پنجشنبه, ۱۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 6 February, 2025
مجله ویستا
خاورمیانه از دیدگاه مکتب انگلیسی
●مقدمه
هدف کلی این مقاله ترسیم خطوط کلی عناصر نظری، و تا حدودی تاریخی، یک طرح پژوهشی است که هدفش بهکارگیری مفاهیم ساختاری اجتماعی نظریه مکتب انگلیسی در مورد خاورمیانه و بهویژه یافتن پاسخ به این پرسشها است که
۱. آیا در منطقه خاورمیانه ساختارهای اجتماعی مهم، متمایز و بینالمللی به یکی از شکلها یا هر دو شکل موردنظر مکتب انگلیسی، یعنی جامعهای از دولتها، یا یک جامعه ”جهانی“ که اصل و منشاء آن در ملتها و بازیگران غیردولتی منطقه است، وجود دارد یا نه؛
۲. اگر چنین ساختارهائی وجود دارند، قدرت آنها چقدر است، و چقدر متمایز از ساختارها در سطح جهانی هستند؛
۳. تمایل این ساختار [در خاورمیانه] با ساختارهای جهانی و سایر ساختارهای منطقهای و نیمهجهانی چگونه است؟
هدف من در این مقاله تشریح چارچوب تحلیلی این پژوهش و شرح اجمالی تصورات اولیه درباره آنچه که میتوان از این پژوهش یافت و چگونگی پیش بردن آن است. در بخش اول مقاله به مسائل نظری ناشی از کاربرد مفاهیم مکتب انگلیسی در سطح نیمهجهانی میپردازم، و در بخش دوم جایگاه خاورمیانه را در چارچوب جامعه بینالمللی و جهانی در سطح جهانی مشخص میکنم.
●بهکارگیری مفاهیم مکتب انگلیسی در سطح نیمهجهانی:
▪موضوعهای نظری
در ادبیات مکتب انگلیسی، اعم از ادبیات کثرتگرا یان، و همبستهانگاران، مظاهر نیمهجهانی و منطقهای ساختار اجتماعی بینالمللی یا به حاشیه رانده شدهاند یا با آنها مخالفت شده است، و منتقدان استدلال کردهاند که این موضعگیری هم به لحاظ نظری غیرقابل دفاع و هم برای نظریه مکتب انگلیسی زیانبار است (Zhang ۲۰۰۲: ۶-۷, Buzan ۲۰۰۴:۲۰۵-۱۲).
مسئله بنیادین یافتن مقیاس یا مقیاسهای مناسب برای اندیشیدن درباره جوامع میاندولتی، میانانسانی و فراملیتی است. در اندیشه کلاسیک مکتب انگلیسی، نگرانی در مقیاس جهانی ناشی از آمیزهای از تاریخ گسترش جامعه بینالمللی اروپائی، نفوذ اصول هنجاری جهانی در نظریه سیاسی؛ ترس تقویتشده با جنگ سرد از متزلزل شدن تغییرات جهانی توسط تحولات نیمه جهانی؛ و نادانی نسبت به تحولات عینی جامعه بینالمللی در اقتصاد جهانی بود. بحث این بخش این است که این بینتوجهی به سطح نیمهجهانی ساختار اجتماعی غیرضروری و بیهوده است. در قلمرو میاندولتی، تعریف کلاسیک مکتب انگلیسی از جامعه بینالمللی، به ”گروهی از دولتها (یا، به شکل کلیتر، گروهی از اجتماعات سیاسی مستقل)...“ اشاره میکند و این تعریف مسئله مقیاس را کاملاً باز میگذارد. در مورد قلمروهای میان انسانی و فراملیتی، بول در تعریف خود از جامعه جهانی، برخلاف تعریفش از جامعه بینالمللی، شرط جهانی بودن را مشخص میسازد:
استنباط ما از یک جامعه جهانی صرفاً درجهای از تعامل که همه بخشهای اجتماع انسانی را به یکدیگر پیوند میدهد نیست، بلکه احساسی از منافع و ارزشهای مشترک است که بر مبنای آنها میتوان قوانین و نهادهای مشترک را ایجاد کرد. مفهوم جامعه جهانی، در این معنا، دربرگیرنده کل تعامل اجتمای جهانی است همانگونه که مفهوم ما از جامعه بینالمللی دربرگیرنده مفهوم نظام بینالمللی میباشد (Bull ۱۹۷۷: ۲۷۹).
هیچیک از دو تعریف کاملاً دقیق نیست، و بحث من این است که منطق حکم میکند ساختارهای اجتماعی، یعنی هم ساختارهای میاندولتی و هم ساختارهای ”جهانی“ در هر دو سطح جهانی و سطح نیمهجهانی وجود داشته باشند.
ابتدا به قلمرو جامعه میاندولتی میپردازیم، مسلماً یک جامعه میاندولتی کثرتگرا در مقیاس جهانی و در واقع مبتنی بر پذیرش جهانی نهادهای اصلی وستفالیائی نظیر حاکمیت، سرزمین، دیپلماسی و حقوق بینالملل وجود دارد. ولی به همان اندازه نیز مسلم است که این جامعه جهانی به درجهای کاملاً مشخص به شکلی نابرابر توسعه یافته است. از نظر استعاره معروف ”جعبه تخممرغ“ و ینسنت در مورد جامعه بینالمللی (که در آن دولتها به تخممرغ و جامعه بینالمللی به جعبه تشبیه شدهاند)، میتوان این نابرابری را بهعنوان ماهیتابهای از (تخممرغهای) نیمرو تلقی کرد. اگرچه تقریباً تمام دولتها در این نظام به یک جامعه میاندولتی پراکنده و کثرتگرا (لایه سفیده تخممرغ) تعلق دارند، ولی مجموعههای نیمهجهانی و یا منطقه موجود دارند که بر روی آن لایه قرار دارند که هم از عرصه جهانی متراکمتر هستند. و هم تا حدودی بهطور جداگانه به شیوههائی متفاوت از یکدیگر توسعه یافتهاند (زردههای تخممرغ)، برای مثال، اتحادیه اروپا و آمریکایشمالی هر دو بهعنوان جوامع میاندولتی نیمهجهانی محسوب میشوند، که در درون خودشان متراکم توسعه یافتهاند. تلاشهای نه چندان زیادی را که برای ایجاد جوامع میاندولتی/بینالمللی از طریق گسترش توسعه اقتصادی مشترک صورت گرفته است میتوان در بازار مشترک جنوب و دیگر همکاریهای اقتصادی منطقهای مختلف یافت. فراتر از این تلاشهای منطقهای میتوان گونههائی بزرگتر، پراکندهتر و نامنسجمتر از همان جوامع را یافت که با عنوان ”غرب“ یا ”جامعه آتلانتیک“ (Buzan and Gonzalez-Pelaes ۲۰۰۵) یا ”آسیا - پاسفیک“ شناخته میشوند، و با نگاهی به ترتیبات آسهآن، یا در میان دولتهای اسلامی یا جامعه غرب میتوان شکلهای متفاوتی از قدرتمندی نسبی را در مقایسه با عرصه جهانی یافت که منعکسکننده توجه بیشتر آنها به ارزشهای سیاسی و / یا فرهنگی است. بنابراین، شواهد تجربی محکمی، بهخصوص در بخش اقتصادی و نیز در بخشهای دیگر وجود دارند، که نشان میدهند جوامع دولتی در سطح نیمهجهانی بهطور مشخصی بسط و گسترش یافتهاند.
اگر به قلمروهای میان انسانی و فراملیتی بپردازیم، ضرورت پرداختن به سطح نیمهجهانی نیز آشکار میشود. جامعه میان انسانی عمدتاً مربوط به هویت جمعی است (Buzan ۲۰۰۴: ۱۱۸-۳۸). اغلب هویتهای ملی، همانند هویتهای مذهبی و تمدنی، به میزانی چشمگیر از نظر جغرافیائی گردهم آمدهاند. چون تکتک انسانها اغلب بهطور همزمان بیش از یک هویت دارند، مسئله این است که چگونه الگوهای توزیع (هویت) در هم تداخل میکنند، و کدام یک بهعنوان بسیجکننده یا توجیهکننده کنش سیاسی اولویت مییابد.
بعضی از هویتها در داخل سایر هویتها جای میگیرند، نظیر عروسکهای روسی (مثلاً، دانمارکی داخل اسکاندیناوی، [اسکاندنیاوی] داخل اروپائی، [اروپائی]، داخل غربی)، در همین حال هویتهای دیگری ممکن است نسبتاً پراکنده و الگوهای پیچیده تداخل داشته باشند (مثلاً، هویتهای مذهبی در رابطه با هویتهای قومی - ملی). با نگاه کردن با قلمرو میانانسانی با این عینک، آنچه را که انسان، در یک تصویر کلی، میبیند، یک رابطه معکوس بین مقیاس از یک طرف، و شدت هویت مشترک از طرف دیگر است. خانوادهها، قبایل، عشایر و ملتها اغلب به شدت هویدا و نمایان هستند، در حالیکه نوع بشر، یا اعضاء اکوسیستم سیارهای هنوز نمود کمرمقی دارند (هر چند که در گذشته بسیار نزدیک همین نمود هم وجود نداشت). استثناءهائی در این الگو وجود دارند. بعضی از هویتهای ملی شمار عظیمی از مردم و سرزمینهای وسیعی را دربرمیگیرند. تعداد اندکی از مذاهب، عمدتاً مسیحیت و اسلام، توانستهاند اجتماعات پراکنده ولی وسیع از هویت مشترک ایجاد کند. برخی تمدنها (غرب، کنفسیوسی) نیز چنان اجتماعاتی را ولی با شدت کمتر بهوجود آوردهاند. در مورد هویت، هنوز تنگنظری حاکم است. هویت در مقیاس جهانی، بهرغم پیشرفتهائی در زمینه ایجاد مقیاسی بزرگتر، هنوز به شدت ضعیف است. در خصوص هویت، بهاصطلاح ”زردههای“ نیمهجهانی روی شالوده نازک و بسیار جدید بهاصطلاح ”سفیده“ای قرار دارند که با پذیرش عمومی برابری همه انسانها فراهم شده است. قبل از شروع استعمارزدائی وسیع پس از جنگ جهانی دوم، قرار دادن انسانها بهطور رسمی و قانونی در طبقات مافوق و مادون به لحاظ نژاد، فرهنگ، کاست یا روابط ارباب - رعیتی، عملی عادی بود.
جامعه فراملیتی تقریباً به لحاظ تعریف کمتر از جامعه میاندولتی یا میانانسانی تابع طبقهبندی جغرافیائی است. معهذا، و باز هم بهطور بسیار کلی براساس یکی از دیدگاهها، تراکم زیادتری از هنجارها، قواعد و نهادها در مقیاسهای کوچکتر یافت میشوند تا مقیاسهای بزرگتر. باشگاهها، شرکتها، لابیها، انجمنها و نظایر آنها همگی اغلب در سطح محلی به شدت سازمانیافتهتر از سطح جهانی هستند. بهدست آوردن مقیاس بزرگ، حتی جهانی، در قلمرو فراملیتی جامعه، به شیوهای فوقالعاده پراکنده امکانپذیر است. برای مثال، شبکه پژوهشگران علاقهمند به مکتب انگلیسی، در بهترین حالت بیش از چند صد نفر نیست، ولی با داشتن ”اعضاء“ در تمام قارهها میتوان بهطور موجهی ادعا کرد که یک شبکه ”جهانی“ است. پاسخ به این مسئله که توسعه ظرفیت تعاملی نظیر اینترنت بیشتر از پیشرفتهای جهانی پراکنده در قلمرو فراملیتی حمایت میکند، یا توسعه کنشگران غیردولتی نیمهجهانی/منطقهای را نیز تقویت میکند. تنها از طریق شواهد تجربی امکانپذیر است.
بهطور خلاصه، سطح نیمهجهانی به شدت در قلمروهای میاندولتی و میانانسانی، و شاید در قلمرو فراملیتی، اشغال شده است. تکرار دیدگاه ویلیامز (Wiliams ۲۰۰۱) جالب است که براساس آن سطح جهانی بهطور قابل قبولی فقط در قلمرو میاندولتی کاملاً توسعه مییابد. ساختار دیپلماتیک و سیاسی جامعه بینالمللی جهانی، و رژیمها و نهادهای اقتصاد جهانی، همگی با هم چشمگیرتر و واقعیتر از نمود ضعیف هویت مشترک نظیر نوع بشر یا چشمانداز دور یک جامعه فراملیتی خالص هستند.
مکتب انگلیسی، با نادیده گرفتن تحولات نیمهجهانی، مفهوم ضعیفی از کل ایده جامعه بینالمللی/جهانی را حفظ کرده است. جامعه درجه دوم در سطح جهانی تقریباً جامعهای ناگزیر پراکنده است، ولی تحولات نیمهجهانی میتواند کاملاً متراکمتر باشند. کل چارچوب جوامع میاندولتی، میان انسانی و فراملیتی باید بهعنوان کنش متقابل بین سطوح نیمهجهانی و جهانی تلقی شود.
اگر اعتبار کاربرد مفاهیم ساختار اجتماعی مکتب انگلیسی را در مورد سطوح جهانی و نیمهجهانی بپذیریم، آنگاه سه مجموعه از مسائل نظری مطرح میشوند. مجموعه نخست مربوط به رابطه بین قلمروهای میاندولتی و غیردولتی در هر مورد خاص از سطح نیمهجهانی/منطقهای ساختار اجتماعی بینالمللی، مجموعه دوم مربوط به تأثیر متقابل بین ساختارهای اجتماعی در سطح منطقهای یا نیمهتجهانی و ساختارهای اجتماعی در سطح جهانی، و مجموعه سوم مربوط به تأثیر متقابل بین و میانساختارهای اجتماعی مختلف در سطح منطقهای/نیمهجهانی است.
● رابطه محلی بین قلمروهای میاندولتی و غیردولتی
درباره رابطه محلی بین قلمروهای میاندولتی و غیردولتی دو بحث متشابه وجود دارند. بحث نخست، عقیده رایج در ادبیات مکتب انگلیسی است که براساس آن فرهنگ مشترک بنیانی مهم و شاید حتی لازم برای جامعه میاندولتی است. همانگونه که وایت (Wight ۱۹۷۷:۳۳) میگوید: ”باید بپذیریم که نظام دولتها (یعنی جامعه بینالمللی) بدون ذرهای وحدت فرهنگی در میان دولتهای عضو بهوجود نخواهد آمد“. یونان باستان و اروپای مدرن نمونههای اصلی این رابطه هستند. در مورد اروپا، این پیوند با وحدت فرهنگی این نگرانی را در ادبیات مکتب انگلیسی بهوجود آورده است که گسترش جامعه بینالمللی از اروپا به جهان با وارد شدن مقداری تنوع فرهنگی [به اروپا] که برای هنجارها، قواعد و نهادهای مشترک [اروپا] بالقوه زیانبار است آن را تضعیف کرده است. تا اندازهای که این امر درست باشد، میتوانیم انتظار یافتن جوامع میاندولتی متراکمتر و مستحکمتری را در مقیاسهای نیمهجهانی که با فرهنگ مشترک تعیین شدهاند داشته باشیم. این یکی از دلایل نگریستن به خاورمیانه است، یعنی جائیکه عربیت و اسلام، هر دو، بنیانهای فرهنگی مشترک احتمالی را فراهم میکند.بحث دوم که قلمروهای میاندولتی و غیردولتی را بههم پیوند میزند از نوشتههای وِلِر (Weller ۲۰۰۰-۶۴-۸) سرچشمه میگیرد. او خاطرنشان میسازد که رابطه بین جامعه (Society) و اجتماع (Community) بهنحو قابلملاحظهای بستگی به این امر دارد که آیا مرزهای جغرافیائی آنان یکی یا متفاوت است. یکسانسازی جغرافیای جامعه و اجتماع بهطور قطع منطق اصلی برای پیدایش دولت ملی بوده است. در جائیکه اجتماع و جامعه فضای یکسانی را اشغال میکنند، نظیر دولت ملی کلاسیک، عنصر هویت (مثلاً ملتگرائی) بهخوبی میتواند نقشی مهم در متعادل ساختن اثرات تفرقهافکنانه جامعه و سیاست (مثلاً تضاد طبقاتی ایجاد شده توسط اقتصادهای سرمایهداری؛ نیاز به احزاب سیاسی برای بازی کردن نقش مخالف وفادار و در مواقعیکه بیرون از قدرت هستند) بازی کنند. اما در جائیکه هویت و جامعه در فضای یکسانی نیستند، مثلاً در محیط مسئلهساز کنونی جهانی شدن، آنها کاملاً میتوانند نیروهائی متضاد باشند (مثلاً واکنشهای ملتگرایانه در برابر لیبرالیسم اقتصادی). این بحث، ادعای مکتب انگلیسی را تأیید میکند که وجود اجتماع، شکلگیری یک جامعه درجه دوم از دولتها را تسهیل میکند. اینکه آیا این موضوع برعکس هم عملی است یا نه، یعنی جامعهای از دولتها لزوماً یا حتی معمولاً بهسوی شکلگیری اجتماع میانجامد یا نه مسئلهای ست که جای بحث زیادتری دارد و نگرانی مکتب انلگیسی را درباره ضعف فرهنگ مشترک که شالوده جامعه بینالمللی جهانی کنونی است مورد تأیید قرار میدهد. این رابطه بین فرهنگ مشترک و جامعه دولتها باید به اندازهای که در مقیاس جهانی مهم است در مقیاس نیمهجهانی هم اهمیت داشته باشد، یعنی برای مثال همانند این مسئله که چگونه همگرائی اروپا را با سرعت پیش برد وقتیکه مکانیسمهای میاندولتی سریعتر از معنای نسبتاً ضعیف هویت اروپائی در میان مردمان اتحادیه اروپا توسعه یافتهاند. نظریه نگرانکننده ”برخورد تمدنهای“ هانتینگتون (۱۹۹۶) در اینجا قرار میگیرد و با اوجگیری ایمنسازی غرب در برابر جهان اسلام که پس از بازده سپتامبر شروع شد، هشداردهندهتر شده است. بهعلاوه تحت عنوان ”برخورد تمدنها“ موضوعاتی نظیر ارزشهای آسیائی و ”شیوه آسهآن“ پانعربیسم، پاناسلامیسم، و پانآمریکائیسم و تمام تلاشهای دیگری که یک خصوصیت سیاسی را به یک منطقه فرهنگی نسبت میدهند قرار دارند.
بهطور کلی، همه اینها را میتوان بهعنوان چگونگی تأثیر جغرافیای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی بر روی یکدیگر تلقی کرد. ولی در سطح کلان، توجه بر رابطه بین الگوهای بزرگتر در قلمرو میانانسانی و ساختارهای اجتماعی جهانی و نیمهجهانی در قلمرو میان انسان پیروی میکنند، همانگونه که بهنظر میرسد اینکار را، مثلاً، در مورد ”غرب“ انجام میدهند، و اگر این چنین است این دو عامل چقدر از نزدیک با هم پیوند دارند؟ آیا جوامع بینالمللی در سطح دولتی متناظر با سایر مناطق فرهنگی و تمدنی نظیر اسلام یا دنیای غرب وجود دارند؟
فرضیه تلویحی وِلِر این است که هویت از یک طرف، و نظامهای روابط قراردادی عقلانی از طرف دیگر، وقتیکه فضای سرزمینی یکسانی را اشغال میکنند، به آسانی یکدیگر را تقویت میکنند، و وقتی فضای سرزمینی یکسانی را اشغال نمیکنند زمینههای ستیز و اختلاف را فراهم میکنند. این عقیده، و فرض همراه آنکه سه قلمرو عموماً در هر ساختار اجتماعی در مقیاس بزرگ حضور دارند، ظاهراً نقطه شروع بسیار خوبی برای تقریباً هر پژوهشی در ساختار اجتماعی نظام بینالملل در هر سطحی است.
● تأثیر متقابل جهانی و میانمنطقهای ساختارهای اجتماعی
دومین و سومین مجموعه موضوعهای نظری را میتوان با هم در نظر گرفت. مجموعه دوم مربوط به تأثیر متقابل بین ساختارهای اجتماعی در سطح منطقهای یا نیمهجهانی و آن ساختارها در سطح جهانی است. موضوع سنتی مکتب انگلیسی، که به شدت متأثر از شرایط دوران جنگ سرد بود، این بود که جوامع بینالمللی نیمهجهانی همانند جوامعی که شرق و غرب معرف آنها بودند ناگزیر درگیر مبارزه برای تسلط بر جهان خواهند شد، و در این روند جامعه بینالمللی را در سطح جهانی ویران خواهند کرد تا وقتیکه یکی از آنها پیروز بیرون بیاید. مجموعه سوم در مورد تأثیر متقابل بین و میان ساختارهای اجتماعی در سطح منطقهای/نیمهجهانی است. چون ادبیات سنتی مکتب انگلیسی به سطح نیمهجهانی زیاد توجه نکرد و، تقریباً بهطور انحصاری به سطح جهانی پرداخت، تا امروز پیشرفت اندکی در این حوزه داشته است.
نقطه شروع بحث من به زیر سؤال بردن این فرض است که جوامع بینالمللی نیمهجهانی به خودی خود باید در رقابت برای کسب موقعیت جهانی باشند. شواهد جامعه بینالمللی معاصر طیف بسیار وسیعتری از احتمالات تأثیر تحولات نیمهجهانی بر یکدیگر و بر جامعه میاندولتی جهانی را نشان میدهد. همانگونه که در استعاره تخممرغهای نیمرو تأکید میشود، هیچ حق انتخاب آسان ”این یا آن“ در مورد تحولات جهانی و نیمهجهانی وجود ندارد. در نظام بینالملل معاصر، همه در جامعه میاندولتی جهانی پراکندهتر سهیماند، و تحولات نیمهجهانی بر روی آن استوار هستند. وقتیکه جوامع میاندولتی نیمهجهانی به دنبال یافتن قواعد همزیستی با یکدیگر در سطح جهانی برمیآیند، پیدایش کثرتگرائی درجه دوم امکانپذیر است. کلید ظهور این کثرتگرائی درجه دوم خواست ابراز و حفظ مناطق اختلاف فرهنگی و سیاسی بدون تلاش برای مسلط ساختن آنها در سطح جهانی است. مناطق فرهنگی که علت پیدایش آنها ایدئولوژیهای جهانشمول است. نظیر مناطق فرهنگی در دوران جنگ سرد، ممکن است برای تسخیر سطح جهانی به رقابت با یکدیگر برخیزند. ولی مسلماً هیچ دلیلی خودبهخودی (به غیر از یک تعهد ایدئولوژیکی به دیدگاه سیاست مبتنی بر قدرت از جهان) برای هرگونه فرضی بر این اساس که تحولات نیمهجهانی باید درگیر این رقابت شوند وجود ندارد. اندیشههای فرهنگی نیمهجهانی نظیر ”ارزشهای آسیائی“، ملتگرائی هندو یا پانعربیسم تقریباً بنا به تعریف خود جهانشمول نیستند، و بنابراین میتوانند کاملاً در یک اندیشه کثرتگرای همزیستی قرار بگیرند. چیزی مانند اسلام، یا در روزگاران پیشتر مسیحیت، در جائی بینابینی قرار میگیرد و این احتمال وجود دارد که اندیشهای جهانشمول یا اجتماعگرا تعبیر شود.
استعارهٔ تخممرغ نیمرو نشان میدهد که جوامع نیمهجهانی بر روی ”سفیده“ که معرف سطح جهانی است قرار میگیرند و در آن سهیم هستند. این استعاره این مفهوم ضمنی را دارد که میزان معتنابهی از سازگاری بین تحولات اجتماعی در سطح نیمهجهانی و تحولات اجتماعی در سطح جهانی وجود دارد. اگر هیچ سازگاری وجود نداشته باشد، بنابراین خود سطح جهانی وجود ندارد و فرض قدیمی مکتب انگلیسی در مورد رقابت وجود خواهد داشت. اینکه بگوئیم سازگاری باید وجود داشته باشد به معنای این نیست که هماهنگی باید در میان جوامع نیمهجهانی وجود داشته باشد. فقط اینکه آنها باید موافقت کنند که در بعضی نهادها با هم سهیم باشند. در اصل، ماهیت روابط هم در میان جوامع نیمهجهانی و هم بین آنها و سطح جهانی، هنوز جای بحث دارد و به لحاظ تاریخی ممکن است. حتی جوامع میاندولتی نیمهجهانی ممکن است رقبای نیرومند همدیگر باشند، همانگونه که در دوران جنگ سرد بودند، و کماکان در پیوستن به برخی نهادها در سطح جهانی (حاکمیت، سرزمین، دیپلماسی) با هم شراکت کنند. این کثرتگرائی درجه دوم میتواند روابط میان اجتماعی از دوستی گرفته تا بیتفاوتی و دشمنی را دربرگیرد. اگر هیچ اختلاف مهمی بین جوامع بینالمللی نیمهجهانی و همسایگانشان یا سطح جهانی وجود نداشته باشد آنها موضوعیتشان را از دست میدهند ولی اگر اختلافات بسیار زیاد شوند آنگاه سطح جهانی ناپدید میشود. این فرض که در بعضی نوشتههای مکتب انگلیسی پذیرفته شده است که براساس آن تحولات اجتماعی نیمهجهانی لزوماً باید رقیب هم باشند یا لزوماً سطح جهانی را تنزل دهند دقیقاً یکی از احتمالات بسیار است. در نظام بینالمللی امروز میتوان چند جامعه بینالمللی را کاملاً شناسائی کرد، و اغلب آنها هماهنگ با نهادهای سطح بینالمللی هستند. جهانگرائیهای رقیب از نوع که بول و وایت را نگران میسازد اصلاً وجود ندارد. قطعاً میتوان گفت که غرب، و بهخصوص ایالات متحده، خود را بهعنوان یک جهانگرا تلقی میکند، ولی برخلاف دوران جنگ سرد، سایر جوامع میاندولتی نیمهجهانی عمدتاً نگران حفظ تمایز خود در سطح نیمهجهانی هستند، و تلاش نمیکنند در تصورات خود سطح جهانی را بازسازی کنند.
آن چیزی که با شناسائی سطح نیمهجهانی جامعه بینالمللی و با سؤال کردن چگونگی تعامل ساختارهای اجتماعی با یکدیگر در آن سطح و در سطح جهانی امکانپذیر شده است، دیدگاهی متنوعتر و مفیدتر از دیدگاه سنتی جهانگرایانه مکتب انگلیسی از بحث داغ درباره مداخله است. اگر ساختن جوامع بینالمللی منطقهای/نیمهجهانی متمایز بر مبنای مشترکی که جامعه بینالمللی جهانی فراهم میکند امکانپذیر باشد، آنگاه این ترتیب موضوع مداخله را به شکل سه پرسش بیان میکند:
۱. در چارچوب قواعد و هنجارهای بینالمللی، یعنی پائینترین مخرج مشترک جامعه میاندولتی، مداخله چقدر مشروع/قانونی است؟
۲. در چارچوب قواعد و هنجارهای یک جامعه میاندولتی منطقهای/نیمهجهانی نظیر اتحادیه اروپا یا جامعه عرب، مداخله چقدر مشروع/قانونی است؟
۳. مداخله در بیرون مرز از جوامع میاندولتی منطقهای/نیمهجهانی مشخص، مثلاً مداخله غرب به داخل آفریقا، آسیا یا خاورمیانه، یا از هر یک از این سه منطقه اخیرالذکر به داخل یکدیگر، چقدر مشروع/قانونی است؟
پرسش درباره مشروعیت یا قانونی بودن مداخله به شدت با موضوع حاکمیت مرتبط است بهطوری که جدا کردن آنها غیرممکن است. ولی حاکمیت موردنظر همبستهانگاران و کثرتگرایان از جامعه میاندولتی معانی مختلفی دارد. در یک جامعه میاندولتی وستفالیائی ناب، تقریباً همه انواع مداخله هم غیرقانونی و هم نامشروع است (جز در برابر نیروهائی که هدفشان مختل کردن یا سرنگون کردن نظام میاندولتی است). در یک جامعه بینالمللی متراکم همبستهانگاران نظیر جامعهای که اتحادیه اروپا معرف آن است، مخدوش کردن توافقشده حاکمیت، و ایجاد توافقهائی درباره عناصر عدالت، و حقوق افراد و کنشگران غیردولتی بسیاری از انواع مداخله را هم قانونی و هم مشروع میسازد. شاید موارد بینابینی زیادی وجود داشته باشند که در آنها قانونی بودن و مشروعیت از هم جدا میشوند، مثلاً در جنبههائی از مداخلات اخیر غرب در عراق و بالکان (Wheeler ۲۰۰۰). چون جامعه میاندولتی در سطح منطقهای کاملاً و اساساً در واقع متمایز میشود، محدود ساختن بحث جنبههای قانونی مداخله با برقراری این فرض که جامعه میاندولتی یک پدیده واحد در سطح جهانی میباشد امری بیهوده است. هر مداخلهای باید در رابطه با خصوصیات خاص محل خود و اینکه آیا در چارچوب یک جامعه نیمهمنطقهای است یا فراتر از مرزهای بین این جوامع است در نظر گرفته شود. اگر مداخله ناتو در یوگسلاوی سابق بهعنوان یکی از امور مربوط به جامعه میاندولتی اروپائی/غربی ارائه و تلقی شده بود، مقاومت بسیار کمتری را از سوی چین و دیگران که بیم داشتند این مداخله سابقهای جهانی ایجاد کند، موجب میشد.
موضوع دیگری را که دیدگاه مبتنی لایهای بودن ساختار اجتماعی بینالمللی آشکار میسازد توان پیشگامانه در یک چنین ترتیبی است. منظور من از پیشگام، عقیدهای مشترک هم در راهبرد نظامی و هم در تفکر لنینیستی است که براساس آن یک عامل برجسته نقش مهمی را در اینکه چگونه یک جنبش اجتماعی تحول و توسعه مییابد بازی میکند. یک نظریه پیشگامانه در مورد نحوه گسترش جامعه دولتی در شیوهای که مکتب انگلیسی داستان جهانی شدن جامعه میاندولتی اروپائی/غربی را ارائه کرده مستتر است. پیروزی قدرت اروپائی به معنای تسلط هنجارها و ارزشها و نهادهای غربی بر کل این نظام بود. آمیزهای از زور و تقلید و ترغیب در یک مدل پیشگامانه موجود است، و به شدت شبیه عقیده والتز (Waltz ۱۹۷۹) است که آنارشی از طریق فرآیندهای ”جامعهپذیری و رقابت“ ”واحدهای شبیه بههم“ ایجاد میکند. کشورهای پیرامون ممکن است به چندین دلیل بهجز زور مستقیم از کشورهای مرکز تقلید کنند. آنها ممکن است صرفاً مرعوب شده باشند، و تقلید کنند تا خود را هماهنگ کنند و نتایج یکسانی را کسب کنند. آنها ممکن است با استدلال هنجاری ترغیب شوند. آنها ممکن است بهدلایل رقابتی تقلید کنند، مثلاً، ترس از دست دادن قدرت یا ثروت نسبی در صورت عدم تطابق، و امید به پیشی گرفتن از پیشگام در بازی خودش. ساز و کارها و منطقها هر چه باشند، در عمل یک پیشگام نیمهجهانی هدایتکننده یک تحول جهانی است.ارزشهائی که با نیروی برتر نظامی غرب به بیرون از غرب برده شدهاند، در طول زمان توسط مردمانی که این ارزشها در ابتدا به آنها تحمیل شده بود جذب شدهاند. ملتگرائی، حاکمیت سرزمینی، حقوق بینالملل، دیپلماسی و علم مثالهائی آشکار هستند و اخیراً بازار که شاید هنوز ارزشی بحثبرانگیز باشد به آنها افزوده شده است. آنچه که بهعنوان تحصیل [ارزشهای] امپریالیستی شروع میشود میتواند توسط مردمی که آن ارزشها بر آنها تحمیل شده است جذب و پذیرفته شود. اگرچه هیچچیز در این مورد قطعی نیست. و تحمیل [ارزشها] به آسانی میتواند عدم پذیرش را به بار آورد (همانگونه که زوال اتحاد شوروی نشان داد). اشغال عراق توسط ایالات متحده در ۲۰۰۳ با هدف پیشبرد دموکراسی در جهان عرب، قطعاً در قالب پیشگامانه جای میگیرد (و آزمون بسیار جالبتوجهی خواهد بود که آیا زور میتواند ارزشها را تغییر دهد یا نه). ویژگیهای نوامپریالیستی موجود در شرایط حاضر جامعه میاندولتی را نای (Nye ۱۹۹۰:۱۶۶-۷) دریافته است و میگوید که ایالات متحده ”باید هنجارهای بینالمللی سازگار با جامعهاش را ایجاد کند“، و ”کشورهای دیگر را برای خواستن آنچه که ایالات متحده میخواهد ترغیب کند“. نگاه کردن به جامعه بینالمللی بدیننحو، پرسشی را دوباره مطرح میکند که از تحلیل وِلِر ناشی میشد و در سطور پیشین بیجواب رها شد. پرسش این بود که آیا وجود جوامع میاندولتی میتوانند از توسعه اجتماعی در قلمرو میانانسانی مشابه حمایت کنند یا نه.
این جنبه پیشگام عامل مهمی است در اینکه چگونه ساختارهای اجتماعی بینالمللی در خاورمیانه (منطقه مهم مقاومت در برابر غربی شدن) هم با غرب (بهعنوان جامعه بینالمللی نیمهجهانی همسایه) و هم با سطح جهانی (عمدتاً شکل گرفته از ارزشهای غربی) ارتباط دارند. ادبیات مکتب انگلیسی عمدتاً زیر سلطه ارزشهای لیبرال است، ولی باید به خاطر سپرد که ارزشهای لیبرال در سطح جهانی ارزشهای مسلط نیستند. هر چقدر هم که آمیزه میانانسانی، فراملیتی و میاندولتی ساختارهای اجتماعی بینالمللی جهان قدیم اسلام را به بهترین شکل تعریف کنیم، قطعاً آن ساختارها، ساختارهای لیبرال نبودند. انواع دیگری از ارزشها هنوز در سراسر جهان وجود دارند، و برای مثال، در سطح نیمهجهانی هنوز در جهان اسلام و نیز در بسیاری از مناطق شرق آسیا ارزشهای لیبرالی در داخل جوامع بینالمللی محلی حاکم نیستند. اگر میخواهیم سطوح منطقهای و نیمهجهانی را دوباره وارد مطالعه ساختارهای اجتماعی بینالمللی کنیم، آن وقت مطالعه این بدیلهای غیرلیبرالی اهمیتی بیش از یک موضوع تاریخی خواهند داشت. آنها عناصر سازنده مهمی در ساختار اجتماعی بینالمللی لایهای هستند که در آن بعضی از هنجارها و نهادها مشترک هستند و بعضی نیستند. بررسی دقیقتر خاورمیانه از منظر مکتب انگلیسی یکی از دلایل موجه برای افزایش فهم خودمان از نحوه کار کردن عناصر سازگار و ناسازگار با یکدیگر است.
خاورمیانه از دیدگاه مکتب انگلیسی: یک جامعه بینالمللی منطقهای
● خاورمیانه در ساختار اجتماعی جهان
باید ابتدا بهطور اجمالی تصویری از ساختار اجتماعی بینالمللی در سطح جهانی و اینکه چگونه دولتها و مردم خاورمیانه در آن ساختارها قرار میگیرند ارائه کنیم.
● جامعه بینالمللی جهانی امروز
چارچوبی که در این مقاله از آن استفاده میشود بر پایه رویکرد ساختار اجتماعی نظریه مکتب انگلیسی است که در کتاب بازان (Buzan ۲۰۰۴:chs.۶-۸) شرح آن آمده است. عناصر مفهومی مهم و مرتبط با موضوع این مقاله عبارتند از:
۱. تقسیم جهان اجتماعی بینالمللی به سه قلمرو که در هر یک بازیگران متفاوتی وجود دارند، یعنی قلمروهای میاندولتی، فراملیتی، و میانانسانی. این تقسیمبندی دو نوع جامعه ایجاد میکند، جامعه نوع اول (که اعضاء آن افراد انسانی هستند)، و جامعه نوع دوم (که اعضاء آن افراد انسانی نیستند، بلکه مجموعههائی پایدار از انسانهائی با هویتها و خصوصیات بازیگری هستند، که بیش از مجموع نقشهایشان میباشند). هدف خاص نظریه مکتب انگلیسی پرداختن به جوامع نوع دوم، بهخصوص جوامع میاندولتی، و چگونگی ارتباط آنها با جوامع نوع اول است.
۲. هدف دوم مکتب انگلیسی پرداختن به نهادها بهعنوان کلید تشخیص و تفکیک جوامع است. واژه ”نهاد“ را میتوان در شرایطی خاص بهعنوان ”سازمانی یا مؤسسهای که برای هدف خصی تأسیس شده است“، یا در شرایطی عامتر بهعنوان ”سازمانی یا مؤسسهای که برای هدف خاصی تأسیس شده است“، یا در شرایطی عامتر بهعنوان ”یک سنت، قانون یا روابط تثبیت شده در جامعه یا اجتماع“ بهکار برد (Hanks ۱۹۸۶). این معنای مختلف به شدت در آنچه که نظریه مکتب انگلیسی را از نظریه رژیمها متمایز میسازد نقش دارند. در این مورد تمایز اصلی بین نهادهای اولیه (آن رسوم عمیق، سازمانیافته و تکاملیافتهای هستند که مکتب انگلیسی درباره آنها بهعنوان عناصر تشکیلدهنده دولتها و جامعه بینالمللی، صحبت میکند به این دلیل که آنها هم ویژگی اساسی و هم هدف هر جامعهای از این نوع را مشخص میسازند. از نظر جوامع نوع دوم این نهادها واحدهائی را که جامعه ار تشکیل میدهند مشخص میکنند) و نهادهای ثانویه (آنهائی که در نظریه رژیمها بهعنوان رژیمها یا سازمانهای ابزاری و طراحی شده هستند که محصولات انواع خاصی از جامعه بینالمللی - مسلماً جوامع بینالمللی لیبرال، ولی همچنین احتمالاً انواع دیگری - میباشند و اغلب دولتها آگاهانه آنها را طراحی کردهاند).
۳. این رهیافت از طریق نهادهای اولیه طیفی از انواع جامعه میاندولتی را که در امتداد طیفی از کثرتگرا تا همبستهانگار قرار گرفته است بهوجود میآورد. از نظر تحلیل ساختار اجتماعی، این طیف جایگزین توصیف سنتی مکتب انگلیسی از جامعه هایزی، گروتیوسی یا کانتی میشود:
الف - قدرت سیاسی در اینجا معرف همان چیزی است که قدرت سیاسی هایزی معرف آن برای ونت (Wendt ۱۹۹۹) و ستون ”نظام بینالمللی“ مکتب انگلیسی سنتی است، یعنی یک جامعه بینالمللی عمدتاً مبتنی بر دشمنی و احتمال جنگ، ولی جائیکه دیپلماسی، اتحادسازی و تجارت نیز وجود دارد. بقا انگیزه اصلی دولتها است، و هیچ ارزشی لزوماً مشترک نیست. نهادها حداقلی و عمدتاً محدود به قواعد شناسائی رسمی و دیپلماسی خواهند بود.
ب - همزیستی بخشی از منطقهای را که مقولهٔ وسیع وِنت در مورد لاک (Wendt ۱۹۹۹:۲۷۹-۹۷) گرفته بود اشغال میکند، و به نمونه اروپای مدرن میپردازد و آن را نوعی از نظام وستفالیایی میداند که در آن نهادهای اصلی جامعه بینالمللی عبارتند از موازنه قدرت، حاکمیت، سرزمین، دیپلماسی، مدیریت قدرتهای بزرگ، جنگ و حقوق بینالملل، در ادبیات مکتب انگلیسی این شکل برچسب کثرتگرا دارد و دربرگیرنده وجه واقعگرایانه جامعه گروتیوسی است.
ج ـ همکاری مستلزم تحولاتی است که بهطور چشمگیری فراتر از همزیستی هستند ولی به ادغام داخلی وسیع نمیانجامند. همکاری بیشتر دربرگیرنده وجه همبستهانگار آن چیزی است که مکتب انگلیسی آن را گروتیوسی مینامد، ولی ممکن است به شکلهای بسیاری ظاهر شود که بستگی به نوع ارزشهای مشترک و نحوه اشتراک آنها دارد حتی جنگ بهعنوان یک نهاد تنزل درجه میدهد، و نهادهای دیگری ممکن است بهوجود بیایند تا طرح(های) مشترک همبستهانگارانه را بازتاب دهند.
د - همگرائی به معنای توسعه دامنه کافی و چشمگیر ارزشهای مشترک در داخل مجموعهای از دولتها است که آنها وادار میکند شکلهای سیاسی، حقوقی و اقتصادی مشابه را بپذیرند. دامنه ارزشهای مشترک باید به اندازه کافی وسیع و چشمگیر باشد تا شکلهای مشابهی از حکومت (دموکراسیهای لیبرال، تئوکراسیهای اسلامی، توتالیتاریانیزمهای کمونیستی) و نظامهای حقوقی مبتنی بر ارزشهای مشترک در مورد موضوعهای پایهای نظیر حقوق مالکیت، حقوق بشر، و رابطه بین حکومت و شهروندان ایجاد کند. میتوان تحولات کاملاً ریشهای را در الگوی نهادهای جامعه بینالمللی پیشبینی کرد. این تعریف جدائی همبستهانگاری را از جهانوندی مشخص میسازد. در جامعهای از دولتها شکل کانتی همبستهانگاری پیرامون ارزشهای لیبرال که مکتب انگلیسی و وِنت آنها را مشخص کردهاند یکی از گزینهها است، ولی تنها گزینه نیست.
همانگونه که در سطور پیشین آمد، جامعه بینالمللی سطح جهانی امروز عمدتاً در قلمرو میاندولتی یافت میشود. در قلمرو میان انسانی، هویت مشترک اندکی ر سطح جهانی وجود دارد بهاستثناء پذیرش برابری انسانها که اخیراً صورت گرفته است. در قلمرو فراملیتی فعالیتهای بسیاری وجود دارد، ولی این فعالیتها عمدتاً بستگی به ویژگی لیبرال قدرتهای برجسته دارد. گسترش جامعه بینالمللی اروپائی این جامعه بینالمللی سطح جهانی را پدید آورد که از بسیاری جهات محصول عصر امپریالیسم غربی و روند استعمارزدائی است و همین روند به استعمار پایان داد. جامعه بینالمللی امروز جانشین یک نظام جهانی استعماری پیشین است و همانگونه که کین (Keene ۲۰۰۲) اشاره میکند، هنوز آثاری از سلف خود دارد.
یکی از آشکارترین میراث استعماری پذیرش دولت سرزمینی مستقل بهعنوان واحد بنیادین مشروعیت سیاسی تقریباً در سطح همه جهان است. دولت اروپائی آنقدر در آزادسازی توان انسانی موفق بود که بر سایر اشکال سازمان سیاسی در این نظام چیره شد. برای رهائی از تسلط اروپائی، اقتباس از شکل نظامهای سیاسی اروپائی لازم بود. برخی از طریق کپی کردن و برخی دیگر به واسطه روند استعمارزدائی که بر آنها تحمیل شده بود به این شکلهای سیاسی دست یافتند (Bull and Watson ۱۹۸۴b:۴۳۴-۵). نهادهای اولیه اصلی یعنی حاکمیت، سرزمین، دیپلماسی، حقوق بینالملل و ملتگرائی کمابیش در سراسر جهان پذیرفته شدهاند، و دیگر نیازی به اعمال زور که در ابتدا آنها را به جهان غیرغربی ارائه کرد نیست. میراث آشکار دیگر این است که غرب هنوز در جامعه بینالمللی جهانی و در پَسِ آن نیروی مسلط است. غرب را، از یک منظر، میتوان بهعنوان یکی از زردههای نیمهجهانی روی سفیدهٔ تخممرغ جامعه بینالمللی جهانی مشاهده کرد. البته زردهای بسیار بزرگ و بسیار متراکم، ولی از منظری دیگر غرب هنوز نقش پیشگام را بازی میکند که با روند استعمارگری و استعمارزدائی آن را شروع کرد. غرب هنوز مولد و مظهر برجسته نهادهای جدید برای سطح جهانی است، بهخصوص حقوق بشر، دموکراسی و بازار، که تلاش میکند آنها را از قلمرو خود به بقیه جامعه بینالمللی صادر کند. غرب در نقش پیشگام خود هم یکی از جوامع بینالمللی منطقهای و هم مرکز آن چیزی است که هنوز ساختار قدرت مبتنی بر مرکز - پیرامون نامیده میشود.
جامعه بینالمللی جهانی معاصر آمیزهای است اساساً از نهادهای وستفالیائی که اروپا آنها را همراه با عناصری لیبرالنو به دنیا صادر کرده است و بهطور وسیع همهجا پذیرفته شدهاند. حاکمیت، سرزمین، دیپلماسی، حقوق بینالملل، موازنه قدرت، جنگ و مدیریت قدرتهای بزرگ معرف منطق وستفالیائی یک جامعه بینالمللی همزیستانه است. علم، حقوق بشر، و بازار معرف منطق همکاری است که مرکز غربی لیبرال آنها را عرضه میکند. چون مرکز غربی لیبرال چنان عنصر نیرومندی در جامعه بینالمللی جهانی است، میتوان کنشها و واکنشهای بسیاری را در میان این سه قلمرو (میاندولتی، میانانسان، فراملیتی) انتظار داشت و آنها را یافت. همراه با برابری مردم و بازار بهعنوان نهادهای اولیه نیرومند، به افراد و حتی بیشتر به انواع بازیگران فراملیتی، حقوق و جایگاهی فوقالعاده در چارچوب نهادهای ثانویه جامعه میاندولتی داده شده است. شرکتها، گروههای فشار سیاسی و گروههای میاندولتی مجاز هستند، و حتی اغلب تشویق میشوند، که در سطح فراملیتی عمل کنند، و میتوانند حقوقی قانونی در چارچوب جامعه میاندولتی کسب کنند و مسئولیتهائی را در آن بر عهده بگیرند. مؤسسات فراملیتی و افراد اجازه انباشت و استفاده مقادیر عظیمی از سرمایه و منابع سازمانی و فعالیت علنی (و پنهان) در فرآیندهای سیاسی دیپلماسی دوجانبه و چندجانبه و کنفرانسها را دارند. بازیگران فراملیتی و افراد نیرومند بازیگران مهم جامعه میاندولتی در مورد حقوق بشر و مسائل محیط زیستی و کنترل تسلیحاتی بودهاند.با نگاهی به نهادهای اولیه این جامعه جهانی، مشاهده میکنیم که حاکمیت و سرزمین بودن (و بنابراین دولت) هنوز بهعنوان نهادهای مهمتر ظاهر میشوند. از میان نهادهائی که از آن دو نهاد مشتق میشوند، اصل عدم مداخله هنوز کاملاً پابرجا است، ولی البته استحکام گذشتهای را ندارد زیرا اکنون از سوی حقوق بشر و ادعای ایالات متحده در مورد حق داشتن وسیعتر برای انجام اقدامات بازدارنده بهمنظور حفظ امنیت ملی (Bush ۲۰۰۲)، زیر فشار است. حقوق بینالملل به شدت بسط یافته است و از بسیاری نهادهای ثانویه حمایت میکند. دیپلماسی نهاد اصلی و چندجانبهگرائی از مهمترین مشتقات آن میباشد (اگرچه از سوی یک جانبهگرائی ایالات متحده در خطر است)، و نیز انبوهی از نهادهای ثانویه در چارچوب دیپلماسی قرار میگیرند. مدیریت قدرتهای بزرگ بهعنوان یک اصل کلی استحکام خود را حفظ کرده، ولی از سوی اختلاف تفاسیر یک قطبی و چندقطبی زیر فشار است. از مشتقات آن، اتحادها دیگر ویژگی اصلی چشمانداز سیاسی نیستند، و جنگ با محدودیتهائی بیشتر روبهرو در میان قدرتهای بزرگ عمدهٔ عمدتاً منتفی دانسته شده است. توصیف موازنه قدرت بهگونهای دشوار است و قطعاً با همان شدتی که تا بیش از پایان جنگ سرد عمل میکرد، عمل نمیکند. پذیرش فزایندهٔ ارزشهای اقتصادی لیبرال به شدت ضدسلطهگرائی را کاهش داده است یکی از، نمونههای آن تمایل رایج در میان قدرتها برای همکاری در طرحهای ملی بزرگ است. ملتگرائی و مشتقات آن خودمختاری و حاکمیت مردمی همچنان نیرومند باقی ماندهاند، ولی دموکراسی در سطح جهانی یک ارزش مشترک نیست. برابری مردم بهعنوان نهادی مهم محکم و پابرجا است، ولی بهرغم پیشرفتهای چشمگیر، مشتقات آن حقوق بشر و مداخله انساندوستانه هنوز زیر سؤال هستند. اینکه آیا آنها را بهعنوان نهادهای سطح جهانی بهشمار آوریم یا نه هنوز تردید وجود دارد. بازار سرانجام بهعنوان یک نهاد مهم ظاهر شده و به شدت با چندجانبهگرائی و با تجارت و آزادسازی مالی بهعنوان مشتقات مهم گره خورده است. مدیریت محیطزیست احتمالاً امروز، بیشتر از دیدگاه همزیستانه و نه بهعنوان یک طرح مشترک، یک نهاد بسیار مهم بهشمار میرود. به اجمال، نهادهای جامعه میاندولتی معاصر تقریباً به شکلی است که در جدول زیر دیده میشود.
●نهادهای بینالمللی معاصر
نهادهای اولیه نهادهای ثانویه
اصلی مشتق نمونهها
حاکمیت عدم مداخله مجمع عمومی سازمان ملل متحد
حقوق بینالملل اغلب رژیمها، دادگاه داوری
دیپلماسی دوجانبهگرائی سفارتخانهها، سازمان ملل متحد، کنفرانسها
چندجانبهگرائی اغلب سازمانهای دولتی، رژیمها
مدیریت قدرتهای بزرگ اتحادها ناتو
جنگ شورای امنیت سازمان ملل متحد
موازنه قدرت
برابری مردم حقوق بشر کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل متحد
مداخله انساندوستانه
بازار آزادسازی تجاری گات/سازمان جهانی تجارت، قراردادهای دولت کاملهٔالوداد
آزادسازی مالی بانک بینالمللی بازسازی و توسعه، صندوق بینالمللی پول، بانک تسویه بینالمللی
ملتگرائی خودمختاری برخی از عملیات حافظ صلح
حاکمیت مردمی
دموکراسی
مدیریت محیطزیست بقای گونهها میثاق تجارت بینالمللی گونههای در معرض خطر (انقراض)
ثبات شرایط اقلیمی میثاق مینائی تغییر اقلیمی سازمان ملل متحد
پروتکل کبوتو، گروه میاندولتی تغییر اقلیمی، پروتکل مونترال و غیره.
خلاصه آنچه که در سطح جهانی یافت میشود یک جامعه بینالمللی بهطور متعادل جمعی است که عناصر همزیستانهٔ آن کاملاً محکم و باثباتاند، ولی عناصر جمعی یعنی همکارانه آن هنوز ضعیفاند، و تغییراتی در توزیع قدرت که نفوذ غرب را کاهش داد میتواند آنها را از میان ببرد. این بحث را میتوان تعمیم داد تا حداقل به بعضی از مسائلی که در بخش اول این مبحث در مورد نقش تنوع فرهنگی در تضعیف بنیانهای فرهنگی جامعه میاندولتی مطرح شد بپردازیم. قطعاً جامعه میاندولتی جهانی امروز از انسجام فرهنگی کمتری از جامعه میاندولتی استعماری اروپائی قرن نوزدهم برخوردار است. ولی امپریالیسم اروپائی فقط پذیرش جهانی حاکمیت دولت و جامعه میاندولتی کثرتگرا را از خود باقی نگذاشت. بلکه این امپریالیسم، ملتگرائی علم، ایده پیشرفت، و اخیراً بازار را بهعنوان ایدههای کمابیش پذیرفتهشده جهانی درباره سازماندهی اجتماعی انسان در خود داشت. همانگونه که تجربه اتحاد شوروی و چین نشان داد، بدون پذیرش این مجموعه وسیع تقریباً هیچ دولتی نه میتواند بهطور مؤثر از نظر قدرت رقابت کند و نه در میان مردم خودش مشروعیت داشته باشد (Buzan and Segal ۱۹۹۸). میتوان گفت که تمدن ”غربی“ یا ”فرهنگ جهانی“ در مقیاس جهانی که نه تنها نخبگان دولتی، بلکه مؤسسات فراملیتی و فرهنگ مردمی را نیز تحتتأثیر قرار میدهد، به شدت از قلمرو میاندولتی در سطح جهانی حمایت میکند (Buzan and Segel ۱۹۹۸). تا یک قرن پیش، مردم نسبتاً اندکی خود را اعضاء نژاد انسانی تصور میکردند. امپراتوری رواج داشت بردگی کامل تنها به تازگی به حاشیه رانده شده بود، رفتار نابرابر امری عادی محسوب میشد. و ایدهٔ انسانیت مشترک بسیار کماهمیت بود. رفتار نابرابر امری عادی محسوب میشد، و ایدهٔ انسانیت مشترک بسیار کماهمیت بود بهجز در بعضی سنتهای مذهبی. شمار اندکی از مردم بسیار زیادی حداقل میدانند که در جاهای دیگر چه میگذرد و تا حدودی به آن اهمیت میدهند، حتی اگر رسانهها بهطور نابرابر و به شدت آن رویدادها را شکل داده باشند. در قلمرو فراملیتی و از طریق بازار جهانی، بعضی از عناصر اساسی و فرهنگ جهانی از مسائل نسبتاً کماهمیت، نظیر غذا، مُد، موسیقی و ورزش به تحولات جدیتری در پیدایش سیاست مردمی جهانی درباره مسائلی نظیر محیطزیست، ضدجهانی شدن و حقوق بشر بسط مییابند. این اتفاقات مهم هستند به این دلیل که با جای دادن ایدهها و نهادهای فرهنگ غربی نه فقط در نخبگان دولتی بلکه همچنین در اذان مردم، به ثبات جامعه میاندولتی جهانی کمک میکنند. وجود این فرهنگ ”غربی“ مشکلات تنوع فرهنگی را از میان نمیبرد. ولی معرّف دگرگونی چشمگیری در بنیانهای فرهنگی جامعه میاندولتی است که نباید نادیده گرفته شود.
●خاورمیانه در جامعه بینالمللی معاصر
چگونه خاورمیانه به این جامعه بینالمللی جهانی که برحسب تعریف بخشی از آن است مرتبط میشود؟ ابتدا، باید پرسید: خاورمیانه چیست؟ تعاریف مختلف و اغلب بحثبرانگیز هستند. در معنای عام، این اصطلاح منطقهای را که از مراکش تا ایران امتداد دارد و همه دولتهای عرب بهاضافه اسرائیل و ایران را شامل میشود دربرمیگیرد. این منطقه مرزهای مشخصی ندارد: از جنوب به آفریقا و به نوار دولتهای ساحل که از موریتانی تا سودان، اریتره و سومالی امتداد دارد، از شمال از طریق ترکیه به اروپا، از شرق از طریق افغانستان در آسیای جنوبی محدود میشود.
دولتهای شرق مدیترانه و خلیجفارس مرکز خاورمیانه را تشکیل میدهند. اما در این مقاله نیازی بهجا انداختن یک تعریف اساسی از اینکه خاورمیانه چه هست یا چه نیست نداریم. در عوض، منطقهای را که در سطور پیشین مشخص کردیم بهعنوان مکانی که در آن میخواهیم به دنبال مظاهر جامعه بینالمللی نیمهجهانی/منطقهای بگردیم برمیگزینیم. ترکیب دقیق آنچه را که مییابیم با کنشهای بازیگران در خاورمیانه تعیین میشود. این ترکیب از نظر تاریخی اتفاقی، و در اصل در معرض ترکیبات مختلفی است. برای مثال، اینکه ملتگرائی عرب تا اواخر دهه ۱۹۶۰ بر سیاست خاورمیانه حاکم بود، ولی پس از شکست اعراب در ۱۹۶۷ جایش را به اسلام رادیکال داد واقعیتی مورد قبول همگان است (Dawisha ۲۰۰۰,Murden ۲۰۰۲:۱۲). این دگرگونی در سیاست خاورمیانه و تنش بین اسلام و نهادهای اولیهای همچون حاکمیت و حقوق بینالملل میتوانند تأثیری عمیق بر پیوند منطقهای جامعه بینالمللی و جهانی داشته باشند (Mendelsohn ۲۰۰۵,Hahsemi ۱۹۹۶).
مسلماً مردمان خاورمیانه جزء بسیاری از جوامع غیرغربی بودند که باید تعرض توسعهطلبی اروپا را تحمل میکردند، و درک عظمت این فرآیند تاریخی حائزاهمیت است. هاجسون (Hodgson ۱۹۹۳:۴۴-۷۱,۲۰۷-۲۴) میگوید انقلاب ”فنی شدن“ که از قرن شانزدهم تا قرن هجدهم در اروپا روی داد، نهادهای سیاسی و اقتصادی پیچیدهتری را مبتنی بر عقلانیت پدید آورد و جابهجائی قدرت از طبقات زمیندار به طبقات سوداگر را رقم زد. تا شروع قرن نوزدهم، اروپا نه تنها به نهادهای تمدن قدیم رسید بلکه از آنها جلو زد وقتی این انقلاب به جریان افتاد، بر سرعت تاریخ در غرب افزود، و از تحولات مشابه در جاهای دیگر جلوگیری کرد. سایر تمدنها نتوانستند تحولاتی را که در اروپا روی میداد تکرار کنند زیرا اولاً آنها فاقد پیشینه اروپا بودند و ثانیاً به خاطر حضور و قدرت گسترشیافته دولتهای اروپائی از نزدیک زیر فشار شدید قرار داشتند. با وسیعتر شدن شکاف توسعه، بهخصوص در طول قرن هجدهم و حتی بیشتر در قرن نوزدهم، اتلاف قدرت پدید آمد و همین امر شالوده امپریالیسم اروپائی را بنا نهاد. از دیدگاه غرب، دنیای قدیم بیتحرک و راکد بود، ولی واقعیت صرفاً اختلاف سرعت تحولات در اروپا و در دنیای قدیم بود (Chase-Dunn ۱۹۹۴:۸۸-۹۲). بسیاری از عناصر توسعه اروپا از دنیای قدیم گرفته شده بود (Hobson ۲۰۰۴)، ولی دنیای قدیم نه میتوانست خود را با انقلاب نوگرایانه در اروپا وفق دهد و نه میتوانست از آن تقلید کند. تا اواخر نوزدهم، بسیاری از کشورهای آسیائی در مقایسه با دولتهای اروپائی رو به ضعف نهاده بودند. چین، بهرغم وسعت خیرهکننده اقتصاد و محصولاتش، هرگز یک مبنای مالیاتبندی کارآمد ایجاد نکرد. در هند، موفقیت ساختار اجتماعی (نظام کاست) منجر به پیدایش دولتی با ریشههای ضعیف و ناتوانی مکرر در دفاع از این شبه قاره شد. دنیای اسلام نتوانست یک ساختار دولتی باثبات ایجاد کند (Hall and IKenberry ۱۹۸۹:۲۲-۳۴).
تمدنهای اسلامی و چینی که هر دو خود را فرهنگهای جهانی حاکم تلقی میکردند، وقتی قدرت غرب آنها را محاصره کرد دچار یک ”حس شکست روحی شدید“ شدند (Hodgson ۱۹۳۳-۲۲۴). در مورد اسلام، دوران اولیه توسعهطلبی اروپا مقارن با اوج قدرت اسلامی است، یعنی دوران ۱۸۰۰-۱۵۰۳ دورانی است که امپراتوری اسلامی، عثمانی، صفوی و تیموری، از شرق مدیترانه تا آسیایجنوبی را زیر سلطه داشتند. جهان اسلام با گرفتن آناتولی، بالکان، هند و بخشهائی از جنوبشرقی آسیا و آفریقا دوران بینظیری از توسعهطلبی را از ۱۲۵۸ تا ۱۵۰۳ پشت سر گذاشته بود. ولی در قرن هیجدهم، زمانیکه اروپا به اوج خود میرسید، دنیای اسلام رو به زوال و سستی بود. شکاف بین اسلام سنی و اسلام شیعی در جنگهائی تضعیفکننده بین امپراتوریهای عثمانی و صفوی متجلی شد، و امپراتوریهای اسلامی در مقابل رسوخ اروپائیان از طریق دریا به این منطقه مقاومتی از خود نشان ندادند (Hodgson ۱۹۹۳:۱۹۴-۲۰۴).
اسلام برخلاف اغلب تمدنهای قدیمی مبتنی بر کشاورزی، از فرهنگ سوداگری حمایت میکرد و به یک دین موفق مبتنی بر تجارت و سرمایهگذاری مبدل شد. دنیای اسلام نقشی مهم و اصلی در نظام تجاری اوراسیا بازی میکرد. یکی از دلایل آن، این بود که نظام عربی - اسلامی به شدت به شهر و تجارت علاقه داشت تا روستا و کشاورزان، و نقش بزرگتری را برای نخبگان قبیلهای و تجاری قائل بود. دنیای اسلام، بهرغم این تمایل و بهرغم ایجاد ابزارهای مالی ظریف و پیچیده نظیر برات، نتوانست حقوق مالکیت، یک نظام حقوقی واضح، یا اصناف یا انجمنهای تجاری مستقل ایجاد کند (Anderson ۱۹۷۴-۴۹۶-۵۲۰). اگرچه امپراتوری عثمانی تجارت و تولید داخلی فعالی داشت، ولی امور مالی آن بسیار ابتدائی بود، و همراه با تحولات پولی، اعتباری و بانکداری در اروپا پیش نرفت (Breudel ۱۹۸۵:۴۶۷-۸۴). و یکی از هزینههای تمایل به شهر و تجارت، ناکامی عمومی در پیشرفت، یا حتی حفظ، نظام آبیاری بود که شکوفائی کشاورزی دورانهای پیشتر خاورمیانه بر آن قرار داشت (Anderson ۱۹۷۴:۴۹۶-۵۲۰,Diamond ۱۹۹۷:۴۰۹).عدم توفیق جهان اسلام در ایجاد نهادهای سیاسی تقریباً بااثبات برای تضمین سرمایهگذاری ثابت و موردنیاز برای سرمایهگذاری صنعتی مشکلآفرین شد، آن هم درست زمانیکه نوسازی اروپائی براساس چنین سرمایهگذاریهائی شروع شده بود. تضاد بین دین و سیاست در جهان اسلام راه آن را بهسوی نوسازی سد کرد زیرا اگرچه، این جهان از نظر اجتماعی منسجم بود ولی از نظر سیاسی انسجام نداشت و فاقد مرزهای مشخص و دولتهائی کاملاً ریشهدار بود (Hodgson ۱۹۹۳:۱۷۶-۹۴, Ferguson and Mansbach ۱۹۹۶:۳۰۱-۲۳, Hall and Ikenberry ۱۹۸۹:۲۲-۳۴). همانگونه که موردن (Murden ۲۰۰۲:۹۳-۱۶۱) میگوید، جوامع اسلامی معاصر عمدتاً نتوانستهاند شیوهای برای آشتی دادن ارزشها و رسوم اسلامی با عناصر کارآمد بازار پیدا کنند، و این ناکامی آنها را دائماً در موضعی ضعیف و آسیبپذیر در جهان اقتصاد سیاسی قرار میدهد. بهرغم اختلاف شدید بین اسلامگرایان و تجددطلبان سکولار، هیچیک از آنها ایدهای درباره نحوه حل تناقضهای ذاتی بین فردگرائی عمیق فرهنگ مبتنی بر بازار، و اجتماعگرائی ژرف و دستگاه روحانیت جامعه اسلامی ندارند.
تقریباً کل دنیای عرب و اسلام، در نتیجه ناتوانی در همگامی با پیشرفت غرب، متحمل روند استعمار و استعمارزدائی بهدست یک فرهنگ بیگانه شد که خود را برتر از فرهنگ آنجا میدانست، و این فرهنگ بیگانه [غربی] البته از نظر نظامی و اقتصادی بدون تردید برتر بود. اگرچه ترکیه، و تا حدودی ایران و عربستانسعودی، از استعمار مستقیم جان به در بردند ولی قدرت و نفوذ غربی به شدت در آنها رسوخ کرد. از نظر بسیاری، شاید اغلب، مردم منطقه، اسرائیل پسمانده، و یادآوری زنده از انقیاد استعاری آنها، و توهینی به ملتگرائی عرب و غرور و شایندگی اسلامی است. تراژدی صهیونیسم این است که نه تنها بازتابدهنده یک تصور اروپائی عصر استعماری درباره حق اشغال کردن سرزمینهای دیگران و سکونت در آن است، بلکه زمانی طرح خود را به مرحله اجراء درمیآورد که آنگونه عقاید در حال از میان رفتن و جایگزین شدن با عقیده استعمارزدائی و احترام به حقوق مردم محلی است. انگیزه توسعهطلبی در داخل اسرائیل ناتوانیاش در برقراری صلح با همسایگان خود، و حمایت آشکار و سخاوتمندانه ایالات متحده از آن، وقتی همه با هم جمع میشوند تحقیر عصر استعماری را برای خاورمیانه زنده نگه میدارند، و بدینترتیب موقعیتش را در جامعه بینالمللی جهانی دشوار و متزلزل میسازند.
با وجود این، پیوند ساختارها و نهادهای اولیه وستفالیائی به خاورمیانه، بهویژه نهاد دولت مستقل، بهرغم تنش با امت اسلامی و ملتگرائی عرب، بخواهیم یا نخواهیم نسبتاً خوب عمل کرده است (Murden ۲۰۰۰-۱۸۵-۹۵). منطقه خاورمیانه متشکل از دولتهای سرزمینی مستقل است که چارچوبهای دیپلماسی و حقوق بینالملل را پذیرفتهاند و نقش خود را در سازمانهای میاندولتی بازی میکنند، و در آنها ملتگرائی بهعنوان مشروعیتدهنده سیاسی ریشه گرفته است. ایدههای پان اسلامی و پان عربی، که میتوانستهاند نظام دولت را در خاورمیانه ریشهکن کنند یا آن را به خطر اندازند، شکست خوردهاند ولی معهذا این ایدهها به شکلی نیرومند بر نحوه شکلگیری و عملکرد نظام دولت تأثیر گذاشتهاند. نقش بریتانیا و فرانسه در ایجاد اسرائیل، و تمایل برخی حکومتهای عرب (بهخصوص رژیمهای سلطنتی هاشمی در اردن و عراق) برای حفظ روابط امنیتی نزدیک با آن کشورها، نقشی در تعیین عناصر ضدغربی عربگرائی بازی کرد (Banet ۱۹۹۸:۱۰۸-۲۹). این حقیقت که نظام دولت عمدتاً مخلوق قدرتهای استعماری منفور بود و میشد آن را بهعنوان درهم شکستن آگاهانه اتحاد عرب تلقی کرد، بر دشواری مشروعسازی دولتهای جدید منطقه در نظر مردم افزود. ولی چارچوب دولتها بیش از آنچه انتظار میرفت محکمتر نمایان شد. برخی از نویسندگان نظیر تیبی (Tibi ۱۹۹۳:۱۸۱). میگویند که دولت از شکل اروپائی آن ”هرگز نتوانسته است بنیانهای داخلی با ثباتی را در خاورمیانه ایجاد کند“. این دیدگاه را بسیاری از موارد جنگ داخلی و سرکوب مردم و آثار ایدئولوژیهای پانعربی و پاناسلامی، که هر دو با ارائه هویتها و قدرتهائی فراملیتی که میتوان آنها را در برابر طرح ایجاد دولتهای ملی بسیج کرد، تأیید میکنند. نشان دادن این مسئله که دستاوردهای دولت عربی در بسیاری جهات، از نظر دموکراسی، حقوق بشر، عدالت و توسعه، ناقص است دشوار نیست.
ولی این واقعیت وجود دارد که، برخلاف آفریقا، نظام دولت در خاورمیانه کاملاً خود را مستحکم ساخته است تا هم خشونت داخلی را مهار کند و هم بر روابط بینالملل منطقهای مسلط شود. هرست (Hurst ۱۹۹۹:۸) به دوران تصدی فوقالعاده طولانی بسیاری از رهبران و نظامهای سیاسی در خاورمیانه اشاره میکند. یَپ (Yapp ۱۹۹۱:۳۵-۴۷, ۴۱۱-۱۸,.۴۳۲) میگوید که ساختارهای دولت، باقیمانده از دوران استعمارزدائی، بهرغم دهها سال جنگ و آشوب، تقریباً همگی مصون ماندهاند. ایران و عراق جنگ طولانی با یکدیگر را پشتسر گذاشتند، و عراق حتی پس از شکست فاجعهبار در دومین جنگ خلیجفارس به حیات خود ادامه داد، ولی اینکه آیا پس از اشغال این کشور در ۲۰۰۳ توسط ایالات متحده باز هم موجودیت خود را حفظ خواهد کرد یا نه مسئلهای است که در آینده معلوم خواهد شد. بارنت (Barnett ۱۹۹۸) نیز میگوید که هنجارها و ارزشهای حاکمیت و هویت ملی، بهرغم کاربرد همیشگی شعارهای پانعربی توسط بسیاری از رهبران عرب برای جلب توجه مردم عوام متزلزل ساختن مشروعیت داخلی یکدیگر، بر بدیلهای پانعربی پیروز شده است. در مجموع، شواهد نشان میدهد که مستحکم شدن نظام دولت وستفالیائی، اگرچه هنوز در مراحل ابتدائی است، ولی بهتدریج اغلب مسائل را به داخل چارچوب خود کشانده است. هویتهای عربی و اسلامی عمدتاً خود را با دولت تطبیق دادهاند، و اسلامگرایان بیشتر به مبارزه به نخبگان حاکم محلی خود تمرکز کردهاند تا بر مبارزهای فراگیرتر. تیبی درست میگوید که وقتی دولتهای خاورمیانه را با دولتهای غربی امروز مقایسه میکنیم، نمیتوانیم آنها را دولت از نوع اروپائی تلقی کنیم. این دولتها شبیه دولتهای اروپائی یک قرن قبل یا بیشتر از آن هستند (هر چند که این مقایسه را نباید بسیار قاطعانه بیان کنیم). نکته اصلی این است که دولتهای خاورمیانه کلاً با آنچه که میتوان بهعنوان عناصر وستفالیائی، همزیستی، ”ابتدائی“ و بنیادی جامعه بینالمللی جهانی معاصر تصور کرد، جور هستند، ولی در کل با عناصر کمککارانه لیبرال غربی مغایر هستند. البته تنوع در این تصویر وجود دارد، مثلاً ترکیه معرف انطباق چشمگیری با برخی عناصر لیبرال، و عربستان سعودی شاید معرف نیرومندترین مخالف با آن عناصر است.
شاید منصفانه باشد بگوئیم که اگرچه دولتهای خاورمیانه، به مفهوم ابتدائی، بخشی از جامعه بینالمللی جهانی هستند، ولی مشارکت آنها در آن حاکی از تناقضات جدی و مداوم است. اغلب جوامع خاورمیانه، بهجز نظام دولت، هرگز مجموعه ارزشهای لیبرال غربی را نپذیرفتهاند، و از موضع پستتر خود در کل و نیز نسبت به اسرائیل خشمگین هستند. این منطقه یکی از کانونها اصلی مقاومت در برابر پیشگامگرائی لیبرال غربی (Murden ۲۰۰۰:۱۰-۱۲) ولی از نظر مادی ضعیف و از نظر سیاسی متفرق و پراکنده، و به شدت تحت نفوذ قدرت ایالات متحده و منافع شرکتهای فراملیتی است. این حس مقاومت در برابر غرب، و ناتوانی رهبران دولتی موجود در بازی نقش مخالف با غرب، منبع اصلی تبلیغات اسامه بن لادن (Osama bin Laden ۱۹۹۶a, ۱۹۹۶b, ۱۹۹۸, bin Laden etal. ۱۹۹۸) بوده که شعارهایش در جهت مخالفت با ”اتحاد صهیونیستی - صلیبی تحت رهبری ایالات متحده آمریکا“ است که بیتالمقدس و بهخصوص ”سرزمین دو مکان مقدس مکه و مدینه“، یعنی عربستان سعودی، را اشغال کرده است. موضوع دیگری که اساس تحلیل اسامه بن لادن را تشکیل میدهد شیوهای است که اتحاد صهیونیستی - صلیبی ”علما و داعیان اسلام“ را ساکت کرده است، یعنی کسانی را که حقیقت را میگویند از توضیح دادن امور منع کرده است، و بنابراین حتی ناکامیهای دنیای اسلام منحصراً تقصیر خودشان نیست بلکه بهعلت ترفندهای ایالات متحده است. ”همه این جنایات و گناهان را که آمریکائیها مرتکب شدهاند اعلان آشکار جنگ بر علیه خداوند، پیامبر او، و مسلمانان است... هیچ چیزی مقدستر از ایمان نیست جز منهدم کردن دشمنی که به دین و زندگی ما حمله میبرد“. مهمترین وظیفه، بیرون راندن سربازان آمریکائی از عربستان سعودی است. اینکه آیا اسلام باید، به خاطر طبیعتش، آنچنان که بن لادن میگوید، ضدغربی باشد، یا اینکه آیا ضدغربگرائی اسلامی عمدتاً واکنشی در برابر مداخلات سیاسی در خاورمیانه است یا نه (Ayoob ۲۰۰۴:۱۱) موضوعی قابل بحث است.
علاوه بر خصومت فرهنگی اغلب بخشهای خاورمیانه با جنبههای لیبرال جامعه بینالمللی جهانی، و با احساس انقیاد خود، و خشمگین بودن از اسرائیل، جنبه مشکلساز دیگر رابطه این منطقه با غرب و جامعه بینالمللی جهانی این است که خاورمیانه هیچ قدرت یا قدرتهای بزرگ ندارد. قدرتهای بزرگ نقشی خاص در جامعه بینالمللی وستفالیائی، که در آن امتیازات مدیریتی به آنها داده میشود، بازی میکنند (Bull ۱۹۷۷:ch.۵). این موضوع فقط یک ایده از مُد افتاده نیست، بلکه امروز هم در موقعیت پنج عضو دائمی شورای امنیت سازمان ملل متحد، و دیگر باشگاههائی نظیر G۸,G۷,G۳ بسیار زنده است، همانگونه که، در دوران جنگ سرد، ایده ”دو قدرت بزرگ“ متداول بود. ادعاهای اخیر ایالات متحده نسبت به داشتن حقوق ویژه به خاطر نقشش بهعنوان تنها ابرقدرت، مبتنی بر همین منطق هستند. در چارچوب این دیدگاه از جامعه بینالمللی جهانی، روند استعمارزدائی را همانگونه که در سطور پیشین ملاحظه کردیم، میتوان بهعنوان حرکت غرب برای درهم شکستن اتحاد جهان عرب و اسلام (یا حداقل جهان اسلام سنی) بهمنظور جلوگیری از پیدایش یک قدرت جانشین بزرگ برای امپراتوری عثمانی در خاورمیانه تعبیر کرد. لاستیک (Lustick ۱۹۹۷) این دیدگاه را بحث میکند و در ادامه میگوید که از زمان تجزیه امپراتوری عثمانی به بعد، قدرتهای جهانی تفرقه نظام دولت دوران پسا استعماری را در خاورمیانه حفظ کردهاند، و از تبدیل شدن کشورهائی نظیر عراق و مصر به هستههای اصلی یک امپراتوری جدید جلوگیری کردهاند. جنگهای ضدعراق در ۱۹۹۱ و ۲۰۰۳ تنها جدیدترین نمونههای این سیاست هستند. در مقابل این سیاست، تلاشهای مداوم ولی ناکام برای ایجاد یک چنین هسته اصلی صورت گرفته است، چه به شکل تلاشهای ناصر برای اتحاد اعراب و چه به شکل تلاشهای صدام حسین برای ایجاد یک امپراتوری نظامی. علاقه پایدار و کاملاً متداول برای بهدست آوردن سلاحهای کشتار جمعی در منطقه را نیز میتوان در این چارچوب تلقی کرد، هر چند که این علاقه بیشتر هدف آنیتر ایجاد موازنه در برابر اسرائیل و ایالات متحده را دارد.
خلاصه، خاورمیانه بخشی از جامعه بینالملل سطح جهانی به ابتدائیترین مفهوم وستفالیائی، یعنی بخشی از نظام دولتها است. ولی این منطقه در تنش سیاسی و فرهنگی کاملاً شدیدی هم با تاریخی است که آن را به داخل جامعه بینالمللی آورده و هم با پیشگامگرائی غربی لیبرال است که جامعه بینالمللی را هدایت میکند. نبود یک قدرت بزرگ در خاورمیانه، یا حتی یک نامزد قابل قبول در آن برای احراز رتبه قدرت بزرگ، موجب شده است که این منطقه در صدر جدول جامعه بینالمللی قرار نگیرد. بسیاری از دولتهای خاورمیانه، همانند چندین بخش دیگر جهان غیرغربی، به عناصر وستفالیائی جامعه بینالمللی جهانی [اصل عدم مداخله] تمسک میجویند تا در برابر فشارهای موجود غرب برای دموکراتیک کردن نظامهای سیاسی منطقه مقاومت کنند.
●●نتیجهگیری
چون این مقاله مقدمهای برای طرح پژوهشی بزرگی است که بهطور خلاصه خطوط اصلی آن را شروع مقاله ترسیم کردیم، نمیتواند نتیجهگیریهای داشته باشد. آنچه که من پیشنهاد میکنم دو مطلب است. اولاً، اینکه دلایل بسیار خوبی برای بررسی ساختارهای اجتماعی بینالمللی در خاورمیانه وجود دارد، و ثانیاً، وقتی ساختارهای اجتماعی منطقهای خاورمیانه در چشمانداز واضحتری قرار داده شوند، مشاهده تفاوتهای عمیق بین ساختارهای اجتماعی این منطقه و ساختارهای اجتماعی سطح جهانی و غربی باید امکانپذیر باشد. فهم این تفاوتها پرتوی تازه بر فایدهمندی مداخله و بر دورنمای ایجاد یک کثرتگرائی درجه دوم بین جوامع بینالمللی غربی و خاورمیانهای میافکند.
بری بازان / محمود عبداللهزاده
منبع : سایر منابع
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست