چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

نارسائی های دموکراسی لیبرال


نارسائی های دموکراسی لیبرال
دموکراسی به لحاظ ریشه لغوی، ریشه در یونان باستان دارد. مضمون و معنای دموکراسی های باستانی با دموکراسی های عصر جدید متفاوت است، دموکراسی های عصر جدید دموکراسی های اومانیتسی بوده که معتقد به قانونگذاری توسط بشر هستند و عقل جمعی را بی نیاز از وحی و هدایت دینی و قدسی می دانند.
● معنا و مبنای دموکراسی
دموکراسی واژه ای یونانی است که قدمتش به بیش از دوهزار و ششصد سال قبل باز می گردد. در دوران آتن باستان در قرن ۵ و ۶ قبل از میلاد، یعنی عصر طلایی آتن، در فاصله سالهای ۴۴۹ تا ۴۲۹ قبل از میلاد این واژه مطرح و ابداع شد. دموکراسی به معنای حاکمیت مردم است که از ریشه دموس، به معنای مردم در زبان یونانی گرفته شده است. کراسی نیز پسوندی است که به معنای حکومت به کار می رفته است.
دموکراسی یعنی حاکمیت مردم، لکن مردمی که در ابتداء مورد نظر دموکراسی بود با مصداق و معنای مردمی که امروزه ما می شناسیم تفاوت دارد. مقصود تحقق اراده مردم است ولی تحقق اراده مردم را نباید به معنای امروزی آن تلقی کرد.
پس از رنسانس و از حدود قرن ۱۵ یا ۱۶ بحث دموکراسی مجدداً مطرح می شود، اما اگر دموکراسی های باستانی و یونانی دموکراسی های اشرافی بودند، دموکراسی های نسل جدید غالباً دموکراسی های سرمایه سالاربوده و بر پایه تحقق حاکمیت کانونهای قدرت و ثروت و تجمع قدرت در دست سرمایه داران بنا شده اند. اگر به تاریخ عصر جدید نگاهی بیا فکنیم نخستین رژیمهای دموکرات تاریخ را می توانیم در انقلاب ۱۶۸۸ انگلستان یا در انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه یا در تفکر پنهان در اعلامیه استقلال امریکا که همه به قرون ۱۶ و ۱۷ و ۱۸ مربوط می شوند، جستجو کنیم.
دمکراسی در مفهوم امروزین آن در غرب بدین معنا است که مردم می توانند بدون نیاز به هدایت وحی خود قانونگذاری کنند و خود دست به اجرای آن بزنند. بنابراین ریشه دموکراسی های عصر جدید که آن ها را دموکراسی های اومانیستی یا "بشر انگارانه" می نامند در همین جاست.
دموکراسی های اومانیستی صور مختلفی دارد؛ دموکراسی لیبرال، دموکراسی سوسیالیستی، دموکراسی توتالیتر و دموکراسی فاشیستی. شاید این نوع دموکراسی ها در ذهن شما متناقض جلوه کند اما فاشیسم هم صورتی از دمکراسی است، صورتی از تحقق اراده مردم است، صورتی از اعتقاد به قانونگذاری توسط بشر است، لیکن صورت خاصی است که بشر را در معنای ویژه ای در نظر می گیرد. در تفکر دینی خدا قانونگذار است و حاکمیت از آن اوست و قوانین، قوانینی هستند که بر بشر نازل می شوند، اما در تفکر دمکراتیک عقل جمعی قادر است بشر را هدایت کند و زندگی او را سامان دهد. این همان نقطه ای است که تفکر دموکراتیک در مقابل تفکر دینی و حاکمیت دینی قرار می گیرد.
● نارسایی های دموکراسی
بنابر آنچه گفته شد دموکراسی به لحاظ ریشه لغوی، ریشه در یونان باستان دارد و اولین بار در نظامهای سیاسی یونان باستان مطرح شده است. مضمون و معنای دموکراسی های باستانی با دموکراسی های عصر جدید متفاوت است، دموکراسی های عصر جدید دموکراسی های اومانیتسی بوده که معتقد به قانونگذاری توسط بشر هستند و عقل جمعی را بی نیاز از وحی و هدایت دینی و قدسی می دانند. این ها مفروضات دموکراسی هستند که براساس آن ها هر آنچه اکثریت بگوید درست است و اکثریت می تواند حق را تشخیص بدهد.
در هر دوره تاریخی، در دوره باستان، دوران قرون وسطی یا در عصر جدید، حقیقت به گونه و شکلی خاص تعریف می شود. در عصر باستان، عهد افلاطون و ارسطو، حقیقت عبارت است از انطباق تصورات و مفاهیم ذهنی ما با واقعیات بیرونی. در عصر جدید بنا به دلایلی که ریشه های آن به مباحث معرفت شناسی برمی گردد، «نسبی انگاری» یا «نسبت انگاری» حاکم گردید و این تصور را پدید آمد که ما معیار روشن، دقیق و مشخصی برای حقیقت نداریم و نمی توانیم بگوئیم، این مفهومی که در ذهن ما است با واقعیت بیرونی انطباق دارد یا خیر. حقیقت به مفهوم جدید آن یعنی هر چیزی که مردم حق و درست بدانند. این یک تعریف مدرن از حقیقت است که تعریفی نسبی انگارانه است اما به هر حال در غرب پذیرفته شده است.
طراحان نظریه دموکراسی، مثل "جان لاک انگلیسی" متوفی به سال ۱۷۰۴ میلادی، یا "فرانسوا ماری ولتر" متفکر فرانسوی متوفی به سال ۱۷۷۸ میلادی، یا "ژان ژاک روسو" متفکر فرانسوی که نظریاتش در شکل گیری دمکراسی بیشترین نقش و تاثیر را داشت (متوفی به سال ۱۷۷۸ میلادی)، معتقد بودند که چون ما معیار روشنی برای حقیقت نداریم هر چیزی را که اکثریت بگویند حق است، ما می پذیریم و می گوئیم حق است. بر اساس این نظریه حاکمیت باید به نحوی امور جامعه را تدبیر کند که بر مبنای خواست اکثریت سامان یابد یعنی آنچه را که اکثریت می گوید مبنا و محور باشد.
به این نظریه یک سلسله اشکالات تئوریک وارد است. یکی از عمده ترین ایرادها، ایرادی است که افلاطون ۲۵۰۰ سال پیش مطرح کرد. او در کتاب "جمهوریت" خود می گوید: این سخن خطا است که ما بخواهیم ادارة یک جامعه را به دست رای اکثریت بسپاریم و بگوئیم سخن اکثریت درست است. انتقاد افلاطون این است که می گوید، وقتی شما مریض می شوید، نمی گوئید که اکثریت جمع بشوند و ببینند که من چه بیماری ای دارم و شما هر تشخیصی بدهید من عمل کنم، می روید نزد طبیب یا کسی که تخصصش این است. پس چرا موقع حکومت کردن باید به نظر اکثریت توجه کنیم؟ افلاطون می گوید هدف حکومت تقویت انسانیت و تحقق عدالت است و تا کسانی عدالت را نشناسند، نمی توانند آن را محقق کنند. اکثریت مردم عدالت را نمی شناسند بنابراین شایستگی حکومت کردن را ندارند. حکومت را باید به کسانی بسپاریم که عدالت را می شناسند و اهل حق و عدالت هستند. این، جوهر سخن افلاطون در انتقاد از دمکراسی است. او می گوید هدف حکومت آن نیست که فقط معاش مردم را تامین کند بلکه هدف حکومت آن است که عدالت را تامین کند.
در بینش دینی هدف حکومت فراتر از این است. هدف آن است که انسانها تربیت شوند و صلاحیت و رشد فکری پیدا کنند، لذا این بحث مطرح می شود که ما نمی توانیم اداره جامعه را به رای اکثریت بسپاریم چون اکثریت ممکن است شایستگی و صلاحیتٍ تربیت و تهذیب را نداشته باشند.
ایراد دیگری که به دمکراسی وارد می شود این است که بنا به شهادت تاریخ اکثر مردم در اغلب اوقات اشتباه می کنند، پس ما چطور می توانیم به رای اکثریت استناد کنیم؟ مگر جز این است که هیتلر از حمایت گسترده مردم آلمان برخوردار بود و حمایت وحشتناک توده ای داشت؟ اگر این چنین باشد که هر چه اکثریت بگوید درست باشد و قانونگذاری را هم اکثریت انجام دهد پس اشتباهات گوناگون اکثریت در طول تاریخ چگونه توجیه می شود؟ آیا ما باید همان اشتباه را ادامه بدهیم و تاوان آن را پرداخت کنیم؟ مگر موسیلینی و دیکتاتوری فاشیستی او از حمایت توده ای برخوردار نبود؟ بر اساس تعریفی که دموکراسی از حقیقت دارد هیتلر، موسیلینی واستالین هم بر حق بوده اند.
ایراد سوم به دموکراسی آن است که بر فرض این که اکثریت حرف درست می زنند و حق قانونگذاری و حکومت کردن دارند، دلیل تبعیت اقلیت از اکثریت چیست؟ مگر نمی توانند بگویند ما دلیل شما را قبول ؟ چرا باید اقلیت از اکثریت تبعیت کند؟
چهارمین انتقاد به نظریه دموکراسی حول مفهوم مردم است. دموکراسی یعنی حاکمیت دموس یا مردم اما هیچگاه در تاریخ پیش نیامده که همه مردم در رابطه با موضوعی متفق النظر باشند پس هیچگاه مفهوم حاکمیت مردم تحقق واقعی پیدا نکرده و همیشه مردم، یک مفهوم انتزاعی و حاکمیت مردم یک شعار بوده است.
● لیبرالیسم و آزادی لیبرالیستی
همانطور که گفتیم بعد از رنسانس از قرن ۱۶ و ۱۷ به بعد نظریه دموکراسی تدریجاً مطرح شده و طرفدارانی پیدا می کند و صور مختلف اندیشه دموکراسی مطرح می شود. یکی از این صور، دموکراسی لیبرال است که رایج ترین صورت آن نیز هست. نظامهای دموکراسی سوسیالیستی و توتالیتر و فاشیستی آنچنان شکست خوردند و عرصه را ترک کردند که امروز اگر ما در سخنانمان از واژه دموکراسی استفاده کنیم و قید دیگری اضافه نکنیم، مفهوم دموکراسی لیبرال به ذهن افراد متبادر می شود، یعنی دموکراسی معادل دمکراسی لیبرال فرض می شود. در فرهنگ جهانی و ادبیات سیاسی جهان نیز اینگونه است که مقصود از نظامهای دموکراتیک نظامهای لیبرال دموکرات است.
واژه لیبرالیسم در لغت به معنای "آزادی خواهی" است و لیبر یعنی "آزادی"، لیبرالیسم یعنی آزادی خواهی، آزادی گرایی، آزادی سالاری و لیبرال یعنی "آزادی خواه". اما معنای آزادی چیست؟
توجه به این نکته ضروری است که آزادی همیشه آزادی از قید و بند است. لذا آزادی همیشه یک وجه سلبی دارد و یک وجه ایجابی. ما همیشه می خواهیم از چیزی آزاد شویم و آزاد شویم برای یک چیزی. این مطلب را "اریک فرون" در کتاب "گریز از آزادی" که به فارسی نیز ترجمه شده است با لفظ "آزادی از و آزادی برای" بیان می کند. "آزادی از" وجه سلبی آزادی است. شما از چیزی می خواهید آزاد شوید، یا می خواهید از قیودی آزاد شوید و "آزادی برای" یعنی می خواهید آزاد بشوید که کاری را انجام بدهید و امکان تحقق چیزی را داشته باشید.
در قرن ۱۷ و ۱۸ هنگامی که افرادی مثل "آدام اسمیت" متوفی به سال ۱۷۹۰ میلادی، یا "فرانسواماری ولتر" یا "دنیس تی درو" یا "شارل مونتسکیو" فرانسوی ظهور کردند، اینها مقصودشان از لیبرالیسم چه بود؟ وقتی می گفتند "لیبرال و لیبر" آزادی از چه می خواستند و آزادی را برای چه می خواستند؟ "جال لاک" انگلیسی که پدر لیبرالیسم نامیده شده، پیامبر انقلاب آمریکا است و بیشترین تاثیر اندیشه ای در انقلاب فرانسه را داشته است، مقصودش از آزادی چه بود؟ و دنبال آزادی برای چه بوده است؟
نگاهی به تاریخ و اندیشه این افراد نشان میدهد که همه آن ها با طرح مساله "آزادی"، آزادی از قیود اقتصادی و موانعی که برای تجارت و گمرک برقرار شده بود را می طلبیدند و سه عرصه برای آزادی در نظر داشتند، آزادی در عرصه اقتصاد، آزادی در عرصه اخلاقیات و آزادی در عرصه سیاست.
این تئوریسین های لیبرال که شعار آزادی خواهی سر می دادند، نمایندگان طبقه ای بودند که آن ها را "بورژوا" می نامیدند."بورژوا" از واژه "بورژو" گرفته شده است که در زبان آلمانی به معنای "شهر نشین" می باشد. در پایان قرون وسطی از قرن ۱۴ و ۱۵ به بعد و در آغاز عصر جدید طبقه جدیدی در اروپا ظهور می کند، طبقه ای از بازرگانان و کارخانه داران ثروتمند که به اینها "بورژوا" می گفتند. اینها شهر نشین بودند و صاحب ثروت، اما قدرت نداشتند. این دسته پولشان بیشتر از اشراف فئودال بود اما اعتبار اجتماعی آنها کمتر از فئودالها بود. فئودالها دخترانشان را به آنها نمی دادند و آنها را طبقه فرودست می دانستند. این بورژواها تحت فشار بودند، ثروت داشتند اما قدرت مناسبی نداشتند. چون نظام تجاری، گمرکی و اقتصادی واحد و متمرکزی وجود نداشت و نظام ملکوت الطوایفی حاکم بود و شهرها کوچک بودند، تاجران بورژوا وقتی می خواستند کالایشان را از شهری بگذرانند بارها مجبور می شدند که گمرکی بدهند و طبیعتاً حاکم هر شهری آنها را مورد آزار قرار می داد. اینها در شعار آزادی خواهی، اولین چیزی که می خواستند آزادی اقتصادی بود و منظور آنها از لیبرالیسم یک وجهش لیبرالیسم اقتصادی بود. لیبرالیسم در تفکر بورژواها یعنی آزادی از گمرکات، از موانع و قیوداتی که برای سرمایه گذاری و برای تجارت و برای انباشت سرمایه وجود داشت. این شکل اولیه لیبرالیسم است. یعنی متفکر لیبرال در گام اول می گوید همه چیز را آزاد کنید و بگذارید هر کسی می خواهد انباشت سرمایه داشته باشد و پول جمع کند. بگذارید همه آزاد باشند. بنابراین تاریخ شاهد آن است که اولین شأن آزادی یا لیبرالیسم، شأن اقتصادی آن است. شما به کتابهای "آدام اسمیت" مثلا کتاب "ثروت و ملل" رجوع کنید تا این نکته را به خوبی دریابید. آدام اسمیت پدر تئوریهای اقتصادی لیبرالیسم است.
شأن دوم آزادی لیبرالی، آزادی از قیود اخلاقی و دینی است. قیود اخلاقی و دینی سرمایه داران عصر جدید را مورد تهدید قرار داده بود. بر طبق تفکر دینی قرون وسطی، انسان فقط در حد رفع نیازش باید کار کند و پول بیاندوزد و بعد از تامین نیاز خود و خانواده اش یا نباید کار کند و به عبادت بپردازد و یا اگر کار می کند آنرا به فقرا بدهد و انفاق کند. جوهر تفکر اقتصادی در قرون وسطی تفکر فیلسوفی مثل "توماس آکویناس" است و بورژوازی با این نگاه مخالف است. در نگاه تفکر اقتصادی قرون وسطی سرمایه دار بودن برخلاف جهان امروز، امری مذموم است. ما امروز در جهان مدرن زندگی می کنیم و مدرنیته با بورژوازی عجین است و به همین دلیل است که به سرمایه ارزش و قداست می دهد. امروز اگر کسی پول نداشته باشد ارزشی ندارد. اصلاً پول تعیین کننده شخصیت آدمها می شود و این از بدبختی ها و ویژگیهای مدرنیته است. شما به امروز نگاه نکنید، در آغاز عصر جدید، قرون ۱۵ و ۱۶ میلادی دنیا و دیدگاه ها اینگونه نبوده و سرمایه داران به دلیل داشتن سرمایه، آدم های بی اعتباری بوده اند. آنها مجبور بودند قیود اخلاقی و دینی را حذف بکنند و شرایط را طوری فراهم کنند که در آن شرایط، انباشت سرمایه ارزش تلقی شود. بنابراین دومین وجه آزادی خواهی لیبرال ها آزادی از قیود اخلاقی و دینی بود که مانع از ثروت اندوزی می شد. به همین دلیل جوهر لیبرالیسم جوهر ضد دینی و غیر دینی است و در تضادبا تفکر دینی و هر نوع تفکر معنوی قرار دارد. به همین جهت است که دین با لیبرالیسم جمع نمی شود، چون اساس دین بر عبادت و تقرب به حضرت حق و تکامل معنوی و رشد وجودی انسان است، اما اساس لیبرالیسم بر حذف قیود و موانع اخلاقی و دینی جهت انباشت ثروت و سرمایه و تکاثر است.
سومین وجه شعارهای آزادی خواهانه لیبرال ها آزادی از نظام سیاسی فئودالی و استبداد فئودالیته است. یعنی این ها می خواستند حاکمیت فئودالها را در هم بشکنند تا بتوانند حاکمیت بورژواها را محقق کنند.
تمدن جدید یعنی تمدنی که بعد از رنسانس ظهور می کند، دوران حاکمیت بورژوا ها است. بنا به اعتقاد برخی از مورخین مثل "ارموت توانلی" تمدن مدرن از بعد از رنسانس شروع شده است و ۴۰۰, ۵۰۰ سال قدمت دارد. بعضی متفکرین دیگر مثل خانم "آنارنس" فیلسوف سیاسی معاصر که در سالهای اخیر درگذشته است، و "آنتونی گیدنر" جامعه شناس معاصر فرانسوی معتقدند که مدرنیته از قرن ۱۸ شروع شده و ۲۰۰ , ۳۰۰ سال قدمت دارد. یکی از فیلسوفان سیاسی معاصر "اتلیکل مکینتاش" که کتابهایی از او به فارسی ترجمه شده، از جمله کتاب "مارکوزه" و کتابی در زمینه فضیلت اخلاقی، معتقد است مدرنیته از قرن ۱۷ شروع شده است. به هر حال همه معتقدند که اتفاقی پیش آمده و عصر جدیدی ظهور کرده و افق تاریخی این عصر که به آن عصر مدرن می گوئیم، نظام ارزشی آن، ساختار سیاسی آن، بنیانهای اخلاقی آن، مبانی معرفت شناختی آن، صورت معرفتی و علمی و تکنیکی آن، همگی با گذشته متفاوت است. این دنیا را دنیای مدرن می گویند. دنیای مدرن دنیای حاکمیت سرمایه است، دنیای حاکمیت بورژواها است و به همین دلیل در این دنیا، دموکراسی لیبرال این حد سیطره، غلبه و نفوذ پیدا کرده و اصلی ترین ایدئولوژی این دنیاست.
از قرن ۱۸ و ۱۹ به بعد مدرنیته بر تمام عالم مستولی گردید و همه جا رد پایی از خود بر جای گذاشت. نظام سیاسی خود یعنی دموکراسی لیبرال را به همه جا برد و در همه جا حاکم کرد. پس دموکراسی لیبرال ایدئولوژی اصلی دنیای مدرن است و دنیای مدرن در پیوند تنگاتنگ با حاکمیت بورژواها و سرمایه دارها قرار دارد.
حال بنا دارم مشخصات لیبرال دموکراسی و مبانی معرفت شناختی و ویژگیهای سیاسی آن را به طور خیلی مختصر و فهرست وار بیان کنم.
● ویژگی ها و نارسائی های دموکراسی لیبرال
اولین ویژگی) دموکراسی لیبرال اعتقاد به نسبی گرایی است، نسبی انگاری ارزشها و علایق. دمکراسی لیبرال معتقد است که حقیقت و ارزشهای اخلاقی اموری نسبی هستند. ما حقیقت مطلق و ارزشهای اخلاقی مطلق نداریم و معیار تشخیص حقایق نسبی هم اراده اکثریت است.
ویژگی دوم) دمکراسی لیبرال اعتقاد به عقل بشری مخصوصاً عقل بورژوایی یا عقل مدرن هادی بشر است. عقل یک مفهوم تاریخی است که در دوره های مختلف تاریخی ماهیتهای متفاوت پیدا می کند یا مراتبی مختلفی از عقل محقق می شود. لیبرال ها معتقدند عقل بورژوایی, عقل مدرن، عقل ابزاری، عقل اومانیستی, عقل نفسانی و به تعبیر مولانا عقل جزیی استیلاجو می تواند قانون گذار، رهبر و هادی بشر باشد.
سومین ویژگی) تفکر لیبرال اعتقاد به تفکیک قوا است، یعنی ما بیائیم قدرت را به سه بخش تقسیم کنیم، قدرت قانونگذار یا مقننه, قدرت اجرا کننده یا مجریه و قدرت داوری کننده یا قوه قضائیه. این مسئله آنقدر فراگیر و جهانی و جزء بدیهیات شده است که همگی پذیرفته اند، از جمله نظام دینی در ایران هم آن را پذیرفته است اما شکل خاصی به آن داده که تفکیک قوا در عین حال که حفظ شده در چارچوب نظام ولایت قرار گرفته و در ذیل اراده ولی است.
اما علت طرح مسئله تفکیک قوا در دموکراسی های لیبرال چیست؟ برخی معتقدند تفکیک قوا نظریه ای نادرست است. آنها معقتدند قدرت تجزیه ناپذیر است. مثلاً "ژان ژاک روسو" معتقد است قدرت را نمی توان تجزیه کرد. وی می گوید ذات قدرت متمرکز و مجتمع است و تفکیک و تجزیه آن اعتباری است. عملاً هم در نظامهای دمکراسی لیبرال که این تفکیک قوا صورت می گیرد یکی از این سه قوه بر دیگر قوا برتری دارد. به عنوان مثال در نظام دمکراسی لیبرال امریکا قوه مجریه اصالت و بیشترین قدرت را در دست دارد وحتی رئیس دیوان عالی ایالات متحده را که در واقع مظهر قوه قضائیه در ایالات متحده است، رئیس قوه مجریه تعیین می کند. یعنی رئیس قوه مجریه که با رای مستقیم و غیر مستقیم مردم برگزیده می شود، قضات دیوان عالی را تعیین می کند. با نگاهی به سه قوه در ایالات متحده به عنوان یک نمونه نظام دموکراسی لیبرال در می یابیم قوه مجریه بیشترین سهم را دارد و قدرت در دست او متمرکز است و دو قوه دیگر به نوعی در ذیل او یا در ارتباط با او عمل می کنند. این طبیعت قدرت است. قدرت طبیعتاً تجزیه پذیر نیست. در نظامهای سیاسی دیگر نیز این گونه است، اگر به نظام سیاسی انگلستان نگاه کنیم به نوعی در پارلمان این وضعیت رخ داده است، یعنی قوه مقننه قدرت را در دست خودش متمرکز کرده و قوه مجریه در ذیل قوه مقننه است. تفکیک قوا بنا به نظر خیلی ها یک اعتبار است، یک فرض و تصور است، حال چرا لیبرالها این فرض را مطرح کردند؟ دلیلش این است که در قرن ۱۷ میلادی بورژواها، لیبرالها، سرمایه داران و تجار کارخانه دار امکان این را پیدا کرده بودند که از طریق پارلمان وارد ساخت سیاسی قدرت شوند اما قوه قضائیه آن زمان دست آن ها نبود بلکه دست اشراف فئودال بود. بورژواها این قدرت را نداشتند که همه قدرت سیاسی را در دست خود قبضه کنند لذا مجبور بودند که با فئودال ها به یک توافق برسند، بنابراین نظریه تفکیک قوا نظریه خوبی برای ایجاد یک تعادل بود. اصلاً علت اجتماعی ظهور نظریه تفکیک قوا مصالح طبقاتی بورژوازی قرن ۱۷ و ۱۸ در اروپا است. لیبرال ها بعداً این نظریه را به صورت یک نظام کلاسیک و مدرن صورت بندی و تئوریزه کردند و جزء ذات نظام های سیاسی لیبرال قرار دادند.
ویژگی دیگر نظامهای دمکراسی لیبرال توجه و تاکید بر مفهوم نمایندگی است. مفهوم نمایندگی یکی از نقاط ضعف نظامهای دمکراسی لیبرال و یکی از مشکلات آنها است، چون وقتی کسی نماینده مردم می شود و با رأی مردم انتخاب می شود هیچ دلیلی وجود ندارد که در همه امور و وجوه، اراده این نماینده با اراده کسانی که او را تعیین و انتخاب کرده اند (اراده موکلین) منطبق باشد. ممکن است در بسیاری از موارد دیدگاه او با دیدگاه موکلین تفاوت داشته باشد و در واقع تضمینی وجود ندارد که نماینده بتواند به طور دائمی و مستمر اراده موکلین را بیان کند. خیلی از اوقات ممکن است نماینده دیدگاه و سمت و سوی خود را عوض کند. به هر حال نظام های دموکراسی لیبرال به دموکراسی مستقیم معتقد نیستند. دموکراسی مستقیم یعنی همه مردمی که حق رای دارند یکجا جمع شوند و تعیین کنند که این کار بشود یا خیر.
"ژان ژاک روسو" مدافع دموکراسی مستقیم است اما دموکراسی مستقیم، در جوامع امروز که میلیونها میلیون نفر شهروند یک جامعه هستند و سیستم سیاسی بسیار پیچیده است، ممکن نیست بنابراین لیبرالها به سمت دموکراسی غیر مسقتیم یعنی دمکراسی نمایندگی رو بردند. تمامی ایراداتی که بر خود دموکراسی وارد است به علاوه ایرادی که بر مفهوم نمایندگی وارد است بر این ویژگی دموکراسی لیبرال نیز وارد است.
ایراد اساسی دیگری نیز به دموکراسیهای لیبرال به صورت بسیار جدی وارد شده است. کسانی مثل "کارل مارکس"، نئومارکسیستهایی مثل "تودارآدورنو"، "ماکسوگارنر"، "هربرت مارکوزه" و همچنین تئورسین های فاشیست مثل "آلفرد روزنبرگ" این ایراد را وارد کرده اند و به توضیح آن پرداخته اند. حتی نئولیبرالها هم به نوعی آن را قبول کرده اند. این ایراد این است که جوهر تعالیم اقتصادی دموکراسی لیبرال، آزادی بی حد و حصر اقصادی است. هر کسی هر کاری خواست بکند می تواند آزاد باشد. در این میان آن کسی که پول کمی دارد، در رقابت با سرمایه داران بزرگ ورشکست و نابود می شود و از بین می رود، بنابراین سرمایه داران بزرگ در این میان برنده هستند و قانون جنگل حاکم می شود. در این صورت نوعی "داروینیسم اجتماعی" حاکم می شود و اصل تنازع بقاء رخ می نماید. آنهایی که پول بیشتری دارند می مانند و آنهایی که پول کمتری دارند می میرند و اکثریت آنهایی هستند که پول کمتر و درآمد کمتری دارند و این بی عدالتی است. این اقتصاد به اقتصاد لسفری معروف گردید.
این ایراد موجب شده که اغلب دموکراسی های لیبرال به این علت که ساختار های اقتصادی این نظام ها با بحرانهای اجتماعی مکرر رو به رو شده است، با مشکل روبرو شوند. تاریخ انگلیس، فرانسه و آمریکا از اعتراضات اجتماعی آکنده است و پر است از فقر و بی عدالتی. دوستان اگر آثار چارلز دیکنز نویسنده رئالیسم و داستان نویس معروف را نگاه کنند، خواهند دید که مملو است از توصیف فقر و ستم و بی عدالتی های ناشی از نظام دموکراسی لیبرال. آثار "جک لندن" نویسنده امریکایی اوایل قرن ۲۰، آثار "جان اشتاین بگ" نویسنده امریکایی اواسط قرن ۲۰ مشهون از همین طبقات است.
پس از مدتی طرفداران دموکراسی لیبرال به این نتیجه رسیدند که با این وضع نمی شود ادامه داد. با این وضع اکثریت مردم نابود می شوند و جامعه تبدیل به یک اکثریت فقیر و یک اقلیت ثروتمند خواهد شد و این وضع قابل ادامه نخواهد بود. بنابراین کسانی مثل "کینز" اقتصاد دان انگلیسی، این تئوری را مطرح کردند که اقتصاد "لسفر" را باید کنار بگذاریم و بهتر است دولت در اقتصاد به نفع محرومین و مستضعفین و اقشار آسیب پذیر دخالت کرده و در واقع از آنها حمایت کند و نگذارد زیر دست و پا له بشوند.
این سرآغاز عدول از لیبرالیسم بود، اما نظام سرمایه داری این نظر را پذیرفت چرا که اگر این کار را نمی کرد باقی نمی ماند. دموکراسی های لیبرال در واقع از اقتصاد "لسفر" یک مقداری به سمت اقتصاد کینزی یا اقتصاد ارشادی متمایل شدند اما از آنجائیکه ذات سرمایه داری، ذات انباشت سرمایه است و نمی تواند مانعی را جلوی تکاثر و انبوه شدن ثروت خودش ببیند نتوانست نظام اقتصادی ارشادی را تحمل کند لذا از دهه ۷۰ و ۸۰ میلادی با روی کار آمدن ریگان در آمریکا و تاچر در انگلستان یک جریان نئولیبرالیسم دوباره راه می افتد و آنها دوباره برمی گردند به سمت اقتصاد "لسفر" و دوباره برمی گردند به سمت حذف نقش دولت در اقتصاد و همان بی عدالتی های چشمگیر و عریان نظام های دمکراسی لیبرال."کارل پوپر" که امروز در کشور ما عده زیادی از روشنفکران طرفدار او هستند، یکی از چهره های سرمدار نئولیبرالیسم است. او معتقد است که باید برگردیم به اقتصاد لسفر و اقتصاد بگذار بگذرد و بگذار بشود، یعنی از آن اندک توجه عدالت طلبانه نظامهای سرمایه داری در نیمه اول قرن ۲۰ هم عدول کنیم.
در مجموع بیان خلاصه آنچه که گفته شد، به ترتیب زیر است:
۱) دموکراسی ریشه ای قدیمی و تاریخی دارد و به معنای حاکمیت مردم است.
۲) در عصر جدید و دوران مدرن که از قرن ۱۵ و ۱۶ میلادی شروع شد دموکراسی به عنوان صورت غالب نظامهای سیاسی ظاهر شده و این صورت غالب نظام های سیاسی و دموکراسی های مدرن با دموکراسی های باستانی یا یونانی تفاوت ماهوی دارند.
۳) دموکراسی اشکال و صور مختلفی داشته است و انتقادات زیادی از زمان افلاطون تاکنون به آن وارد بوده است.
۴) صورت غالب دموکراسی، دموکراسی لیبرال است که از حدود قرون ۱۷ و ۱۸ ظهور کرده است و تئوریسینهای عمده آن "جان لاک" انگلیسی، "فرانسوا ولتر" فرانسوی، "جان استوارت میل" انگلیسی در قرون ۱۹، "دیده رو" در قرن ۱۸, "کارل پوپر" نئولیبرال و "آیزابرلین" و "هایف" هستند.
۵) محتوای اقتصادی اجتماعی دموکراسی لیبرال، سرمایه سالاری است و جوهر شعارهای لیبرالیسم، آزادی اقتصادی، آزادی از قیود دینی و اخلاقی و آزادی از استبداد نظامهای اشرافی فئودالی بوده است.
۶) نظام لیبرال دموکراسی معقتد به قانونگذاری توسط بشر است که این ویژگی متمایز کننده این نظام از نظامهای دینی است. نظام لیبرال دموکراسی همچنین معتقد به نظریه تفکیک قوا می باشد که بسیاری از اندیشمندان معتقدند، این نظریه اعتباری است و واقعیت عینی ندارد.
۷) دموکراسی لیبرال یعنی حاکمیت "بورژوازی" مدرنیته و به همین دلیل دموکراسی لیبرال به ویژگی اصلی عالم مدرن تبدیل شده و تمام صور دیگر دموکراسی در مقابل دموکراسی لیبرال شکست خورده اند.
شهریار زرشناس
منبع : رجا نیوز


همچنین مشاهده کنید