دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

داستانهای امثال


داستانهای امثال
با دندان که نمی توان جنگید
مردی با سپر و شمشیر به جنگ رفت و در وسط میدان حریف او را به زانو درآورد. وقتی از او پرسیدند تو چرا کوچکترین حرکتی در مقابل حریف از خود نشان ندادی گفت: یک دستم سپر بود، در دست دیگرم شمشیر. دستم بند بود با دندانهایم که نمی توانستم بجنگم!
در همین مضمون حکایت دیگری هست.
شخصی ترسو. از شدت ترس از شهر خود خارج نمی شد تا روزی شاه او را به پایتخت احضار کرد. وی ناگزیر از شهر خارج شد اما از روی احتیاط شمشیر و سپری نیز با خود برد. در عرض راه یک نفر بایک چوبدستی جلوی او را می گیرد و به راحتی شمشیر و سپر او را از چنگش درمی آورد، ترسو از او خواهش می کند، اقلاً برای آن که به شهر خود برگردد، چوبدستی خود را به او بدهد. راهزن قبول می کند.
ترسو به حیرت می افتد که چگونه این راهزن چوب خود را به او داد چون وی از ترس همین چوب، شمشیر و سپر خود را به او تسلیم کرده بود.
منبع : روزنامه اطلاعات