یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


مثل یک راز


مثل یک راز
چند هفته پس از مرگ میکل آنجلو آنتونیونی فیلمساز صاحب سبک ایتالیایی و یکی از شاخص ترین کارگردانان نسل دوم نئورئالیست های سینمای ایتالیا و خالق کارهایی خاص مثل «آگراندیسمان»، «ایستگاه زابریسکی»، «حرفه؛ خبرنگار» و البته «حادثه»، مارتین اسکورسیزی درباره او حرف می زند. کارگردان ۶۶ ساله مقیم نیویورک آمریکا که سرانجام سال پیش اسکار برترین فیلم و کارگردانی را با «جدا افتاده» برد و «راننده تاکسی»، «گاو خشمگین»، «رفقای خوب»، «عصر معصومیت»، «دار و دسته های نیویورکی» و «هوانورد» را هم در کارنامه اش دارد، در خصوص آنتونیونی این چنین می نویسد:
«،۱۹۶۱ سالی بسیار دور، مدت زیادی نمانده است تا آن را ۵۰ سال پیش بنامیم. باوجود این جادوی دیدن فیلم حادثه کار میکل آنجلو آنتونیونی در آن تاریخ هنوز هم با من است و آن هیجان چنان در ذهنم زنده است که انگار همین دیروز بود.
کجا آن را دیدم؟ در کدام تماشاخانه؟ درست به یاد نمی آورم و فقط این مسأله در ذهنم هست که به محض آغاز فیلم و شنیدن موسیقی متن آن احساس خاصی در وجود من دوید که قادر به وصف آن نیستم. مثل موزیکی می ماند که از شیپورها در زمان در پیش بودن مسابقه های گاوبازی شنیده می شود. سپس تصاویر آمدند، با فضای خاص مدیترانه ای آن، آفتاب روشن، تصاویر و ایداسکرین سیاه و سفید، چیزهایی که نظیرش را هرگز ندیده بودم. کاراکترهای قصه نیز غنی و جالب توجه بودند. البته سیمای درونی برخی از آنها کریه بود. از خود می پرسیدم آنها برای من چه هستند؟ من برای آنان چه حکم و منزلتی دارم؟
آنها (کاراکترهای اصلی) وارد جزیره شدند. در آنجا گردش کردند و به سیاحت پرداختند ولی ناگهان کاراکتر لئاماساری که به نظر می رسید شخصیت اول باشد، ناپدید شد. در همان زمان ها آلفرد هیچکاک بزرگ نیز همان کار را با کاراکتر جنت لی در فیلم «روانی» انجام داده، اما در نهایت به ما گفته بود که بر سر آن زن چه می آید، حال آن که آنتونیونی هرگز نگفت و تشریح نکرد که سرنوشت کاراکتر ماساری (آنا) چه می شود. آیا او غرق شده است؟ آیا از بالای صخره ها به پائین پرت شده است؟ آیا از دست دوستانش فرار کرده و زندگی جدیدی را تشکیل داده بود؟ خیر، ما هیچ کدام از این حالات را در فیلم آنتونیونی ندیدیم.
در عوض توجه ها در فیلم از کاراکتر آنا به شخصیت کلودیا (با بازی مونیکا ویتی) تغییر یافت و دوست کلودیا به نام سندرو (گابری یله فرزی) هم وارد کارزار شد. آنها سعی کردند «آنا» را بیابند و فیلم تبدیل به قصه های پلیسی شد. با این حال آنتونیونی ما را از مکانیسم های این فرایند دور نگه می داشت. شما هرگز نمی توانستید حدس بزنید که دوربین او در قدم بعدی به کدام سمت خواهد رفت و یا به دنبال چه چیزی روان خواهد شد. در همان حال توجه و مسیر نگاه کاراکترهای فیلم نیز دائماً از چیزی به چیز دیگر تغییر می یافت. آنها انگار در هوا و نور غرق بودند و حس صحیحی از مکان و زمان نداشتند.
«حادثه»، یک داستان عاطفی هم بود، اما این خصیصه آن نیز به آرامی در داخل فیلم و در دل سایر ویژگی ها و رویکردهای آن حل و گم می شد. آنتونیونی با هنرمندی ما را از یک حس و رویکرد عجیب در فیلم خود مطلع می ساخت و از چیزی سخن می گفت که در کارهای قبلی خود او نبود. همان طور که پیشتر گفتم کاراکترهای فوق در زندگی، جاری بودند و انگار نبض زندگی در میان آنها بود. لحظه به لحظه تم زندگی عجیب تر می شد و سرانجام به نقطه ای رسیدیم که نزدیک به پوچی بود. شاید آن آدم ها فقط مایل بودند که کنار یکدیگر باشند و شاید هم آنتونیونی می خواست به ما بگوید که زندگی آنها مثل یک حباب در دل آب است. او می کوشید به زندگی آنها بر پرده مفهوم و معنا ببخشد، اما اصراری نداشت که به ما بگوید پایدار هستند. اصلاً مگر قرار بود که پایدار باشند؟
چندین و چند بار دیگر هم به تماشای «حادثه» رفتم و هر بار بیشتر به این نتیجه رسیدم که آن کاراکتر و اتفاق ها صرفاً بهانه ای برای وارد شدن ما به ریتم زندگی و مسیر حرکت جهانی از طریق و راهی است که آنتونیونی می خواهد. او در نورپردازی استاد بود و همین مسأله یک ریتم متفاوت را به تصاویرش می بخشید. گاهی احساس می کردید آدم هایش را در صحرای برهوت رها کرده است و در چنان شرایطی تنهایی و کوچک بودن آدم های او را بیشتر حس می کردید. در همه حال سرعت فیلم های او هیچگاه ثابت و برابر نبود و او با استادی طوری سرعت حرکات را تنظیم و آن را کم و زیاد می کرد که بینندگان فیلم های او از این طریق بیشتر و بهتر به چند و چون کاراکترهای او پی ببرند و از همان طریق همگان متوجه می شدند که اکثر این شخصیت ها کوتاهی ها و نقصان های آشکاری دارند. همین قصورها، افراد و کاراکترهای آثار آنتونیونی را به ماجراسازی می کشاند زیرا باید کمبودهای شخصیتی و یا ضعف کارایی خود را به گونه ای جبران می کردند. شاید هر فیلم دیگری این خصیصه و هدف را داشته باشد که ماجراها را به سمت کمال و نقطه نتیجه گیری می کشاند، اما «حادثه» خلاف این را طی می کرد و ما را به «نقطه نامفهوم بودن» سوق می داد. اکثر کاراکترهای آنتونیونی یا توان کسب اطلاعات و نیل به هویت لازم را ندارند و یا از اشتیاق این امر بی بهره اند. گاهی حرکات آنها مثل کودکان یا آدم های بزرگی است که دوست داشته اند کودک بمانند. در سکانس آخر «حادثه» نیز آنتونیونی به گونه ای به ما از خصلت ها و پیامدهای زنده بودن می گوید و از دردهای مرتبط با این قضیه حرف می زند. برای همه ما این یک راز است؛ این که چگونه می توان زنده بود، اما از راز زندگی سردرنیاورد.
فیلم هایی مثل «از نفس افتاده» کار ژان لوک گودار و «هیروشیما، عشق من» ساخته آلن رنه دیگرآثاری بودند که در آن زمان ها (اواخر دهه ۵۰ و اوایل دهه ۶۰) تأثیری کلان را بر من نهادند ولی «حادثه» چیز دیگری بود. یادم می آید که در آن زمان کمپ روشنفکرهای سینما به دو دسته تقسیم می شدند. یکی دسته ای که این فیلم را می پسندیدند و دیگری گروهی که بر Ladolce Vita از فده ریکو فلینی مهر تأیید می زدند. اگر نظر مرا می خواهید، باید بگویم که بشدت با آنتونیونی موافق و همسو و طرفدار وی بودم و هنوز هم هستم. شاید گمان ببرید که تصاویر او ۵۰ و اندی سال بعد تأثیرگذاری خود را از دست داده اند و خود او هم رفته است. این طور نیست. برای من آنتونیونی و آن فیلم خاص یک نقطه شروع بودند و هر بار افسوس خورده ام که چرا نتوانسته ام مثل وی فیلم بسازم.»
مترجم: وصال روحانی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید