یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

در خلوت نیاز


در خلوت نیاز
می‏سوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد یارب بلا بگردان
رمضان آمده است و عطر آسمانی سحرهای رمضان، عشق را در کالبد خسته عاشقان و عارفان جاری کرده است . خدایا! دوباره زمزمه «یارب، یارب‏» سحرگاهان، شور خاصی در خانه متروک دلم جاری می‏کند و ترنم «اللهم انی افتتح الثناء بحمدک‏» همه تشنگان جام وصلت را بی‏قرار کرده است .
من در میان سیل اشک عشاق، دست‏های بی‏پناهم را به سوی آسمان بر می‏دارم و دیده بر افق می‏دوزم . لب باز می‏کنم تا بگویم، اما بغضی سنگین راه گلویم را مسدود می‏کند و اشک در خانه چشمانم حلقه می‏زند .
با روحی سرگردان و جسمی فرتوت، به سوی تو آمده‏ام و دست نیاز به سوی تو دراز کرده‏ام که جز تو دست‏آویزی ندارم . آینه قلبم را سیاهی گناه و آلودگی فراگرفته است و اسب تک تاز نفس در وجودم جولان می‏دهد . تو مرا آفریدی که خلیفه تو در زمین باشم و من این موجودی که شایستگی مقام خلیفهٔ‏اللهی را دارد تا حضیض ذلت‏سقوط کردم ... . اکنون در چاهی سیاه و تاریک، با قلبی سرشار از گناه و آلودگی و شرمسار از افعال و کردار خود، رو به سوی تو کردم و دست طلب به سوی تو دراز کردم ... دیروز وقتی باد هوس برگ و بار درخت وجودم را بر زمین ریخت، وقتی که زمین سرسبز وجودم، در خشکسالی معنویت، به کوره راهی بایر تبدیل می‏شد و از کمبود آب زلال معنویت ترک برمی‏داشت; وقتی این تصاویر را در وجود ویران شده‏ام می‏دیدم، ندایی به من می‏گفت:
بی‏تو سرگردانتر از پژواکم در کوه، گردبادم در دشت، برگ پاییزم در پنجه باد . بی‏تو سرگردانتر از نسیم سحرم از نسیم سحر سرگردان، بی‏سر و بی‏سامان . بی‏تو اشکم، دردم، آهم ... آشیان برده ز یاد، مرغ درمانده به شب گمراهم . بی‏تو خاکستر سردم، خاموش، نتپد دیگر در سینه من دل با شوق . نه مرا بر لب بانگ شادی، نه خروش ... بی‏تو دیو وحشت هر زمان می‏دردم!
چه آوای خوشی بود، آن آوایی که این جام سخن را به آهستگی در کام جانم فرو می‏ریخت و زمین تشنه وجودم حریصانه این جام را سر می‏کشید . ابتدا کلمات برایم نامانوس بود و گنگ! ... آخر این قلب سیاه شده در اثر گناه و طغیان، این زمین لم یزرع چه می‏توانست‏بپذیرد؟ ... زمین لم یزرع و بایر دلم، دور شده از باران عشق الهی، در جستجوی قطره‏ای هر چند اندک و ناچیز از آب معرفت‏بود و حالا این ندا در وجود من به سخن درآمده بود و زمین حریصانه این قطره‏ها را می‏بلعید ... ندا بار دیگر جملات را برایم تکرار کرد: «بی‏تو مرغ درمانده به شب گمراهم‏» ! آسمان چشمانم به باران نشسته بود و آرام آرام مفهوم کلمات در قلبم جای می‏گرفت و حالا ... در این واپسین نفس‏های خورشید، در این لحظاتی که شفق با آخرین قطرات هستی خورشید خونین گشته، من در حالی رو به سوی بارگاه کبرایایی‏ات کرده‏ام که تمامی پیکر رنجور و نحیفم را ظلمات و سیاهی سرکشی و عصیان فرا گرفته است . در سنگستان زندگی، در تلاطم خوبی‏ها و بدی‏ها، بلم شکسته وجودم، در گرداب نیستی و هلاکت، بیش از پیش به جلو می‏رفت تا به شهر غرور رسید . من شهریار شهر غرور و تکبر بودم و نخوت و آز را در مجاورت کاخ سرکشی‏ام جای داده بودم . آنگاه که بر سریر حرص نشسته بودم و نخوت و آز برایم نغمه سرداده بودند، آن ندا در آسمان قلب زنگار گرفته‏ام زمزمه کرد: «یا ایهاالانسان ماغرک بربک الکریم‏» . سراسر وجودم به لرزه درآمده بود و پایه‏های نااستوار تخت‏سلطنتم لرزید و در حال فرو پاشیدن بود . نمی‏دانستم به کدام سوی پناه ببرم و به کجا بگریزم که مرا امید نجاتی باشد، سرگردان و حیران و وامانده از کشاکش نفس و وجدان بودم که ندای آسمانی بار دیگر زمزمه کرد: هر گاه در تلاطم امواج زندگانی اسیر گشتی و راه به وادی نیستی بردی، قرآن بخوان . کتاب عشق را گشودم و خواندم: «ادعونی استجب لکم ...»
وجودم آرامشی یافت که تا به حال نچشیده بودم . خدای من! در دلم شوق تو، اکنون به نیاز آمده‏ام .
آمده‏ام تا قلب سیاه شده‏ام را با نور کبریایی‏ات جلا بدهی و سیاهی را از آن پاک کنی . آمده‏ام تا کویر لم یزرع دلم را با باران رحمت الهی‏ات به گلستانی از شور و عشق، و شوق و طراوت تبدیل سازی . آن ندا به من می‏گوید: درد را باید گفت ... حرف را باید زد . و من آمده‏ام تا دردهایم را برایت‏بگویم، که تو خود گفتی: صد بار اگر توبه شکستی، بازآ! آمده‏ام تا سینه‏ام را که آینه‏ای است‏با غباری از غم و اندوه، پاک کنی . آمده‏ام، چرا که آشیان تهی دست مرا مرغ دستان تو پر می‏سازد ... آمده‏ام، چرا که هیچ کس جز تو لایق دل بستن نیست; که همه فانی‏اند و تو باقی! آمده‏ام، چرا که حالا دریافتم، دل هر کس دل نیست . آمده‏ام، چرا که کودک قلب من، این قصه شاد از لبان تو شنید: می‏توان به درون این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت . می‏توان از میان فاصله‏ها را برداشت . دل من با دل تو هر دو بیزار از این فاصله‏هاست . آری به حقیقت منم آن نیازمندی که به تو نیاز دارم . اگر از تو باز دارم، به که ندا به من می‏گوید: باز کن پنجره را، صبح دمید . و من پنجره شهر دلم را باز می‏کنم و شمیم خوش و دلنواز یادت را به اتاق تاریک دلم می‏فرستم . خانه سیاه شده قلبم، نفسی تازه می‏کشد و دست‏های بی‏پناهم آرام آرام بالا می‏آید و لبانم به نام تو متبرک می‏شود . نامت را تکرار می‏کنم و هر بار که نامت را زیر لب تکرار می‏کنم، لبانم به لبخندی گشوده می‏شود و جانی تازه می‏گیرد! ندا فریاد بر می‏آورد «الا بذکرالله تطمئن القلوب‏» و قلب من آرامش می‏یابد!
خدای من! با دست نیاز آمده‏ام که فقط تویی آن که می‏بخشاید، بعد از هر گناه و تویی که می‏توانی دستم را بگیری و مرا از این منجلابی که با دست‏خود برای جسم و جان فرسوده از گناهم درست کرده‏ام، رهایی بخشی! در این زمان که عشق به شکوفه نشسته است، دستم بگیر که جز تو کسی ندارم و من تو را می‏خوانم و تو مرا دریاب که به غیر از تو مرا امیدی نیست .
در رمضان به درگاهت آمده‏ام، چرا که رمضان یعنی «و نفخت فیه من روحی‏» در کالبد خاکی انسان . یعنی حلاوت وصلی دوباره با روح پاک عاشقی و شیدایی . یعنی در جستجوی نگاه بی‏قرار برآمدن و آن را یافتن . یعنی آن نگاه بی‏قرار شدن . در پی معشوق شتافتن و ذره ذره عشق را در رگ و پی وجود یافتن!
حالا من این موجود آلوده به گناه، در این ماه مهمانی که تو میزبان بندگانی، آمده‏ام و کوله بار سنگین گناهم را بر درب خانه‏ات نهاده‏ام که تو مرا از گرداب آلودگی نجات بخشی که من «در کلبه حقیرم چیزی دارم که تو در بارگاه کبریایی‏ات نداری من چون تویی را دارم و تو چون خود را نداری! .»
رضا ساعی شاهی


همچنین مشاهده کنید