جمعه, ۲۳ آذر, ۱۴۰۳ / 13 December, 2024
مجله ویستا

پنج دقیقه دیگه...


پنج دقیقه دیگه...
در پارکی، زن و مردی روی یک نیمکت نزدیک زمین بازی بچه‌ها نشسته بودند.
زن به پسربچه‌ای که لباس قرمز پوشیده بود اشاره کرد و گفت: ”اون پسر منه.“ مرد پاسخ داد: ”پسر خوبی دارین، پسر من هم اونیه که داره تاب بازی می‌کنه.“ بعد نگاهی به ساعتش انداخت و رو به پسرش گفت: ”تاد، موافقی که بریم؟“
تاد با لحنی ملتمسانه گفت: ”فقط پنج دقیقه دیگه پدر، خواهش می‌کنم.“
مرد سری تکان داد و تاد با خوشحالی تمام مشغول تاب خوردن شد. دقیقه‌ها گذشتند. مرد از جا بلند شد و دوباره پسرش را صدا زد: ”الان بریم؟“
تاد دوباره با خواهش گفت: ”پدر پنج دقیقه دیگه، فقط پنج دقیقه.“
مرد لبخندی زد و گفت: ”باشه“.
زن رو به مرد کرد و گفت: ”شما واقعاً پدر صبوری هستین.“
مرد لبخندی زد و جواب داد: ”سال گذشته در نزدیکی اینجا تامی، پسر بزرگ من، در حالی‌که مشغول دوچرخه‌سواری بود توسط راننده مستی کشته شد. من وقت زیادی را با تامی نگذروندم و الان حاضرم دار و ندارم رو بدم تا پنج دقیقه دیگه با اون باشم. بعد از این ماجرا با خودم عهد بستم که هیچ‌وقت چنین خطائی رو در مورد تاد تکرار نکنم. اون فکر می‌کنه که پنج دقیقه بیشتر می‌تونن توپ بازی کنه ولی حقیقت اینکه که من پنج دقیقه دیگه به‌دست می‌آورم تا اونو در حال بازی کردن ببینم.“
همه زندگی حول محور اولویت‌ها می‌چرخد. چه چیزهائی در زندگی برای شما اولویت دارند؟ آیا شما از اون دسته انسان‌هائی هستین که باید چیزهای باارزش و مهمی رو از دست بدهند تا به فکر بیفتند؟!

منبع: اینترنت
مترجم: ناهید مؤمن‌خانی
منبع : مجله موفقیت