یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا


آلاشت نگین زیبای سوادکوه


آلاشت نگین زیبای سوادکوه
تابستان امسال بیش از هر سال و هر جایی راهی شمال شدیم با این تفاوت که در این شمال رفتن‏ها، از دریا رفتن و در هوای دم کرده و شرجی ساحل، و لولیدن لابلای کوچک و بزرگی که بر اندک کرانه‏ی باقیمانده از ساحل خزر می‏خزند! خبری نبود. هر بار هوای خنک و بلکه نسبتا سرد ییلاقات شمال و هربار دیدن جای جدیدی در این کهن دیار را تجربه کردیم.
دو هفته بعد از سفر به ییلاقات املش (گزارش قبلی) فرصتی دست داد تا با همسرم زهره و حامد و آناهیتا، سفری به سوادکوه داشته باشیم. اغلب کسانی که نام سوادکوه را شنیده‏اند از آن به عنوان زادگاه رضاشاه یاد می‏کنند. هر چند که این آخرین نقش تاریخی مهم منطقه است اما این سرزمین روزگار پر فراز و نشیبی در تاریخ ایران داشته که مجال بیان آن از این سفرنامه بیرون است.
ظهر روز پنجشنبه از ترمینال شرق با مینی‏بوس‏های قائمشهر و پرداخت نفری ۲ هزار تومان کرایه راه افتادیم.
حوالی ۵ بعد از ظهر به زیراب رسیدیم. شهر کوچکی که به برکت دانشگاه آزاد و قرار گرفتن در دره‏ای نسبتا وسیع، این سالها رونق زیادی گرفته و پل سفید را که شهری قدیمی است پشت سر گذاشته است. آنجا با استقبال علی و آرش راهی خانه‏ی دانشجویی و باصفای آرش، این جوان نازنین برازجانی شدیم.
دم‏دمای غروب با آرش از یک مسیر سبز و زیبا به امامزاده‏ای بر بالای کوه رفتیم و برای شب به خانه بازگشتیم. چون بار نخستی بود که به قصد بازدید از ییلاقات منطقه به آنجا می‏رفتیم چند برنامه را در نظر گرفته بودیم که انجام دهیم: رفتن به آبشار گزو یا رفتن به لاجیم یا آلاشت و یا دراسله با توجه به وضعیت بنزین و نبود وسیله، راه آلاشت را که مینی‏بوس خطی داشت انتخاب کردیم. با نفری ۵۰۰ تومان رسیدیم آلاشت.
رفتن به آلاشت زحمتی نداشت ولی مشکل اینجا بود که کسی نمی‏دانست کجای آلاشت برای برنامه‏ی طبیعت‏گردی زیباست! دوساعتی در آلاشت چرخیدیم و بعد از صرف ناهار (که مهمان آلاشتی‏های مهربان بودیم) پیاده به طرف پایین راه افتادیم. جاده‏ی آلاشت تا دوراهی زیراب ـ پل سفید ۳۵ کیلومتر است راه ییلاق دراسله هم از ابتدای جاده‏ی آلاشت جدا می‏شود. بعد از یک ساعتی پیاده‏روی با مینی‏بوس گروهی کوهنورد بابلی به دوراهی رسیدیم.
البته همان کرایه‏ی خط را دادیم! علی آقا اصرار کرده بود که شام میهمان خانواده‏ی فرهنگی و باصفای آنها باشیم. شام را پیش از غروب آفتاب خوردیم که زودتر به تهران بیاییم اما تصمیم گرفتیم که شب را در امامزاده‏ای حوالی پل سفید مانده و صبح حرکت کنیم.
امامزاده‏ی روستای ازود در مقابل پل سفید بر اتفاع بلندی واقع بود که چراغ آن شبها از همه جا دیده می‏شد. به این ترتیب صبح از آنجا راهی تهران شدیم. به این ترتیب نخستین سفر به سوادکوه تمام شد؛ سفری که به نظر خودمان ناکام ماند! چون نتوانستیم برنامه‏ی منظمی را پیاده کنیم به همین دلیل تصمیم گرفتیم یک بار دیگر سوادکوه را فتح کنیم!
● رصدخانه آلاشت:‌نخستین رصدخانه مازندران
به همت شهردار و همکارانشان همین امسال، نخستین رصدخانه‏ی مازندران به زیبایی تمام بر فراز این شهر ساخته شده که بازدید از آن واقعاً لذت بخش است. شب پس از بررسی موقعیت خود و برنامه‏های ممکن تصمیم گرفتیم از جاده‏ی جنگلی آلاشت خود را به آبشار گزو برسانیم. با جمع و جور کردن اطلاعات محلی، صبح پس از اینکه وبلاگی برای شهرداری آلاشت درست کردیم با آقای شهردار تا بخشی از راه را آمدیم و سپس از ایشان جدا شده و پیاده مسیر جنگلی را پی گرفتیم. تا یادم نرفته هرکسی را برای یکبار دیدن از آلاشت به این شهر زیبا دعوت می‏کنم.
خوشبختانه وجود امکانات رفاهی، جاده‏ی خوب و پمپ بنزین، سفر را به بدخلق‏ها هم شیرین می‏کند! اگر به آلاشت رفتید به غیر از مسیرهای اطراف سراغ سه چیز را بگیرید: مسجد زیبا و بزرگ آلاشت که در دوره‏ی پهلوی‏ها ساخته شده و دو خانه‏ی قدیمی که مربوط به اجداد رضاشاه است. در اطراف آلاشت هم می‏توانید از امامزاده حسن، ارتفاعات جنگلی و جاده‏های زیبای جنگلی لذت ببرید.
بعد از کلی بالا و پایین رفتن در جاده‏ی جنگلی، بالاخره مسیر برای مدتی سرازیری شد! ساعت از ۴ بعداز ظهر گذشته بود که اتفاق خوب و دور از انتظاری برایمان رخ داد! در جاده‏ای که از هیچ آدمیزادی خبری نبود یکدفعه دو تا نیسان پر از آدم پیدا شد که از قضا مسیر پیاده‏روی ما را با ماشین می‏رفتند. هرچند که ما قصدمان پیاده‏روی در جنگل بود ولی اصلا دوست نداشتیم شب را بدون آنکه بدانیم به کجای راه رسیده‏ایم در جنگلهای بکر و زیبای آنجا بمانیم.
با نیسانی‏های بامرام راهی شدیم. بعد از عبور از روستای کارسنگ، به دو راهی لفور ـ گزو که رسیدم از آنها جدا شده و دوباره پیاده راه افتادیم. ساعت از ۵ گذشته بود و می‏دانستیم که از این دو راهی چیزی حدود ۲۰ کیلومتر دیگر راه مانده تا گزو! خوشبختانه در این بخش از مسیر هم آناهیتا و زهره با یک وانت که زائران امامزاده گزو بودند و من و حامد و یاسر هم با یک لندور (البته کرایه‏ای) به گزو رسیدیم.
به غروب روز جمعه چیزی نمانده بود و زائران گزو دسته دسته با مینی‏بوس و وانت و سواری آنجا را ترک می‏کردند، صحنه‏ی جالبی نبود: انبوهی از زائر خارج می‏شد و تلی از زباله باقی می‏ماند! برای فرار از فضای آلوده‏ی اطراف امامزاده، چند صد متر دورتر در ابتدای جنگل چادر زدیم غافل از اینکه، جمعه شب در پی آن همه آمد و رفت روزانه و زباله ریختنها، آنجا محل ضیافت گرازهاست!
شب پر التهابی را در کنار تعداد زیادی گراز که برای بلعیدن زباله‏ها در اطراف ما می‏چرخیدند، صبح کردیم. البته یاسر بیش از همه اذیت شد چون تا ساعت ۲ نیمه شب پای آتش نگهبانی داد و بعد جایش را به من حامد سپرد. دو ساعتی هم من و حامد که از برخورد با یک گراز کاملا خواب از سرش پریده بود مراقب بودیم و بعد به امید اینکه با روشن شدن هوا گرازها نزدیک‏تر نخواهند آمد به چادر برگشتیم.
صبح بعد از صرف صبحانه راهی آبشار شدیم. نیم ساعت مسیر در دل جنگل و یکباره مواجهه با آبشاری زیبا درون دره‏ای بکر. هرچند که در کم آب‏ترین فصل سال به آبشار رسیده بودیم اما ترکیب آبشار واقعا زیبا بود: ارتفاعی بیش از ۳۵ متر و هوایی خنک که حاصل برخورد آب با صخره‏ها بود. نیم‏ساعتی توقف کردیم یاسر به‏رغم سردی آب، تنی به آب زد.
بعد به طرف امامزاده گزو بازگشتیم تا تصمیم بگیریم که چه کنیم! از آنجایی که مهم‏ترین معضل نبود وسیله بود با جمع‏آوری اطلاعات مسیر پیاده‏روی به جمشیدآباد را انتخاب کردیم. این از معدود دفعاتی بود که با اطلاعات محلی خیلی به مشکل نخوردیم.
از یک راه کاملا بکر که از مرکز جنگل می‏گذشت و ظاهرا هر از گاهی گروه‏های کوهنوردی از آن استفاده می‏کردند (البته بیشتر جای پای گزار دیدیم تا آدم) بیش از دو ساعت پیاده‏روی کردیم تا به یک جاده‏ی جنگل‏بانی که به دلیل افتادن سنگهای بزرگ بخشی از آن غیر قابل استفاده بود رسیدیم.
یک ساعتی هم طبق راهنمایی‏های متولی گزو دراین جاده رفتیم تا از قضا به دو نفر رسیدیم که ظاهرا در کار قاچاق چوب بودند. دیدن آدمیزاد در آنجا برای ما غنیمت بود. البته آنها بیش از ما متعجب بودند و مرتب سؤال می‏کردند که چه سلاحی همراه دارید!؟
محلی هستید؟ و... می‏گفتند غریبه بدون اسلحه این طور به جنگل نمی‏زند! خلاصه با گرفتن اطلاعات جدید و تطبیق آن با راهنمایی‏های قبلی به طرف روستای جمشیدآباد حرکت کردیم. از صبح روز قبل که از آلاشت حرکت کرده بودیم به هیچ آبادی و مغازه‏ای برنخورده‏ بودیم به همین خاطر آذوقه ته کشیده بود و با کمی نان و گوجه‏ای که از زائران گرفته بودیم راه را ادامه دادیم. این پیاده‏روی تا ۵ بعد از ظهر ادامه داشت. مسیر خیلی زیبا، ساکت و گاهی رعب‏آور بود.
هیچکدام از ما چنین تجربه‏ی طولانی از جنگل‏نوردی را نداشت و همین موضوع، گذشت زمان و مسافت را از یادمان می‏برد. خیلی بالا و پایین رفتیم اما با اینکه نیمه‏ی شهریور آفتاب گرمی بر اکثر نقاط ایران می‏تابد، تراکم جنگلها و هوای خنک ارتفاعات مانع از آزار ما شد.
نزدیکی جمشیدآباد همان دو نفری که در ابتدای راه دیده بودیم با وانت به ما رسیده و تا جاده‏ی اصلی زیراب ما را با خود بردند. از آنجا هم با یک مینی‏بوس به زیراب رفتیم. هوا کاملا تاریک شده بود که به زیراب رسیدیم. نکته‏ی خیلی جالب سفر این بود که اگر هر یک از وانت‏هایی که در جای جای سفر به داد ما رسیدند را از برنامه حذف می‏کردیم معلوم نبود که کارمان به کجا می‏کشید! خستگی زیاد و نبود وسیله ناچارمان کرد که شب را در زیراب بمانیم.
یاسر که شب بعد در لاهیجان به یک عروسی دعوت بود شبانه با یک راننده‏ی تریلی همسفر شد و به تهران رفت. ما چهارتا هم درایستگاه راه‏آهن بساط کردیم که شاید جایی در قطار پیدا کنیم که متاسفانه نشد و صبح روز چهارم با کمی دردسر به فیروزکوه و از آنجا به تهران رسیدیم و آخرین سفر تابستان را به این شکل تمام کردیم.
دو هفته بعد از سفر نخست با همان ترکیب و این بار با همراهی یاسر. پنجشنبه صبح در صف طولانی مسافران قائمشهر ایستادیم و بعد از دو ساعت منصرف شدیم! به اتوبوس کهنسالی که راهی فیروزکوه بود پناه آوردیم و از آنجا هم با مینی‏بوس دیگری خود را به زیراب رساندیم. بدون معطلی در زیراب لندور آقای بدخشان را کرایه کرده و با دو هزار تومان کرایه‏ی اضافی (نفری هزار تومان کرایه‏ی لندور از زیراب تا آلاشت است) به آلاشت رسیدیم.
چون از قبل با شهردار آلاشت آقای جمشید ابراهیم‏نژاد تماس گرفته و آمدن خود را خبر داده بودیم با استقبال گرم این مرد نازنین مواجه شدیم. ایشان با سخاوت و محبتی بی‏حد ما را در یکی از سوئیت‏های مبله و مجهزی که شهرداری برای اسکان مسافران در آلاشت ساخته و شبی ۵۰ هزار تومان اجاره‏ی آن است، به رایگان، جای داد.
یکی دو ساعتی مانده به غروب جناب شهردار با اتومبیل خود ارتفاعات آلاشت، سرچشمه، جاده‏های جنگلی اطراف و مسیر جنگلی لفور را به ما نشان داد. شبهای آلاشت نیز بسیار زیباست. ما دو ساعتی از شب را به پیاده‏روی در این دهکده‏ی کوهستانی که از سال ۱۳۵۲ لقب شهر بر خود گرفته سپری کردیم.
http://natureiran.persianblog.ir