چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
کلیسا
پنجشنبه نزدیك ظهر بود، توی دفتر كارم نشسته بودم كه یكی در زد. سابقه نداشت بدون اینكه منشی اعلام بكند كسی در بزند. فكر كردم كه حتماً منشی جایی رفته. هیچی نگفتم. منتظر ماندم خودش داخل بشود، باز هم صدای در بلند شد، گفتم: بفرمایید.
آهسته دستگیرهٔ در پایین رفت و در باز شد. انتظار دیدن اكرم را نداشتم. یك سالی میشد كه انگشتر من به دستش بود. تا حالا اصلاً به دفترم نیامده بود. تا نزدیك شركت آمده بود ولی داخل نه. از جایم بلند شدم. گل از گلم شكفته بود. میخواستم كمی سر به سرش بگذارم. اما پشیمان شدم. خسته به نظر میآمد. جلوتر آمد. روی یكی از صندلیها نشست. پرسیدم: خوبی؟
ـ آره.
ـ نه نیستی، این آره از صد تا نه هم بدتر بود، مریضی؟
ـ نه!
ـ بابا و مامان؟
ـ نه مسیح، همه خوبیم، دلم گرفته بود. میخواستم باهات حرف بزنم. همین.
ـ همین؟
ـ همین!
ـ خوب، حالا چی شده؟
ـ دیشب یه خواب دیدم.
دستی به موهایم كشیدم و گفتم: خُب، اینكه چیز مهمی نیست. از قدیم گفتهاند خواب زن چپه. انگار نه انگار كه من هم توی اتاق هستم و حرفی زدم. ادامه داد: خواب یك خانه قدیمی را میبینم. توی خواب، خیلی خستهام، خسته و تشنه. تمام دنیا دور سرم میچرخد.
من مات معصومیت اكرم شدم و اصلاً توجهی به حرفهایش نداشتم. پیش خودم فكر میكردم هر كسی ممكن است خواب ببیند و بعید هم نیست كه تحت تأثیر خواب قرار بگیرد. من توی عالم خودم دست و پا میزدم و اكرم هم بیتوجه به من برای خودش داستان تعریف میكرد كه صدای زنگ تلفن، اكرم را ساكت كرد. منشی بود. برای خودشیرینی جلوی اكرم، گفتم: خانم منشی، لطفاً هیچ تلفنی وصل نشود. و گوشی را گذاشتم. اكرم همچنان ساكت به من نگاه میكرد. گفتم: خُب، بعد؟
گفت: مسیح، الان شب سومی است كه این خواب تكراری را میبینم، میترسم امشب باز هم...
اجازه ندادم حرفش را تمام بكند. گفتم: خب، تعریف میكردی.
گفت: خواب میبینم وسط یك بیابان گیر افتادهام، تك و تنها، هر چه جلوتر میروم به امید آدمی، روستایی، بركهای، هیچی پیدا نمیكنم. با هر قدم احساس میكنم به مرگ نزدیكتر میشوم. چشمهایم قدرت دیدشان را كمكم از دست میدهند. پلكهایم سنگین میشوند. تعادلم را از دست میدهم كه ناگهان وسط بیابان كوچهای ظاهر میشود. كوچهای كه از دو طرف آن جوی آب كوچكی رد می شود.
جلوی در بعضی خانهها هم درخت كاشته شده. آن قدر خسته هستم كه بیاراده به سمت جوی آب میروم. اما آنها هم خشك شدهاند. نزدیكترین در را میزنم تا آب بگیرم. اما كسی در را باز نمیكند. در دوم، سوم، ولی هیچكس در را باز نمیكند. به انتهای كوچه میرسم. میخواهم در بزنم. در، نزده باز میشود. یك دختر بچه با موهای بلند در را باز میكند. بدون اینكه من چیز بگویم به من میگوید: خانم اینجا كسی به شما آب نمیدهد. یعنی اصلاً در را برایت باز نمیكند. به او گفتم: خُب تو برایم آب بیاور.
گفت: نمیشود. اجازه ندارم.
گفتم: دارم از تشنگی میمیرم.
گفت: بیا. همراه من بیا
و به سمت در همسایهٔ جلویی به راه افتاد. با دستش به در اشاره كرد. در باز شد. من قبلاً این در را هم زده بودم. با مشت هم زده بودم. كاملاً بسته بود. مطمئنم! گفتم: من هم وارد بشوم؟
گفت: بفرمایید، من در را برای شما باز كردم. من كه اینجا كاری ندارم. شما آب میخواستید. پشت سر دختر وارد شدم. حیاط بزرگی بود. اما خیلی كثیف شده بود. پر بود از برگهای خشك. معلوم بود سالهاست كسی آنجا زندگی نمیكند. دو طرف حیاط با غچه بود. وسط حیاط هم یك حوض بزرگ مربع شكل سنگی بود. ولی آبی نداشت. فقط از برگهای زرد و پوسیده پر شده بود. دختر كوچولو رفت و كنار حوض نشست. دستهایش را كنار هم گذاشت و داخل برگها كرد. دستهایش پر از آب شد. گفت: بفرمایید.
با عجله خودم را به دستهای او رسانم. مگر كف دست یك بچه چقدر آب جمع میشود؟
خیلی تشنه بودم و خیلی هم آب خوردم. اما آب دستهای او تمام نشد و باقی آب را داخل حوض برگرداند. خیلی تعجب كردم. پرسیدم: چطور این كار را كردی؟
گفت: از صاحب قبلی خانه یاد گرفتم.
گفتم: صاحب قبلی، یعنی اینجا الان صاحب هم دارد؟
گفت: تو چطور خانه خودت را نمیشناسی؟
گفتم: خانهٔ من؟
و برگشتم با دست به منزل اشاره كردم. چطور ممكن است؟ میخواستم اجازه بگیرم كه خانه را بگردم. اما دختر كوچولو نبود. چند بار بلند صدایش كردم. ولی جوابی نیامد. پشت درختها، زیر برگهای داخل حوض، همه جا را گشتم. اما نبود. رفتم داخل كوچه. اما كوچهای هم نبود. فقط خانه من و خانهٔ روبهرویی. همان خانهای كه آن دختر از آن بیرون آمده بود. وسط یك بیابان. هوا بیرون آن قدر گرم بود كه حتی نمیشد چند ثانیه هم تحمل كرد. سریع برگشتم داخل و در را بستم. خیلی ترسیده بودم. صدای خشخش برگها تنها صدایی بود كه وحشت سكوت را به هم میریخت.
مانده بودم تنها. به سمت در ورودی خانه رفتم. احساس كردم دو تا سایه بزرگ روی سرم هستند، تمام بدنم خیس عرق شده بود. خیلی میترسیدم به بالا نگاه كنم. پایین را نگاه كردم كه مطمئن شوم سایهای نیست. اما دو تا سایهٔ بزرگ روی زمین بود و به آرامی تكان میخورد. نفسم بند آمده بود. بیاختیار به بالا نگاه كردم. فقط دو تا پرچم بزرگ مشكی بود كه با حركت ملایم باد تكان میخوردند. یك چیزهایی هم روی پرچمها نوشته شده بود. اما من نمیتوانستم بخوانم. ظاهراً به یك زبان دیگر بود. به راهم ادامه دادم تا به در ورودی رسیدم. یك در آهنی سبز با یك شیشهٔ بزرگ و یك تكه كه تمام در را میپوشاند.
دستگیره را فشار دادم كه داخل بروم. اما در باز نمیشد. چند ضربه آرام با پا به در زدم تا در باز شود. اما بیفایده بود. در باز نمیشد. برگشتم تا شاید راه دیگری پیدا كنم. دیدم كه برگها كاملاً پاك شدهاند. حوض پر از آب بود و حیاط پر بود از مرد و زن، با لباسهای مشكی. زنها یك طرف حیاط جمع شده بودند و برای مردها كه كار میكردند. چایی و شربت درست میكردند. مردها هم یا مشغول قصابی بودند یا پای دیگهای بزرگ، غذا میپختند.
درست مثل مراسم ختم بود. ولی صاحب عزا معلوم نبود. كسی بیتابی نمیكرد.، خیلی ترسیده بودم. این همه جمعیت به این سرعت از كجا آمده بودند. تازه، مگر اینجا خانهٔ من نبود؟ خُب، اینها با اجازهٔ كی وارد شده بودند؟ تازه، در را خودم بستم. كی در را برای اینها باز كرده بود؟ كسی هم اصلاً توجهی به من نمیكرد. یك زن از پلهها بالا آمد. داشت به سمت من میآمد. یك سینی چای هم در دستش بود. فكر كردم میخواهد به من تعارف كند. وقتی كنارم رسید، بدون توجه به من، در را باز كرد و صدا زد: آقا!
یك مرد آمد و سینی را گرفت و رفت. زن پشت سرش در را بست و پایین رفت. میخواستم داخل بشوم. اما در قفل بود. با مشت به در زدم و صدا زدم: آقا!
اما جوابی نشنیدم. برگشتم كه از یكی از زنها بپرسم اینجا چه خبر است كه این همه آدم جمع شده، اما هیچ كس آنجا نبود. باز هم حیاط پر از برگ و حوض خالی از آب. دیگر از دیدن این صحنههای عجیب و غریب نمیترسیدم. عادی شده بود. هیچ كس كاری به من نداشت. میخواستم از یكی از پنجرهها وارد بشوم. كه كسی در زد. خیلی خوشحال شدم كه بالاخره یكی با اجازه میخواست وارد بشود. با عجله به سمت در رفتم. در را باز كردم. چند تا مرد پشت در بودند، قوی هیكل و تنومند. با سیبلهای كلفت و كلاه مخملی، درست مثل زمان قاجار، روی صورت یكی از آنها هم جای چاقو و بخیه مشخص بود. پرسید: اینجا نامردی به اسم مسیح زندگی میكنه؟
چیزی نگفتم. گفت: مگه كری ضعیفه؟
گفتم: من زنِ مسیحم.
رو به یكی دیگر از رفیقهایش برگشت و با سر، علامت داد. چنان به در لگد زد كه چند متر آن طرفتر زمین خوردم. سرم شكست. داخل حیاط آمدند و شروع كردند به داد و فریاد. اسم تو را صدا میزدند. یكی از آنها گفت: خاك بر سرت با این شوهرت، كجاست این نامرد؟
رئیس آنها جلو آمد و گفت: از طرف من به مسیح بگو اگر زودتر بر نگرده و با ارباب تسویه نكنه، نمیكشیمش، یه كاری میكنیم كه آرزوی مرگ بكنه.
بیرون رفت. بقیه هم پشت سر او بیرون رفتند. من تو را صدا میزدم. ولی تو جواب نمیدادی. نمیدانستم چه كار باید بكنم. وسط حیاط روی برگها نشستم. بغض گلویم را گرفته بود. اما نمیتوانستم گریه كنم. كه دختر كوچولو وارد حیاط شد. كنار حوض نشست. باز از داخل برگها یك مشت آب بیرون كشید و گفت: نارحت نباش، من خیلی به آنها گفتم كه با تو كاری نداشته باشند. ولی به حرف من گوش نمیدهند. آمد و روی زانوی من نشست. آب را به طرف من گرفت. آن را خوردم. سرش را روی شانهام گذاشت. دیگر نتوانستم تحمل كنم. بغلش كردم. داشتم گریه میكردم كه گفت: اگر زخمت را نبندم میمیری.
بعد یكی از برگهای حوض را برداشت و روی سرم گذاشت. از كار كودكانهاش خندهام گرفت. ولی مثل اینكه خونریزی بند آمد. گفت بهتر است از اینجا بروی و با مسیح برگردی. اگر تنها اینجا باشی خطرناك است. برو! بیرون رفت و در را بست. دویدم كه ببینم كجا رفته، اما فقط خانه من وسط بیابان بود. خانهٔ دختر كوچولو هم ناپدید شده بود. برگشتم كه داخل بشوم، اما از خانهٔ خودم هم فقط یك در باقی مانده بود.
دو طرف در یكدست بیابان بود. باز هم وسط آن بیابان گیر افتادم. آفتاب هم خیال پایین رفتن نداشت. تمام این مدت فقط در یك جا ثابت مانده بود. دقیقاً وسط آسمان. بعد از چند ساعت، باز همان تشنگی و سراب دیدن سراغم آمد. دیگر بیفایده بود. نه كوچهای بود و نه روستایی و نه دختری. بیهوش شدم. دیگر همه چیز تمام شده بود.مانده بودم كه چه بگویم. گفتم: پیش میآید، همه كابوس میبینند. این یك كابوس بوده اكرم. همین و بس.
ـ الان چند شب است پشت سر هم همین یك خواب را میبینم. مطمئنم اتفاق خواهد افتاد. مسیح، چرا آنها توی خواب سراغ تو را میگرفتند؟
ـ چه عرض كنم خانم.
ـ كاری كردی؟ به كسی بدهكاری؟
ـ این چه حرفی است كه میزنی. قرار نیست كه هر كس توی خواب سراغ من را میگیرد من به او بدهكار باشم.
ـ آن دختر، تو را از كجا میشناخت؟ آن مردها چه؟ آنها تو را از كجا میشناختند؟ چرا تو را میخواستند؟
ـ اذیتم نكن اكرم، من از كجا بدانم؟ شما زنها عجب اخلاقهایی دارید! جواب خواب دیدن شما را هم ما باید بدهیم؟ مقصر، خودت هستی. حواست را جمع كن تا از این خوابها نبینی. بابا ول كن این حرفها را. پاشو، میخواهم یك جایی ببرمت كه تا حالا نرفتی. مطمئنم كه هم تو آرام میگیری و هم من.
ـ كجا؟
ـ بریم، توی مسیر برایت تعریف میكنم.
راستش اصلاً تصمیم نداشتم بگویم كجا میخواهیم برویم. تمام مسیر فكر و ذهنم به خواب اكرم بود. خوابش برای من هم آشنا بود. تمام مسیر با اكرم صحبت میكردم. اما از چه موضوعی، نمیدانم. به جایی رسیدیم كه سالها بود سنگ صبور من شده بود. هر وقت از همه كس و همه چیز دلگیر میشدم میآمدم اینجا. هر وقت دلم برای مادرم تنگ میشد سر از اینجا در میآوردم. حتی سالها بود محرّم را در كلیسا میگذراندم. اكرم نمیدانست و حتی نمیتوانست حدس بزند كه ما الان به كلیسا میرویم.
از ماشین پیاده شدیم. خیلی عادی دنبال من حركت میكرد. فكر میكرد به یكی از مغازهها خواهیم رفت. ولی وقتی داخل حیاط كلیسا شدم، او نیامد. یكی جایی گیر كرده بود. بین ترس و بهت. گفتم: چرا نمیآیی؟
ـ كجا؟ اینجا؟
ـ آره، خُب!
ابرویی بالا انداخت و آهسته داخل شد. گفت: اینجا چه كاری داری؟
نمیدانستم باید از كجا شروع كنم. قصهٔ خیلی سختی نبود. شاید خیلیها نمونهاش را دیده باشند. ولی اگر این اتفاق برای خود آدم بیفتد فرق میكند، گفتم: سالها قبل كه هنوز من دنیا نیامده بودم، دقیقاً بیست سال قبل از دنیا آمدن من، یك پسر عمو و دختر عمو با هم ازدواج میكنند. با عشق هم ازدواج میكنند. چند سال میگذرد. اما ...
نمیدانم چه شد. قاب عكس بابام جلوی چشمم آمد. همان قابی كه سالها برایم پدری كرده بود. دست چروكیده مادرم، محله قدیمی، كوچه و همبازیهایم و هزار تصویر واضح و مبهم دیگر.
ـ خب، بعد؟
با شنیدن این جمله به خودم آمدم.
ـ كجا بودم؟
ـ با عشق هم ازدواج میكنند، اما ...
ـ اما میفهمند كه از بچهدار شدن خبری نیست. سراغ دوا و دكتر میروند. چند سال توی بیمارستانها و مریضخانهها عمرشان را سپری میكنند بیهیچ نتیجهای. فامیل و آشناها و طعنههای همیشگی هم شروع میشود. بعد از جواب رد پزشكها، سراغ امامها و امامزادهها میروند حتی كربلا هم میروند، ولی دست خالی بر میگردند. سالها بعد، مادرم برایم تعریف میكرد كه، یكی از همسایهها كه مسیحی بوده به آنها میگوید دست به دامان حضرت عیسی بشوند، آنها هم همین كار را میكنند و همان سال هم صاحب یك پسر میشوند. وقتی پسر دنیا آمد، به احترام حضرت مسیح، نام آن را مسیح میگذارند. پسر كه ده ساله میشود پدرش فوت میكند. ده سال بعد هم مادرش. مادرش سپرده بودكه هر هفته به این كلیسا بیاید و حالا مسیح به قولی كه به مادرش داده بود عمل میكند.
اكر ساكت شده بود. گیج و مات به من نگاه میكرد. مثل اینكه درست متوجه نشده بود. و انتظار توضیح بیشتر را داشت. ولی چیزی نگفت. روی اولین نیمكت نشست و به داستانی كه از من شنیده بود فكر میكرد. میتوانستم حدس بزنم كه به كجای این داستان فكر میكرد. چیز سختی نبود. مگر میشود امام حسین حاجت یك مسلمان را ندهد، ولی حضرت عیسی بدهد؟ خودم هم خیلی به این موضوع فكر كرده بودم. ولی من هم مثل بقیه.
پدر برای من چند تا جا شمعی مخصوص گرفته بود. آدم مهربانی بود. گاهی اوقات به شوخی «حاجی» صدایش میكردم. او هم میخندید. توی كلیسا، همه مرا میشناختند. كار خیلی سختی نبود. شناسیی یك مسلمان قاطی یك كلیسا پر از مسیحی. شمعهایم را روشن كردم و همانجا رو به قبله نشستم. روی زمین نشستم. عادتم شده بود برای آمرزش روح پدر و مادرم دعا كردم و فاتحهای خواندم. توی حال و هوای خودم بودم. هر وقت كلیسا میرفتم و تنها میشدم خیلی به حضرت مسیح فكر میكردم. چرا مرا به اسم او به دنیا راهی كرده بودند؟ مگر امامهای خودمان نمیتوانستند شفا بدهند؟ چرا مسیح؟ هیچ وقت هم پاسخی برای سؤالهایم پیدا نمیكردم. این بار هم مطابق گذشته و بدون هیچ جوابی، فقط با چند دعا از كلیسا خارج میشدم.
از جایم بلند شدم. اكرم هنوز نشسته بود و با تعجب در و دیوار و سقف را تماشا میكرد. به سمت اكرم رفتم. گفتم بهتر است برویم. چیزی نگفت. بلند شد. بیرون رفتیم. از حیاط هم گذشتیم. از كلیسا هم خارج شدیم. ولی چشم اكرم هنوز به كلیسا بود. دوست نداشتم افكارم را به هم بریزم، میدانستم چه حالی دارد، حتماً از خودش یك سؤال میپرسید. بعد ده تا جواب برایش دست و پا میكرد و آخر هم هیچ كدام را قبول نمیكرد. كاملاً خواب و كابوسهای شب قبل را فراموش كرده بود.
داخل ماشین شدیم. ولی چشم اكرم بسته به كلیسا بود. مدتی هم آنجا معطل كردم. میخواستم كنجكاویش فرو كش كند. راه افتادم. آهستهآهسته دور میشدم. هنوز صدمتر دور نشده بودم كه اكرم گفت: برگرد!
ـ كجا؟
ـ كلیسا، برگرد كلیسا!
ـ بگذار برای یك روز دیگر.
ـ نه، الان، زودباش!
داشتم سر و ته میكردم كه گفت: همان دختر كوچولویی كه توی خواب دیدم، رفت داخل كلیسا.
ـ اكرم این حرفها را نزن. بچهها، همه همین شكلی هستند.
ـ نه.
هنوز ماشین كاملاً متوقف نشده بود كه اكرم از ماشین پیاده شد. به سرعت رفت داخل، در فاصلهٔ چند قدمی دختر ایستاده بود. جرئت جلو رفتن را نداشت. فقط او را نگاه میكرد. دختر هم متوجه او شده بود. بندهٔ خدا، او هم گیج شده بود. اكرم با دست اشاره كرد كه بیاید. ترسید. مادر بچه مرا دید و شناخت. خیالش راحت شد. به دختر گفت: برو، نترس مامان!
دخترك به آرامی قدم بر میداشت. در گامهایش دو دلی را میشد احساس كرد. به اكرم رسید. اكرم او را روی زانوی خود نشاند. دستی به موهایش كشید. موهای طلاییای كه به كمر دخترك میرسید واقعاً او را زیبا كرده بود. موهای صافی كه با هر تكان سر دخترك هزار تاب بر میداشت، اكرم گفت: خوبی عزیزم؟ اسمت چیه؟
من گفتم: ماریا، خانوم ماریا.
بعد از من هم، ماریا با لبهای تپلش آهسته و با لهجهٔ بچگانه گفت: ماریا، خانوم ماریا.
تمام سؤال و جواب اكرم همینقدر طول كشید، كه ماریا گفت: من تشنم، شما هم تشنهاید، بریم آب بخوریم!
از زانوی اكرم بلند شد. به سمت حیاط كلیسا به راه افتاد. اكرم خیلی بیتاب شده بود. دلیلش را فهمیدم. همان خواب و قصهٔ آب و تشنگی. مخصوصاً اینكه فكر میكرد ماریا همان دختر خواب اوست. آهسته شروع به گریه كرد. خیلی آهسته، كه حتی لرزش شانههایش را به زحمت میشد احساس كرد. مادر ماریا كه مرا شناخته بود میخواست اكرم را آرام كند. من نگذاشتم. با دست به سمت بیرون اشاره كردم. او هم آمد. ماجرا را برایش توضیح دادم و اكرم را معرفی كردم. خوشحال شد و تبریك گفت. سر گله را باز كرد و گفت: الان چند سالی است كه به ما سر نمیزنید. شیرین خانم خدا بیامرز خیلی دوست داشت عروسی شما را ببیند. خیلی خوب شد كه من شما را با اكرم خانم اینجا دیدم. همین الان با هم به خانه ما میرویم.
گفتم: میدانید كه اهل تعارف نیستم. حال اكرم را هم میبینید. خودم هم كلی كار عقب افتاده دارم. نه اینكه بخواهم دعوت شما را رد بكنم. به دیدهٔ منت. حتماً سر فرصت حسابی زحمتتان خواهم داد. اگر اجازه بدهید كمی اكرم را آرام كنم.
بنده خدا اولین باری بود كه كلیسا میآمد. ماریا هم با لیوان كوچكی كه داشت جلوی من آمد و گفت: عمو این آب را بده به آن خانم، گناه دارد.
آب را گرفتم و ماریا را بوسیدم. آرام كنار اكرم روی زمین نشستم. هنوز گریه میكرد. دستم را روی شانههایش گذاشتم. لرزش شانههایش را احساس میكردم. هم دل میخواست آرامش كنم، هم گریه كردنش را دوست داشتم. از زمین بلندش كردم. لیوان آب را طرفش گرفتم. خواستم اشكهایش را پاك كنم. دستم را تا نزدیك صورت هم بردم. ولی این كار را نكردم. گفتم: ماریا داده.
آب را گرفت، گفتم: این ماریا آن دختر توی خواب تو نیست.
اصلاً توجهی به حرفم نكرد. او را تنها گذاشتم. چند ساعتی گذشت. روی یكی از نیمكتها نشسته بودم. محرم هم نزدیك بود. باید ده روز محرم را در كلیسا میگذراندم. اینجوری احساس میكردم كنار مادرم هستم. اكرم را چه میكردم؟ اگر میخواست محرم با من بیاید و همین داستان تكرار میشد دیگر اكرمی باقی نمیماند. تقریباً هوا تاریك شده بود. باید بر میگشتیم. حال اكرم هم بهتر شده بود.به خودش مسلط بود.دم در وروردی كلیسا ایستادم و اكرم را صدا كردم. متوجه شد كه موقع رفتن است. اعتراضی هم نداشت. سر به زیر به سمت من حركت كرد. به من كه رسید، به چشمهایم خیره شد و چیزی نگفت. یك چیزهایی فهمیدم و خیلی چیزها را نه. از حیاط هم گذشتیم. سوار ماشین شدیم. خیلی خسته بود، چند دقیقه بیشتر طول نكشید كه خوابید.
مقابل منزل جناب سلطانی كه رسیدیم بیدارش كردم. به صورتش خیره شده بودم. متوجه من شد. ولی به من نگاه نكرد. پیاده شد و زیر لب خداحافظی كرد.
روز عجیبی بود، خیلی خسته شده بودم. همانجا داخل ماشین خوابم برد. البته به خودم دروغ گفتم. نمیخواستم از اكرم فاصله بگیرم. دوست داشتم نزدیكش باشم. صبح با صدای تقتق شیشه از خواب بیدار شدم. خود اكرم بود. حالش خیلی تغییر كرده بود. سر صبح خیلی خوشحال بود. در را باز كردم. سوار شد و گفت: بریم!
ـ بریم؟ كجا؟
ـ خانه ماریا!
ـ چه میگویی اكرم؟ سر صبح برویم خانهٔ مردم كه چه؟
متوجه شد كه برای مهمانی رفتن كمی زود است. گفت: خُب، برویم شركت.
ـ بهترین كار همین است كه گفتی. ولی متأسفانه نمیشود.
ـ چرا؟
ـ امروز جمعه است. جمعهها اموات و ارواح هم آزادند. من بروم سر كار كه چه؟
ـ خُب كجا برویم؟
ـ نمیدانم.
بیهدف به راه افتادم. فقط میخواستم با اكرم تنها باشم. اكرم خیلی خوشحال بود. گفتم: چشم شیطان كر، امروز سر حالی. دختر، برای من فیلم بازی نكن. من كه میدانم چه نقشهای كشیدی. پس زودتر بگو.
ـ نه چه نقشهای؟
ـ بگو!
خنده روی لبهایش ماسید. گفت: تو ماریا را از قبل میشناختی؟
«وای نه، باز هم خواب اكرم. گفتم: آره خب، من همیشه كلیسا میروم. مسلماً خیلیها را میشناسم و خیلیها هم مرا میشناسند.
ـ تا حالا به خانهٔ آنها هم رفتهای؟
ـ این سؤالها را برای چه میپرسی؟
ـ هیچی، همینجوری!
ـ همینجوری!
ـ آره، رفتهای یا نه؟
ـ آنها همسایهٔ ما بودند. بچگیها كه خیلی میرفتم. اما اخیراً نه، فقط چند بار آن هم خیلی وقت قبل!
ـ میخواهم مرا هم ببری.
ـ اتفاقاً مادر ماریا هم گفت كه برویم، میرویم.
ـ همین امروز!
ـ اكرم ول كن.
ـ نه، میخواهم خانهٔ یك مسیحی را ببینم.
ـ خانه آنها هم مثل خانههای ماست. فرقی نمیكند.
ـ وقتی كلیسایشان با مسجد این قدر فرق میكند، حتماً خانههایشان هم فرق میكند. میخواهم ببینم.
اگر بیشتر یكی به دو میكردم، اكرم را باید حتماً همین امروز میبردم. پس ساكت شدم. بلكه از فراست رفتن بیافتد. كه اكرم گفت: پس شد همین امروز!
باز هم چیز نگفتم، كه باز گفت: خیلی ممنون.
گفتم: خواهش میكنم.
دیگر چارهای نبود. باید میرفتیم. گفتم: پس نهار را بیرون بخوریم.
قبول كرد.
بعد از نهار را افتادیم. مقداری شیرینی و یك عروسك خرسی هم برای ماریا خریدیم. به كوچه كه رسیدیم، اكرم گفت: این همان كوچهای بود كه تو خواب دیده بودم.
خانهٔ جناب سلطانی بالای شهر بود. ما خیلی پایین آمده بودیم. گفتم: اكرم جان، اینجا همهٔ كوچهها همین شكلی هستند. از ماشین پیاده شد و گفت:من میگویم خانهٔ ماریا كدام است.
و مستقیم به سمت در آنها به راه افتاد. به در كه رسید، گفت: این خانهٔ ماریاست، درست گفتم.
درست گفته بود به سمت در مقابل رفت و گفت: این هم خانهٔ من است.
عرق سردی به بدنم نشست. گفتم: این چه حرفی است كه تو میزنی، قبلی را درست گفتی، دلیل نمیشود كه خانهٔ مردم را هم صاحب بشوی.
برای اینكه بیشتر نپرسد، گفتم: مگر نمیخواهی ماریا را ببینی، خب برویم.
در زدیم. خود ماریا آمد و در را باز كرد. چند لحظه بعد هم مادرش آمد و ما داخل شدیم. وقتی كه نشستیم، آهسته در گوش اكرم گفتم، دیدی خانهٔ اینها هم مثل خانهٔ ماست؟ مادر ماریا هم با یك سینی چای برگشت و بدون هیچ ملاحظهای گفت: خیلی وقت است كه به ما سر نمیزنید. ما را كه فراموش كردهاید. حداقل به خانهٔ خودتان سر بزنید. چند سالی است كه خالی این گوشه افتاده. یاد شیرین خانم به خیر، خیلی در حق ما خوبی كردند. جای مادرم بود.
اوضاع داشت كمكم خراب میشد. یعنی خراب شده بود. برای اینكه بدتر از این نشود گفتم: حال ماریا چطور است؟ آقا حالشان خوب است؟ روز جمعه هم دست از كار و مغازه نمیكشد. خیلی وقت است كه كلیسا نمیآید.
موفق شدم موضوع را عوض كنم. اما آن چیزی كه نباید میگفت را گفته بود. اكرم هم فقط به صحبتهای ما گوش میداد. مطمئن بودم تكتك كلمات را هزار جور برای خودش تجزیه میكند. چند ساعت گذشت. دیگر باید رفع زحمت میكردیم. از جایم بلند شدم، اكرم هم بلند شد و ماریا را بوسید. خداحافظی كردیم و خارج شدیم.
تقصیر خودم بود. باید هماهنگ میكردم. داخل ماشین، از سكوت اكرم فهمیدم كه باید راجع به چه موضوعی توضیح بدهم. چه باید میگفتم. در همان چند دقیقه، هزار راه حل از ذهنم گذشت. ولی نمیشد. دیگر جایی برای كتمان حقیقت نمانده بود. برای اینكه از این ستون به آن ستون رفته باشم، گفتم: چیز مهمی نیست اكرم، برایت تعریف میكنم.
گفت: اگر همین حالا نگویی. میروم از مادر ماریا میپرسم.
من هم گفتم. گفتم: آن دختر عمو، پسر عمویی كه برایت تعریف كرده بودم همین جا زندگی میكردند. در خانه تو. بعد از فوت پدرم، من و مادرم تنها اینجا زندگی میكردیم. همین. این خانه را همهٔ اهالی این محل میشناسند. اینجا هر سال محرمها مراسمی بر پا بود دیدنی. تمام كوچه را سیاهی میزدند. پدرم نذر داشت. هم دههٔ اول محرم و هم دهه دوم خرج میداد. بعد از فوتش، مادرم همین كار را ادامه داد.
هر سال خانوادهٔ ماریا هیئت میآمدند. البته آن روزها مادر ماریا ازدواج نكرده بود. بعد از فوت مادرم، من كاملاً تنها شده بودم. خیلی سنگین بود همه چیزم را از دست داده بودم. درسم را ول كردم و چسبیدم به كار. تمام اموال پدرم هم كه به من رسیده بود. از این محله رفتم. ولی به خانه دست نزدم. همه چیز سر جای خودش است. با چند سالِ قبل هیچ فرقی نكرده. حدس میزنم كه الان درست مثل خوابی كه دیدی شده، همه جا برگی و درهم بر هم. میخواهی برویم داخل، من همیشه كلید این خانه را با خودم دارم.
بر عكس همیشه، گفت: نه، برویم.
بیست روزی از این ماجرا میگذشت. در این مدت، اكرم هیچ حرفی از خواب نمیزد. حتی خوشحال هم به نظر می رسید. امروز روز نهم محرم بود. تمام این نه روز را با اكرم به كلیسا آمده بودم. اكرم گفت: راستی مسیح، چرا ماریا كلیسا نمیآید؟ الان چند روز است كه ما اینجا میآییم ولی از آنها خبری نیست. دلم برای ماریا خیلی تنگ شده.
داشتیم از در كلیسا خارج میشدیم كه ماریا همراه پدر و مادرش وارد شدند. با پدر ماریا احوالپرسی كردم و از اینكه سر زده به خانه آنها رفته بودیم معذرتخواهی كردم. اكرم گفت: دلم برای ماریا خیلی تنگ شده بود. شما چرا اینجا نمیآیید؟
مادر ماریا سرش را پایین انداخت. غم و اندوه به وضوح توی صورتش موج میزد. پدر ماریا گفت: گرفتاریهای زندگی آن قدر زیاد شده كه باید از وقت كلیسا هم بزنیم تا به زندگی برسیم.
گفتم: حق با شماست. این گرفتاریها مسلمان و مسیحی نمیشناسد. همه گرفتاریم. ببین كجا شما را نگه داشتهام. معذرت میخواهم. بفرمایید داخل. اگر اجازه میدهید ما هم مرخص بشویم.
خداحافظی كردیم و رفتیم.
اكرم از ناراحتی مادر ماریا و جواب سرد پدرش از من سؤال كرد. گفتم: این یكی را دیگر نپرس خواهش میكنم.
ـ بگو، من خواهش میكنم!
ـ این حادثه برای خودم هم آن قدر تلخ است كه از شنیدن آن وحشت دادم. طاقت شنیدنش را نداری. كوتاه بیا دختر!
خیلی اصرار كرد. من هم گفتم: برایش تعریف كردم. بیماری لاعلاج ماریا را. اینكه شاید فقط چند مدت دیگر زنده باشد. بیفایده بودن دوا و دكترها را اینكه حتماً بیمارستان بودهاند كه كلیسا نیامدهاند. چشمهای اكرم پر از اشك شد. ولی گریه نكرد. یك چیزهایی هم زیر لب زمزمه میكرد، كه درست متوجه نشدم. بعد گفت: مسیح، ببریمش امام رضا، ضرری كه ندارد.
چیزی نگفتم. مخصوصاً با این خواب اكرم ته دلم هم بدم نمیآمد، اگر چنین كاری میكردم. موافقت كردم. برگشتم داخل كلیسا. من رفتم سراغ پدر ماریا. لازم نبود خیلی صحبت كنم. او تمام ماجرای مرا میدانست. خیلی راحت قبول كرد. اكرم و مادر ماریا هم روی یكی از نیمكتها نشسته بودند. قرار شد همین امشب راه بیفتیم و راه افتادیم.
بیشتر راه را من پشت فرمان بودم. روز بعد، به مشهد رسیدیم. عاشورا بود و شهر مشهد یكدست سیاهپوش. غمی بود كه بیاراده به تمام شهرهای ایران خیمه زده بود. داخل حیاط حرم شدیم. اكرم و مادر ماریا میخواستند همراه ماریا داخل حرم شوند. اما من اجازه ندادم. ماریا را بغل كردم و گفتم: ببین عموجان، صاحب این خانه با حضرت مسیح دوست است. او تمام بچهها را دوست دارد. حتی تو را میشناسد. ماریا برو داخل و سلام كن. بگو آقا، من همسایهٔ عمو مسیح هستم. چند سال قبل عیسی مسیح به عموی من كمك كرد. حالا من آمدهام تا شما به بابای من كمك كنید. عمو گفته كه شما با حضرت مسیح دوست هستید.
الان همه بیرون منتظرند، آنها خجالت میكشند داخل شوند. عمو گفته ما آن قدر به فكر خودمان بودهایم كه تو را فراموش كردهایم. ولی من همیشه كلیسا میروم و برای حضرت مسیح و شما دعا میكنم. عمو گفته كه حضرت مسیح به دوستهای شما كمك كردند. الان دوستای حضرت مسیح از شما كمك میخواهند. بگو آقا، من امروز خیلی ناراحت هستم. امروز دشمنهای شما پدر شما را خیلی اذیت كردهاند. حتی به او آب هم ندادند. كاش من آنجا بودم تا با دخترش بازی میكردم. بگو اگر من آنجا بودم این صلیب طلا را به دخترش میدادم تا یادگاری از من داشته باشد. اینها را به آقا بگو. اگر خودت هم چیزی دوست داشتی بگو.
آقا دوست دارد با بچهها صحبت كند.
به سختی خودم را كنتر كرده بودم. خیلی سخت بود. این قدر بیریا با آقای بزرگی صحبت كردن. خوش به حال بچهها، ولی چارهای نداشتم.
موقعی كه ماریا را داخل حرم فرستادم، بقیه را داخل حیاط نگه داشتم، ماریا رفت و برگشت. ما هم برگشتیم. پدر و مادر ماریا انتظار نداشتند. خود من همن همین طور. نه اینكه به كرم آقا شك كنم. من خودم را میشناختم. گناههای خودم را میدانستم. برای همین كسی را هم به حرم راه ندادم. شاید خود آقا راه نداده بود شاید كه نه، حتماً خودش مانع شده بود.
آن سال گذشت، سال بعد و سالهای بعد هم. حالا كه به موهای سفید خودم نگاه میكنم و به این حیاط بزرگ پر از درخت و حوض وسط حیاط و بچههایم را كه هر یك سر زندگی خودشان هستند و ماریا را كه گاهی با پسرش رضا و شوهرش به خانهٔ ما میآید، دنیای خاطرات گذشتهام را مجسم میبینم، اتفاقات خوشآیند و ناخوشایندی كه برگ برگ دفتر زندگیم را تشكیل میدهد، كاش اكرم هم اینجا بود و میدید.
امین چاپاری پور
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست