شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


مردی که در خواب هایش می سوخت


مردی که در خواب هایش می سوخت
نمی دانم چقدر می تواند این شعر محمدعلی بهمنی در جهان خارج مصداق داشته باشد كه «شاعر شنیدنی» است اما روزگاری هم خاطرات شاعران و نویسندگان مختلف را با مهدی اخوان ثالث در كتاب «باغ بی برگی» می خواندم كه به نكته جالبی برخوردم. عباس كیارستمی نوشته بود: «نخستین باری كه شاعر پیر، و پیر شاعران مهدی اخوان ثالث را دیدم آخرین باری بود كه او را می دیدم، سال ۱۳۶۹ فرودگاه مهرآباد برای رفتن به لندن. اشكالاتی در باب اسباب و اثاثیه اش پیش آمده بود. بدون آن كه متوجه شود به مسئول گمرك گفتم: این آقا كه می بینی اخوان ثالث است، مواظب باش كه خیلی عزیز است. مسئول گمرك پرسید، كی؟ همین آ دم! گفتم: بله! همین آدم! به او نگاهی كرد اما او را به جا نیاورد. در فرودگاه لندن من و اخوان هر دو پیاده شدیم (اخوان مرا نمی شناخت) و هركدام مان به جایی در سالن ترانزیت رفتیم. یادم آمد یكی از دوستان مشتركمان چند باری هماهنگ كرده بود كه برویم پیش اخوان اما من امتناع كرده بودم و نمی خواستم. آخر قبلاً بزرگی دیگر را از این طایفه دیده بودم و به این نتیجه رسیده بودم كه آثار بزرگان را باید دید، خواند و شناخت و به همین اكتفا كرد». اما ربط این مثال با حسین منزوی در چیست؟ شاید آنانی كه با منزوی بوده اند، می دانند كه او هم مانند هر آدم دیگری محاسن و معایبی داشت و مانند هر شاعری كه به اعماق جان انسان دست یافته از درد آكنده بود، گاهی خسته بود و بی تاب گاهی هم پرحوصله و مشتاق، اما در هر حال عاشق بود، عاشق نوشتن و انسان. او معمار كلماتی بود كه جهان، باورها و آئین های انسانی، آداب زیستن، و هویت ادبی را بازگو و گوشزد می كرد. غزل را اگر برخی پیكری نیم بسمل افتاده می پنداشتند با امثال منزوی به گوشه ای خزیدند و آرام گرفتند. ساختار مستحكم كلام منزوی كه در دو محور هم نشینی كلمات و جانشینی آنها رخ می دهد و ارتباط ارگانیك بافت معنایی كه در یك بیت با ابیات كل غزل وجود دارد نشان دهنده تفاوت منزوی با همنسلانش است.
شاید اگر به غزل ایران پس ازدوره بازگشت به دقت نظر بیفكنیم، منزوی از آن دست شاعران و غزلسرایانی است، كه هم هویت واژگانی و معنایی روزگار معاصر را دریافته و هم توانسته از تاریخ اصیل این قالب برای پشتوانه نوشتار امروزش در قالب غزل استفاده ببرد.
تفاوت منزوی نه تنها در رویكرد تازه او به زبان و آفریدن مبانی زیبایی تازه است بلكه او توانسته مفاهیم ازلی و ابدی انسانی را هم به بیانی امروزی درآورد. بی جهت نیست كه محمدعلی بهمنی بالندگی غزل معاصر را مدیون حسین منزوی می داند، مخاطب وسواسی غزلخوان وقتی به ابیات منزوی می رسد هم نازك خیالی سبك هندی را در آن می بیند و هم سادگی بیان سبك خراسانی را (البته جدای از تفاوت در ساختار زبانی در این دو دوره). به این چند بیت از یك غزل توجه كنید:
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود ‎/ ... و ماه را زبلندایش به روی خاك كشیدن بود‎/ پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد‎/ كه عشق ماه بلند من، ورای دست رسیدن بود ‎/ من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری‎/ كه هر دو باورمان زآغاز، به یكدیگر نرسیدن بود‎/ چه سرنوشت غم انگیزی كه كرم كوچك ابریشم ‎/ تمام عمر قفس می بافت ولی به فكر پریدن بود
(مجموعه باعشق در حوالی فاجعه)
در این غزل كه یكی از شاهكارهای حسین منزوی است ما شاهد خلق تصاویر بدیع هستیم. تصاویری كه امروزه به صورت عمومی بین مردم شیوع پیدا كرده است. مثلاً دو خط موازی به هم نمی رسند. یا از طرف دیگر تصویری كه از ماه و پلنگ به مخاطب می دهد. این تصویر در روایات باستانی به دو شكل تعبیر شده است. روایت اول بر این قضیه تكیه می كند كه پلنگ نمی تواند قدرتمندتر و بالاتر از خودش را ببیند و حالا كه ماه از او بالاتر است او تلاش می كند كه او را به دست آورد و روایت دوم مدعی این است كه زمانی كه پلنگ در حال مرگ است به آسمان می پرد و چنگ می اندازد خصوصاً این كه آن شب مهتاب باشد، حالا دل مغرور در این بیت همان پلنگی است كه به ماه می پرد و چنگ می اندازد تا عشق را بگیرد. یا در تصویر دیگر همان طور كه عنوان شد «من و تو» در موقعیتی قرار می گیرند كه «دو خط موازی» قرار می گیرند، یعنی هیچ وقت به هم نمی رسند. این تصویر یكی از بدیع ترین و خارق العاده ترین تصاویر شعر معاصر ایران است. تصاویری كه هم تازه هستند و هم كم دیده شده. در شعر منزوی تداخل سبك های ادبی در حوزه شعر را هم شاهدیم. همان طور كه ذكر شد منزوی به درستی تاریخ غزل در ایران را درك كرده و توانسته ماهیت این قالب را به جلو پیش ببرد و سنگ محكی باشد برای سنجش آثار دیگر در حوزه غزل معاصر. تمثیل، استعاره، تلمیح، واج آوایی، جناس و بسیاری از آرایه های ادبیات سنتی ایران در شعر امروز حسین منزوی هویداست. به تعدادی از ابیات این غزل از مجموعه «از كهربا و كافور» دقت كنید:
با هر «من و تو» مایه های «ما» شدن نیست‎/ هر رود را اهلیت دریا شدن نیست‎/ از «قیس» مجنون ساختن شرط است اگر نه زن نیست كه ش اندیشه لیلا شدن نیست ‎/ در هر درخت این جا صلیبی خفته، اما با هر جنین جان مایه «عیسی» شدن نیست‎/ وقتی كه كوهش زاد و رودش پرورش داد‎/ طفل هنر را چاره جز «نیما» شدن نیست‎/ وقتی كه تو در پیش رویش می نشینی‎/ آیینه را تكلیف جز زیباشدن نیست‎/ چونانكه با تقریر و تحریر تو و من ‎/ راهی برای شعر جز شیوا شدن نیست
معماری هنرمندانه و حسی كلمات و استفاده حداكثری از انرژی و معنای نهفته در واژگان به اضافه بیان فلسفی جهان به وسیله شعر بازتابی است كه هر مخاطبی این غزل را بخواند دست كم با آنها مواجه خواهد شد. در این غزل شاعر به تفاوت «مایه های انسانی» در انسان ها و تلاش و عنایت اشاره می كند كه اگر اتفاق بیفتد «اهلیت» حادث می شود. سبك هندی در شعر كه نمایندگان اصلی آنها را بیدل و صائب و كلیم می دانیم با همین نازك خیالی ها به نمونه های اعلی تك بیتی رسیده اند و اتفاقاً همین گونه نگارش را استفاده می كردند كه البته دیدگاه حاكم بر واژگان و مفاهیم كمی پیچیده شد تا مرزی كه به بن بست رسید، اما منزوی نوع نگارش مفهومی را با استفاده از حداقل كلمات از همین دوره خوشه چینی كرده است. به بیان دیگر، اشارات و تمثیل های منزوی از شاعران سبك هنری وام گرفته شده و همین جاست كه قابلیت های این شاعر را نمایان می كند. البته این بیان فلسفی به همین جا ختم نمی شود، منزوی اشعار دیگری هم دارد كه با همین شیوه بیان، اندیشه اش را منتقل كرده است.
هستی چه بود اگر كه تو را و مرا نداشت‎/ كوهی كه هیچ زمزمه در وی صدا نداشت‎/ از سنگ و صخره سرزدم از دره رد شدم‎/ دریا شدن مرا به چه كاری كه وانداشت ‎/ چون مرگ می كشید كمان، تیر سرنوشت‎/ بر چشم و پشت و پاشنه، یكسان خطا نداشت ‎/ سنگی كه از فلاخن تقدیر می رهید‎/ كاری به ترد بودن آیینه ها نداشت‎/ پایان رنج های تو و من؟ مپرس آه ‎/ چیزی كه ابتدایش نبود، انتها نداشت
منزوی در این غزل كه به ابیاتی از آن اشاره كردیم بخشی از جهان را برای مخاطبش ترسیم می كند. جهانی كه با انسان ها معنی پیدا می كند و اگر «من و تویی» در این هستی نباشیم و عدم حضور انسان در هستی شكل بگیرد، دیگر وجود نخواهد داشت. این البته به معنای موجودیت و عدم موجودیت عناصر طبیعت در ارتباط با انسان نیست كه اگر انسان نباشد آنها همه از بین می روند و نمی مانند بلكه مسأله حضور انسان به عنوان محور هستی است و این كه همه به خاطر انسان آفریده شده است كه ملكه مخلوقات است و برترین آنها. او از سختی های مسیر زیستن انسانی می گوید، از این كه برای رسیدن باید از سنگ و صخره گذر كنی و از دره ها بگذری اگر كه می خواهی به تكامل برسی و اگر می خواهی «دریا» شوی. دریا شدن شما را به كارهایی وادار می كند كه سنگ برای لعل شدن به آن نیاز دارد، خون دل ها و مشقت های فراوان، چرا كه اگر آسوده باشی و بی تپش و بی تفاوت به طی كردن مراحل تكامل انسانی، همانی می شوی كه هیچوقت دریا (تكامل) را نخواهی دید. مانند تمام آدم هایی كه به تكامل نرسیدند و از این هستی گذشتند و در جایی اشاره می كند كه اگر مرگ بیاید دیگر راهی برای فرار نیست و حتی رویین تنان نیز از این قاعده مستثنی نیستند. آن جایی كه می گوید بر «چشم و پشت و پاشنه» به اسفندیار، زیگفرید و آشیل اشاره دارد كه هر سه رویین تن بودند و از اساطیر ایران، آلمان و یونان به حساب می آمدند كه هر سه از همان نقاط كور آسیب دیدند. اسفندیار از چشم، زیگفرید از پشت و آشیل از پاشنه وقتی تقدیر مرگ را می آورد كاری به شخص و زمان ندارد، به قول قدیمی ها پیمان عمر كسی وقتی پر می شود باید برود. پس سنگی كه تقدیر پرتاب می كند كاری ندارد كه آینه ترد است و امكان شكست در او هست چرا كه او آمده كه بشكند، بگیرد و ببرد و كاری به ترد بودن آئینه ها ندارد و در بیت پایانی آنجایی كه انسان با رنج آفریده می شود اشاره می كند و این كه همین رنج و درد به قول مولانا در «فیه مافیه» آدمی را راهبر است در هر كاری كه باشد.
منزوی اگرچه خود خاكستری نبود اما در پس زمینه شعرهایش غمی غریب كلمات را احاطه كرده است. غمی كه از عمق نگاه او به پیرامونش برمی تابد. او در بسیاری از ابیات زندگی را جاری می داند حتی اگر او بخواهد یا نخواهد اما در بسیاری از ابیات نیز زندگی را نكوهش می كند كه اگر او نباشد این جاری بودن را سودی نیست. اما در عموم ابیات «پی رنگی» خاكستری مانند، دمیده شده است كه شادی را از شعر منزوی دور می كند. در واقع در كمتر اشعاری از منزوی نگاهی شاد و شاداب می بینیم كه او هم زاییده تأثیرات و تأثرات پیرامونی اوست. زندگی برای او سخت جریان داشت و این سختی در نگاه او تأثیر گذاشته بود. هرچند این سختی به شعرش و واژگانش سرایت كرد. او ابیاتی سرود كه به اندازه شعر چندین شاعر بیت خوب دارد. شعرهایی كه از منزوی مانده یا در واقع ابیات مستحكم و پرصلابتی كه از منزوی مانده تعداد شگفت انگیزی است و این در حالی است كه شاعران خود به این امر واقفند كه ممكن است یك شاعر در تمام زندگی اش چند سطر خوب و نه حتی چند شعر خوب، داشته باشد. اما منزوی به طرز شگفت انگیزی ابیات تأثیرگذار دارد. به تعدادی از ابیاتی كه خاكستری است اشاره می كنم و البته می دانید كه اشاره به تمام آنها امكانپذیر نیست و در این انتخابات سلیقه افراد هم بسیار تأثیرگذار است.
جز همین دربه در دشت و صحاری بودن ‎/ما به جایی نرسیدیم زجاری بودن
.....‎/ دست و رو در آب جو تر كردنم گیرم زناچاری ست ‎/ من بخواهم یا نخواهم جویبار زندگی جاری ست‎/.....‎/ پائیزها به دور تسلسل رسیده اند‎/ از باغ های سبز شكوفا سخن مگو‎/ ....‎/ شاعر ترا زین خیل بی دردان كسی نشناخت‎/ تو مشكلی و هرگزت آسان كسی نشناخت‎/پله ها در پیش رویم، یك به یك دیوار شد‎/ زیر هر سقفی كه رفتم بر سرم آوار شد‎/ .... می آمد از برج ویران، مردی كه خاكستری بود ‎/ خرد و خراب و خمیده، تصویر ویرانتری بود‎/ مردی كه در خواب هایش همواره یك باغ می سوخت‎/ و آنسوی كابوس هایش خورشید نیلوفری بودبدون این كه بخواهیم تصویری «سیاه نما» از چهره شعر این شاعر به دست بدهیم، ابیاتی را آوردیم كه شاعر بخش دیگری از جهان خودش را در آن ترسیم كرده است. به بیان دیگر حسین منزوی نیز در زمان حیاتش مانند هر انسان دیگری غم ها و شادی هایی داشته و به تبع آنها به فراخور هنرش ابیاتی را نوشته است. در واقع ذكر این ابیات تفاوت «غمنامه»های منزوی با غمنامه های دیگر شاعران را در طول تاریخ ادبیات نشان می دهد. منزوی به خودش شكایت می كند. به «خودی» كه می توانست در زیستن اش گونه ای دیگر باشد. تلاش منزوی در ارائه و خلق مفاهیم تازه در سوگ سروده های شخصی و درونی این قدر شیوا و نغز است كه در مقایسه با هم نوشته های این چنینی تفاوت های بسیاری دارد. نخست این كه دردهای نهفته در آن ساختگی نیست و این را می توان از تأثیر حسی كلمات و روانی بیت فهمید، دوم جهان این سوگ سروده هاست، كه اگرچه كاملاً شخصی هستند اما مخاطبین با آنان احساس همزیستی می كنند و سوم این كه اساساً سوگ سروده در معنای خاص نیستند یعنی شما برای شخصی یا بزرگی شعری بنویسی و از فقدان او احساس رنجش و دلتنگی داشته باشی. سوگ سروده های منزوی سوگ های انسان در رابطه با شخص خودش است و افسوس های او را بیان می كند «ما به جایی نرسیدیم زجاری بودن» این اگرچه نوعی «تجاهل العارف» است یعنی خود منزوی می دانسته كه جایگاهش در غزل معاصر این سرزمین چه بوده اما باز هم می گوید به جایی نرسیدم از این همه تلاش و جاری بودن، و شاید این جاری بودن در معنای مادی آن بوده كه شاعر از روی اتفاقات مادی چنین سخن را گفته است، همان طور كه وقت شادی از رفتن و سیالیت حرف می زند.
مادیان من پس كی می بری سوارت را ‎/
می كشی به چشمانش سرمه غبارت را ‎/..... ‎/ همواره عشق بی خبر از راه می رسد‎/ چونان مسافری كه به ناگاه می رسد
گاهی در نقدهای شفاهی رسم بود كه غزل را همانند اشعار در قالب سپید تك كانونی یا چندكانونی فرض می كردند و غزل را از این نظرگاه مورد نقد و بررسی قرار می دادند. از طرف دیگر در برخی نظرها و جدا كردن های سره از ناسره برخی غزل چند كانونی را بر یك كانونی ترجیح و برخی دیگر بنابه تاریخ این قالب غزل چندكانونی را شناسنامه دار می دانستند. تفاوت هم عموماً در این بود كه قدما اعتقاد داشتند غزل قالبی است كه تك بیت، تك بیت آن باید مجزای از هم معنی دار باشند و در واقع معنای هر بیت به یك نقطه كلیدی به نام قافیه ختم شود حال اگر گاهی رخ می داد. بیتی با بیت بعد به لحاظ معنایی مرتبط می شدند، آن ها را موقوف المعانی می خواندند كه در غزل بسیار هم اتفاق افتاده است.
چند كانونی به غزلی گفته می شد كه هر بیتش یك معنای مختص به خودش را دارد و در كل به یك معنای واحدی می رسند كه در ابیات پایانی یا بیت پایانی ختم می شود یا گاهی مواقع فقط یك اندیشه كلی یا حس كلی در غزل وجود داشت كه معنای كل غزل به آن مفهوم پایبند بود مثل مفهوم فراق، نزدیكی، سفر، اشتیاق، زندگی، غم، شادی، صبر و ... اما در غزل تك كانونی كه در سال های اخیر باب شد یك محور عمومی در غزل وجود دارد كه عموماً «روایت» آن را می سازد و حال خود این روایت ممكن است سیال ذهن باشد اما غزل دیگر در شكل های قدیمی اش به لحاظ معماری و ساختار درونی عرضه نمی شود. این غزل جدیدكه از روایت برای رسیدن به مقاصدش سود می جوید، دیگر به قافیه و ردیف آن گونه كه غزل چند كانونی به آن می نگریست، نگاه نمی كند. غزل منزوی اما در ساختمان از همان غزلی در شكل سنتی تبعیت می كند، غزلی كه در هر بیت سخن شاعر پایان می یابد و مخاطب می تواند از هر جای شعر وارد و از جای دیگر به دلخواه خارج شود. كاری كه در غزل با شكل های امروزی نمی شود انجام داد و این البته فقط وجه تمایز است و نه وجه برتری شكلی با شكل درونی دیگر. منزوی به دقت و ظرافت بسیار و انتخاب دقیق واژگان در محور هم نشینی به شكلی بیت را می سرود كه فقط از یك ذهن و احساس سرشار از شعر برمی آید.
نوبت آمد می نوازد نوبتی ناقوس مان‎/ تابگیرد رودهامان راه اقیانوس مان‎/ عشق مان چتری گشود و بست و رفت و مانده است ‎/ لای دفترهای عاشق ها پرطاووس مان‎/ «قافیه زنگ كلام است» آری اكنون بشنوید:‎/ زنگ حسرت می زند در قافیه افسوس مان
«رنگ مطلب بودن قافیه» همان كلام معروف «نیما»ست در شعر كلاسیك ایران مبنی بر این كه قافیه پادشاه بیت است. درواقع منزوی هم مثل شاعرانی كه روایت را آنگونه كه امروز به شكلی فرآیند غزل های جوانترها شده مورد توجه قرار نمی داد. برای او غزل همان ساختمانی بود كه از گذشته می شناخت اما رنگ سخن او رنگی تازه و بدیع بود.
كشف روابط تازه میان طبیعت و انسان یكی دیگر از مشخصه های بارز شعر حسین منزوی است. همان گونه كه می دانیم در هنر، ارتباط انسان با طبیعت یكی از مهم ترین اتفاقاتی است كه آثار هنری بسیاری از آن الهام گرفته شده است. انسان در نوع رابطه اش با طبیعت به دستاوردهایی می رسد كه این دستاوردها به عنوان تجزیه زیستی در زندگی او تأثیرات فراوانی دارند. منزوی نیز در شعرهایش در قالب های مختلف، جدای از بازگوكردن ارتباط انسان با انسان به رابطه انسان با طبیعت نیز اشاره می كند. عموماً نشانه هایی كه منزوی در طبیعت یافت می كند و آن ها را در شعرش به كار می بندد نشانه هایی است كه شاعران دیگر هم از آن استفاده كرده اند، اما وجه تمایز منزوی با آن ها در شیوه های دیدن است. آواز درخت و جنگل و كوه ودریا گرفته تا حیوانات مختلف به فراخور شعرش استفاده می كند تا منویات درونی اش را بیان كند. گاهی از توفان و رعد و برق حرف می زند گاهی از صاعقه و باران و گاهی از خورشید و ماه اما همیشه یك چیز در این پدیده ها یكسان است و آن استفاده بجا و قابل تأثیر در شعر است. به این سطرها توجه كنید:
دو چشم داشت، دو «سبزآبی» بلاتكلیف
كه بر دوراهی «دریا، چمن» مردد بود.‎/ ...
به خاك ریشه مكن چون درخت ـ حتی سرو ـ‎/ نسیم باش كه خوش بادخانه بردوشی‎/ ...‎/ زنده ای در هر گیاه تازه كز خاكت دمد
گرچه می دانم كه ذره ذره می پوسد تنت
جزیره نیست نهنگی كه خفته است بر آب
به هوش باش فریب دوباره اش نخوری!
شاعر در واقع تلاش می كند طبیعت را بكاود و از میان این كاویدن نشانه هایی بیابد كه به توسط آن روابط تازه ای در شعرش ایجاد كند. شعر منزوی از این دست اشعاری است كه در تلاش برای ایجاد مناسبت های تازه است، حتی گاهی كه به تلمیح از شیرین، فرهاد، لیلی، مجنون و ... یاد می كند در تلاش است شرایط تازه ای برای حضور این شخصیت های قدیمی ایجاد كند تا مخاطب احساس نابی در وجودش ایجاد شود. همین تلاش نتیجه دقت نظر در تجربه است. اگر شاعری با دقت نظر در زیست جهان خود بتواند تجربیات منحصر به فردی داشته باشد این تجربیات می توانند مناسبات تازه ای را حادث شوند درواقع تجربیات متفاوت و نگاه متفاوت می تواند موقعیت های جدید خلق كند.
در سال های اخیر آن گونه كه شایسته بود غزل های منزوی به كندوكاو گذاشته نشد اگرچه برنامه های متعددی برای یادبود او برگزار شد اما آثار او كمتر به بررسی قرار گذاشته شد. منزوی اگرچه در روزگار زیستن اش در این هستی مثل برخی شاعران منزوی بود اما آثار او به ما ثابت كرده كه این شاعر بیش از آن حدی كه ما می اندیشیم شعر خوب به جا گذاشته است. از جمله شاعرانی كه این روزگار از حسین منزوی یاد می كند محمدعلی بهمنی است. او كه خود شاعری غزل سراست از منزوی بسیار سخن می گوید، او معتقد است سهم بزرگی از غزل امروز وابسته به حسین منزوی است. مرحوم منوچهر آتشی درباره منزوی می گفت: منزوی پرنده بی قرار غزل و قربانی فرشته بی رحم شعر بود و من معتقدم بنیانگذار شیوه دیگری از تغزل نویسی در غزل بود.
سیدعلی موسوی گرمارودی هم منزوی را غزل سرایی برجسته با قریحه ای ویژه در شعر دانست كه در غزل امروز جایگاه درخور توجهی دارد.
علیرضا قزوه هم درباره او می گفت: «منزوی مرد غزل روزگار ماست با این توضیح كه شاعران بزرگ در روزگار ما شعرهایش زبانزد مردم كوچه و بازار می شوند و منزوی این خصوصیت را داشت، و این از مشكلات غزل امروز ما یا همان غزل گفتار و پست مدرن، خودنویس یا هر اسمی كه می خواهیم رویش بگذاریم است كه نمی تواند ضرب المثل شود و در حافظه مردم برود. منزوی در روزگاری كه غزل مهجور بود كارستان كرد. منزوی پیاپی از «عشق» می نوشت اما نه عشقی كه بتوان بر سر بازارش برد، یا به قول خودش... عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ ‎/ كه به عمری نتوان دست در آثارش برد.» در واقع تصور سطحی و كم مایه نبود و عشق برای ماه بلندی بود كه پیاپی دلش به سمت او می جهید و می پرید.
نام من عشق است آیا می شناسیدم؟
زخمی ام ـ زخمی سراپا می شناسیدم؟
با شما طی كرده ام راه درازی را
خسته هستم، خسته آیا می شناسیدم؟
راه ششصدساله ای از دفتر «حافظ»
تا غزل های شما! ها، می شناسیدم
پای رهوارش شكسته سنگلاخ دهر
اینك این افتاده از پا، می شناسیدم؟
می شناسد چشم هایم چهره هاتان را
همچنانی كه شماها می شناسیدم
این چنین بیگانه از من رومگردانید
درمبندیدم به حاشا، می شناسیدم!
مسخ كردم چهره ام را گرچه این ایام
با همین دیدار، حتی می شناسیدم
من همانم مهربان سال های دور
رفته ام از یادتان، یا می شناسیدم؟
منزوی در زیست جهان خود به دریافت هایی رسید كه این دریافت ها شعرش را متعالی ساخت. شعری كه یكسره زندگی او بود و با او ماند تا پایان خط.
حسن گوهرپور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید