یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


عشقی، شاعر مشروطه


عشقی، شاعر مشروطه
كسی كه فقط ۳۱ سال زندگی كرد، با ملك الشعرا بهار، سعید نفیسی و عارف قزوینی نشست و برخاست كرد و شعرهایی سرود كه مردم دهان به دهان آن را تكرار می كردند. كسی كه خواب و رویا و كابوسش وطن بود و وقتی كه كشته شد، جسد او را از خیابان شاه آباد تا ابن بابویه مویه كنان، روی دست بردند، میرزاده عشقی بود. مردم، وقتی كه جسد سردش را از مریضخانه نظمیه می بردند، این شعر را با صدای بلند و پرشور می خواندند:
خاكم به سر، ز غصه به سر، خاك اگر كنم / خاك وطن كه رفت، چه خاكی به سر كنم؟
من آن نیم كه یكسره تدبیر مملكت / تسلیم هرزه گرد قضا و قدر كنم
من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاك / وین كاسه خون به بستر راحت هدر كنم
میرزاده عشقی در همدان به دنیا آمده بود، سال ۱۲۷۲ شمسی و اسم اصلی اش سید محمدرضا فرزند حاج سید ابوالقاسم كردستانی بود.
می گویند خوش چهره بود و خوش پوش و به رسم فرنگ رفته های آن روزگار كت و شلوار و كراوات رنگی می زد و گاهی هم رویش، عبا می پوشید. فقط تا ۱۷ سالگی مدرسه رفت و وقتی از همدان به تهران آمد، كسی را نداشت. نویسندگی و شاعری را از همان نوجوانی شروع كرد. در اوایل جنگ جهانی اول وقتی كه حدود بیست سال داشت، به همراه مهاجران ایرانی از غرب ایران به سمت استانبول رفت و چند سالی ماند. در این سفر اولین اپرایش را به اسم «اپرای رستاخیز شهریاران ایران» نوشت. به تهران بازگشت و در مسیر زندگی پر ماجرایش با شخصیت های مهم ادبی و سیاسی آن روزگار برخورد كرد و حشر و نشر یافت. عارف قزوینی، ملك الشعرا بهار، ابراهیم خواجه نوری و سعید نفیسی برخی از این افراد بودند.
آنها كه روزی با جوان خوش سیمای پرشور و صریح كه گاهی موهایش را به رسم شاعران فرانسه بلند می كرد، نشست و برخاست داشتند، پس از كشته شدن او در اول تیر ماه ۱۳۰۳ درباره اش، چیزها نوشتند: مهربان و خوش رو بود، صمیمی و زودجوش و در كنار این ویژگی ها صریح و رك گو و نترس. ویژگی هایی كه بالاخره او را به مرگ واداشت.
شاید در آن سال های دور ۱۳۰۰، به سرعت مشهور شدن كار ساده ای بود. وقتی كه تمامی جمعیت آن روز تهران به اندازه یك محله امروز آن نبود. وقتی كه بعدازظهر همه جوان های مد روز یا روشنفكر و ادیب آن روزگار در خیابان لاله زار، در پاتوق «هتل دوپاری» و «هتل دوفرانس» دور هم جمع می شدند و از شعر و ادب و وطن حرف می زدند. اما شاعر خوب بودن در هر زمانه ای سخت است. شاعری كه حرف دل مردم را بزند و مردم شعر او را چون اوراد آسمانی، زمزمه كنند. حرف زدن از «وطن» در آن زمان اجتناب ناپذیر بود. واژه ای كه به تازگی معنا پیدا كرده بود. عده ای از قشر مرفه یا متوسط هوشمند به كشورهای غربی به خصوص فرانسه و انگلستان سفر كرده بودند و دستاورد آنان از سفر به فرنگ كه برایشان چیزی نبود جز آرا و اندیشه های نو و افق گسترده ای كه در آن ایران می توانست یكی از همان كشورهای در حال پیشرفت و متمدن، باشد.
این مسافران معنا با كوله باری از واژه ها و مفاهیم جدید به خاك خود باز گشتند، وقتی كه می رفتند برای كشورشان هیچ معنایی در سر نداشتند اما وقتی كه بازگشتند واژه «وطن» را با تمام مفاهیم عمیق نوستالوژیك، آرمان خواهانه و پیشروانه اش زمزمه می كردند. از دیگر مفاهیمی كه آنان در این سال ها برای نخستین بار شناختند و معنی كردند، قانون بود و حق و مساوات و عدالت اجتماعی. میرزاده عشقی، تمام این دستاوردهای مسافران معنا را به گوش جان شنید و در خود هضم كرد و در اندك زمانی با قریحه ذاتی كه در درك صحیح و عمیق مسایل داشت، خود تبدیل شد به نمونه كاملی از پیشروان و مروجان مفاهیم نو.
عشقی از عارف، سعید نفیسی و ملك الشعرا بهار جوان تر بود اما با آنها در محافلی می نشست و از سیاست و تصمیم های دولتمردان آن روزگار مثل مستوفی الممالك، مشیرالدوله، وثوق الدوله، فیروز و قوام السلطنه و جهل و رخوت مردم حرف می زد و شب به خانه كه باز می گشت، با اندوه می سرود:
ترقی اندر این كشور محال است / كه در این مملكت قحط الرجال است
خرابی از جنوب و از شمال است / بر این مخلوق آزادی وبال است
یا اندوه، فقر بی درمان زنان و مردان كوچه و بازار را می دید و درك می كرد كه جهل مردم ناشی از عدم امكانات آنان است و می سرود:
هر گناهی، كآدمی عمدا به عالم می كند / احتیاج است: آن كه اسبابش فراهم می كند احتیاج است: آن كه زو طبع بشر، رم می كند / شادی یكساله را، یكروزه ماتم می كند!
ای كه شیران را كنی رو به مزاج احتیاج، ای احتیاج
همه شعرهایش را آگاهانه در وزن و قالبی می سرود كه خوش خوان باشد و به راحتی در ذهن بماند. عمدا و برای نخستین بار از كلمات ساده، روزمره و حتی كوچه و بازاری استفاده می كرد تا «هر آنچه از دل برآید، بر دل نشیند» كه همین طور هم شد. مردم اندك اندك شعرهایی را می خواندند یا می شنیدند كه برای نخستین بار، حرف دل آنها بود. شعرهایی كه با زبانی ساده، حرف از گرانی، فقر، جهل، بی آبرویی دولت، نمایندگان ریاكار مجلس، سیاست های حیله گرانه انگلیس و عشق وطن می زد.
یكی از راه های ارتباط مستقیم میرزاده عشقی با مردم، «روزنامه قرن بیستم» بود كه خودش منتشر می كرد. روزنامه ای صریح و تندرو و علیه قراردادهای ننگین خارجی و سیاست های غلط دولت ایران.
او از خوانندگان روزنامه، صریحا می خواست كه شعرهای او را در كوچه و برزن و در قهوه خانه ها با صدای بلند بخوانند تا مردم این اشعار را بشنوند. مثلا عشقی در شماره سوم دوره قرن بیستم، منظومه اعتراض آمیز علیه قوام السلطنه را با نام «ای كلاه نمدی ها» نوشت و قبل از شروع قطعه، نوشت: «از اشخاصی كه فرصت دارند استدعا می شود این ابیات را در قهوه خانه ها و گذرگاه های عمومی بخوانند تا مخاطبین ابیات مستحضر شوند.»
شهر فرنگ است ای كلاه نمدی ها / موقع جنگ است ای كلاه نمدی ها ...
بنده قلم دستم است و دست شماها / بیل و كلنگ است ای كلاه نمدی ها
فكر چه كارید ای كلاه نمدی ها
دست در آرید ای كلاه نمدی ها
ما دگر این مرد را قبول نداریم / رای بر این خائن عجول نداریم
گر نرسیده بگوششان سخن ما / هست از این ره كه ما فضول نداریم
حرف من و دوستان من همه حق است / این گنه ما بود كه پول نداریم
گوش بدارید ای كلاه نمدی ها
دست درآرید ای كلاه نمدی ها ...
و همین شعرها را آنقدر سرود و آنقدر در اعتراض به سیاست های دولتمردان، بی باكی به خرج داد تا روزی كه یكی از دوستانش (میر محسن خان) به طور اتفاقی، در اتاق محرمانه تامینات خبر «عشقی، محرمانه كشته شود» را شنید.
دو روز بعد، سه نفر ناشناس به بهانه این كه جواب نامه ای را از عشقی بگیرند، به خانه اش رفتند. خانه ای كه در سه راه سپهسالار، كوچه قطب الدین، اندرونی و بیرونی داشت و میرزاده عشقی، شاعری كه دیگر آنقدر معروف شده بود كه همه در خیابان او را با انگشت نشان می دادند و می گفتند كه او عشقی است، همان شاعر وطنی! در یكی از اتاق های آن زندگی می كرد.
یك ماه پیش از آن ملك الشعرا بهار، از ترس جان میرزاده عشقی به او یك قبضه هفت تیر با ۱۴ فشنگ داده بود تا در صورت لزوم، از خود دفاع كند. اما میرزاده عشقی هرگز در فكر دفاع از خود و حقوق خود نبود و هرگز از هفت تیرش استفاده نكرد. میرزاده عشقی در اول تیر ماه ۱۳۰۳ در اثر اصابت چند ضربه گلوله از پشت سر، جان داد.
ملك الشعرا بهار لحظات مرگ او را این طور توضیح داده است: «به محض رسیدنم ]به مریضخانه نظمیه[ عشقی به پشت برگشت. نگاهی به من كرد و گفت: «زود مرا از اینجا بیرون ببرید ... .» در پایان سخن باز گفت: «بیا مرا ببوس كه جز تو كسی را ندارم!» من او را بوسیدم و بعد از چند ساعت كه از الم ترین ساعات عمر من به شمار می رود، آن محتضر بی گناه، جان تسلیم كرد ... استقبال تاریخی كه از جنازه او به عمل آمد، در تاریخ هیچ شاعر ملی سابقه ندارد ناله های ملت از زن و مرد در عزای هیچ ادیب و نویسنده ای به قدری كه در عزای عشقی بلند شد، بلندپرواز نبود.»
ملك الشعرا بهار، در كنار سی هزار نفر دیگری كه در تشیع جنازه بزرگ شاعر وطنی شركت داشتند، شنید كه مردم در ابتدا زمزمه وار و بعد بلند و بلندتر خواندند:
خاكم به سر، ز غصه به سر، خاك اگر كنم / خاك وطن كه رفت، چه خاكی به سر كنم؟
من آن نیم كه به مرگ طبیعی شوم هلاك / وین كاسه خون به بستر راحت هدر كنم.
شكوفه آذر
برگرفته از: میراث خبر
منبع : شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی


همچنین مشاهده کنید