چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

زمان و زمینی برای تمرین


زمان و زمینی برای تمرین
بحث احزاب در شكل كنونی آن، امری متعلق به دنیای جدید و جوامع صنعتی و شهرنشین، و با حاكمیت دولت - ملت می‌باشد، اما فعالیت گروهی برای اهداف مشترك چه در حوزه‌های سیاسی و چه در حوزه‌های اقتصادی در گذشته‌ها نیز ردپایی روشن و حتی گاه به‌همان شدت و ابعاد دنیای كنونی دارد. ساده‌ترین مثال اسماعیلیه است كه یك حزب سیاسی قوی و گسترده بوده است. جمع‌های صنفی كه هر یك، یك راسته بازار و یك شغل را نمایندگی می‌كرد، در برخی مقاطع در تاریخ ایران مثلاً در دوران صفویه حضوری جدی داشته است. انجمن‌های صنفی در دوران مشروطیت قدرتمند بودند و تركیب نمایندگان دور اول مجلس مشروطه نیز تقریباً شكل و شمایلی صنفی داشت. پس در فهم پرسش بالا و در پاسخ‌دهی به آن نمی‌توان موضوع را امری كاملاً جدید دانست یا فرضا ایرانی‌ها را به طور ژنتیك مستعد كار حزبی ندانست یا تاریخ و بستر اجتماعی ما را نامستعد برای این امر شمرد. پس نمی‌توان و نباید از ابتدا صورت مسأله را پاك كرد.
نكته‌ی مهم دیگر واكاوی خود پرسش و صورت مسأله است. به‌نظر می‌رسد در رابطه با این پرسش می‌باید سه موضوع را از یكدیگر تفكیك كرد:
الف) ‌علل عدم شكل‌گیری؛ و در صورت شكل‌گیری، عدم فراگیری احزاب در ایران.
ب) ‌علت ناپایداری احزاب در مواقعی كه شكل گرفته و حتی گاه به‌شدت فراگیر می‌شوند (مثل جبهه‌ی ملی، حزب توده، مجاهدین و....)
پ) ‌علت غیرمؤثر بودن احزاب در ایران.
این سه پرسش پاسخ‌های گوناگون، اما متفاوتی دارند. ولی شاید هر پاسخ به پرسش دیگر راه می‌برد كه آن پرسش خود پاسخی برای پرسش قبلی است. مثلاً اگر احزاب در ایران مؤثر بودند و كارایی‌شان در زندگی روزمره‌ی‌مردم ملموس و محسوس می‌بود، قطعاً همین مردم و جامعه‌ی غیرحزبی و گاه حزب‌گریز، خود‌به‌خود و به سرعت سیمای حزبی به‌خود می‌گرفت. اما از سوی دیگر دلایل و علل غیرمؤثر بودن احزاب در ایران، تنها و همان دلایل عدم فراگیری آن‌ها یا همان دلایل ناپایداری‌شان نیست؛ و همین قضیه صورت مسأله را پیچیده‌تر می‌كند.
در هر حال در رابطه با آن یك پرسش یا این سه پرسش تفكیك شده، تاكنون كالبدشكافی‌ها و پاسخ‌های گوناگون مطرح شده است كه بسیاری نیز صحیح و دقیق بوده و هر یك اضلاع و ابعاد خاصی از ماجرا را واكاویده است. از آن‌جا كه شرح و بسط همان واكاوی‌ها ملال‌آور خواهد بود، تنها مروری تیتروار بر آن‌ها می‌كنیم و سپس به برخی زوایای كم‌تر توجه‌شده، یا حداقل كم‌تر تأكیدشده اشاره می‌كنیم. مهم‌ترین پاسخ‌ها به پرسش یا پرسش‌های فوق، چنین است:
●استبداد شرقی و ایرانی و حاكمیت دولت مطلقه
این مسأله مانع فعالیت هر فرد یا جمعی خارج از حوزه‌ی اقتدار برای تقسیم قدرت، و نه حتی نابودی قدرت حاكم، است. این استبداد هزینه‌ی هر نوع فعالیت فردی و جمعی را بالا می‌برد. این هزینه در حد مختل‌شدن زندگی معمولی و عرفی فرد یا جمع فعالیت‌كننده است. فشار سیاسی، سركوب و زندان یا محرومیت‌های اقتصادی و نابود‌شدن منبع درآمد برای یك زیست معمولی، رایج‌ترین هزینه‌هاست. بنابراین استبداد مستمر، كه تنها مقاطع و فصل‌های گذرایی به نام بهار آزادی آن‌را قطع می‌كرده است، مهم‌ترین عامل عدم تحزب در جامعه‌ی ایرانی است.
●بی‌اعتمادی، جمع‌گریزی و در خود بودن
شاید این امر به روان قومی و ناخودآگاه جمعی ما (به‌تعبیر یونگ) تبدیل شده است و این امر خود برخاسته از ناامنی مستمر در جامعه‌ی ایران در طول تاریخ و تاخت‌وتاز اقوام مختلف به این سرزمین یا غارت‌گری مستمر آن توسط دولت‌های مركزی از طریق اقطاع‌دادن جای جای این سرزمین به والیان و فرمانداران محلی بوده است.
●روحیه‌ی شاعرانه، بی‌نظمی، عدم سماجت و پی‌گیری و روحیه‌ی سازگاری
نمی‌دانیم ریشه‌های تاریخی و دوردست این مسأله به كجا برمی‌گردد، به جغرافیا، نژاد، یا به تاریخ و فرهنگ؛ اما از گذشته‌ها، این خصایص تاكنون همواره نقش و مُهر خود را بر هر فعالیت فردی و جمعی زده است.
●عدم شكل‌گیری طبقات اقتصادی در دوران جدید
در دوران قدیم كه یك نظم سلسله‌مراتبی در جامعه‌ای با اقتصاد درون‌زا وجود داشت، نوعی شكل‌گیری لایه‌های افقی اقتصادی به‌چشم می‌خورد و برخی تشكل‌های صنفی و راسته‌ای بر همین مبنا تكوین یافته بود. اما در دوران جدید با اتصال و پیوند اقتصاد داخلی با اقتصاد جهانی، آن نظم سلسله مراتبی اقتدارگرای گذشته فروپاشید اما نظم جدیدی جایگزین آن نشد. اقشار و لایه‌های افقی طبقاتی نیز با حضور سرمایه‌داری تجاری و صنعتی وابسته دچار انشقاق شد و شكل ملی آن در مقابل شكل وابسته دچار چالش گردید و همین امر انسجام لایه‌ای را به‌هم ریخت.
تفوق عنصر فرهنگی و به‌ویژه مذهبی و لایه‌بندی عمودی اقتصادی به‌جای لایه‌بندی افقی
اقتدار مذهب و قدرت انگیزش مذهبی و فرهنگی در ایران، از دوران باستان تا دوران معاصر همواره وجود داشته است. دو عنصر و دو سنت پایدار جامعه‌ی ایران، مذهب و ملیت، هر دو عموماً فراطبقاتی بوده‌اند یا این‌چنین عمل‌كرده‌اند. برهمین اساس و به‌واسطه‌ی عدم شكل‌گیری طبقات است كه وجه فرهنگی و سیاسی احزاب ما نیز همواره پررنگ‌تر از وجه اقتصادی آن‌ها بوده است. همین امر به‌شكل تراژیكی باعث می‌شده است كه احزاب با زندگی عینی روزمره و مستمر و دایمی مردم پیوند نخورند و فقط در مواقع التهاب و بحران و تهییج كه انگیزه‌ها و ریشه‌های فرهنگی و مذهبی آن بر ریشه‌های اقتصادی‌اش غلبه داشته، اتصال اجتماعی بیابند، اما با فروكش‌كردن آن التهاب یا با زمان‌دارشدن و سردشدن موضوع این اتصالات به‌سادگی شكسته شود.
●نفتی شدن اقتصاد و وابستگی ملت به دولت، نه برعكس
اگر روزی در تاریخ ایران عنصر "آب" و سازماندهی توزیع و دخالت برای حل اختلاف پیرامون آن، برای حاكمیت‌ها، قدرت مطلقه ایجاد می‌كرد؛ امروزه عنصر "نفت" منبع و منشأ اقتدار مطلقه است. در این نوع نظم اقتصادی - سیاسی ملت باید از دولت حرف‌شنوی داشته باشد (چون ممر زندگی‌اش بدان وابسته است)، نه برعكس. در این حالت گویی دولت میزبان است و ملت میهمان؛ درحالی‌كه در اصل و در واقع باید ماجرا برعكس باشد.
●عنصر خارجی و ایجاد گسست از سوی سلطه‌ی جهانی
در دوران جدید، برخلاف دوران قدیم، در ایران عموماً -نه مطلقاً- استبداد، وابسته به دول خارجی بوده است. ماجراهای روس و انگلیس، و سپس آمریكا، داستان آشنا و مكرری در تاریخ معاصر ماست. دخالت‌های سیاسی و نظامی آن‌ها نیز هرگاه كه پای استبداد لرزان می‌شدهاست، مانع پیدایش و گسترش بستری دموكراتیك، كم‌هزینه و میدانی برای تمرین تحزب در ایران بوده است. كودتای ۲۸ مرداد و ایجاد انقطاع در جنبش ملی ایران به رهبری دكتر مصدق، باعث گسستی جدی در روند دموكراتیزاسیون در ایران گردید.
●نظم ناپذیری آرمان‌گرایانه‌ی روشن‌فكری و فقدان شیوه‌های معقول حل اختلاف
احزاب سیاسی و روشن‌فكری نیز در جامعه‌ی ما، جدا از علل و عوامل و موانع بیرونی، در درون خود نیز بحران‌های جدی داشته‌اند؛ تا بدان‌جا كه گاه سركوب توسط استبداد یا استعمار را خوش‌شانسی خود دانسته‌اند! این مجموعه یا از اساس نظم‌ناپذیر بوده و نتوانسته‌اند جمع فعال و اثرگذاری داشته باشند یا اگر هم این‌چنین بوده‌اند، هر اختلافی به فروپاشی و انحلال، انشعاب یا تصفیه‌های درونی منجر شده است. ماجراهای سال ۵۴ درون مجاهدین و اختلافات درونی بسیاری از احزاب از گذشته تا حال (كه هركس مثال‌های متعددی برای آن در ذهن دارد) نمونه‌های مهمی از این مانع جدی اما موشكافی نشده در مسیر تحزب در جامعه‌ی ایرانی است.
بر شش عاملِ یادشده می‌توان عوامل دیگری نیز افزود؛ اما مرور همین مسایل برای واكاوی علل و ابعاد و عمق ماجرا كافی است. توجه به برخی از این عوامل، علل جدی عدم تحزب جامعه‌ی ایرانی را به‌خوبی مورد ارزیابی قرار می‌دهد. اما از همین‌جا و از درون عنصر ششم یادشده پلی می‌زنیم به برخی ابعاد كم‌تر توجه شده یا كم‌تر مورد تأكید قرارگرفته از مسأله‌ی عدم تحزب در ایران:
●نگاه ثنوی ایرانی
اندیشه‌ی كهن ایرانی مشابهت‌های جدی تبارشناسانه با اندیشه‌ی هندی، كه هر دو شاخه‌های مختلفی از اقوام آریایی بوده‌اند، دارد؛ سیر تفكر مذهبی و فلسفی و اخلاقی در آن دیار به سوی نوعی نگاه طیفی و ژلاتینی پیش رفته است، اما در جامعه‌ی ما به‌سمت نوعی نگاه ثنوی. نگاه ثنوی "اهورا - اهریمنی"، هم یك نحوه‌ی تفكر و هم یك شاخصه‌ی روانی و عاطفی خاص را در طول قرون برای ذهن و زبان و زندگی؛ و خودآگاه و ناخودآگاه ایرانی به ارمغان آورده است. سیاه - سفید كردن امور در ذهن و روان، اثر خاص خود را نیز بر موضوع مورد بحث ما، یعنی مسأله‌ی تحزب، گذاشته است. در این رابطه، نگاه ثنوی به‌شدت در سه عرصه اثرگذار بوده است: نسبت احزاب با حاكمیت، نسبت احزاب با یكدیگر و نسبت افراد در درون هر حزب. البته این اثرگذاری سه‌گانه در افراد و احزاب رادیكال شدیدتر و پررنگ‌تر و در افراد و احزاب میانه‌روتر ضعیف‌تر و كم‌رنگ‌تر بوده است. محصول و نتیجه‌ی نگاه ثنوی، روش و روحیه‌ی "یا هیچ‌چیز - یا همه‌چیز" است. این تفكر و ذهنیت، منش و روش خاص خود را در حوزه‌های مختلف مذهب، سیاست، خانواده و... به‌دنبال داشته است. سخت‌گیری مذهبی در ایران (چه قبل و چه بعد از اسلام) نسبت به جامعه‌ی آریایی هندی غیرقابل مقایسه است، همین امر در حوزه‌ی سیاست نیز وجود دارد.
رابطه‌ی احزاب با دولت‌ها در ایران نیز بر همین نگاه ثنوی "یا در قدرت یا بر قدرت" استوار شده است (البته متهم درجه اول همیشه قدرت‌ها بوده‌اند.) در ارتباط با رابطه‌ی بین احزاب نیز می‌توان به مثال‌های متعددی اشاره‌كرد كه نشان می‌دهد این رابطه به‌همین شكل سیاه - سفید بوده است. مرزبندی (كه كلمه‌ی مقدسی در حوزه‌ی سیاست در ایران بوده و هست)، رقابت و خصومت، بسیار پررنگ‌تر و جدی‌تر از گفت‌وگو، تفاهم و همسویی و عمل مشترك در حوزه‌های مورد اتحاد بوده است.
همین حكایت در نوع روابط درون حزبی، بین افراد یا جناح‌ها و فراكسیون‌ها، وجود داشته و دارد. نگاه ثنوی، استعداد زیادی دارد كه هر "تفاوتی" را به "تضاد" تبدیل‌كند و هر اختلافی را به خصومت و كدورت؛ و این خود یك ریشه‌ی فلسفی، فكری و روانی مانع شكل‌گیری تحزب در جامعه‌ی ایرانی است كه در هر دو سوی ماجرا یعنی حاكمیت و احزاب كاركرد مشابهی دارد.
●بی‌مدلی در فعالیت و نظم جمعی
جامعه‌ی ایران، برخلاف جوامعی چون چین و ژاپن و بسیاری از كشورهای خاور دور كه مسأله‌ی نظم و پیروی از سلسله‌مراتب، ریشه‌ای عمیق در فرهنگ تاریخی‌شان دارد، در بسیاری مواقع از یك نوع تفرد و اتمیسم اجتماعی (كه دلایل گوناگونی برای آن برشمرده‌اند) رنج می‌برد. از سوی دیگر حس شاعرانه غلبه‌ای جدی بر تفكر و فرهنگ ما داشتهاست. شعر ایرانی سمبل فرهنگ ایرانی است. این نحوه‌ی تفكر و زیست نیز خود به نظم‌ناپذیری بیش‌تر دامن می‌زند. اما از سوی دیگر بقا و استمرار جامعه همواره متكی به نظم‌ها و پیوستگی‌های آشكار و پنهان، اما پایدار‌است. نگرش اجمالی از این منظر به تاریخ ایران، نشان می‌دهد كه عمدتاً، و شاید تنها، دو مدل اصلی و یك مدل فرعی برای نظم داشته‌ایم: مدل موبدانه و مدل سپاهی، مدل‌های اصلی پُركاربرد در جامعه‌ی ما بوده‌اند. حوزه‌های دینی و نظامی دو عرصه‌ی تشكل جمعی بوده است. نظام بوروكراتیك و اداری، چه در رأس، مثلاً در دربارها و چه در بدنه و در نهادهای اداری، نیز همواره یا آشفته و پراكنده و به‌قول معروف هر كی به هر كی بوده است كه نمی‌توان نام نظم بر آن نهاد یا اقتداری مشابه نظم خشك و سلسله‌مراتبی نظامی داشته است. بنابراین دو الگو و مدل نظم جمعی ما از دیرباز همان مدل‌های موبدانه - روحانی و سپاهی- نظامی بوده است. اما هر دو مدل پایدار و نسبتاً كارآمد و استمراریافته در جامعه‌ی ما به شدت خشك و بی‌روح‌اند؛ هر دو مبتنی بر نوعی تقلید و تبعیت یا اطاعت‌اند. نظم موبدانه ارتباطی پوپولیستی بر محور ارادت - اطاعت با بدنه‌ی اجتماعی خود دارد. و نظم سپاهی نیز بر محور مشابه یا براساس ترس- اطاعت بوده است. در هر دو نظم به انسان‌ها چون دانه‌های شن و به‌سان یك مهره و ابزار نگاه می‌شود تا به‌شكل یك انسان و یك غایت.
در احزاب جدید ما نیز یا نوعی بی‌نظمی و ناكارآمدی حاكم شده یا اگر موفق بوده‌اند و كارآمد، شكلی سازمانی و نظامی و پادگانی به‌خود گرفته‌اند و تركیبی از نظم موبدانه - سپاهی ساخته‌اند. اما این الگوها در دوران معاصر و به‌ویژه در دهه‌های اخیر و به‌خصوص برای نسل جدید اصلاً نه جذابیت دارد و نه پاسخ‌گوست. تنها انسان‌های مقلّد یا انسان‌های مطیع می‌توانند نظم موبدانه یا سپاهی را بپذیرند. انسان‌های جدیدی كه شروع به اندیشیدن می‌كنند و به‌طور نسبی و به‌میزان مختلف، از مرید و رعیت و سرباز به شهروند تبدیل می‌شوند، دیگر نمی‌توانند پذیرای آن‌گونه نظم باشند.اما یك مدل فرعی نیز در نظم‌دهی و كار جمعی در ایران، مدل هیأتی بوده است. مدل هیأتی شكل تلطیف‌یافته و رقیق‌شده‌ای از همان دو مدل اصلی است. در این مدل نیز یك مركز اقتدار كه معمولاً یك فرد با مقداری كاریزما، یا مقداری كاركرد اقتصادی، یا كارآمدی و وقت‌گذاری، یا اعتبار بیش‌تر اجتماعی نسبت به بقیه است، در بالا یا مركز قرار می‌گیرد و افراد نیز به‌صورت پراكنده‌تر و رقیق‌تری از نظم سلسله‌مراتبیِ دو مدل اصلی، در پایین، و معمولاً و بیش‌تر در پیرامون او قرار می‌گیرند. اما در این مدل نیز به‌شكل رقیق‌تری نظام تصمیم‌گیری متمركز است و انسان‌ها نه به شدت آن دو مدل، اما هم‌جنس با آن‌ها، به‌عنوان شخص و شهروند لحاظ نمی‌شوند. قابل دقت و تأمل است كه روابط درونی بسیاری از سازمان‌های غیردولتی (NGO) در ایران تفاوت چندانی با روابط مدل قدیمی هیأتی ما ندارد.
اما این مدل فرعی نیز هم به‌علت متمركزبودن و ضربه‌پذیری آن و هم به‌دلیل تغییر تدریجی تفكر و روحیه در بین انسان‌ها نتوانسته و نمی‌تواند الگوی فراگیر و به‌ویژه مدل اثرگذاری در حوزه‌ی احزاب باشد. هرچند استمرار این نوع نهادها از مدل‌های سازمانی معمولاً بیش‌تر است؛ اما مدل‌های هیأتی همیشه زیستی حاشیه‌ای و نه اثرگذار خواهند داشت. بنابراین بحران مدل یكی از بحران‌های تشكیلاتی برای تحزب و كار جمعی در ایران است؛ مدلی كه نه خشكی و بی‌روحی و سخت‌گیری مدل موبدی - سپاهی را داشته باشد و نه محفل‌گرایی سیاسی و روشن‌فكری كه ناكارآمد است و برد و دامنه‌ی اثرگذاری محدودی دارد. نوسان ثنوی بین این دو مدل نیز یكی از موانع شكل‌گیری، فراگیری و اثرگذاری جدی احزاب در ایران بوده است. ما نیازمند مدل‌هایی هستیم كه هم انسجام و سلسله‌مراتب داشته باشند و هم انسان‌ها در آن به‌سان یك مقلد - مطیع نگریسته نشوند. جامعه‌ی ما در همه‌ی حوزه‌ها؛ احزاب، انجمن‌های دانشجویی، نهادهای صنفی و ... افتان و خیزان در حال تعریف و تجربه‌ی چنین مدل‌هایی است. طراحی مكانیزم‌های مختلف گفت‌وگو و تصمیم‌گیری در این نهادها به تولد چنین مدل‌هایی كمك می‌كند. به‌نظر می‌رسد نهادهای ما در حال برداشتن گام‌های جدی در این رابطه هستند.
اما بستر باز یا متصلب سیاسی و اجتماعی، عدم پیوند طبقاتی، عدم برخورداری از مدل متناسب كار جمعی و... تنها مشكلات ما نیستند. یك مشكل جدی و كم‌تر توجه‌شده‌ی ما بحران اخلاقی در كار جمعی است؛ بحران اخلاقی در شیوه‌های حل اختلاف. انتخابات ریاست جمهوری نهم به‌وضوح این بحران را در همه‌ی احزاب و طیف‌های سیاسی از راست افراطی تا مخالفان قانون‌گرا و غیرقانون‌گرا نشان داد. در‌این‌باره پس از انتخابات سخن بسیار گفته شده است. نگاه ثنوی ایرانی تأثیر خاصی بر این موضوع دارد؛ اما نمی‌توان از كمرنگ‌شدن پرنسیب‌های اخلاقی، چه مذهبی و چه ملی، در این رابطه به‌سادگی عبوركرد. نوعی فردیت فلسفی- اجتماعی در جامعه‌ی ما تبلیغ شده و دامن گسترده است اما این نگاه فلسفی- اجتماعی منش و روحیه‌ی خاص خود را به ارمغان نیاورده است. و همان‌طور كه ما از هرچیز نوع منحط و بُنجُلش نصیب‌مان می‌شود (چه از مذهب، كه قشری‌ترین برداشت شریعت‌گرایانه از آن‌را شاهدیم، چه از اندیشه‌ی چپ كه در دهه‌های گذشته نوع عقب‌مانده‌ی چپ روسی و استالینی‌اش نصیب‌مان شد و چه از لیبرالیسم كه عقب‌مانده‌ترین و ارتدوكس‌ترین انواعش كه با هر جمع‌گرایی و از جمله عنصر ملیت نسبتی ندارد و لذت و امنیت فردی را بر رأس هرم اندیشه‌اش می‌نشاند)؛ از این نوع "فردیت" نیز خودخواهی، خودمحوری، خودبرتربینی "دُن كیشوتی" نصیب ما شده است. گویا هوای جامعه‌ی ما به‌شدت رهبرخیز شده است. از یك فعال تازه‌پای دانشجویی تا یك روشن‌فكر متوسط، تا یك عنصر سیاسی متوسط؛ همه خود را در اندازه‌ی رییس و رهبر می‌بینند و خواهان برقراری نسبتی این‌چنینی بین دیگران و خودشان‌اند. سرخ‌پوست كم داریم و رییس قبیله زیاد! اولین اثر این بحران نیز خود را در شیوه‌های گفت‌وگو و ارتباط و سپس راه‌های حل اختلاف نشان می‌دهد. هر فرد (یا هر حزب و جناح) خود را محور می‌داند كه دیگری و دیگران باید به او بپیوندند. در روابط بین احزاب یا در روابط درون‌گروهی نیز شیوه‌ی حل اختلاف مبتنی بر نگرش ثنوی و نیز متكی به خودحق‌پنداری مطلق است. همه‌ی خطاها از سوی دیگری صورت‌گرفته و همه‌ی حق به جانب اوست. در نگاه ثنوی شیوه‌ای برای حل اختلاف دوستانه، مبتنی بر نسبی‌نگری به امور و كوتاه‌آمدن از فرعیات و حواشی برای مسایل اصلی و جدی باقی نمی‌ماند، چه برسد به انتقادپذیری! انحلال و فروپاشی، انشعاب و خصومت و كارشكنی آشكار و پنهان، مستقیم و غیرمستقیم نتایج سریع این رویكرد است؛ و چه نمونه‌های آشكار و فراوانی را از این بحران فراگیر اخلاقی، آن‌هم متأسفانه، در همه‌ی حوزه‌های سیاسی، ادبی، هنری، ورزشی، اقتصادی و...، و در همه‌ی سنین؛ از دانشجو و هنرمند و ورزشكار جوان تا فعال سیاسی و ادبی و...، میان‌سال و كهن‌سال! می‌بینیم. ریشه‌یابی این بحران اخلاقی در مرحله‌ی گذار و گسست كنونی جامعه‌ی ما امری جداگانه است. به‌نظر می‌رسد جامعه در همه‌ی حوزه‌هایش نیازمند یك شوك جدی در این رابطه است ولی متأسفانه این شوك اینك چون از خاستگاه عینی و قطعی برخوردار نیست، در حد حرف و تذكر نمی‌تواند كارساز باشد. و مهم‌تر آن‌كه این شوك از یك الگوی عملی و پیش‌رو نیز عموماً بی‌بهره است و این امر بیش از هر چیز مایه‌ی تأسف است. مثال‌های متعددی از این مشكل در تعیین نسبت‌ها و ارتباط‌ها می‌توان زد اما شاید اشاره به یك مورد بی‌فایده نباشد؛ نسبت روشن‌فكری مذهبی و روشن‌فكری لاییك در جامعه‌ی ما نمونه‌ی خوبی از كاركرد نگاه ثنوی، خودبرتربینی و خودمحوری و شیوه‌های غیرعقلانی - غیراخلاقیِ حل اختلاف می‌باشد. در طیف قابل توجهی از دو طرف، علی‌رغم داعیه‌ی دموكراسی، حضور و وجود دیگری به‌رسمیت شناخته نمی‌شود؛ درحالی‌كه پذیرش تكثر، ولو با برخورد انتقادی فكری و سیاسی و... درونی؛ شرط اولیه‌ی شكل‌گیری دموكراسی است. این دو نوع روشن‌فكری می‌توانند علی‌رغم تفاوت‌ها، بر تفاهم‌هایشان هم توجه‌كنند؛ مثلاً تفاهم و همسویی در برخی آرمان‌ها، در رعایت برخی پرنسیب‌های اخلاقی در حوزه‌ی سیاسی و... و حتی در رابطه با رویكرد تاریخی با مذهب و متون مقدس آن. برخورد غیرمؤمنانه، اما پژوهشی و تاریخی (بر كلمه‌ی تاریخی، تأكید می‌كنم) با متون مقدس (مثلاً در رابطه با حقوق زن، دموكراسی و...) می‌تواند منطق و منطقه‌ی فكری مشتركی بین این دو نوع روشن‌فكری با یكدیگر و به‌ویژه بین روشن‌فكری لاییك با جامعه باشد كه متأسفانه عوامل یادشده در بالا، مانع پیشرفت این رویكرد و این پروژه می‌شود.
●عدم تمرین كار جمعی و حزبی (مقایسه‌ی كلیسا و مسجد)
علاقه‌مندان، بازیگران فعالیت‌های گروهی و جمعی، از جمله فعالان حزبی در ایران، ‌زمینی برای تمرین ندارند. بدون تمرین نمی‌توان مسابقه داد. نظم موبدانه و نظم سپاهی تمرین‌گاه خوبی برای تحزب در دنیای جدید نیست. در این‌جا باید به نكته‌ای عملی و كاركردی جدی در مقایسه‌ی جامعه‌ی ما و جوامع غربی مسیحی اشاره‌كرد. ما همواره و به‌درستی، اشاره و تأكید می‌كنیم كه در اسلام، سازمان رسمی روحانیت نداریم و مثلاً مسأله‌ی سكولاریزاسیون در غرب در رابطه با جوامع اسلامی با صورت‌مسأله‌ی متفاوتی مواجه می‌شود. اگر با یك تبصره (و آن این‌كه نهاد روحانیت اسلامی نیز با نظم غیرمتمركز خود در این جوامع نفوذ و كاركرد بسیار زیادی داشته است)، این مسأله را بپذیریم و بر تفاوت این دو نهاد در اسلام و مسیحیت تأكیدكنیم و درواقع عدم رسمیت نهاد روحانیت را عنصری مثبت برای اندیشه‌ورزی و بازاندیشی دینی در جوامع اسلامی بدانیم، این تفاوت یك وجه منفی نیز دارد كه از منظر بحثی كه بدان پرداخته‌ایم قابل دقت و موشكافی است.
نهاد كلیسا علی‌رغم همه‌ی كاركردهای فكری و دینی، اقتصادی، سیاسی و... خاص خود در قرون وسطا كه بحث مستقلی است، اما یك كاركرد تشكیلاتی نیز داشته است؛ در دنیای مسیحی هر فرد می‌بایست الزاماً عضو یك كلیسا می‌بود. در دوره‌های گذشته، اكثر قریب به اتفاق مردم به این امر عمل می‌كردند؛ در دوره‌ی جدید نیز علی‌رغم ایجاد خلل در این امر، اما باز بخش چشم‌گیری از مردم به‌طور رسمی عضو یك كلیسای خاص هستند. كلیساهای متعدد هر یك خود تابع فرقه‌ای خاص (به‌سان فرقه‌های حنفی، شافعی، مالكی، حنبلی، شیعه‌ی اثنی‌عشری، زیدی، اسماعیلی، نصیری و... در جوامع اسلامی) می‌باشند. اما نكته‌ی مهم این است كه نهاد كلیسا و رفتار اجتماعی آن، نوعی تربیت شبه‌حزبی برای افراد ایجاد می‌كند. چون هر یك از افراد می‌بایست حتماً عضو یك كلیسا باشند، كم‌وبیش در مراسم آن شركت‌كنند، رابطه‌ی اقتصادی با آن داشته باشند و... اما دو نكته‌ی مهم نیز در این میان وجود دارد: هر نوع كلیسا دارای "اعتقادنامه"‌ی خاص خود است. این اعتقادنامه چیزی شبیه مرامنامه و اساسنامه‌ی احزاب می‌باشد. عضو هر كلیسا بدان اعتقادنامه معتقد و وفادار است و خود را پیرو آن می‌داند و در واقع هر فرد اعتقادنامه‌ای را مورد امضای خود می‌داند. نكته‌ی دیگر انتخاب كشیش از سوی اعضا در كلیساهای محلی و كوچك و در‌واقع در اكثر كلیساها در جوامع غربی، به‌جز كلیساهای بزرگ و اصلی، می‌باشد. این نوع انتخابات نیز نوع دیگری از تمرین ناخواسته‌ی فعالیتی شبه‌حزبی در حوزه‌ی مذهبی بوده است. درحالی كه در نهاد مشابه اسلامی آن اختلاف فِرَق، به‌جز شیعه و سنی، عمدتاً اختلافات فقهی است و اعتقادنامه‌ی آن‌چنانی در هر نهاد متفاوت از نهاد دیگر مورد تأیید و آموزش افراد قرار نمی‌گیرد. سیستم مرجع - مُقَلّد نیز سیستمی باز است و نیازمند تشكل منظم و نظمی متمركز كه افراد را به حضور مرتب و مقید وادارد، نیست. همچنین انتخاب مرجع یا فقیه نیز توسط انتخابات جمعی صورت نمی‌گیرد و هر فرد خود به‌صورت منفرد می‌تواند فقیه و مرجع خود را انتخاب‌كند. پیروان یك مرجع نیازمند و مُلِزم به ارتباط و اتصال خاصی با یكدیگر نیستند.
به‌هر‌حال اگر غربی‌ها چوب تمركز و رسمیت نهاد مذهبی‌شان را در قرون وسطا خورده‌اند، از منظر تشكیلاتی، به‌نظر می‌رسد نان‌اش را هم خورده‌اند. كلیساها با عملكرد شبه‌حزبی خود، محل تمرینی برای كار جمعی، متمركز، سلسله‌مراتبی، مُقَّیدانه، منظم، همراه با برخی رأی‌گیری‌های ادواری و... بوده‌اند. این زمین تمرین، ذهن و زبان و منش و روحیه‌ی افراد را به‌گونه‌ای شكل و جهت داده و تربیت نموده است كه احزاب نیز می‌توانسته‌اند از آن پیشینه‌ی ذهنی - روانی بهره بگیرند و در عمل نیز چنین شده است. كلیساها چه آن‌گاه كه در قدرت بودند و چه آن هنگام كه به حوزه‌ی مدنی رانده شدند، بستر تمرین كار جمعی بودند. در دوران‌های مختلف، كلیساها بین خشكی و جمود و تصلب یا انعطاف و تسامح نوسان داشته‌اند؛ اما درهرحال میدانی برای شكل‌گیری و تمرین روانی كار مقّید و منضبط بوده‌اند.
در جامعه‌ی ما بین دولت و خانواده نهاد قدرتمندی وجود نداشته است و متأسفانه نظم اجتماعی مسلط نیز در خانواده بازتولید می‌شده است (البته می‌توان بین این دو نظم رابطه‌ی دیالكتیكی نیز قایل بود.) نظم خانوادگی، نظم نظام آموزشی دینی یا دولتی و نظم بوروكراتیك و نظم نظامی جامعه‌ی ما هیچ‌یك بستر و زمین تمرین مناسبی برای كار جمعی و شبه‌حزبی نبوده است؛ بنابراین به‌علت بی‌بهره‌بودن از این زمینه‌ی تاریخی، به‌ویژه زمینه‌ی دینی و خانوادگی (كه یكی در غرب و دیگری در شرق، چین و ژاپن، نمونه‌هایی برای آموزش نظم كارآمدند)، ما چاره‌ای نداریم جز این‌كه نظم حزبی را در درون همین نهادهای جدیدمان تجربه‌كنیم؛ درون احزاب، نهادهای مدنی، نهادهای صنفی، NGOها و...
برخی از عوامل و آفت‌های یادشده در این مقاله راه‌حل‌های درازمدت دارند و برخی نیز میان‌مدت و كوتاه‌مدت. اما به یك چیز نیاز فوری و حیاتی داریم و آن عزم و اراده‌برای سمت‌گیری و پیش‌بُرد راه‌حل‌ها برای حل معضل یادشده است. در كنار "چه باید كردها"، همیشه باید به "چه می‌شود كردها" هم فكر‌كرد و مهم‌تر از همه، در كنار این دو، باید به "چه می‌توانم كرد؟" اندیشید. ما عادت‌كرده‌ایم كه همه‌ی تقصیرها را به گردن گذشتگان بیندازیم و همه‌ی مسؤولیت‌ها را به گردن آیندگان و خود را به مرخصی بفرستیم! ماندن در "چه باید كرد؟"، دورِ خود چرخیدن است. باید به "چه می‌شود كرد؟"، اندیشید و به "چه می‌توانم كرد؟" عمل كرد.
رضا علیجانی
منبع : ماهنامه نامه


همچنین مشاهده کنید