دوشنبه, ۱۹ آذر, ۱۴۰۳ / 9 December, 2024
مجله ویستا
موضوع انشاء: یک روز بعد از زلزله تهران را توصیف کنید
انشای من اصلاً شیرین نیست. فقط سعی کردهام به شکل بیرحمانهای واقعی بنویسم. البته راستش را بخواهید در این میان کمی هم مرتکب سرقت ادبی شدهام که از نظر خودم هیچ اشکالی ندارد. در میان این همه سرقت بزرگ که هر روز دارد دور و برمان اتفاق میافتد، یک سرقت ادبی کوچک که دیگر موضوع مهمی نیست.
اصلاً اسمش را میگذارم اقتباس که دهان آدمهای فضول هم بسته شود. فقط جای تأسف است که نام داستان و نویسندهای که از او سرقت و اقتباس کردهام یادم نمیآید. البته خود نویسنده هم اصولاً اهمیت چندانی ندارد.
در این میان فقط انشای من مهم است که باید نوشته میشد. و این هم انشای من:
خوب به خاطر دارم یک روز بعد از زلزله تهران وقتی متوجه شدم هنوز زندهام از خوشحالی میخواستم بال درآورم و به شکرانه خطری که از بیخ گوشم گذشته بود همه آدمها را با مهر و علاقه بغل کنم و ببوسم. تنها چیزی که مانعم میشد شرم و حیا و ترس از کتک خوردن بود. هرچند خیلی زود متوجه شدم ترسم کاملاً بیمورد بوده است.
آن روز همه چنان برای هم مهربانی خرج میکردند که مانده بودم اینها همان آدمهای دیروزند یا معجزهای صورت گرفته که چنین رفتار غیرانسانیای در پیش گرفتهاند. خیلی زود به این نتیجه رسیدم که زلزله هم میتواند یک معجزه باشد. گیرم با کمی دردسر بیشتر. خب البته لحظه وقوع زلزله اصلاً حس خوشایندی ندارد.
به خصوص اگر بیدار باشی. وگرنه توی خواب هر اتفاقی هم بیفتد دیگر افتاده و چه بهتر که خواب به خواب بروی. خیلیها البته در خواب بودند و نفهمیدند چه به آنها رفت و چه شد. اما از بخت بد، من که سالهاست به جنون شب بیداری مبتلا هستم بیدار بودم و همه چیز را از ابتدا تا انتها دیدم و شنیدم و... حالا نه اینکه فکر کنید این ابتدا تا انتها چند ساعت بوده، یا حتی چند دقیقه.
سرجمع که حساب میکردی همهش چیزی بین ۱۰تا۱۵ ثانیه میشد. فقط نمیدانم چرا همان وقت که زمین میلرزید زمان هم هی کش میآمد و تابلوی «ساعتها»ی دالی آونگوار پیش چشمم تکان تکان میخورد. زلزله بعد از نیمه شب اتفاق افتاد. تقریباً حوالی ساعت دو صبح. شاید همه مثل من فکر کرده بودند قیامتی که انتظارش را میکشیدند بالاخره فرا رسیده و در عجب بودند چرا اینقدر بیخبر و بیدلیل! آدمی است دیگر. چون دوپا بیشتر ندارد فکر میکند میتواند هر جور توقعی از هر کسی، حتی قیامت، داشته باشد.
هنوز ثانیههای آخر طی نشده بود که تمام سقف آپارتمان با بار حجیمی از مصالح یک برج ۲۰ طبقه بر سرم بارید و من دیگر نفهمیدم چه شد تا فردای آن روز که خود را سبکبال و پیروز، با حس خوشایندی از رهایی و آزادی از زیر آوار ساختمان بیرون کشیدم و بلافاصله چشمم به دختر عینکی جوان همسایهمان افتاد که نشسته بود روی خرابههای خانهشان و طبق معمول داشت مجلهای ورق میزد و چنان جذب آن شده بود که انگار دارد بوطیقای ارسطو را زیر و رو میکند.
ترجیح دادم چشم تو چشمش نشوم و بیخیال از کنارش رد شوم، چون اولاً همیشه زیادی دماغش را بالا میگرفت و حوصله افادههاش را نداشتم و دیگر اینکه چون با لباس خانگی آنجا نشسته بود میخواستم کمی تریپ درویشی بگذارم و از این حرفها دیگر...
اما همین که چشمش به من افتاد چنان لبخند ملیح و مهربانی روی لبش نشست که فکر کردم آنی به من دل بسته و داشتم از خوشی بال بال میزدم. میخواستم کمی بیشتر آنجا بمانم که اگر اقتضا کند دستی به آتش ببرم چون فکر میکردم حالا وقتش است. اما خیلی زود یادم افتاد از دوست و آشنا هنوز هیچخبری نگرفتهام و تلفنها هم که همه قطع بود و نمیشد تماس گرفت. با این همه خرابی که من میدیدم بعید میدانستم کسی جان سالم در برده باشد. اما نمیدانم چرا ته دلم قرص بود و هیچ نگرانی و غصهای نداشتم.
شاید هم به خاطر دیدن لبخند دختر همسایه بود. یا این احساس که بالاخره زلزله تهران هم آمد و من جان سالم در بردم. خدا را شکر کردم که کسی از خانوادهام تهران زندگی نمیکند که بخواهم دلشوره آنها را هم داشته باشم.
هرچند خیلی زود از این فکر خودم خجالت زده شدم. بههرحال علیرغم میل خودم با دختر همسایه خداحافظی کردم و راه افتادم به طرف میدان توحید که سری به فرهاد بزنم و ببینم اوضاع و احوالش چطور است.
آنقدر ساختمان خراب شده بود که دیگر توی خیابان و بزرگراه جایی برای رانندگی نبود. با وجود این مردم بیخیال خرابیها و استهلاک ماشین و بنزین سهمیه بندی همچنان برای خودشان ویراژ میدادند و در کمال تعجب همه هم خوشحال به نظر میرسیدند و مثل دختر همسایهمان لبخند میزدند. فکر کردم شاید آنها هم به چیزی فکر میکردند که من میکردم.
اینکه بالاخره زلزله تهران هم آمد و.... نرسیده به میدان صنعت ماشینی پیش پایم توقف کرد و بوق زد. فکر کردم راننده نشانیای چیزی میخواهد. رفتم کمکش کنم. هرچند بعید میدانستم توی آن بلبشو آجر و سنگ و سیمان وآهن و بتون پیدا کردن نشانی به این سادگیها ممکن بود. همین که شیشه را پایین کشید قیافه آشنایی به چشمم خورد و بلافاصله او را شناختم. اردشیر بود. از بچههای دوران دانشکده تئاتر که یک وقتی نمایشی از چخوف کارگردانی کرده بود و من هم توی آن نقش یک پیرمرد مریض احوال داشتم که دائم ناله میکرد و هیزبازی در میآورد. سالها بود که اردشیر را ندیده بودم و تقریباً فراموشش کرده بودم.
آخرین خبری که جسته گریخته از او به گوشم خورده بود این بود که هشت سال پیش توی یک مهمانی شبانه از طبقه چهارم پرت شده بود پایین و گویا چند تا از دندههاش هم شکسته بود. اما چیز دیگری از بعد از آن حادثه یادم نمیآمد.
زندگی توی تهران دیگر هوش و حواس برای آدم نمیگذارد. آن هم من که هر روز چیزهای بیشتری از خاطرم میرفت! پریدم توی ماشین و همدیگر را بغل گرفتیم و بوسیدیم و چند تا از آن شوخیهای قدیمی هم که مخصوص خودمان بود کردیم. گفتم: «توهم مثه دختر همسایهمون ضد زلزله شدی؟» خندید و گفت: «من خیلی وقته که ضد زلزله شدم. تو از حالمون خبر نداری.» چیزی نگفتم که بیشتر از این شرمنده نشوم. بلافاصله راه افتادیم. مثل اینکه خودش میدانست کجا قرار است بروم. پس انداخت توی اتوبان و رفت سمت گیشا.
با این که اتوبان مثل همیشه شلوغ بود اما برخلاف انتظارم ترافیک نشده بود و توانستیم خیلی زود به توحید برسیم. از آنجا هم انداخت سمت اتوبان نواب.
وضع ساختمانهای نواب کمی بهتر از جاهای دیگر بود. فقط زمین زیرشان خالی کرده بود و اغلبشان به حالت افقی روی هم یله داده بودند و بعضی که اوضاعشان بدتر بود کاملاً از جا کنده شده و افتاده بودند. فقط نمیدانم چرا از گروه امداد و نجات هنوز خبری نشده بود. مانده بودم حیران که اردشیر چطور میتوانست از وسط آن همه خرابه که تمام سطح اتوبان را پوشانده بود به آن راحتی ماشین را بیرون بکشد.
نگاهی که به دور وبر و رانندههای خندان انداختم متوجه شدم آنها هم دست کمی از او ندارند. بالاخره به هر زحمتی بود نشانی فرهاد را از میان آن همه خرابه پیداکردیم. آپارتمان او هم دست کمی از بقیه نداشت و کاملاً خراب شده بود. اما خودش با خیال راحت نیمه عریان و فقط با یک شلوارک نشسته بود کنار خرابهها پشت رایانه و طبق معمول داشت فیلمهای علمی تخیلی نگاه میکرد. همین که ما را دید فیلم را قطع کرد و خوشحال به طرفمان آمد.
اردشیر را به او معرفی کردم و مثل همیشه اولین سؤالم این بود که: «چرا لختی؟ برو یه چیزی بپوش. زشته...» و اشاره کردم به اردشیر. فرهاد اما مثل همیشه بیخیال گفت: «ول کن بابا، اردشیر که از خودمونه. اتفاقاً چه به موقع اومدین. حوصلهام سررفته بود، بریم بیرون یه گشتی بزنیم؟» با تردید به خرابیهای دوروبر و بعد هم به اردشیر نگاه کردم. او هم حرفی نداشت. باخودم گفتم: «حالا که همه اینقدر راحت هستن چرا من خودمو...؟»
بعد رو به فرهاد کردم و گفتم: «پس تا تو لباس میپوشی...» فرهاد پرید وسط حرفم: «آخه تو این وضعیت لباسم کجا بود؟ همین جوری مییام، بریم.» خواستم بترسانمش: «تو راه گیر میدنا..!» اما کسی به حرفم گوش نکرد و رفتیم به سمت خانه اصغر که همان نزدیکی بود. هرچه گشتیم پیداش نکردیم. حدس زدم باید او هم به دنبال دوست و آشنایی رفته باشد. حسین را ولی دیدم.
طبق معمول داشت توی کاغذ پارههایش میگشت و بازیهای احمقانه برای بچهها طراحی میکرد. به تازگی پولی از من خورده بود و میانهمان شکرآب شده بود. اما همین که دیدمش همه چیز از یادم رفت و صداش کردم.
آمد طرفمان و چون اردشیر را بعد از سالها میدید باهاش احوالپرسی گرمی کرد. نمیدانم چرا اما همان لحظه تصمیم گرفتم بیخیال قرضم شوم. مثل اینکه زلزله به حال من هم تأثیر گذاشته بود. هرچه اصرار کردیم با ما نیامد. فکر میکنم هنوز توی آت و آشغالهایش کار داشت. دوباره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت نارمک که خانه چند تا از دوستانمان آن دور و اطراف بود. اردشیر نمیراند. تقریباً پرواز میکرد.
در همان لحظه فکر میکردم به اتفاقی که چند سال پیش برایش افتاده بود. یادم آمد حتی چند تا از هفته نامههای جنجالی هم درباره آن چیزهایی نوشته و چند نفری هم بازداشت شده بودند. خبرش را فریبا یکی از همدورهایهای دانشگاه به من داده بود که آن روزها برای پایاننامهاش نمایشنامهای مینوشتم. گویا یکی از دندههایش هم بد جور شکسته بود و رفته بود توی کبد و آن را پاره کرده بود. بعد هم بلافاصله به بیمارستان میبرنش.
آشفته بازاری که در تهران درست شده بود تقریباً همه چیز را از خاطرم برده بود چه رسد به خاطرهای مربوط به چند سال پیش که فقط جسته گریخته از آن چیزهایی شنیده بودم. همین طور که غرق فکر بودم، دیدم رسیدیم به خیابان سی متری و بعد هم خانه مسعود. مسعود با محسن و رضا زندگی میکرد و اگر خودش هم خانه نبود حتماً یکی از آن دو نفر بودند.
اما برخلاف انتظارمان هیچ کس آن دور و اطراف نبود. خرابی خانه مسعود و بهطور کل خانههای آن دور و اطراف از باقی جاها هم بیشتر بود. فکر کردم هر سه را از دست دادهایم. اما در همین لحظه یکی از زنهای همسایه که شاگرد کلاس طراحی محسن بود پیش ما آمد و گفت که محسن با مسعود رفتهاند دنبال بقیه و سپردهاند اگر کسی آمد سراغشان در میدان هفت حوض هستند.
توی هفت حوض هیچ کس جز آنها نبود. فرهاد همین که حوض پر از آب را دید پرید توی آن و محسن هم که مثل او همیشه عریان بود به دنبالش. مسعود هم از بیرون تشویقشان میکرد. من به اردشیر نگاه میکردم که عجیب ساکت بود و چهرهاش حالتی روحانی پیدا کرده بود و فکر میکردم به اینکه چطور این همه سال او را تقریباً فراموش کرده بودم و حالا توی این اوضاع و احوال آشفته ناگهان به هم برخورده بودیم.
دوباره یادم افتاد به حرفهای فریبا و چهره ناراحتش در آن روزها و گریهای که پیش من کرده بود، و ناگهان یاد تیتر یکی از روزنامهها افتادم و...«مرگ». شک ندارم که اولین کلمه همین بود: «مرگ...» به سراغ اردشیر رفتم.
دستش را توی دست گرفتم. انگار میخواستم مطمئن شوم که واقعی است. بالاخره دل به دریا زدم و پرسیدم: «جریان اون مهمانی حقیقت داشت؟» سری به نشان جواب مثبت تکان داد. «خدایا! لعنت به این حافظه که ذره ذره به یاد مییاره!» اما ناگهان جرقهای در ذهنم درخشید و همه چیز در خاطرم روشن شد. با ترس و کمی تردید نگاهش کردم و گفتم: «اگه اینطور باشه که تو هشت سال پیش مردی!!» با خونسردی نگاهم کرد و تبسمی سرد و نومیدانه بر لبش نشست: «بله. مثل شما.»
نویسنده : محمد رضا مرزوقی
منبع : چلچراغ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست