شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


شکست خوب یا پیروزی بد


شکست خوب یا پیروزی بد
● نقدی به کتاب«سلوک» نوشتۀ محمود دولت آبادی
▪ زاویه دید روایت سوم شخص مفرد است درزمان حال استمراری.
▪ دو نکته ازهمان پاراگراف نخست جلب توجه می کند:الف-شرح تردید.ب-طرزآوردن نام قیس.
الف- شرح تردید:
بازگویی ِ«فقط احساس می کند{...}آن مرد باید برایش آشنا باشد...» و خلق فضایی آمیخته به تردید، رویکرد یک ذهن مأنوس باعوالم قهرمانی به مفهوم نسبیت است. کسی که دچارتردید می‌شود یا افکارش به تردید می‌انجامد در ذهنش مفری برای نفوذ‌پرسش یا پرسش‌ها ایجاد می‌شود. و همین پرسش یا پرسش‌های متعدد است که انسان را ازجهان مطلقیت بیرون می‌کشد. پرسش یکی ازاعمالی است که قهرمان درنتیجۀ‌آن به انسان تبدیل می‌شود. یا بهتراست بگوییم شخصیت. شخصیتی که جزء به جزء شکل می‌گیرد با افکاری سرشارازپرشس‌های متعدد. اما شرح تردید باید شرح جزئیات تردید باشد.
درحالی که دراین روایت، شرح تردید به واقع شرح جزئیات تردید نیست بلکه تکرار صوری آن تردید است و نه تکرار پویا. به دلیل این که حرکت روایت حرکتی زاییدۀ‌عین است ونه ذهن(قدم های تند-یقۀ بارانی بالازده-قوزکرده- فضای مه آلود وپر سایۀ یک شهر اروپایی و...)تمامی جملاتی که ازذهن ناشی می‌شود تنها تکرار یک پرشس است. شاید بهتر است بگوییم ذهن فقط پرسشی را مطرح می‌کند که تنها یک صورت دارد. این صورت واحد وظیفه دارد تا فضایی شک آلود خلق کند. اما انگار ذهن مأنوس با عوالم قهرمانی هنوز آن طورکه باید به بعضی از ارکان اساسی یک نوشتۀ نسبیت‌گرا معتقد نیست. یعنی استفادۀ مطلوب ازذهن متحرک.
ذهنی که ازعین به خود و ازخود به عین می‌چرخد. این با فلاش بک تفاوت دارد. دراصل فلاش بک هم یکی از این چرخش‌ها به حساب می آید. بازگشت ذهنی به گذشته که دراین مدخل جایی ندارد. هر چند می‌دانیم که همۀ این حذف‌ها درواقع از شگردهایی به حساب می‌آید که بی وجود آن حس کنجکاویمان تحریک می‌شود. اما چرا با خواندن این قطعه احساس می‌کنیم راوی یا شاید همان قیس هرگز به علت این شباهت فکر نمی‌کند. یا ماجرایی درحین مشاهدۀ این صحنه برایش تداعی نمی‌شود. ماجرایی که با آن پیرمرد خنزرپنزری فرق داشته باشد. آیا ما باید جاهای خالی را با تصاویری ازبوف کور پر کنیم؟
«اما می تواند احساس کند که او قوز کرده‌است؛ که دست‌ها را فرو برده توی جیب، پنجه‌هایش را مشت کرده و عصب‌هایش منقبض‌اند.»(ص ۶و۷(
و یا ترکیب‌هایی نظیر«سایۀ همیشه» درصفحۀ ۶. با خواندن چنین ترکیب‌هایی این سؤال برای خواننده مطرح می شود که راوی کیست؟ این سایه را چه کسی می بیند؟ آیا خود قیس است. قاعدتاً باید او باشد، یعنی ترکیبی است ساختۀ ذهن قیس. اما با جمله‌هایی مانند:«...آن مرد، طوری کنجکاوی قیس را برانگیخته بود که ...» باز زوایۀ دیدگم می‌شود.
ب-طرزآوردن نام قیس:
طرزظهوراسم قیس دراواخر پاراگراف نخست کتاب بسیارعجیب است. انگاراین مدخل فقط یک بار نوشته‌شده ‌و مکان اسم قیس یکباره وخودجوش برصفحه آمده‌است. آیا نمی توان مکان اسم قیس را به عقب تربرد؟ آیا نمی‌توان آن را مثل جمله‌های قبل ازآن حذف کرد؟معرفی او ناگهانی وعجیب است. چنان که انگار دو نفردرمعرفی او دخیلند: راوی ونویسنده. درواقع همین طرزمعرفی است که باعث شقاق می‌شود. قیس دورتر از راوی به نظرمی‌رسد. حتا می‌توان گفت نویسنده ازمیان راوی و قیس سر برمی‌آورد. چون راوی می‌توانست او را از همان سطراول معرفی کند. اما این کار را نمی‌کند.انگار آن که راوی این روایت است ناگهان ازخواب بیدار می‌شود. در واقع مکان اسم قیس نقطۀ بیداری است. شاید اگر این اسم دراین بخش حذف می‌شد تردید جاری در آن دینامیک‌تربه نظر می‌رسید.
در حالی که تردید به همان صورت مکانیکی پیش می‌رود، می‌رسیم به پاراگرافی که درواقع نوعی خاطره است. خاطره‌ای ازیک زن. در این بخش از نوشته قیس به صورت ذهنی به گذشته باز می‌گردد. اما در این جا سؤال این است که اگر خاطره از ذهن قیس بازگومی‌شود قیس چطور می‌تواند از ذهن آن زن به بازگویی اعمال خودش بپردازد؟
«...توی اتومبیل که نشسته بود واقعاً کلافه می شدازقلاج های دودکه مردبیرون می دادازدهان وبینی،{...}واوخوب می دانست که مردچقدروابسته است به سیگارکه دم به دم داشت فرسوده ترش می کرد...»(ص۱۰)
خاطره ادامه می‌یابد تا به صفحۀ ۱۴ می‌رسیم. در این جا بازگشت به همان صحنۀ قبلی-گورستان وسایۀ همیشه-درست مثل بازگشتی است که در زاویۀ دید اول شخص می‌توان دید. بنابراین، ما هنوز با این سؤال که راوی کیست روبروییم. اگر راوی قیس است‌، بازمی‌گوییم او چطور می‌تواند از ذهن زن اطراف را ببیند؟ اگر راوی نویسنده است‌، پس داستان قیس چه می‌شود؟(۱۴) چرا این خاطره در این جا به پایان می‌رسد؟ آیا این رفت و بازگشت ذهن قیس است یا چنین رفت وبازگشتی به ذهن قیس تحمیل شده‌است؟ اگر این نویسنده است که روایت می‌کند، چرا در صفحۀ ۱۵ یکباره روایتش قطع می‌شود و مردی که«صورت در سیمایش نبود»شروع به حرف زدن می‌کند. باز اگراین نویسنده است که به نفع آن مرد عقب می‌نشیند در واقع این بخش ازحدیث نفس در امتداد روایت مطرح می شود نه به عنوان یک صدای مستقل.
چطورمی‌توان حدیث نفس را دردل متنی قرارداد که از زاویۀ دید سوم شخص بازگو می شود؟ اگر چنین اتفاقی بیفتد نه تنها صدای دیگری پدید نمی‌آید بلکه آن صدای قبلی هم مخدوش می شود. مخدوش شدن یعنی از دست دادن باورپذیری. یا همین «اما»یی که درپایان پاراگراف ظاهرمی شود. این «اما» چنان صدایی دارد که طنینش فرم روایت را متلاشی می‌کند.این صدای کیست؟
کیست که به مردی که«صورت درسیمایش نبود»به اصطلاح اجازۀ حرف زدن می‌دهد؟ چه نویسنده باشد، چه راوی‌، چه قیس، می‌توانستند زمینه را برای حرف‌های او فراهم کنند. چرا یکدفعه شروع به حرف زدن می کند؟ برفرض که «آن مردقوزکرده»خود قیس باشد یا«درست مثل پدر...»ص۱۶. و باز درصفحۀ۱۷ با حروفی که سیاه نیست، همان حرف‌ها ادامه می‌یابد؛ همان لحن و همان تکرارها. (این تکرارها از جنس تکرارهای مختص رمان های مدرن نیست)
با این حال، از صفحۀ ۱۸به نظر می‌رسد که ترکیب‌ها-کلمات سیاه و معمولی- ترکیب‌هایی پذیرفتنی‌اند. چرا که دراین بخش نگاه نگاه قیس است و در ادامه هم نوشته‌ای ازآن مرد برایش به جا مانده‌است. قیس می‌تواند-حتا اگرزوایۀ متن سوم شخص باشد- این نوشته‌ها را بخواند. اما برخی ازاین ترکیب‌ها که در زاویۀ دید اول شخص نوشته شده‌است، به نظر می‌رسد که فرم دیگری می‌طلبد. فرمی که همه چیز را به صورت منطقی سرجای خود بنشاند.
آنچه باعث می شود براین نوشتۀ به ظاهرمعتقد به نسبیت گرایی تأمل کنیم :الف-استفاده از زمان حال .ب-متلاشی کردن داستان نوشته .ج-تلاش اگرچه ناموفق برای خلق صداهای گوناگون .د-ساختارمدور.
تمامی این مواردبالا، یک‌جا، تلاشی است برای دور شدن از فضاهای تک بعدی. اما هم‌چنان که گفتیم میزان موفقیت نویسنده را باید سنجید. به هرحال، چنین تلاشی، فی نفسه، تلاشی ستودنی است. یعنی باتوجه به گذشته، می توان گفت این درواقع یک شکست است؛ یک شکست خوب. اما، به دلیل تناقض و ناهمگونی‌ای که بین این فرم و محتوای آن وجود دارد، می‌توان آن را پیروزی ِآن هم ازنوع بدش دانست. چراکه درهمین فرم مواردی مطرح می‌شود که با فلسفۀ کارهای نو هم‌خوان نیست. برای مثال، عشق آن طور‌ که دراین نوشته می‌آید هیچ سنخیتی با آن مواردی که شکست خوبش نامیدیم ندارد.
عشق را درچنین نوشته‌ای دیگرنباید‌از«عشقه» بگیرند. این نوشته باید«عشقه»ی خودش را بیافریند. یا قیس هرچند قیس عامری را تداعی می‌کند، تنها باید قیس این نوشته باشد. حتا به جرئت می‌توان گفت او را هم بایستی تحت الشعاع قراردهد. حال آن که هرچیزی که مطرح می شود-من حرام شده‌ام یا«من که جنازۀ خود را در بارانی و این چمدان لعنتی دارم دنبال خود می کشم وبا این شال گردن دراز شاید بیننده‌ای، احتمالاً آشنا، را به یاد کالسکه ران آن نعش کش خنزرپنزر بیندازد؛ ریخت و شمایلی که فقط ظاهرش تغییر یافته است درشهری پاکیزه با پیاده روهای پاکیزه و آدم‌های شسته رفته‌ای که هیچ دلیلی وجود ندارد که چیزی ازآن کالسکه چی خنزرپنزری بدانند.(ص ۶۰)-مکبث-ون گوگ و...-این نوشته نه تنها استقلال نمی یابد بلکه زیرچتر آن‌ها پنهان می‌شود.ومهم‌تر این که بحث دربارۀ «من»(ص۹۷) نیز با چنین فرمی هماهنگی ندارد. همین طورتعریف زیبایی. بنابراین، هر جا سخن ازاصل چیزی است آن جا تنها حرف است و صفت سازی-بخش اعظم قسمت های سیاه جزصفت سازی چیزدیگری نیست.
-اگرهم، به قول آن شخصیت، زیبایی صفت باشد رمان بایستی آن را به فعل تبدیل کند؛ به یک کنش پذیرفتنی . ما قطعه‌های زیبای فراوانی می‌بینیم که ارتباط ارگانیک با متن ندارند. برای مثال :یافته شدن ِدونیمۀ گمشده، دونیمه‌ای که پیش ازروزگار قیس عامر ازهم جدا افتاده اند و در پیچ و چرخش های هزاره ها به جستجویی نابخود بارها مرده وزنده شده اندتا سرانجام یکدیگر را بیابند دریک برخورد ناباورانه، خود سخن و معرفتی ست که جز در وجود آن دوکس، زمینۀ باورمندی دیگری نمی‌تواند داشته‌باشد...»(ص۸۰(
این قطعۀ زیبا فقط حرف است. مثل همۀ حرف‌هایی که به صورت کلمات سیاه درجای جای کتاب پراکنده است. چون هیچ کنشی درآن‌ها به نمایش درنمی آید.
و بد نیست به مواردی هم اشاره شود که به نظر می‌رسد بایستی تصحیح شود:«چنانچه» درصفحۀ ۷درجملۀ «او،چنانچه حدس می‌زند، وارد گورستان خواهد شد.»باید چنانکه باشد.یا«کنکاش» (ص۳۷)درجملۀ«چنان که انسانی دچار مالیخولیا درکنکاش گوری به جستجوی جنازۀ خود...»بایدکاوش باشد. و...
بااین همه، به نظر می‌رسد نویسنده کوشیده است رمانی با عناصرمحتوایی، آن هم بسیارقدیمی، درقالبی نوعرضه کند اما باید گفت که قالب نو نگاه خاص خودش را دارد. نمی توان عشق شرقی کهن را درقالبی عرضه کرد که تار و پودش متعلق به دنیایی است که درآن همه چیزدرحال تلاشی است. ببینید داستان را چگونه متلاشی می‌کند. هرچنداین به معنای جانبداری ازچنین جهانی نیست اما حتا اگر قصد تبلیغ عشق را هم داشته باشیم بایدآن را نشان دهیم. ابزارگذشتگان کافی نیست.
علیرضا سیف الدینی
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید