سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


سعدی در بوته نقد


سعدی در بوته نقد
آثار سعدی شاعر، ادیب و اندیشمند بلندآوازه کشورمان، بارها از دیدگاههای متفاوت و از سوی منتقدان ادب‏شناس ایران و خارجی، مورد نقد و بررسی قرار گرفته است. این بار استاد عبدالعلی دست‏غیب، در مقاله‏ای، آثار آن بزرگ را در بوته نقد نهاده است. دست‏غیب به اعتبار دفتر شعری که پیشتر منتشر کرده و نیز آثاری که در زمینه نقد آثار تنی چند از شاعران برجسته ایرانی نوشته و همچنین ترجمه آثاری از قله‏های شعر و ادب و فلسفه غرب، شاید از جمله افراد با صلاحیتی است که می‏تواند به نقد آثار سعدی بپردازد.
درمقاله‏ای که پیش رو دارید، دست‏غیب، با تکیه بر پشتوانه علمی - تجربی پنجاه ساله خویش، به جنبه‏های متفاوت ادبی، هنری، اجتماعی و اخلاقی شعر و ادب سعدی پرداخته، همانندی‏های برخی از آثار غربی را با بعضی از اشعار و سخنان حکمت‏آمیز و زیبای این شاعر شیرین‏سخن، برشمرده است.
سعدی ادیبی است اندیشمند و شیرین‏سخن، در عرصه نثر و شعر، هردو توانا، متفکری است صاحبنظر در میدان جامعه‏شناسی و روان‏شناسی. افزوده‏براین، غزل‏های دلنشین او- که گاه با چاشنی عرفان، نوشین و گوارا شده- بر چکاد شعر فارسی دری جای دارد و دل از عارف و عامی می‏رباید.
مردم ایران قرن‏هاست با آثار او انس و الفت دارند، از زبان بزرگترها، کودکان با ترانه‏های او آشنا شده‏اند، در مدرسه، گلستان او را خوانده‏اند، در دبیرستان و دانشگاه، جوانان به ظرایف هنر او پی‏برده‏اند و برای شاعران، شعر او میدانی بوده است که توانایی ذوقی خود را درآن بیازمایند و ساخته خود را، با ابزار هنری او مجهزتر سازند. سعدی، خود، شعرش را مانند قند و شکر و عسل، شیرین می‏یابد و چنین نیز هست و او حق دارد بسراید:
هر متاعی ز کشوری خیزد
شکر از مصر و سعدی از شیراز!
تنوع آثار سعدی شگفت‏آور است. او در عرصه نثر و نظم، هردو طبع می‏آزماید و پیروز از میدان بیرون می‏آید. در همه‏جا از تجربه‏های خود و پیشینیان کمک می‏گیرد و واقعیت‏های اجتماعی، و تلخی‏ها و شیرینی‏های زندگی را تصویر می‏کند. به تقریب، افراد همه طبقه‏های جامعه از سلطان گرفته تا درویش را می‏شناسد و می‏شناساند. زمانی‏که پای واقعیت درمیان است، پنهان‏سازی و تلبیس را جایز نمی‏شمارد و با جرأتی که ویژه اوست، می‏گوید:
بگوی آنچه دانی که حق گفته به‏
نه رشوت ستانی نه عشوه‏ده‏
و در خطاب به سلطان وقت، بدون هیچ مجامله و با دلیری می‏گوید:
به‏نوبت‏اند ملوک اندر این سپنج سرای‏
کنونی که نوبت تست ای ملک به عدل‏گرای‏
و بعد می‏افزاید که مانند «زبان‏آوران رنگآمیز» و مداحان بی‏مایه، نه کرسی فلک را زیرپای او نمی‏نهد و نمی‏گوید که «تا روز حشر بپاید» بلکه از خدا می‏خواهد جریده گناه سلطان را به‏نظر عفو بنگرد و توبه او را قبول کند و جای دیگر می‏گوید «گریزد رعیت زبیدادگر» و در همه حال، حاکم وقت را متوجه می‏کند که ریشه ملک، مردمانند و اصل جامعه‏اند، «رعیت چو بیخ‏اند و سلطان درخت». بنابراین، حاکم یا حاکمیتی که در آزار مردم می‏کوشد، به دست خود تیشه به ریشه خود می‏زند و بنیاد مملکت را برمی‏اندازد:
مکن تاتوانی دل خلق ریش‏
وگر می‏کنی، می‏کنی بیخ خویش‏
دگر کشور آباد بیند به خواب‏
که دارد دل اهل کشور خراب(۱)
سعدی با درد و رنج آدمی، همدل و همراه است و همه‏جا او را عزیز می‏دارد و کامیاب و نیک‏بخت می‏خواهد و در جایی که در ورطه گناه یا رنج و درد می‏افتد، براو دل می‏سوزاند و وی را با شفقت می‏نگرد، انسان درنظر او، موجودی است در خور احترام، چراکه می‏تواند به مدد خداشناسی، دادگری، مهربانی و شفقت، والایی یابد و گام در راه ترقی و اعتلاء بگذارد.
سعدی در میدان عشق، انسانی شوریده و شیداست. راه و رسم عشقبازی را نیکو می‏شناسد. ازنظر او، عشق عطیه‏ای الهی است و مس وجود آدمی به مدد کیمیای عشق، زر می‏شود. او خواهان است در شعاع نور عشق الهی قرارگیرد و پاک و صافی شود و نیز می‏داند عشق مراتب و مدارجی دارد و برای رسیدن به حقیقت عشق از موانع بزرگ باید گذشت چراکه «عشق‏ورزی دگر و نفس‏پرستی دگر است.» سعدی در فرد و جامعه، خواهان واقعیت یافتن «نظام هماهنگ معدل‏القوی» است. یعنی باور دارد که فرد و جامعه نظام یا ساختمانی است باید هم در شالوده و زیربنا و هم در نقوش و روبنا، همآهنگی داشته باشند و هیچ یک از عناصر سازنده آن‏ها درکل ترکیبی کنار گذاشته نشود. سعدی در بین شاعران ایران، نمونه کامل داستان‏نویسی و شاعر اجتماعی و مردمی است. او درمقام جامعه‏شناس و مردم‏شناس چیره‏دست، روحیات آدمیان و رویدادهای زمان را به خوبی می‏بیند و تصویر می‏کند وبدی‏ها و نیکی‏ها، زشتی‏ها و زیبایی‏ها را، حتی در غزل‏های خود به جد و طنز بازتاب می‏دهد و شناختی کلی و جزیی از آنها دارد که منطبق است با حال واحوال آدمیان عصر او، حتی متناسب است با اوضاع اجتماعی و روحیات انسان‏های امروز، از این رو، شعر و نثرش، مرز محلی را در می‏نوردد و به حوزه فرهنگ عام بشری وارد می‏شود.
شاعران و متفکران ایران، همه به مراتبی درجست‏وجوی «معنا» و «معنای زندگانی» بوده‏اند. معنا را از جهتی می‏توان همان «ایده» قدس سره‏افلاطونی‏[ یا «حقیقت» دانست، عاملی که سمت و سوی راه و راهروی (سلوک) و کردار را مشخص می‏سازد. ازنظر شاعران ما، زندگانی انسانی بدون «معنا» درنیست‏انگاری )Nihilism( گم می‏شود و انسان سرگردان و حیرت‏زده، برجای می‏ماند. حتی شاعران غنایی و توصیف‏گری همچون فرخی سیستانی درپی «معنا» هستند و این«معنا» بهره‏وری از جوانی و زیبایی است:
خوشا عاشقی خاصه فصل جوانی.
و دیگری می‏سراید:
من آمدم به جهان تا چه گویم و چه کنم‏
سرود خوانم و شادی کنم به نعمت و مال‏
اما شعرفارسی دراین مرحله نمی‏ماند و با عرفان وارد حوزه متافیزیک می‏شود. دراین جا، هر پدیده‏ای به سمت و سوی بالاتری اشارت دارد. در راه رسیدن به «معنا» مدارج و مراتبی هست و این زمانی به دست می‏آید که راهرو قدم در راه بگذارد و با جان و دل «معنا» را بیازماید. نظامی گنجوی می‏گوید:
هرچه دراین پرده نشانت دهند
گر نپسندی به از آنت دهند
امکان دارد که در شیوه راهروی بین اندیشمندان ما، اختلاف نظر باشد و چنین نیز هست.
اما در اینکه معنایی هست و باید به آن رسید، اختلافی ندارند، اختلاف در مراتب است. در ادبیات هند، داستانی هست که سپس در ادبیات ما و مثنوی مولوی انعکاس یافته: داستان «فیل درتاریکی». در آن تاریکی، هرکسی به یکی از اندام فیل دست می‏زند و آن اندام را به چیزی که می‏شناسد مانند می‏کند و منازعه بر پا می‏شود. این منازعه وابسته تاریکی و نابینایی است. اگر در کف دست هریک از ایشان شمعی بود، چنان اختلاف و منازعه‏ای روی نمی‏داد.
ازنظرهات هست ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و یهود
این مشکل در آثار سعدی نیز بازتاب یافته است‏
حقیقت سرائی است آراسته‏
هوی و هوس گرد برخاسته‏
نبینی که جائی که برخاست گرد
نبیند نظرگرچه بیناست مرد (۲)
پس «نظر درست» برای دریافت پدیده‏ها، اصلی است استوار و واقعیت یافتن آن مستلزم تلاش و کوشش فراوان است. با این همه، این پرسش بجاست که «نظر درست» چیست؟ مگر نه این است که آدمیان بسیار و نظرها، گوناگون است. کسی حقیقت یا «معنای زندگانی» را در «قدرت» می‏بیند و دیگری در «فروتنی» وآن دیگر در «عشق» و یکی دیگر در «کامجویی» ... از هر یک از اینها، درست کدامست که باید برگزید؟ تا زمانی که ما در حوزه حس و تأثیرات حسی هستیم، کمتر با یکدیگر اختلاف پیدا می‏کنیم، اما این مرحله، مرحله آغازین است و آدمی نمی‏تواند منحصر به فرد به حوزه حس بسنده کند. احساس، وجه مشترک انسان و جانداران دیگر است. بنابراین، باید دید مرز متمایزکننده آنها کجاست؟ مرز متمایزکننده به گفته «کاسیرر» در زبان و در صورت سمبولیک آنست. نه در زبان احساس و عاطفه، بلکه در زبان نمادین. او می‏گوید:«زبان، عواطف نخستین و بنیادی‏ترین طبقه‏های متفاوت زیر زمینی زبان است. کلمه بخشی از جمله است و ساخت منطقی و نحوی معینی دارد. جز جمله‏های صوری ریاضی، جمله‏ای در زبان نیست که یکسره فاقد رنگ و بوی انفعالی و عاطفی باشد. خشم، ترس، حزن، اندوه، شادی در جانوران هست و در آدم‏نماها هم بوده، اما اینان دارای «زبان» نیستند و نبوده‏اند. مرز بین عالم انسانی و عالم حیوانی، زبان بنیادشده بر عبارت (اظهار) است و زبان بنیادشده، بر عاطفه. زبان، خاص حوزه انسانی است و این همان ادراک زبان سمبولیک است. کلمه فقط دال بر نشانه حسی نیست، بلکه وسیله ورود به حوزه ادراکی و عقلانی است. درک کلی‏ها، درفراروند موج آسای تأثیرات حسی. انسان می‏تواند جهان سمبولیک دانستگی خود را بر بنیاد مصالح و ساز و برگ بسیار محدودی بنا کند. اگر به عمل کلی و صورت ساختمانی آجرها و سنگهای عمارت ساخته شده، بنگریم، موضوع روشن‏تر می‏شود. درعرصه زبان سمبولیک، «کلی» علایم مادی هست که به این علایم جان می‏دهد و آنها را به سخن گفتن وامی‏دارد. اگر این اصل جان دهنده وجود نداشت. حوزه دانستگی انسان، ناشنوا و بی‏زبان باقی می‏ماند. (۳)
سعدی و اندیشه ورزان دیگر ما، خیلی پیشتر به این ایده رسیده بودند. آدمی بودن به صورت ظاهر نیست و شخص می‏بایست به معنای آدمی بودن برسد. یکی از راههایی که تو ما را به معنای آدمی بودن می‏رساند، همدردی و همدلی با دیگران است و سعدی دراین زمینه، سنگ تمام می‏گذارد. شفقت او، نه فقط آدمیان، بلکه جانداران دیگر را نیز دربرمی‏گیرد. حکایت «قحط سالی در دمشق» نمونه بارز این موضوع است. در هنگامه آن قحط سالی وحشتناک، سعدی با دوستی توانگر رویاروی می‏شود که زرد و زار و نزار شده و از او، جز پوستی بر استخوان نمانده است. سعدی از او می‏پرسد، از چه درمانده‏ای؟ تو که مکنت‏داری، چرا به این روز افتاده‏ای؟
گرا زنیستی دیگری شدم هلاک‏
ترا هست، بط را از طوفان چه باک؟
آن مرد رنجیده درسعدی می‏نگرد و می‏گوید:
که مرد ارچه برساحل است ای رفیق‏
نیاساید و دوستانش غریق‏
من از بی‏مرادی نیم روی زرد
غم بی‏مرادان دلم خسته کرد
چو بینم که درویش مسکین نخورد
به کام اندرم لقمه زهر است و درد (۴)
همین مضمون درحکایت «شبی دود خلق آتشی برفروخت»، تکرار می‏شود. دراین جا نیمی از بغداد در آتش می‏سوزد. یکی از کسانی که خانه‏اش نسوخته «شکر می‏گوید».جهاندیده‏ای او را سرزنش می‏کند که:
پسندی که شهری بسوزد به نار
و گرچه سرایت بود برکنار؟
دراین گونه حکایت‏ها، مشکل بزرگ اجتماعی خودخواهی و دیگر خواهی طرح می‏شود. کسی که فقط در بند آسایش خویش است از آدمی بودن بهره‏ای نبرده است و نیک‏بخت نیز نمی‏شود. اوج انسان دوستی سعدی را درشعر «بنی آدم اعضاء یکدیگرند» می‏توان دید. این شعر را در کتیبه‏ای در مجمع حقوق بشر آویختند تا نصب العین جهانیان باشد. دیگر دوستی سعدی، همراه است با عاطفه شفقت و همدردی و مدارا. در آثار او، پرخاش و تجاوز به دیگران، غالباً مردود شمرده شده است و او مانند حافظ باور دارد.
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سردنیای دون مکن درویش (۵)
اخلاق درویشی و رضا و استغنا و مدارا با دیگران در همه، آثار سعدی جلوه‏گر است و او ما را به تحمل سختی‏ها و شکرگزاری از آنچه داریم و رعایت حال دیگران دعوت می‏کند، اما درآثار او موارد اندکی نیز هست که انحراف از اخلاق درویشی به حساب می‏آید در مثل، آن جا که در «جدال با مدعی» از توانگران طرفداری می‏کند و با درویش به مجادله برمی‏خیزد یا در حکایت «بت سومنات» با «برهمن مهین» و دیگر پرستندگان بُت، منازعه می‏کند قدس سره‏دراین حکایت سعدی مُخ، گبر پازند خوان، برهمن، مطران آذرپرست... همه را به خطا یکی گرفته است.[ که معبود ایشان پیکره‏ای بی‏جان است و در خورپرستش نیست. برهمن و یاران او در سعدی می‏افتند و قصد جان او می‏کنند و او ناچار، از دردیگری وارد می‏شود.
که «مرا نیز با نقش این بُت خوش است» و خواهان دانستن معنایی می‏شود، که در صورت آن صنم هست. برهمن، او را با اسرار معبد آشنا می‏کند و سعدی به گفته خودش درمراسم شرکت می‏جوید و به «سالوس گریان می‏شود» و «بُت را به دست بوسه می‏دهد» اما همچنان مراقب کار برهمن است تا این‏که درمی‏باید، برهمن پس پرده ریسمانی به دست دارد و کردار و گفتار بت به سبب کشیدن ریسمان از سوی برهمن است:
برهمن شد از روی من شرمسار
که شنعت بود بخیه برروی کار
بتازید و من درپی‏اش تاختم‏
نگونش به چاهی در انداختم‏
که دانستم ارزنده آن برهمن
بماند، کند سعی درخون من‏
تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث‏
که از مرده دیگر نیاید حدیث (۶)
البته درباره واقعیت داشتن این حکایت، جای تردید بسیار هست و گمان نمی‏رود سعدی به هندوستان رفته باشد. می‏گویند این حکایت را از کسی شنیده یا زاده خیال پردازی خود اوست. با این همه، عمل سعدی در این حکایت با اخلاق درویشی او جور نمی‏آید. از او انتظار نمی‏رود که در سومنات با برهمن در زمینه باور هندوان به منازعه برخاسته باشد، چه رسد به این که خود به دست خویش «برهمن بزرگ» را کشته باشد. از کسی که می‏گوید:
به مردی که ملک سراسر زمین‏
نیرزد که خونی چکد بر زمین(۷)
انتظار می‏توان داشت که در منازعه با برهمن و پیروان او از در مسالمت‏جویی و مدارا پیش آمده باشد، نه این که حریف را به سنگ کشته باشد. مگر این که بگوییم حکایت یاد شده را، او خود به مناسبتی ساخته باشد تا از شریعت خود پاسداری کرده باشد و این جا، چه قدر تفاوت است بین او و حافظ، که می‏سراید:
ما عیب کس به مستی و رندی نمی‏کنیم.
یا
جنگ هفتادو دو ملت همه را عذر بنه!
البته از یاد نباید برد که این گونه موارد در آثار سعدی اندک است و او در عرضه باورها و تجربه‏های خویش، از راه ارشاد و اندرزگویی و عبرت‏آموزی پیش می‏رود و خواهان برادری و الفت آدمیان است. مدارا با آدمیان و شفقت بر حال آنها را نباید محصور به رنگ و نژاد و پیوند ویژه‏ای کرد، چنانکه در حکایت «پیر آتش‏پرست» می‏بینیم. این پیر گرسنه و خسته به مهمان‏سرای حضرت ابراهیم وارد می‏شود و زمان خوردن خوراک «بسم‏الله» نمی‏گوید. حضرت ابراهیم او را از خانه می‏راند، اما در همین لحظه سروش ملامت‏کنان سرمی‏رسد و از سوی پروردگار می‏گوید:
منش داده صدسال روز و جان‏
ترا نفرت آمد از او یک زمان‏
اگر او می‏برد پیش آتش سجود
تو با پس چرا می‏بری دست جود؟(۸)
مورد دیگری نیز هست که بی‏دقتی سعدی را در زمینه لطف الهی می‏رساند، آن جا که می‏گوید:
ای کریمی که از خزانه غیب‏
گبر و ترسا وظیفه خور داری‏
دوستان را کجا کنی محروم‏
تو که با دشمنان نظر داری(۹)
و در این دو بیت «گبر» و «ترسا» را دشمن خدا پنداشتند، در حالی که پیروان دین مزدیسنایی باورمند به خدا بوده‏اند و آتش را همچون نمادی از توانایی آفریدگار نیایش می‏بردند و می‏برند و مسیحیان نیز خداباورند و هریک به زبانی سخن از وصف خدا می‏گویند. به هر حال از نظرگاه سعدی معنای انسانی مهم است، نه صورت آن:
به است از دد انسان صاحب خرد
نه انسان که در مردم افتد چو دد
چو انسان نداند به جز خورد و خواب‏
کدامش فضیلت بود بردواب؟(۱۰)
امتیاز بزرگ سعدی در اندیشه‏ورزی اوست که همه جا متوجه ناتوانی و نادانی بشری است و می‏داند که آدمی جایزالخطاست و از این رو، باید عیب‏پوشی کرد نه پرده‏دری. آدمیان در موقعیت‏های گوناگون، ممکن است واکنش‏های متفاوت داشته باشند و هر شهری را آداب و رسومی است. جایی در گلستان می‏گوید، که کفش نداشته و پابرهنه راه می‏سپرده و گله‏مند بوده تا زمانی که شخصی را می‏بیند که پای ندارد، پس شکر خدای را به جای می‏آورد و بر بی‏کفشی، صبر می‏کند. این حکایت دیگر او نیز طرفه است:
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود
به گوش آمدش در شب تیره رنگ‏
که شخصی همی نالد از دست تنگ‏
شنید این سخن دزد مغلول و گفت‏
زبیچارگی چندد نالی؟ بخفت!
برو شکر یزدان کن ای تنگدست‏
که دستت عسس تنگ بر هم نبست(۱۱)
و روشن‏تر از این می‏سراید:
ای سیر ترا نان جوین خوش ننماید
معوق من است آن که به نزدیک تو زشت است‏
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف‏
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است(۱۲)
و از این تجربه‏ها و نکته‏ها به این نتیجه می‏رسدکه:
نداند کسی قدر روز خوشی‏
مگر روزی افتد به سختی کشی‏سعدی در بسیاری از آثار خود، می‏گوید نباید به ظاهر آدمی حکم کرد، چرا که ممکن است نیت و گرایش آدمی چیز دیگری باشد جز آنچه به ظاهر می‏نماید. مانند آن جوان پیل‏زور که در سفر سعدی از بلخ به بامیان، همراه کاروان می‏شود و دم از پهلوانی می‏زند و در خیال و گفتار خود، دزدان را تارومار می‏کند اما به محض دیدن دزدان مهاجم، تیروکمان از دستش می‏افتد و تا مغز استخوان می‏لرزد و هراسان می‏شود. ژرف‏نگری در روحیات آدمی در حکایت «ز دریای عمان برآمد کسی» چشمگیر است. جهاندیده‏ای به دربار شهریاری نکو طبع و درویش‏پرور می‏آید و با تدبیر در دل شهریار، جا می‏کند و مشاور اعظم او می‏شود. شهریار، دو غلام خورشید طلعت دارد و پیر جهاندیده، با آنها سخنان شیرین می‏گوید و ایشان، مفتون او می‏شوند و خود او هم به صحبت آنها، مایل می‏گردد «در او هم اثر کرد میل بشر» حسودان قصه به شاه می‏برند. او نخست نمی‏پذیرد، اما بعد متوجه اشارات نهانی مشاور و دوغلام می‏شود و به مشاور بد می‏گوید. مشاور می‏گوید: نظر من برایشان، شاهد بازی نیست و معنای دیگری دارد. اینها جوانی را به یادم می‏آورند. زمانی که مرا همچنین چهره گلپام بود، بلورینم از خوبی اندام بود، مرا همچنین جعد خوشرنگ بود، اینها عمر تلف کرده مرا به یادم می‏آورند، پس چرا در اینان به حسرت ننگرم؟
سعدی در حکایت «خواب دیدن ابلیس»، به سراغ یکی از مهمترین مشکل‏های روحی آدمی می‏رود و آن پیشداوری است. ما به طور عموم آنچه و آن کسی را که دوست نمی‏داریم، به صورت زشتی تصویر می‏کنیم و خلاف این نیز صادق است. سعدی در حکایت «خواب دیدن ابلیس» ماجرایی را بیان می‏کند، که خلاف آمد عادت است.
خود این حکایت، آن چنان گویا و زیباست که نیازی به توضیح و تفسیر ندارد:
ندانم کجا دیده‏ام در کتاب‏
که ابلیس را دید شخصی به خواب‏
به بالا صنوبر به دیدن چو حور
چو خورشیدش از چهره می‏تافت نور
فرا رفت و گفت ای عجب این توئی؟
فرشته نباشد بدین نیکوئی!
تو کاین روی داری به حسن قمر
چرا در جهانی به زشتی سحر؟
چرا نقش بندت در ایوان شاه‏
دُژم روی کرده‏ست و زشت و تباه؟
شنید این سخت بخت برگشته دیو
به زاری برآورد بانگ و غریو
که ای نیک‏بخت این نه شکل منست‏
ولیکن قلم در کف دشمن است (۱۳)
حکایت طرفه دیگر سعدی، داستان «برصیصای عابد» است. عابد و زاهدی، که عمری زهد ورزید و سرانجام اسیر دست شهوت شد و مانند «بابا سرگیوس» تالستوی، سرانجامی شوم یافت. این حکایت با داستان‏های «شیخ صنعان» عطار و «فاوست» گوته نیز همانندی‏هایی دارد و در همه این حکایت‏ها، نشانی از طغیان شهوت جنسی رامی‏بینیم. برصیصا عابدی بود در میان بنی‏اسراییل. چهل سال عزلت گرفته و از نفس و دنیا برگشته و تخم معرفت در دل کاشته. او دارای کشف و کرامات است و بیماران را شفا می‏دهد. دختر شاه به بستر بیماری می‏افتد و او را برای درمان به نزد عابد می‏آورند. برصیصا به اغوای ابلیس با دختر می‏آمیزد و سپس برای پوشیده داشتن کار، دختر را می‏کشد و در بیرون از صومعه در خاک می‏کند. ابلیس دگربار، اما این بار به صورت عجوزه‏ای عصا در دست به دربار می‏آید و ماجرا را نزد برادران دختر فاش می‏کند. آنها زنجیر بر گردن برصیصا می‏نهند و او را به شهر آورده، بر دار می‏کنند. نوبت دیگر، ابلیس به صورت پیری نورانی، بر عابد پدیدار می‏شود و می‏گوید:
من خدای زمینم و آن که او را چندین سال خدمت کردی، خدای آسمانست، جزای خدمت چندین ساله تو این بود که بر سر دارت فرستاد. یکبار مرا سجده کن تا ترا خلاص کنم... پس برصیصا، اشاره به سجود ابلیس می‏کند. از هفت آسمان، ندا می‏آید که جانش را به دوزخ فرستید و قابش را به سنگ اندازید و مغز سرش را به مرغان هوا قسمت کنید. (۱۴)
روشن است که سعدی با عشق‏ورزی‏هایی از این دست، موافق نیست، چرا که مدلول این بیت هستند:
چو عشقی که بنیاد آن بر هواست‏
چنین فتنه‏انگیز و فرمانرواست‏
مراد او، چنانکه در بیشترحکایت‏ها و اشعار، حتی در حکایت «قاضی همدان» دید می‏شود، آگاه کردن دیگرانست به آنچه در ژرفای درون آدمی می‏گذرد و مهم این است که او، چنانکه می‏بینیم در شناخت دهلیزهای تودرتوی روان آدمی، دستی بلند و اندیشه‏ای ژرف دارد.
اگر کسی بخواهد همه ظرایف هنر سعدی را در زمینه سیاست، اجتماع، عرفان، و شناخت روحیات آدمی به روشنی دریابد، باید رساله‏ها بنویسد. از آن جا که در این زمان، مجال ما کوتاه است،به همان اندازه که نوشته شد بسنده می‏کنیم. اما نمی‏شود از سعدی سخن گفت و از عشق، سخن نگفت. او هم در گلستان (باب پنجم) و هم در بوستان (باب سوم) و هم در غزل‏های خود (طیبات، بدایع، خواتیم، غزلیات قدیم) از میل جنسی، شور غریزی و عشق سخن گفته و خود را عاشقی دلیر و بی‏پروا شناسانده است. اما این عشق از مرز شور غریزی در می‏گذرد و به عرصه دلبستگی معنوی می‏رسد و از سوی دیگر، تنوع بسیار دارد. دوستانه و نظربازانه است، گاهی دلبستگی به همسر و فرزند است و گاهی عشق به کانون هستی و پدیدارهای طبیعت است. او گلها، پرندگان، نهر و رود،
نسیم بامدادی، باغ و راغ را، با لحنی عاشقانه وصف می‏کند و در هر حال، آنها را زیباتر از آنچه هستند، نمایان می‏سازد. اکنون تنوع عشق و محبت را در سعدی به بحث می‏گذاریم.
۱) همسر و همسرداری. سعدی، توجه زیادی به کانون خانواده دارد و حکایت‏ها و شعرهای زیادی در این باره نوشته است. او به پیروی از واقعیت زمانه، گاهی هماهنگی و الفت مرد و زن را بیان می‏کند و گاهی اختلاف و ناسازگاری آنها را. در گلستان آورده است، که در طرابلس اسیر فرنگیان شده و به کار گل گماشته شده است. بعد بازرگانی او را می‏خرد و از بند فرنگیان رهایی می‏دهد و دختر ترشرو و زشت‏خوی خود را، به او می‏دهد. این زن، طوری سعدی را آزار می‏دهد که وی از کرده خود، پشیمان می‏شود و به پدر زن، شکایت می‏برد. آن شخص می‏گوید: مگر تو همان نیستی که من ترا به فلان بها خریدم و از دست فرنگیان آزادکردم. سعدی می‏گوید: درست است، تو مرا از اسارت آنها رهایی دادی، اما بعد اسیر دست دختر زشتخوی خودکردی!
با این همه، سعدی مردان را دعوت می‏کند که با زنان و کودکان به عدالت و انصاف رفتار کنند و نیز نشان می‏دهد زناشویی نامناسب، آخر و عاقبت خوشی ندارد. حکایت آن دختر جوانی، که به اجبار، زن مرد پیری شده است، بسیار عبرت‏آموز است. خویشان دختر، او را اندرز می‏گویند که با شوهرش بسازد، چرا که او پیر و مجرب است و مانند مردان جوان، ناآزموده و تندخو و خشن نیست و همه جور با او مهربانی می‏کند. دختر آهی می‏کشد و می‏گوید: دختر جوان را تیری در پهلو نشیند به که پیری!
سعدی خانواده آرمانی را این طور وصف می‏کند:
چو مستور باشد زن خوبروی‏
به دیدار او در بهشت است شوی‏
کسی برگرفت از جهان کام دل‏
که یک دل بود با وی آرام دل‏
اگر پارسا باشد و خوش سخن‏
نگه در نکوئی و زشتی مکن‏
زن خوش‏منش دلنشان ترکه خوب‏
که آمیزگاری بپوشد عیوب‏
ببرد از پریچهره زشت‏خوی‏
زن دیو سیمای خوش‏طبع، گوی (۱۵)
البته همه زنان اینطور نیستند. در بین زنانی که سعدی وصف می‏کند، دلاله محتاله و زنان زشتخوی نیز دیده می‏شوند و چه بسا، که شوی ایشان نیز در کژروی مقصر بوده‏اند، چنان که در این حکایت می‏بینیم: منجمی به خانه درآمد، یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته. دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب برخاست. صاحبدلی گفت:
تو بر اوج فلک چه دانی چیست‏
که ندانی که در سرایت کیست؟ (۱۶)
سعدی، مردان و زنانی را که هماهنگ با سن و سالی خود رفتار نمی‏کنند و پیرانه‏سر، به فکر هوسهای جوانی می‏افتند، سرزنش و استهزاء می‏کند
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه‏روز
موی به تلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت کوز (۱۷)
به هرحال از نظرگاه او، زیبایی ستودنی است. نوعروسی از داماد نامهربان به پیری شکایت می‏برد و پیر می‏گوید: که اگر خوبروی است، بارش بکش. و نیز بر حسب رسم و رسوم زمانه، به توانگری سفارش می‏کند که هر سال و هر نوبهار، همسر تازه‏ای بگیرد، چرا که «تقویم پارینه ناید بکار»! در قدیم دنیا را به عجوزه و زنی زشت مانند می‏کردند، عجوزه‏ای که خود را بزک و زیبا کرده و آدمی را فریب می‏دهد:
دنیا زنی است عشوه‏ده و دلستان ولیک‏
با هیچ کس بسر نبرد عهد شوهری‏
خانواده کامیاب، به هرحال از نظرگاه سعدی، خانواده‏ای است که در آن، مرد و زن به یکدیگر علاقه‏مند باشند و کودکان را، به خوبی بپرورند و نیکو سیرت و پارسا باشند.
۲) عشق فتنه‏انگیز. این واژگان خود سعدی است. البته عشق غالبا با شور و شغب و فتنه‏انگیزی همراه است و به همین دلیل، با پارسایی و آرامش میانه‏ای ندارد. در ادبیات جهان، نمونه‏های بسیار از این شور و عشق دیده می‏شود که غالبا پایانی تراژیک داشته است و از این جمله است عشق‏های سودابه نامادری سیاوش، زلیخا، لیلی، بره‏نیس، ژولیت، گرتچن [در فاوست گوته‏] و بسیاری دیگر. فتنه‏انگیزی عشق‏هایی از این دست، معلول قید و بندهایی است که شرایط اجتماعی به وجود آورده است و نیز ممکن است وضعیت روانی ویژه، سبب‏ساز آن شده باشد. در مثل عشق آتشین رومئو و ژولیت و پایان تراژیک آن، محصول اختلاف دو خانواده‏ای است که به خون هم تشنه‏اند. این دو جوان نمی‏توانند با هم ازدواج کنند، چرا که هر یک از دو خانواده حریف با هم در ستیزه‏اند و سایه یکدیگر را با تیر می‏زنند. این مانع بزرگ و کوشش رومئو و ژولیت به گذر از مرز ممنوع، هم عشق آنها را شعله‏ورتر می‏سازد و هم فاجعه می‏آفریند. از سوی دیگر اینگونه عشق می‏تواند طغیان عواطف نیرومند باشد برای پیوستگی با انسان‏های دیگر و طبیعت. آنطور که روانکاوان می‏گویند، سرشت‏های زندگانی و مرگ در عرصه زندگانی باهم در ستیزه‏اند و این سرشت زندگانی است که برای چیرگی بر مرگ، گاهی به صورت عشقی آتشین روی می‏نماید و مرزهای عادت و قید و بندهای اجتماعی را درمی‏نوردد. از کهن‏ترین زمان‏ها، قصه‏ها، نقاشی‏ها و تندیسه‏هایی مرتبط با زن و زیبایی به یادگار مانده است، که بازتاب زیست و آبادی و فراوانی و ایجاد نسل بوده است. تندیسه‏های ونوس در یونان، ایشتار در میان رودان، آناهیتا در ایران زمین به صور عشق انگیز، تراشیده می‏شده است. آناهیتا به صورت بانویی تصویر می‏شده است با گیسوان ابریشمین و بدنی آبگون (۱۸) و صوری از این دست، میل به زیستن را در دیگران بیدار می‏کرده و ایشان را در آن شادی، که حاصل دیدن صور زیباست، سهیم می‏ساخته است.
رابطه عشق و زیبایی یکی از مشکل‏های بغرنج دانش روانکاوی است. استاندال گفته است که «زیبایی وعده لذت است» اما به رغم این گفته، مشکل «زیبایی» بغرنج‏تر از این باید باشد، چرا که عشق غالباً در محدوده کامجویی باقی نمی‏ماند و گاه، همچون هدفی والا نمودار می‏شود. به هر حال، گاه این عشق به صورت «نظربازی» جلوه‏گر می‏شود و با گناه تقابل پیدا می‏کند:
من اگر نظر حرام است بسی گناه دارم‏
چه کنم نمی‏توانم که نظر نگاه دارم‏
عشق منحصر به جوان‏ها نیست، پیران هم می‏توانند عاشق شوند:
عشق پیرانه سر از من عجبت می‏آید
چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر!
جسمانی است اما والاست و تأثیر زیبایی را در انسان برمی‏انگیزد:
یک روز به شیدائی در زلف تو آویزم‏
و ز آن دو لب شیرین صدشور برانگیزم‏
در آثار سعدی و دیگر غزلسرایان، غالباً «عشق» در برابر «خرد» و «زهد» قرار می‏گیرد. خرد در کارها، چون و چرا می‏کند و اهل محاسبه است، در حالی که عشق پروای حساب و نام ندارد و از عواطف پرشدت سرچشمه می‏گیرد. شدت و حدت این عشق به ویژه در زمانی که جامعه دچار بحران می‏شود، به صورت موضوعی عام درمی‏آید که شعر و قصه و نقاشی و موسیقی، عهده‏دار تجسم آن می‏شود. چنانکه پس از هجوم اردوی مغول به ایران، غزل و تغزل رواج فراوان یافت و در تقابل با مصایب زمان و خشونت صحراگردان و حاکمیت جابرانه آن‏ها، به صورت پناهگاهی درآمد که دل‏های دردمند را آرامش می‏داد:
با تو در آمیختنم آرزوست‏
در همه کس وحشت و بیگانگی‏
۳) عشق عرفانی: در این زمینه، نویسندگان و شاعران ایرانی رساله‏ها نوشته و منظومه‏ها و اشعار بسیار سروده‏اند، که هم اهمیت روحی و روان شناختی دارد و هم، اهمیت تاریخی. در نظام عرفانی، دو قطب عاشق و معشوق به سوی یکدیگر کشیده می‏شوند: خدا و انسان. گفته می‏شود: خدا جمیل است و جمال را دوست دارد. انسان از مدارج و مراتبی می‏گذرد و به وصل عرفانی می‏رسد. این عشق وابسته «کسب» و «اختیار» نیست، موهبتی است از میراث فطرت. خدا، گنجی مخفی بود و دوست داشت شناخته و دوست داشته شود، پس انسان را آفرید. یکی از پیروان برگسن به نام «ژان گیتون» (فیلسوف الهی‏دان) می‏گوید:
پیدایش جهان نمی‏تواند تصادفی بوده باشد. اگر جهان، بدین سیرت و سان که ما می‏شناسیم، به وجود آمده برای آنست که به زندگانی و خودآگاهی، مجال گسترش بدهد. به سخن دیگر، وجود ما از همان آغاز کار و زمان موردنظر «پلانک» با دقت برنامه‏ریزی شده. همه چیزهایی که پیرامون ما را احاطه کرده‏اند، از ستارگان گرفته تا درختانی که زیب باغ لوگزامبورگاند، همه و همه به صورت نطفه و جوانه در جهان بسیار کوچک آغاز آفرینش، وجود داشته.
آنچه در آغاز و حتی پیش از زمان وجود داشته انرژی آغازین بود، که قدرتی بی‏نهایت دارد، کلیتی فارغ از اکنون و گذشته و آینده، اقیانوس بی‏پایان انرژی، پیش از زمان «پلانک» هیچ چیز نیست جز مبدأ نخستین. نیروی ناکرانمند و بی‏آغاز و فرجام، در خود کامل و خودبسنده. به ناگاه چیزی روی می‏دهد. چه چیز؟ نمی‏دانم! شاید سایه‏ای از هیچ یا عارضه‏ای از نبودن، ارتعاشی در فضای خالی و در لحظه‏ای خیال‏انگیز آفریننده خودآگاه از هستی خویش بر آن می‏شود که آیینه‏ای در برابر خود بدارد، ماده، جهان. پرتوی از آگاهی‏اش و جدایی قطعی با هماهنگی «نبودن آغازین»: به این اعتبار خدا تصویری از خود می‏سازد. (۱۹) مولوی البته این معنا را بهتر بیان کرده است:
پس خزانه صنع حق باشد عدم‏
کو برون آرد عطاها دمبدم‏
تا بدانی در عدم خورشیدهاست‏
و آنچه این جا آفتاب آن جا سهاست
سخنان سعدی درباره آفریدگار، گاهی مانند سخنان اهل شریعت است و گاهی مانند گفته‏های اهل طریقت یا استدلال‏های دانشمندان اهل کلام. خدا، بخشنده و دستگیر است. جان‏آفرین و حکیم سخن در زبان آفرین. گاهی معبود و گاهی معشوق. سفره کرم او بی‏نهایت گسترده است. به کنه ذات و صفات او پی نمی‏توان برد.
نه بر اوج ذاتش پرد مرغ و هم‏
نه در ذیل وصفش رسد دست فهم‏
نزد عارفان جز خدا، هیچ نیست. برای رفتن به سوی خدا، بویی از عشق لازم است و بی‏عنایت او سلوک، ممکن نمی‏شود. اگر سالکی محرم راز شود، راه بازگشت را بر او می‏بندند. اصل هستی اوست و دیگر هستی‏ها مجازی‏اند.
استدلال سعدی در گلستان و بوستان و قصاید... بیشتر شبیه استدلال‏های اهل شریعت و علمای کلام است، که در تنزیه ذات الهی، داد سخن داده‏اند. اما او در بیشتر غزل‏های خود، درباره خدا عارفانه می‏اندیشد و از مجاز، به سوی حقیقت می‏رود. زمانی که به زیبارویی می‏نگرد، جمال بی‏پایان الهی را مشاهده می‏کند:
حیرتم در صفات بی‏چون است‏
کاین کمال آفرید در بشری (۲۰)
در روی تو سر صنع بی‏چون‏
چون آب در آبگینه پیداست‏
شورانگیزترین بیان سعدی در زمینه عشق عرفانی به احتمال، بخش آغازین باب سوم بوستان است، که با این مصراع آغاز می‏شود: خوشا وقت شوریدگان غمش. عارفان گدایانی هستند نفور از پادشاهی، دمادم شراب الم در می‏کشند، مستان یارند و ملامت‏کش، مانند پروانه آتش به خود درمی‏زنند، دلارام را در بر دارند و جویای اویند و لب از تشنگی خشک برطرف جوی... این بیت، اوج حالت مستان یار است:
تو گویی به چشم اندرش منزل است‏
وگر دیده برهم نهی در دل است‏
با این همه، گوینده خوش‏سخن شیراز به رغم بیانات عارفانه و داشتن اخلاق، درویشی صوفی رسمی نیست و از صوفیان انتقاد می‏کند. او در قطعه «صاحبدلی به مدرسه آمد زخانقاه» شخصی را وصف می‏کند که صحبت اهل طریق را کنار می‏نهد و به مدرسه می‏آید. سراینده می‏پرسد چه تفاوتی است بین «عابد» و «عالم» که این دومین را برگزیدی؟ پاسخ مخاطب، دقیقا نشان می‏دهد که سعدی به اصلاح اجتماعی بیشتر اهمیت می‏دهد تا به رستگاری فرد:
گفت آن گلیم خویش بدر می‏برد ز موج‏
وین سعی می‏کند که بگیرد غریق را
سعدی می‏گوید خدا را دوست باید داشت و از فرمان‏های او اطاعت باید کرد، اما در همان زمان باید به اصلاح حال مردم نیز، همت گماشت چرا که عبادت [طریقت‏قدس سره به جز خدمت خلق نیست.
سبک سخن سعدی دارای فصاحت، بلاغت و زیبایی است. فصیح است زیرا ناهمواری و تعقید لفظی و معنوی ندارد. «من در همه قول‏ها فصیحم» و نمونه شاخص آن این مصراع است:
مگر بویی از عشق مستت کند
طلبکار عهد الستت کند
سخن او بلیغ است، زیرا الفاظ و تعابیرش، معنا را به کمال به دانستگی می‏آورد:
برادر که در بند خویش است نه برادر نه خویش است.
زیباست زیرا همه اجزاء سخنش با هم تناسب و هماهنگی دارند و اگر معنای سخن او را هم درنظر نیاوریم، ما را پسند می‏افتد. (کانت می‏گوید زیبایی آنست که بدون مفهوم پسند آدمی شود):
مویت رها مکن که چنین درهم اوفتد
کاشوب حسن روی تو در عالم اوفتد
افزوده بر این سخن سعدی سهل و ممتنع است. در نظر نخست ساده می‏نماید و آدمی به خیال می‏افتد که می‏توان همانند آن را نوشت یا گفت. اما بعد در می‏یابد که این‏طور سخن گفتن، نزدیک به ناممکن است. بیان سعدی شیرین است و خود بارها، آن را به شکر و قند تشبیه کرده است.
مرا گر تهی بود از آن قند دست‏
سخن‏های شیرین‏تر از قند هست‏
در آثار او، قامت یار به سرو و شمشاد و خود او، به درخت سیب، انار و نخل تشبیه می‏شود. یار مانند صنوبر و چهره‏اش چون خورشید و ماه است. زلف مانند کمندش عاشقان را به بند می‏کشد، روی زیبای او حاجتی به مشاطه ندارد. سعدی، زیبایی را در هر چیز دوست دارد. اوصافی که درباره طبیعت می‏آورد، غالبا تازه است. می‏گوید: درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند، یا:
پریشان شود گل به وقت سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
جهان پرسماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آئینه کور؟ (۲۱)
یا:
تا نه تاریک بود سایه انبوه درخت‏
زیر هر برگ چراغی بنهد از گلنار
سعدی، زیبایی یار را می‏ستاید و به محبوب می‏گوید: تو در میان گل‏ها مانند گل در خارستانی، اما درباره زیبایی سیرت هم، می‏سراید «ای برادر سیرت زیبا بیار» شیرینی سخن او در همه حال، از حساسیت شدیدش به همه چیزهای زیبا، سرچشمه می‏گیرد. سخن، غالبا ملموس و حسانی است و مانند قند است که در دهان آب می‏شود، حس ذائقه یا بویایی را خشنود می‏سازد. دلایل او در دفاع از نظر بازی نیز به همین اندازه، ملموس و دلپذیر و قانع‏کننده است:
حدیث عشق اگر گوئی گناه است‏
گناه اول ز حوا بود و آدم‏
نظر با نیکوان رسمی است معهود
نه این بدعت من آوردم به عالم (۲۲)
و این نکته، ما را متوجه لحن رندانه )ironic( سعدی می‏سازد، زمانی که با ایجاز همراه می‏شود، کلام او را به چنان اوجی می‏رساند، که کمتر مانند دارد:
ز خلق گوی لطافت تو برده‏ای امروز
به خوبروئی و سعدی به خوب گفتاری!
عبدالعلی دست‏غیب‏
پی‏نوشت‏ها:
۱و ۲- بوستان (سعدی‏نامه)، غلامحسین یوسفی، ۴۲، ۱۰۸، تهران، ۱۳۸۱.
۳- فلسفه و فرهنگ. ارنست کاسیرر، ترجمه بزرگ نادرزاد، ۴۴ و ۵۳، تهران، ۱۳۶۰.
۴- بوستان، همان، ۵۸.
۵- دیوان حافظ، دکتر حسین علی یوسفی، ۴۵۴، تهران، ۱۳۸۱.
۶ و ۷ و ۸- بوستان، همان، ۱۸۰، ۵۲، ۸۱.
۹- گلستان، غلامحسین یوسفی، تهران، ۱۳۷۹.
۱۰ و ۱۱- بوستان، همان، ۶۲، ۱۷۵.
۱۲- گلستان، همان، ۴۵.
۱۳- بوستان، همان، ۴۹.
۱۴- کلیات سعدی، ۹۱۶، تهران، ۱۳۶۳.
۱۵-بوستان، همان، ۱۶۳.
۱۶-کلیات، همان، ۱۴۵.
۱۷-کلیات، نسخه فروغی، ۲۵۱.
۱۸-چهار سخنگوی وجدان ایران، دکتر اسلامی ندوشن، ۱۳۰، تهران، ۱۳۸۱.
۱۹-خدا و دانش، ترجمه دکتر محمدمهدی فولادوند، ۲۸ و ۲۹، تهران، ۱۳۷۵.
۲۰-کلیات، همان ۶۱۸.
۲۱-بوستان، همان، ۱۱۲.
۲۲-کلیات، همان، ۵۴۱.
منبع : ماهنامه کیهان فرهنگی


همچنین مشاهده کنید