شد فلسفه ی طبیعی مشخصاً در شکل هگلی اش دچار این اشتباه بود که برای طبیعت هیچ نوع تکاملی در زمان قایل نبود. و نه «پشت هم آیی» [پیوستگیِ علّی] بلکه «کنار هم بودگی» را می دید. [و نکته ی مهم آن که :] برای من اصولاً مساله بر سر تحمیلِ قوانینِ دیالکتیک بر طبیعت نیست ، بلکه کشفِ آن‌ها در طبیعت و پروراندن آن ها از طبیعت مورد نظر است.».
(آنتی دورینگ . ترجمه ی م . خانبابا تهرانی. عبارت داخل کروشه از من است.] پس این دیالکتیک را بنا بر ماهیت ماتریالیستی اش – آن چنان که مارکس آن را توصیف نموده – باید دیالکتیکِ حقیقی نامید. دیالکتیکی که در ذهنِ کسی اختراع نشده و ذهن آن را به چیزی تحمیل نمی کند. بلکه قوانینی است حاکم بر ماده و پدیده های مادی (طبیعت) که باز به گفته‌ی مارکس به دلیلِ حاکم بودن اش بر همه چیز حکومتِ هیچ چیز را بر خود نمی پذیرد. در این گفته‌ی مارکس همچنان که انگلس سپس به طور مشروح بیان می کند دترمی‌نیسمی نهفته است که از طبیعت دیالکتیک و دیالکتیکِ طبیعت ناشی می شود. زیرا: «طبیعت محکِ آزمایشِ دیالکتیک است.».
این بزرگترین کشف و دستاوردِ دیالکتیکِ ماتریالیستی در تاریخِ علم و اندیشه است. «مارکسیسم» غربی که این آموزه ی انکار ناپذیر انگلس را پیش رو دارد عمداً و آگاهانه آن را نادیده می گیرد تا بتواند جهش دیالکتیکی، یعنی حتمیتِ فرارفت از وضعیتِ موجود به وضعیتی که در آن بورژوازی سلطه‌ی سیاسی و اقتصادی خود را از دست داده را انکار نماید. انگلس در دانشنامه‌ی آنتی دورینگِ خویش مثال های بسیاری از فیزیک و شیمی و ریاضیات می آورد تا کارکردِ دیالکتیک در طبیعت را به دورینگ نشان دهد. انسان باید کور باشد تا این حقایق را نبیند، یا فریب کار باشد تا نفی و جهش را در طبیعت و جامعه انکار نماید – چرا که دترمی‌نیسم چیزی جز نفی و جهش نیست.
«مارکسیسم» بورژوایی (غربی) چنین وانمود می سازد که دیالکتیک یک مفهوم ذهنی یا دستور العملِ حزبی است که از مغزِ رهبرانِ فکری پرولتاریا تراوش نموده و بورژوازی می‌تواند با یک چرخشِ قلم یا تکذیب نامه آن را از عرصه ی سیاسی و واقعیت حذف و محو نماید. با چنین رویکردِ ساده انگارانه و دورینگ مابانه است که می نویسند: «مفهومِ دیالکتیکِ طبیعت هنگامی که به عنوانِ ملاکی برای ساختمانِ فرضیه های علمی جدی گرفته شود رویارویِ پژوهش های اصیل قرار می گیرد و از مزخرفاتِ شبه علمی ای حمایت می کند که مشهور ترین نمونه اش قضیه ی Lysenko است.». (۱).
(مارکسیسم و فلسفه . اکبر معصوم بیگی. ص ۱۱۱). و از این بابت انگلس را سرزنش نماید که چرا با اختراع دیالکتیکِ ماتریالیستی به «مرامِ اومانیستیِ مارکسیست های غربی» لطمه وارد کرده است! (همان جا همان صفحه). سپس با تکیه بر «مرامِ اومانیستی» بورژوایی حکم به اخراج ماتریالیسم دیالکتیکِ از صحنه ی روزگار می دهد و خود را با این گونه خیال بافی کودکانه دلخوش می کند: «البته بنای مجلل و کهنه ی ماتریالیسم دیالکتیکی استحکامِ قدیمی خود را تا اندازه زیادی [با تلاش بی وقفه «مارکسیست» های غربی!] از دست داده است.». (مقدمه ی لوچیوکولتی و حسن مرتضوی بر دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ ص ۲۷. عبارت داخل کروشه از من است.).
این ها باز تولید همان پندارهای ساده لوحانه است که نزدیک به یکصد و شصت سال پیش فرقه سازِ از راه رسیده ای به نامِ دورینگ نیز در سر داشت. کسی که مدعی بود :«نماینده ی فلسفه در عصرِ خود و در آینده ی قابل پیش بینی است.». (به نقل از انگلس). ببینید چقدر این ادبیات و عرضِ اندامِ فلسفی شباهت به ادبیات و خود نمایی های دورینگی دارد: دورینگ نوشته بود: «پس از او [یعنی پس از کانت] هذیان گویی های بی حد و حساب و همچنین بلاهت های کودکانه ی مقلدانِ وی یعنی فیخته و شلینگ آغاز می گردد... کاریکاتورهای غول آسایی از فلسفه بافیِ طبیعی ابلهانه ... و خیال پردازی های بیمار گونه که نقطه‌ی اوج اش کسی به نامِ هگل بود... شعر گونه های داروین و مهارت اش در استحاله همراه با درکی محدود و خشن و نارساییِ قوه‌ی تشخیص... به نظر ما [یعنی دورینگ] داروینیسم سراسر خشونت علیه بشریت است.» (بر گرفته از آنتی دورینگ. درون کروشه از من است).
والکس کالینیکوس می نویسد:
ـ « افزون بر این تاثیر های دیگری هم [از تکامل گرایی] در کار بود که برای نمونه می توان از کار ارنست هه‌کل و دیگران در عامیانه سازیِ نظریه‌یِ تکامل داروین یاد کرد. ماسیمو سالوادوری در پژوهشِ مهم خود درباره ی کائوتسکی می‌نویسد: در ۱۹۲۴ کائو تسکی با به یاد آوردنِ دوره ی تکوینِ خود می گوید هنگامی که داروینیسم بر صفوف فرهنگ چیره شد او نیز با شور و شوق آن را پذیرفت و این که نظریه‌ی تاریخِ او جز به قصدِ کار بستِ داروینیسم در عرصه ی پیشرفت اجتماعی فراهم نیامد.» (مارکسیسم و فلسفه. ترجمه اکبر معصوم بیگی ص۱۱۳). یا چنین شباهت هایی :
ـ دورینگ: «چه قدر استناد مارکس به تصوراتِ مغشوش و مه آلودِ هگل که کمیت به کیفیت تبدیل می شود مضحک به نظرمی رسد.» (آنتی دورینگ بخش کلیات).
کالینیکوس و اکبر معصوم بیگی: «هگل همان نقشی را برای مارکسیست ها بازی کرد که ارسطو برای حکمای مدرسیُ سده ی میانه. روایت های عامیانه از منطقِ هگل مقدارِ بسیاری از محتوای کتاب های آموزشیِ ماتریالیسم دیالکتیکی شوروی را فراهم می آورد.» (مارکسیسم و فلسفه ص ۱۸). یا: «مارکس نوشته است که هگل آخرین کلام در تمامی فلسفه است. بدین سان روایت عامیانه و تکامل گرای دیالکتیکِ هگل که وجه ممیز مارکسیسمِ ارتدوکس بین المللی دوم است به کار آن آمد تا هم تضمینی برای موفقیت انقلاب سوسیالیستی فراهم آورد و هم ....»(مارکسیسم و فلسفه ص ۱۱۵).
دورینگ زمانی اظهار وجود می کند که :
۱) مارکس و انگلس زنده اند و از این رو نمی توان پشتِ نامِ مارکس پنهان شد، خود را مارکسیست نامید و علیه مارکس و مارکسیسم نظر پراکنی نمود.
۲) جنبش طبقه‌ی کارگر هنوز جنبشی نوپاست و تا آن حد رشد و پیش روی نکرده که بورژوازی را وارد نماید در پوششِ هواداری از پرولتاریا منافع و بقای خود را تبلیغ کند و جنبش پرولتاریا را به انحراف بکشاند.
اما او روشی را پی ریزی کرد که متضمنِ ظرفیتِ بالقوه ای برای به چالش کشیدن مارکسیسم و تئوری های علمی مارکسیستی بود. مهم ترین چالش در این روش که سپس مورد تایید و بهره برداریِ «مارکسیست» های غربی و «چپ» نو قرار گرفت زیرِ سئوال بردنِ فلسفه و شناختِ مارکسیستی یعنی ماتریالیسم دیالکتیک بود. اساس ماتریالیسم دیالکتیک یکپارچگی مادی جهان (مونیسم ماتریالیستی) است. از درون همین یکپارچگی خودکار است که عاملِ حرکت و تغییر سر بر می آورد.
به بیان دیگر مونیسم ماتریالیستی بر آن است که ماده‌ی در حرکت به دلیلِ ساز و کارهای درونی (خود سامان دهی و خود پویی) اش بی نیاز از نیروی الحاقی (غیر خودی) است. با نفیِ دیالکتیک، یکپارچگی (وحدتِ خود بسنده) نیز ضرورتِ خود را از دست می دهد و دو بُنی (Dualism) ایده آلیستی جایگزین آن می گردد که بر طبقِ آن هستیِ مادی نیازمند و وابسته‌ی هستیِ فرا مادی برای تبیین حرکت و تغییر و گونه گونی می‌گردد.
«مارکسیست» غربی لوچیوکولتی با چنین رویکردِ پیوست گرایانه‌ای مونیسمِ ماتریالیستی را – که او آن را به پلخانف و کائوتسکی و به طورِ کلی به فیلسوفانِ داروینیست – نسبت می دهد زیر سئوال می برد: «اندیشه ی کائوتسکی و برنشتاین در محیطی فرهنگی شکل گرفته بود که داروینیسم، آن هم داروینیسم هه‌کل Haeckle تا داروینیسمِ خود داروین بر آن چیره بود. به عنوانِ نمونه به جایگاهی بیاندیشید که پلخانف در کتابِ نظریه‌ی مونیستیِ تاریخ برای بوکله (Buckle) قایل است.
کلید این جهان بینی‌ها معمولاً اصلی یگانگی بخش بود که همه چیز را از ابتدایی ترین سطح بیولوژیکی گرفته تا تاریخِ انسان – دقیقاً مونیسم ! – توضیح می داد. در این بستر است که می توان اهمیت چشمگیرِ آثارِ فلسفیِ انگلس آنتی دورینگ، منشا خانواده، مالکیت خصوصی و دولت و... را برای این نسل دریافت... انگلس نه تنها با کائوتسکی و پلخانف روابط شخصی داشت بلکه در دلبستگیِ آن ها به فرهنگِ آن دوره، یعنی داروینیسم و خصوصاً استنباط اجتماعی ای که از آن ها می شد و نیز استفاده از یافته های پژوهش های انسان شناسانه سهیم بود.» (مقدمه ی کولتی بر دست نوشته های اقتصادی و فلسفی). چنین پیداست که تاکتیکِ غالب بورژوازی در مقابله با مارکسیسم امروزه متناسب با دگرگونی هایی که در سطح جهانی پدید آمده تغییر یافته و بورژوازیِ «مارکسیست» چهره ی خود را مطابقِ مد روز آرایش کرده است. به عبارت دیگر «مارکسیست» بورژوا که در عمل به حقانیت و حقیقتِ مارکسیسمِ واقعی پرولتری پی برده، فهمیده است که دیگر نمی تواند از جای‌گاهِ واقعی و طبقاتیِ خویش –یعنی از موضعِ بورژوایی- با پرولتاریا سخن بگوید بلکه باید با زبانِ مارکسیستی و در پوشش عاریتیِ مارکسیسم او را از ادامه‌ی مبارزه‌ی طبقاتی باز دارد. این است که با ظاهرِ مارکسیستی به جرگه‌ی دوستانِ مارکس وارد می شود – و حتا برخی آثارِ مارکس را که به زعمِ وی لحنِ «ملایم» تری نسبت به بورژوازی و مبارزه‌ی طبقاتی دارند ترجمه می کند – تا بتواند از همان جای‌گاه صفوفِ متحدِ کارگران و خواستِ واحدِ آنان را پراکنده و پاره پاره کند.
تا پیش از دهه‌ی نودِ سده‌ی پیش (۱۹۹۰) بورژوازی به طور عمده بر رویزیونیسم اتکا داشت.
رویزیونیسمی سیاسی که با تجدید نظر در اصولِ اساسی مارکسیسم –با نامِ مارکسیسم- بر آن بود تا جنبشِ طبقه‌ی کارگر را از جوهرِ انقلابی تهی سازد و رفرمیسمِ بورژوایی را جایگزینِ رادیکالیسمِ پرولتری نماید. رویزیونیسم هرگز فلسفه‌ی شناختِ مارکسیستی را به چالش نگرفت اگرچه آن را به خدمتِ توجیهِ سیاست های رفرمیستی‌اش در آورد. «مارکسیسم» غربی و «چپ» نو اما با هدف قرار دادنِ فلسفه‌ی مارکس به مثابه یک نظریه ی منسجم جهان شناختی و عملگرا، و با متهم نمودنِ انگلس به تحمیلِ شناختِ ماتریالیستی-دیالکتیکی بر ایده های مارکس، ضمنِ پنهان نمودنِ اهدافِ کاملاً سیاسی اش، می خواهد یکم: میانِ اندیشه ی مارکس و انگلس دیوارِ چین بکشد و دوم – و مهم تر از آن-:
ـ کلیتی فلسفی- جامعه شناختی با نامِ مارکسیسم را که عامل پیوند دهنده‌ی طبقه‌ی کارگر و مبارزات اش از یک سو، و روشنفکرانِ این طبقه با خودِ طبقه از سویِ دیگر می باشد از پهنه ی گیتی و کارزارِ طبقاتی بر دارد. هنگامی که این عاملِ ایدئولوژیکِ پیوند دهنده منزوی و بی اثر گردد آن گاه خیالِ بورژوازی که خود به طورِ سیستماتیک و روتین پیوند طبقاتیِ فعال و عملی دارد از نابودیِ خویش تا اندازه ای آسوده می گردد. مارکسیسم حقیقیِ پرولتری، یعنی شناختِ فلسفیِ مارکسیستی برای تغییر انقلابی جهان آن غولی است که «مارکسیسمِ»، مجازیِ بورژوایی می خواهد به شیشه کند تا پرولتاریا را از دست یازیدن به هر گونه عملِ انقلابیِ دگرگون ساز محروم نماید.
۱) در توضیحِ قضیه ی لیسنکو در زیرنویسِ صفحه ی ۱۱۱ کتاب یاد شده چنین می خوانیم: «لیسنکو پرورش دهنده ی گیاهِ گمنامی که با پشتیبانی استالین و سپس خروشچف به طرحِ مدعیاتِ شبه علمی بزرگ پرداخت. روش ها، ادعاها و نظریه های او بر خلافِ علمِ بالنده ی ژنتیک گیاهی بود و لطمه های فراوان به کشاورزیِ اتحاد شوروی و کشورهای مرتبط با آن زد.
نامِ لیسنکو از آن پس با دخالتِ سیاست در علم و مخالفت با استقلالِ علم مترادف شده است.». این که قضیه ی لیسنکو –اگر چنین قضیه ای صحت داشته باشد و اگر به نقلِ قول کالینیکوس صد در صد اعتماد کنیم- چه ارتباطِ مستقیمی با دیالکتیکِ طبیعت، یعنی فرایندی که در تمامِ پدیده های آلی و غیر آلی طبیعی دخیل است دارد معلوم نیست. گویا نویسنده نمی داند که دیالکتیکِ طبیعت یعنی حاکمیت قانون بر هستی. و حرکتِ ماده و دگرگونی های آن یک چیز است و ماتریالیسمِ دیالکتیک به مثابه دانشِ شناختِ طبیعت چیزِ دیگر. درست است که ماتریالیسمِ دیالکتیک دانشِ شناختِ طبیعتی است که به طرزی دیالکتیکی تکامل می یابد اما بسیار اتفاق می افتد که انسان ها در فهمِ (تحلیلِ) یک موضوعِ خاصِ موردِ شناخت بارها و بارها خطا می کنند تا سرانجام پس از آزمون های بسیار شناختِ کامل و دقیقی از آن موضوع (پدیده) به دست آورند. دیالکتیکِ طبیعت خود به خودیِ مشروط و مستقل از دخالتِ غیر و حقیقتی عام است که با انکار آن نمی توان جلوی کارکردش را گرفت (حاکمیتِ هیچ چیز را به خود نمی پذیرد –مارکس). ماتریالیسمِ دیالکتیک عالی ترین شکلِ آگاهی و دانش شناخت از طبیعت، جامعه و تفکر است که در پرتوِ پراتیک (عملِ اجتماعی و تاریخیِ انسان های تولیدگر) به دست می آید.
در موردِ ادعای لیسنکو مساله ی مهم پیش از هر چیز داشتنِ صداقت است نسبت به کاری که انجام می شود، و این که موضوعِ مورد نظر با چه هدفی و به خاطرِ کدام طبقه‌ی اجتماعی و اثباتِ درستیِ چه نظریه ای صورت می گیرد. به طورِ تاریخی هیچ طبقه ای به اندازه ی بورژوازی علم را در سیاست و سیاست را در علم دخالت نداده است. یک نمونه ی رسوای دخالتِ سیاست در علم و علم در سیاست –که خودِ این رابطه نیز یک رابطه ی دو سویه ی دیالکتیکی است- ساختنِ بمب های هسته ای و شیمیایی و استفاده ی کاربردی از آن ها در جنگ هایی است که همین طبقه بخاطرِ منافع اش به راه می اندازد. و باز هم معلوم نیست ارتباطِ قضیه ی لیسنکو در دورانِ استالین با انگلس در چیست که او باید از سوی «مارکسیست» های با مرامِ اومانیستی یا همان «مارکسیست» های بورژوا مورد سرزنش قرار گیرد. کالینیکوس عمداً چشم بر این حقیقت فرو می بندد که بسیاری از پیش رفت های علمی، تکنیکی و تئوریکِ بشریت در دورانِ شوروی و به خصوص در دورانِ استالین حاصل شده است. آن چه مسلم است پرولتاریا و فلسفه ی راه نمای او نیازی به کتمانِ حقیقت و عوام فریبی ندارند.
آن که مفهومِ دیالکتیک را از زبانِ طبیعتِ به زبان آمده (=انسانِ محصولِ تکاملِ طبیعتِ آلی) در نیابد، هرگز آن را از کارکردِ نامشهودترِ بسترِ اصلیِ آن (طبیعتِ غیر آلی) در نخواهد یافت.
خدامراد فولادی
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی فرهنگ توسعه


همچنین مشاهده کنید