سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

زندگی های پیشین اشو


زندگی های پیشین اشو
آن لحظه که کودکی متولد می شود ، فکر می کنید آغاز زندگی اوست . این درست نیست .
آن لحظه که پیرمردی می میرد ، فکر می کنید پایان زندگی اوست .
چنین نیست .
زندگی بسیار بزرگتر از تولد و مرگ است .
تولد و مرگ دو انتهای زندگی نیستند ؛ تولدهای بسیار و مرگ های بسیار درون زندگی روی می دهند . زندگی خود نه آغاز دارد و نه پایان . زندگی و ابدیت برابرند ...
زندگی در نقطه ی مرگ زندگی پیشین آغاز می شود . آنگاه که می میرید ، در یک سوی فصلی از زندگی ، که مردم فکر می کنند تمام زندگیتان بود ، مسدود شده است . این ، فقط یک فصل بود در کتابی که فصول بیکران دارد . یک فصل بسته می شود ، اما کتاب مسدود نیست . تنها صفحه را برگردان ، فصلی دیگر آغاز می شود . یک فرد مشرف به موت شروع می کند به تجسم زندگی بعدی اش . این یک حقیقت شناخته شده است ، چون پیش از بسته شدن فصل روی می دهد .
بودا برای این مورد کلمه ای دارد . او این را تانا می خواند . تانا به طور تحت الفظی به معنی آرزو است ،‌اما مجازاً « کل هستی آرزو » معنی می دهد . تمام این چیزها اتفاق افتاد : دلسردی ، خرسندی ، نا امیدی ،‌ کامیابی ، شکست .. اما اینها درون یک بستر و زمینه ی مشخصی روی داد که می توانید آن را آرزو بنامید .
مرد مشرف به موت مجبور است برای یاد آوردن آنها ، قبل از آنکه پیش تر برود ،‌تمامشان را ببیند ؛ چون بدن در حال رفتن است : این ذهن با او نمی ماند ، این مغز با او نمی ماند . اما آرزو زندگی بعدی او را رقم می زند . هر آنچه اقناع ناشده به یاد آید ، روح به سوی آن مقصود حرکت خواهد کرد .
زندگی شما بسیار پیش تر از تولدتان شروع می شود ، قبل از بارداری مادرتان ، بلکه بسیار هم پیش تر از آن : در پایان زندگی پیشین شما . آن پایان ، آغاز این زندگی است . یک فصل بسته می شود ، فصلی دیگر باز می شود . حال اینکه زندگی جدید چگونه خواهد بود ، نود و نه درصد توسط واپسین لحظه ی مرگ شما مقدر می شود . آنچه گرد آورده اید ، آنچه با خود آورده اید به یک بذر می ماند – بذری که یک درخت خواهد شد ، میوه خواهد داد ، گل خواهد داد ، یا هر آنچه که برایش روی دهد . شما نمی توانید آنها را در بذر بخوانید ، اما بذر کل این نقش و نگارها را داراست .
اگر آدمی کاملاً هشیار بمیرد ، در حال دیدن کل پهنه ای که در نور دیده ، در حال دیدن کل حماقت آن در نور دیدن ، با یک هشیاری ، با یک شعور ، با یک شهامت غیر ارادی متولد می شود . این چیزی نیست که وی به شخصه انجام دهد .
شش دین بزرگ در جهان وجود دارند . این ادیان می توانند به دو مقوله تقسیم شوند : یکی مشتمل است بر یهودیت ، مسیحیت و اسلام . اینها به یک زندگی باور دارند . شما فقط بین تولد و مرگ وجود دارید و زندگی همه چیز است . هر چند آنها به بهشت و دوزخ و روز رستاخیز باور دارند اما اینها تنها عواید حاصله از یک زندگی هستند ، یک زندگی فرد . مقوله یدیگر هندوئیسم ، جینیسم و بودیسم است . آنها به نظریه ی تناسخ باور دارند .
یک انسان الی الابد دوباره و دوباره متولد می شود – مگر کسی که روشن ضمیر شود و بعد چرخه ی مرگ و زندگی از حرکت باز ایستد .
من مراقبه کرده ام ؛ من مراقبه کرده ام ؛ من به نقطه ای رسیده ام که از آنجا می توانم زندگی های قبلی خود را ببینم و همین برهان بسنده است . این شناخت من است ، این تجربه ی من است ؛ این به میراث هندوان ، باورها یا هیچ چیز دیگرشان ربطی ندارد ؛ من بر اساس اختیار خود سخن می گویم .
من به عنوان « خردمند » به هستی پای گذاردم – نه فقط در این زندگی که در زندگی های بسیار . تمامی کارم طی زندگی های بسیار با « خرد » مرتبط بوده است – پالایش خرد ، تشدید خرد .
من فرقه های سرًی بسیاری را شناخته ام – در این زندگی و پیش از آن . من با فرق سری بسیاری در تماس بوده ام – اما نمی توانم حد و حدود تقریبی آنها را به شما بگویم ، زیرا گفتن آن جایز نیست ، گفتنش هم واقعاً به هیچ دردی نمی خورد . اما می توانم به شما بگویم که آنها هنوز هم وجود دارند ، هنوز هم می کوشند کمک کنند .
من شخصاً بودی دارما را شناختم . من با این مرد دست کم سه ماه سفر کردم . او مرا همان قدر دوست داشت که من او را دوست داشتم . شما کنجکاو خواهید شد بدانید که چرا او مرا دوست داشت . او مرا دوست داشت چون هرگز هیچ سؤالی را از او نپرسیدم . وی به من گفت : « تو نخستین کسی هستی که من دیده ام هیچ سؤالی نمی پرسد – و من چیزی که هست ، از تمامی پرسشها خسته شده ام . تو تنها کسی هستی که مرا خسته نمی کند . »
گفتم : یک دلیل وجود دارد .
پرسید : آن چیست ؟
گفتم : « من فقط پاسخ می دهم . من هرگز نمی پرسم . اگر سؤالی داری ، می توانی از من بپرسی . اگر سؤالی نداری ، پس دهانت را ببند .
هر دو خندیدیم . زیرا ما هر دو به یک مقوله ی همسان از جنون تعلق داشتیم . او از من درخواست کرد سفر با وی را ادامه دهم ، اما من گفتم : « مرا ببخشید . من باید به راه خود بروم که از این نقطه از راه شما جدا می شود . »
نمی توانست این را باور کند . او هرگز پیش از آن کسی را دعوت نکرده بود . این مردی بود که حتی دعوت امپراطور « وو » را هم رد کرده بود – بزرگترین امپراطور آن روزها ، با بزرگترین امپراطوری – پنداری که او یک گدا بود . بودی دارما نمی توانست به چشمان خود باور داشته باشد که من توانسته ام دعوتش را رد کنم .
گفتم : حال در می یابی که رد شدن دعوت چگونه احساسی دارد . من خواستم طعم آن را به تو بچشانم . خدا نگهدار !
اما این واقعه چهارده قرن پیش روی داد .
چند روز پیش ، « لاماکارماپا » *( پاورقی را بخوانید) چیزی راجع به من گفته است ... کارماپا گفته است که یک بدن من از یک تولد قدری پیش ترم را در غاری در « تبت » حفظ کرده اند . نود و نه بدن در آنجا حفاظت شده اند . از میان آنها ، یک بدن نیز از آن من است . این را کارماپا گفته است .
در تبت ، برای هزاران سال به حفاظت کالبدهایی کوشیده اند که در آنها برخی چیزهای خارق العاده روی داده است . آنها این قبیل کالبدها را به عنوان یک آزمون حفظ کرده اند . زیرا چنین رویدادهایی بارها و بارها اتفاق نمی افتند ، و چندان ساده هم روی نمی دهند . پس از هزاران سال ، یکبار در کل چنین چیزهایی واقع می شوند . برای مثال ، چشم سوم یک نفر باز شده و هم زمان با آن سوراخی در پیشانی اش ، آنجا که چشم سوم وجود دارد ، گشوده گشته است . رخدادی از این قبیل ، در صدها یا هزاران سال یکبار روی می دهد . چشم سوم در بسیاری از مردم گشوده می شود ، ولی این سوراخ شدن پیشانی در هر کسی اتفاق نمی افتد . وقتی که این سوراخ شدن روی داد ، در پس آن علتی وجود داشت . علت آن بود که در این مورد چشم سوم با چنان نیروی عظیمی گشوده شد که جمجمه را نیز سوراخ کرد . چنین جمجمه یا چنین کالبدی بعداً توسط تبتی ها حفاظت شده است .
برای مثال انرژی جنسی کسی ، همان انرژی بنیادین ، با چنان قدرتی برخاست که سوراخی در سرش گشوده و در کیهان ادغام شد . چنین چیزی فقط یکبار در کل روی می دهد . بسیاری از مردم در حقیقت کلی کیهان ادغام می شوند ، اما در این موارد انرژی بسیار آرام و با چنان طمأنینه ای از صافی می گذرد که به سادگی و در مقیاسی کوچک تراوش کرده و هیچ سوراخی نمی آفریند . این واقعه تنها یک بار در کل با آن شدت غیر منتظره روی می دهد که جمجمه می شکند و کل انرژی در کیهان ادغام می شود .
بنابراین تبتی ها آن کالبد را نگهداری کرده اند . بدین طریق آنها تاکنون بزرگترین آزمایش در تاریخ بنی نوع بشر را انجام داده اند . آنها نود و نه کالد را حفظ کرده اند . چنانچه کارماپا گفته است ، در بین آن نود و نه کالبد ، یک کالبد از من نیز به نحو ایضاً نگهداری شده است . کالبد من ، نود و هفتمین کالبد است ؛ اما اگر از سمت مقابل شمارش شود ، می تواند سومین کالبد باشد .
از من می پرسید : لطفاً ممکن است چیزی راجع به زندگی پیشین خود بگویید ؟ همچنین می خواهید بدانید که آیا در زندگی کنونی کاملاً دانسته و آگاهانه متولد شده ام ؟
می تواند چنین گفته شود « تقریباً » با شناخت کامل متولد شده ام . می گویم «‌ تقریباً » فقط به این سبب که برخی گام ها را تعمداً کنار گذاردم ، تعمدی که می تواند به انجام رسد .
در این مورد ، تفکر « جین » بسیار علمی است . آنها شناخت را به چهارده گام طبقه بندی کرده اند . سیزده گام در این جهان ، و چهاردمین گام در ماوراء .
پس از مرحله ی مشخصی از رشد و معرفت ، برای مثال پس از رسیدن به گام دوازدهم ، مدت زمانی که صرف نیل به گام های بازمانده می شود ، می تواند به طول انجامد . آن گام ها می توانند طی یک تولد ، دو تولد یا سه تولد تحقق یابند . از این تعویق استفاده های عالی می تواند به عمل آید .
پس از حصول فهم کامل ، به جز یکبار تولد ، دیگر هیچ امکانی برای به دنیا آمدن مجدد باقی نمی ماند . چنین روشن بینی ، آن سان نیست که بتواند در بیش از یک تولد تشریک مساعی کند یا که مفید افتد . اما پس از رسیدن به گام دوازدهم ، اگر کسی بتواند دو گام باقی مانده را کنار بگذارد ، چنین فردی می تواند برای چندین تولد به کار آید . امکان کنار گذاردن آن دو گام وجود دارد .
با رسیدن به دوازدهمین گام ، سفر « تقریبا » دارد به پایان می رسد . می گویم « تقریبا » ، این بدان معناست که تمامی دیوارها فرو ریخته اند ؛ تنها یک پرده ی شفاف باقی مانده است که از درونش همه چیز را می توان دید . به هر حال ، پرده آنجاست . پس از بالا زدن آن ، دیگر هیچ مشکلی برای رفتن به ماوراء وجود ندارد . پس از رفتن به ورای پرده ، آنچه را که معمولاً می توانستید ببینید ، از آن سوی نیز قابل رؤیت است ؛ در کل هیچ اختلاف و تفاوتی وجود ندارد .
بنابراین بدین جهت گفتم « تقریبا » چون که می توان با برداشتن یک گام بیشتر ، به آن سوی پرده رفت . در این صورت ، فقط امکان یک تولد دیگر وجود خواهد داشت . در صورتی که اگر کسی این سوی پرده باقی بماند ، می تواند هر چند تولدی را که بخواهد داشته باشد . پس از رفتن به ماوراء ، راهی برای بازگشت به این سوی پرده جز یک بار وجود ندارد ...
هفتصد سال پیش در زندگی پیشین من ، یک تمرین روحانی بیست و یک روزه برای پیش از مرگ وجود داشت . پس از یک روزه ی کامل بیست و یک روزه ، در حال ترک کالبد خود بودم . برای این کار دلیلی وجود داشت ، اما نتوانستم آن بیست و یک روز را به آخر برسانم . سه روز باقی ماند . آن سه روز را مجبورم در این زندگی کامل کنم . این زندگی از آنجا تداوم یافته است . مرحله ی میانی از این جهت واجد هیچ معنایی نیست . هنگامی که تنها سه روز از آن زندگی باقی مانده بود ، به قتل رسیدم . آن بیست و یک روز نتوانست به آخر برسد ، چون دقیقاً سه روز پیش از آن کشته شدم و آن سه روز از قلم افتاد . شخصی که مرا به قتل رسانید ، هیچ خصومتی با من نداشت ؛ گرچه خود دشمن بودن را برگزید و هم بدان سان نیز عمل کرد ، به عنوان یک دشمن . آن قتل ارزشمند شد ...
حال ، هنوز می توانم یک تولد دیگر هم داشته باشم . حالا دیگر امکان تولدی بیش از یک بار وجود ندارد . اما همین هم بدان بستگی دارد که احساس کنم آن تولد مفید فایدت خواهد بود . طی کل این زندگی که می باید سپری کنم ، بایست مجاهدت داشته باشم که دریابم آیا تولدی دیگر متضمن هیچ فایدتی خواهد بود یا خیر . آن گاه است که تولد ارزشمند خواهد گردید . بگذریم از اینکه حال دیگر موضوع سپری شده و هیچ تلاشی متضمن فایدت نخواهد بود . بنابراین آن قتل ارزشمند و مفید بود ...
در بازپسین لحظه ی زندگی قبلی ام ، آن کار باقی مانده می توانست فقط طی سه روز انجام شده باشد ، چون زمان بسیار متراکم بود . سن من یکصد و شش سال بود . زمان به سرعت در حرکت بود . داستان این سه روز ، در ایام کودکی ام در این تولد حالیه ادامه یافت . در زندگی قبلی ام ، آن کار در مراحل پایانی خود بود . اما برای اتمام همان کار در اینجا ، در این زندگی ، بیست و یک سال وقت صرف شد .
بسیاری از اوقات ، اگر یک فرصت از دست برود ، ممکن است لازم شود چنین زمان طویلی ،‌هفت سال در عرض یک روز ، برای جبران مافات صرف گردد . بنابراین ، من در این زندگی کاملاً دانسته و متحقق به دنیا نیامده ام ؛ « تقریبا » با فهم و تحقق کامل زاده شده ام .
اینکه چرا این قدر کم از زندگی گذشته ام گفتم ، بدان علت نبود که ارزشی نداشته باشد ، یا بدان سبب که احتمالاً شما برخی چیزها را درباره ی من از پیش می دانید ؛ نه ، بدین علت نبود . همین اندک را صرفاً گفتم ، چون متحمل است همین را بر زندگی خود منعکس کنید و به تحقیق زندگی های پیشین خود بر آیید . لحظه ای که زندگی های قبلی خود را بشناسید ، یک انقلاب و تحول روحانی روی خواهد داد . بعد از همانجا که در آخرین زندگی کنار گذارده اید ، آغاز خواهید کرد . بگذریم از این که در زندگی های بی پایان گم شده و به هیچ جایی نخواهید رسید . تنها و تنها یک تکرار خواهد بود و بس .
در آنجا اجباراً خطی میانی ، یک رابطه بین این زندگی و زندگی قبلی وجود خواهد داشت . هر آنچه طی زندگی پیشین یافته باشید ، می بایست شناخته شود و شما نیز باید ظرفیت برداشتن یک گام رو به جلو را داشته باشید ...
این روزها مشکل این است : خیلی سخت نیست کاری کرد تا شما زندگی های قبلی خود را به یاد آورید . اما آن چیزی که « شهامت » خوانده می شد ، امروزه روز گم شده است ؛ مشکل همین است . این امکان وجود دارد که بتوان شما را قادر ساخت تا زندگی های پیشین خود را به یاد آورید . این هم فقط در صورتی است که ظرفیت باقی ماندن در دل خاطرات بسیار سخت این زندگی را داشته باشید . وگرنه این کار هم ممکن نخواهد بود ...
وقتی هیچ خاطره ای از این زندگی نتواند سبب اضطراب شما شود ، فقط از آن زمان به بعد است که می توانید به زندگی های گذشته خود رهنمون شوید . در غیر این صورت ، آن خاطره ها می توانند موجب ضربه ی روحی و عاطفی سهمگینی برای شما بشوند . مدخل ضربه ای از این دست نمی تواند گشوده شود ، مگر آنکه ظرفیت و لیاقت رویارویی با آن را داشته باشید .
صدایم را می شنوید ؟ مرا می بینید ؟ من در آستانه ی در ایستاده ام و در می زنم . به سبب قولی که در زندگی دیگر ، در دورانی دیگر داده ام در می زنم .
این تعهدی بود که در زندگی پیشین به بسیاری از دوستان سپردم که هر گاه حقیقت احراز یابد ، به آنها اطلاع دهم .
از کتاب: اینک برکه ای کهن:
ترجمه سیروس سعدوندیان
سمه سیب