شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


به تکاپوی حقیقت


به تکاپوی حقیقت
كتاب آن مادیان سر خ یال آخرین اثر ارزنده آقای محمود دولت آبادی را در پیش رو دارم. كتابی بس شگرف و چه بسا تا حدودی پیچیده. پیچیده از آن جهت كه در تودرتوی قرون و اعصار نه تنها به مكاشفه درون انسان كه به كالبدشكافی تاریخ نیز پرداخته است. قلم زدن را در این پهنه برای خود اگر ناشدنی كه كار دشواری می بینم، خاصه این كه تخصصی را هم در این زمینه در خود نیابی. سئوال اینجاست كه پس چرا می بایست به چنین كاری دست یازید جواب ما بسیار روشن است. خردمندان عصر ما تن به دریا زدن را كمتر آموخته اند. گوشه ساحلی و نشخوار متون ادبی معهود سهل تر می نمایدشان. گیرم كه مردمی تشنه در نیمه راه رسیدن به چنین چشمه سارانی بمانند و چه بسا كه به سراب درآیند. راستی چه كسی در میان جامعه روشنفكران مان نشنیده است كه گفته شود «ما از كتاب های اخیر دولت آبادی چیزی دستگیرمان نشد.» شگفتا اگر او دیگر برای جامعه اش ننویسد. كسی كه پیوسته بیانگر زبان نیاز جامعه اش بوده است. كسی كه مردمانش حرف های دلشان را از زبان او به گوش جانشان می شنیده اند، حاشا كه دیگر این چنین نباشد.
با دوباره خواندن كتاب بیش از پیش به لذت زیبایی شناختی یك شاهكار ادبی دست می یابم، گیرم كه باز هم ناگشودنی های فراوانی را از سر گذرانده باشم و این خود می نمایاند كه راهی طولانی و بس دشوار در پیش است. با شروع خواندن همان پاراگرف نخست به قول خارجی ها topic sentence جمله كلیدی موضوع به دست داده خواهد شد.
فرصت حاشیه پردازی نبوده است. موضوع وجه تاریخی و همیشه انسان است و پیچیدگی های روانی و اجتماعی و ژنتیكی قرن كه این بار بدون این كه در پیچ و خم معضلات ناشی از متلاشی كردن آن به قصد بررسی علمی فلسفی آن گرفتار آید هنرمندانه به سفری فراذهنی و آگاهانه به جامعیت موضوع پرداخته می شود. همانجا كه در عمق بی نهایت انسان راه نفوذ علمی بسته است نگاه تیزبین هنرمند شایسته عینیت شفاف آن را با چنان وضوحی بیان می كند كه چه بسا برای اهل علم هم به گونه ای روشنی بخش باشد. به هر دری می زنم می بینم كه همانا شایسته تر همین است كه از زبان خود كتاب به موضوع انسان و وراثت عقل و احساس و اطلاعات به مدد تمثیلی خاك و آب و باد و آتش گوش بسپاریم.
«امرو القیس سرانجام قرار گرفت در بطن خاك آنقره بر دامنه كوه عسیب با شعله چشمانی كه فرو نمردند در برابر مرگ» انسانی خود را تكرار انسانی دیگر در هزاران سال دورتر می بیند «و من در قیس می بودم پیش از آن كه بزاده باشم از مادر در اضطراب غرش طیاره های جنگی در میان ماه مرداد یك هزار و سیصد و نوزده» شباهت های عجیب چرا می تواند كه خیالی نباشد. مگر نه این كه هر خاكستر شدنی چه بسا می تواند كه جرقه هایی را در درون خود نهفته داشته باشد و نه مگر كه انتقال ژن چه شگفتی هایی كه به بار نیاورده است. شگفت آورتر این كه خود به تاریخ جلوه حیات می بخشد و گویی عریان می كند آن را به سراپایی بی آن كه غبار زمان بر او نشسته باشد. شگرد همیشگی آقای دولت آبادی این بار هم كارگر می افتد. حقایق بایستی نمایانده شوند هر چند كه كریه و زشت جلوه كنند.
جابه جا با الهام از تكنولوژی عصر خود لیزروار از ورای چشم های ظاهر به هر چه نام پیرایه می توان نهاد فائق شده و كالبدشكافی خود را تا اعماق قلب تاریخ آغاز می كنند، اگر می توانستی چنین حكمی صادر كنی كه در آثار قبلی اش وجه عاطفی انسان محور بوده است، هم اكنون وجه تاریخی آن را می بینیم كه قالب افتاده است، بی پروای از پسند افتادن زمانه اش كه در اینجا حتی به مجال درنگی هم نمی گنجد.
كجای این تاریخ زیبا است كه تنها دودمان های تلخه خواران سمج و خشن درون مرزی و برون مرزی آن را رقم زده اند، كه با القابی چون خدایان در كنار مردمان بی گناه هیربدان و اسپهبدان را نیز از دم تیغ می گذراندند و پیوسته هم چشم به نابودی یكدیگر داشتند. گیرم كه هر از گاهی هم شاهانی مقتدر پدیدار می شدند كه كمر به نابودی همه آنها داشتند و از زیادی كتف هایی كه سوراخ می كردند به لقب ذوالكتاب ها مقلب می شدند و این همه پیوسته به درازای ۲۵۰۰ سال تاریخمان تكرار می شده و تكرار می شده، همانگونه كه اشاراتش نیز در این اثر هی تكرار می شود و تكرار می شود.
«امروالقیس كه خود از پس هزاره ها از خاك یمن سربرآورده بود كه بسراید و بسوزد در عشق به كینه توزی انتقام كشانده می شود آن هم به وسیله پدر.» امیری آجین به خشم كه در همان اوان جوانی شاعر را طرد كرده بود و هرگز مجال آن نداده بود كه دوستش داشته باشد. وصیت پدر بر آن است كه او انتقام مرگ پدرش را بگیرد و از آن پس برای قیس هر چیز دیگری به جز انتقام خون پدر ناچیز و كم ارزش است. امروالقیس ابزار جنگ را فراهم می بیند و به ندیم خود فرمان می دهد كه «در سایه سار هر خیمه و در پناه هر تپه رمل، مردانی، باغبانان و عاصیان، مرده بیكار و گرسنه لمیده اند كه نمی دانند با انبان شكم و تیغ خمیده خود چه كنند. آنها را اجیر كن به مزد و سهم از غارت.» كدامین نفرین گمشده ای او را از همه ارزش های انسانی و شخصی اش به یك باره تهی می كند سوای همان حكم جزمی كه سنت آن را دیكته كرده باشد آوار چنین خیره سری های تاریخی بر دوش مردمانی هوار می شود كه خود نه جانبی را گرفته اند و نه سئوالی بر آنها رفته است.
یورش قیس را بر دشمن خود بنی عدوان مرور می كنیم: «رجزها بر بنی عدوان است و شتاب شبیخون خود رعدی است كه شقه شقه و شاخ شاخ می كند خیمه ها را خرگاه را.» درنگ آن مادیان آشفته یال مجالی می بخشد تا دستان تكیده پیری، پیرزنی شاید در ركاب قیس بند آید و بس بتواند به گوش او برساند كه ما بنی كنایه ایم قیس بنی كنایه عدوان از میان ما كوچیده اند و رفتند.
«شگفتا شاعری كه امروالقیس نامیده می شود مرا به یاد كینه توزترین شاهان ساسانی می اندازد.»
واقع آشكار می شود قیس با عبور از روی كشته ها بر بلندای پشته در عقبه سپاه استاده است و عبور بی سلاح و بی جبروت اسیران كتف بسته و یكسره همه خسته را می نگرد. به گمان است كه جنگ را پیروز شده است در دمادمی كه پچ پچ سپاهان برای مطالبه غنایم گوش آزار شده است. راستی اما به چه كار می آید این پیروزی او البته كه دیگر شاعر نیست اما می تواند آیا خود را فاتح قلمداد كند می شود آیا كه این سئوال را از خود نكرده باشد او هنوز سیراب نشده است. حكم می كند كه اسیران خسته را نشانش دهند و خسته ترین را غلاده بسته به پیشش آورند. زخمی عمیق بر ساق ها و ران طلب مرگ می كند اسیر و قیس بدین گونه می بخشد مرگ را و او دیگر سر ندارد كه بشنود صدای اعتراض آن مرد پارسی را كه فریاد سر می دهد» اسیر را هم می كشند
به معضل عصر خودمان نظری داشته باشیم. ابر ستیغ سهمگین با بوی تند باروتی اش از مدیترانه های افغانستان و عراق و فلسطین به بلندای آسمان همه سرزمینمان هوای پرواز ما شده است. حاشا در عصر فناوری مدرن همان نفرین های گمشده در تمام شئونات زندگیمان همچون آوارهایی پیوسته سد راه منطقی فرآیند اطلاع رسانی، پردازش اطلاعات و نهایتا بی عنایتی به دستاوردهای تاریخ خونبارمان نگردد كه همانا جز تداوم بخشیدن به نابسامانی هایمان و سرگردانی در وادی بی دانشی نتیجه دیگری به بار نخواهد آورد. همین وجه مشترك و هزاران وجوه مشترك دیگر است كه هنرمند متعهد را به بهت كابوس می برد كه كار جهان را جز از راه شمشیر و خون به سامان نمی بیند. قباد پادشاه ساسانی نصایح موبدان را آویزه گوش كرده بود كه در آبادانی آنچه هست بكوشد و نه در ویرانی آنچه به دست شاید آورد. «كاربست این شیرین ترین اندرز تلخ ترین میوه ها را به بار آورد. زیرا كه گزاره صلح خواهی قباد به ناتوانی او تعبیر شد و كسری انوشیروان را بركشیدند به جای پدر و فریب در كار كردند كه كسری انوشیروان گام بر گام پدر خواهد گذارد و جشن ها گرفته شد در باور داشت رواج عدل در ملك.»
«با این شمشیر خو ن بار آری شگفتا كه تاریخ چنین است. بوده است همیشه. چه بد كه چنین باشد همیشه»
دست نشانده های ساسانی كه خود در مقاطعی عامل ناامنی ها می بودند و برای سركوب دیگر قبایل از دربار ساسانی باج می گرفتند خود به جان هم می افتادند و در این میان امروالقیس ها و سلمان فارسی ها نیز فرافكنده شدند از سرزمین و خانمان خود و آواره صحرا شدند تا به افسون نابكارانی دست نشانده همچون طماح ایستاده مردانده شوند و زنانی هم چون زرقاعشق عمرالقیس كه در نگاه نویسنده ظاهر می شود با نگاهی كه گویی او را خوب می شناسد، با آن چشمان بصیر با دیده كه یمانیان از بركت و قدرت آنها بود كه «دریافتند كه نه بیشه و جنگل اند آن به جنبش درآمدگان كه آنها سپاهیان اند دشمنان تن در شاخ و برگ ها پوشه و پنهان كرده.» كور شود و كورمال كورمال بخواهد كه دست در دست عمروالقیس بگذارد و در دم بمیرد.
در آن زمان هم این كمترین تاوان زنی می توانست باشد كه به همه چیز دانا بود الی به خود. چندوچون آن را نویسنده با گوشت و استخوان در ورای زمان و مكان و هر آنچه كه گویی هم اكنون سنگ شده اند جست وجو می كند. او به تكاپوی حقیقت به كند و كاو در روایات و تاریخ می پردازد. یك مكاشفه درونی در اعماق تاریخ. جابه جا امر والقیس را خود خطاب می كند با بار مسئولیتی البته به مراتب فزاینده تر.
امروالقیس كه عشق و كامروایی را نه برای خود فقط كه برای همگان آرزو می كرد و در پای انتقام جنگ های قبیله ای آن دوران به نفرت و مرگ كشانده شد و او اكنون می خواهد كه دگرگونه عمل كند هر چند می داند وفادارانی كه در آن زمان امروالقیس را مولای خود می خواندند و به جای او می گریستند چه بسا كه اكنون او را به چاه افكنند. «آری دنیا بسی فشرده است. چنین می اندیشم. اگر توانسته بودم از بهت كابوس خود به درآیم، نیز می توانستم بنویسم فاصله تقویمی قرون حتی فشرده تر است از ضخامت مجلد چرمی یك كتاب.»
نقدی بر كتاب آن مادیان سرخ یال، نوشته محمود دولت آبادی
بهرام عباسی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید