جمعه, ۱۴ دی, ۱۴۰۳ / 3 January, 2025
مجله ویستا
عشقهای گریهدار!
منوچهر پکی به سیگارش زد، ضمن حرف زدن کتاب «الوداع گل ساری»۱ را از روی میز انداخت.
"آبروریزی بود دکتر، جواب نداد."
دکتر جلد کتاب را به طرف خودش برگرداند، خطوط درهمشکستهی قاطر پیر را زیر نظر گرفت.
"دستپاچه که نشدی باز منو جون؟"
منوچهر ضمن حرف زدن سرفهاش گرفت: "نه، جون دکتر!"
دکتر کتاب را برداشت، شروع به ورق زدن کرد، نفسی بیرون داد و کتاب را بغل دست کیف چرمی زهوار دررفتهی منوچهر گذاشت.
"هنوز تو نخاشای؟"
منوچهر تکانی خورد، پلکهایش را به زور از هم باز کرد.
"کی، افسانه؟"
دکتر به پشتی صندلی تکیه داد.
"کتابو میگم ... ایشک!"
منوچهر زهرخندی زد.
"نه بابا! کنار خیابون افتاده بود، عاطل و باطل جلدی صد تومن."
دکتر بیشتر تو فکر رفت. تارهای موی جلو پیشانیاش را کنار زد.
"ارادی هم که به جریان برخورد نکردی این دفعه؟"
"نه بابا! دلات خوشه، کو اراده؟"
دکتر از جا برخاست، نگاهی دقیقتر به پرترهی قاطر مغموم روی جلد کتاب انداخت.
"دراز شو رو تخت ببینم."
دکتر به طرف تخت معاینه رفت. بالای سر منوچهر ایستاد. دکتر با خودش فکر کرد، کم آورده قاطر چموش در مقابل هجوم تازهی افسانه خانم بعد از ... سی سال.
دکتر کنار منوچهر نشست و به او اشاره کرد پاهایش را صاف نگهدارد.
"حالا چهطور پیداش کردی؟"
منوچهر چشمهایش را بست.
"تصادفی تو خیابون. اولاش ترسیدم، راهامو کشیدم رفتم، ولی بعد طاقت نیاوردم، برگشتم نگاهی دو باره بهش انداختم، لاکردار تکون نخورده بعد این همه سال، مث قالی کرمون!"
دکتر سرش را بین دستها گرفت.
"خودش نخواست، یا تو ولاش کردی؟"
منوچهر برگشت، درازکش زمزمه کرد: "گفتم که من ولاش کردم، ... در گوش من فسانهی دلدادهگی مخوان / دیر است گالیا ... به ره افتاد کاروان!۲"
دکتر دست زیر شکم منوچهر برد و آهسته به طبل بیصدایش کوبید.
"درد که نداره؟"
منوچهر خندید، کیپ و ریپ دندانهای زردش.
"«درد دیگه از این بدتر ابلیس؟"
دکتر گوشی را به قفسهی سینهی منوچهر چسباند و زیر لب خندید.
"صدای همه چیز میده جز نفس آدمیزاد."
دکتر گوشی را به طرف دیگر سینهی منوچهر برد.
"نفس عمیق بکش، یکی دیگه."
منوچهر نفساش به زور بیرون میآمد.
"نذاری سالم چیزی بیفته دست عزرائیل، میخوام از همه چی کار بکشم دکتر جون تا جایی که راه داره!"
دکتر دستگاه فشار خون را دور بازوی منوچهر انداخت و شروع کرد به تلمبه زدن.
"همه چی به جز مغزت، سرگیجه که نداری؟"
منوچهر سرش را بالا آورد.
"سرگیجه که نه، ولی گهگیجه تا دلات بخواد دکتر!"
دکتر خندهیی زورکی سر داد.
"عمهات دلاش بخواد!"
منوچهر از جا بلند شد و دست در کشو میز دکتر برد.
"نشئهجات چی داری دکتر؟"
دکتر کشو را بست.
"دست خر کوتاه! با این حال و وضع؟"
منوچهر بستهیی را که کش رفته بود، داخل کیف دستیاش انداخت.
"به تو هم میگن رفیق؟. یادش به خیر، یه وقتی چه کارا که نمیکردیم به خاطر رفیق! ببین حالا به خاطر چند تا قرص پیزوری چه المشنگهیی راه انداختی؟"
منوچهر سالهای سال افسانه را دوست داشت، افسانه هم منوچهر را. چریکبازی کار دستاش داد، عشق فردی و افسانه را از یاد برد.
"در گوش من فسانهی دلدادهگی مخوان / دیر است گالیا به ره افتاد ...کاروان."
افسانه هم بعد از شنیدن سرود گالیا که توسط کنفدراسیون خارج از کشور ضبط شده بود و یک نفر با آن آکاردئون محشری میزد، با منوچهر قهر کرد، بیخیال خلق و عشقهای افلاطونی! بعدها هم که چند بار به نوار گوش داده بود، فقط به خاطر صدای دلربای آکاردئون همراهاش بود، تشابه خاطرهانگیزی که افسانه را به یاد سازدهنی کوچک روزگار کودکیاش میانداخت. جادوی طربناکی که از همان موقع قلباش را به تکاپو در میآورد و از عشقها و نغمههای شورانگیز زندهگی سیراب میکرد.
منوچهر نوار را خودش برای افسانه فرستاده بود سر صبر گوش کند، تا رسیدن کاروان به مقصد منتظرش بماند.
"بر میگردم پیشات اگه زنده بودم."
افسانه گیج و ویج ساعتها دور سر خودش چرخیده بود و هر چه فحش و ناسزا بلد بود نثار گالیا و حال و روزگارش کرده بود که مثل دیواری نفوذناپذیر بین او و منوچهر ایستاده بود.
"راست بگو کیه؟ چند وقته باش رابطه داری؟ چه قول و قراری باش گذاشتی؟ از من خوشگلتره؟ از من عاشقتره؟ چرا حرف نمیزنی نسناس؟"
افسانه هیچ وقت باور نکرد گالیا وجود خارجی نداشت، و مخصوصا از این که منوچهر نامههایش را همراه نوار گالیا، برایاش پس فرستاده بود، بیشتر عصبانی شد.
"چه عشقی؟ چه کشکی؟ نامههای منو پس میفرستی؟ یه گالیایی نشونات بدم صد سال سیاه خواب ندیده باشی!»
منوچهر تربیت مذهبی داشت، و از همان بچهگی پای ثابت مسجد رفتن و روضه خواندن، و به همین دلیل هم رفت سراغ کار چریکی، که از موعظه کردن و حرف زدن خشک و خالی دست کشیده باشد، ولی چون از معرفت دینی همانقدر سررشته داشت که از معرفت غیردینی، بند کرد فقط به سر و لباس ظاهر و صفحههای مد روز افسانه، از کاروان غم عقب نماند، و انتقام ناشاد بودن ذاتی خودش را از سرخوشی لاقیدانهی افسانه بگیرد.
"این مزخرفا چیه گوش میدی، شعرای بند تنبونی؟"
و با توضیحات بیشتر کار را ضایعتر کرد.
"شعرای کمر به پایین!"
افسانه ولی از وقاحت منوچهر بیشتر از حماقتاش دلخور شد. لج کرد، از عشق و همه چیز گذشت، ولی ذرهای از ناحیهی کمر بالاتر نرفت! با اولین مردی که سر راهاش سبز شد، ازدواج کرد و به خاطر حالگیری بیشتر از منوچهر، اسم نوزادش را هم که دست بر قضا پسر بود، گذاشت منوچهر.
"صبح تا شب چشم به دیوار بدوزم غمبرک بزنم که چی؟ به ره افتاد کاروان، بدون من مییخوام صد سال سیاه راه نیفته کاروان!"
جریانات چریکی تمام شد و از شانس بد زد و منوچهر زنده ماند، سالهای سال تنها و یالاقوز زندهگی کرد. (زندهگی که نه، فقط زنده ماند.) تنها شد و به بدبختی و آوارهگی خودش، افسانه و بقیهی چیزها فکر کرد، باروت افکار انقلابیاش نم کشید و مستأصل و ناتوان از خماری تا مطب دکتر لنگ زد و به دست و پایش افتاد.
"دستام به دامنات دکتر! یه فکری بکن به حال این صاب مرده. افسانه برگشته سرزندهتر از قبل، شوهره براش خیر نکرده باز اومده سراغ خودم، فقط اندازهی یه مثقال شادم کن، دشمن شاد کن!"
دکتر با انگشت روی میز ضرب گرفت.
"فتیله، کافه تعطیله!"
منوچهر کم مانده بود سکته بزند.
"نگو دکتر! یعنی امیدی نیست؟"
دکتر همزمان با جواب دادن تلفن، کتاب الوداع گلساری را از روی میز برداشت و شروع به ورق زدن کرد. چند بار به طرف منوچهر برگشت و هر بار چشماش به قاطر پیری افتاد که به جای او روی صندلی نشسته بود، قاطر پیر و مفلوکی که بعد از سالها تقلا کردن و یورتمه رفتن از روی پستی و بلندیهای ناهموار زندهگی، از جلو رفتن باز مانده بود.
"پشه بزنه فیل رو، نه بابا! دنیا اونقدر هم که ما فکر کرده بودیم کشکی نبود! جوگیر شده بودیم به خدا!"
دکتر دلاش برای منوچهر سوخت، کم مانده بود اشکاش در بیاید، وقتی چند بار به موبایل یکی از ویزیتورهای آشنا زنگ زد، فکری به حالاش بکند:
"نو ریسپانس تو پیجینگ!"
منوچهر شاکی شد.
"پس بفرما زرشک آقای دکتر! علم پزشکی تو هم که تو زرد از آب در اومد، مثل بقیهی چیزها!"
دکتر سرش را پایین گرفت، به صفحات پایانی کتاب نگاهی انداخت.
"البته ... خودم هم تصمیم داشتم آب هویجی راه بندازم به جای طبابت!"
افسانه بدجوری کک انداخته بود به تنبان پیرمرد، و منوچهر با ناامیدی به هر در بستهیی زده بود، کم نیاورد در مقابل افسانه خانم.
"سگ مصب ول کن نیست! میخواد یه شبه جبران مافات بیست ساله بکنه!"
افسانه البته تقصیری نداشت، ماشین زمان یک شبه بیست سال به عقب برگشته بود تا افسانه پختهتر و پرشورتر از قبل ظاهر بشود و ماهرانهتر از هر وقت دلربایی بکند از منوچهر بخت برگشته! علاوه بر شادیهای از دست رفته، انتقام استخوانهای پوسیدهی گالیا را هم از او بگیرد. از کاروانی که سخت به بیراهه رفته بود و در جادههای خاکی تاریخ محو شده بود.
"فکر کردیم آسفالته، گازشو بگیریم بریم! دهنمون آسفالت شد به خدا!"
دکتر بخار داغ فنجان چای را زیر دماغ منوچهر گرفت.
"غصه نخور منو جون! این جور خریتها قبل از ما هم وجود داشته. آدم و حوا را هم به خاطر همین چیزها از بهشت بیرون انداختن."
منوچهر با دلخوری هورتی چای داغ را بالا کشید.
"نگو، باز هم تنام به خارش میافته!"
دکتر ولی به گفتن ادامه داد: "اون روزا که وقتاش بود حالی به افسانه بدی، دوستاش داشته باشی، ولاش کردی رفتی به امان خدا. حالا هم که کار از کار گذشته، افسانه خانوم نگو، بگو مثلث برمودا! نمیتونی از یه کیلومتریش رد بشی!"
منوچهر آهی کشید.
"خوب تیر خلاص میزنی به جیگر آدم دکتر!"
و زیر لب شروع کرد به زمزمهی یک تصنیف قدیمی: "بزن بزن که داری خوب میزنی!"
دکتر کشوی میزش را عقب برد و چند بسته قرص بیرون کشید.
"بیا! ولی دفعهی آخرت باشه! همیشه وقتی گندش بالا اومد، میآی سراغ دکتر! طب مدرن طب پیشگیریه پدرجان، نه درمان!"
منوچهر چند تا قرص را با هم بالا انداخت، یک قلپ چای داغ بالای آن.
"هرچه میخواهد دل تنگات بگو، با حلوا حلوا گفتن که دهن شیرین نمیشه دکتر جون!"
دکتر دست در قندان روی میز برد و شکلاتی زیر زباناش گذاشت.
"یادته اون روزا که افسانه برات میمرد و شب و روز دنبال سرت بو میکشید، یه جوری بهات حالی بکنه چهقدر دوستات داره، اون وقت تو چی کار میکردی؟ صبح تا شب مشق نظام میدادی و با سیانور زیر لبات حال میکردی. چی بود؟ دوست داشتن، اون هم دوست داشتن زنها گناه کبیرهیی بود که با مرام چریکی تو دشمن بود! ... در گوش من فسانهی دلدادهگی مخوان / دیر است گالیا، به ره افتاد کاروان! ... افسانه سر و مر و گنده با دو پای خوشگل و ملوس زمینی روبهروی تو ایستاده بود، به تو ابراز عشق میکرد، اون وقت تو با چار تا پا رو هوا دنبال افسانه میگشتی؟"
منوچهر سرش را به لبهی میز چسباند.
"حالا چه خاکی به سرم بریزم دکتر؟ هزار پام از کار افتاده، دارم از غصه هلاک میشم!"
دکتر نگاهی به کتاب مچالهشدهی الوداع گلساریِ منوچهر انداخت.
"با قرص که نمیشه در کسی نشاط درونی تزریق کرد. حقیقت رو بهاش بگو، در بارهی خودت ... آیتیماتوف، گل ساری! این تنها راهیه که وجود داره و ممکنه نجاتات بده از نیهیلیسم!"
منوچهر نم اشکهایش را گرفت و شروع به ورق زدن کتاب کرد.
"زده تو گوش نیهیلیسم حال و روز پریشان ما، تراژدیه جون دکتر؟"
دکتر لبخندی زورکی زد.
"تراژدی بود، حالا شده کمدی جون منوچهر ... عشقهای گریهدار!"
علیرضا مجابی
۱- کتابی از چنگیز آیتماتوف
۲- شعری از هوشنگ ابتهاج
۱- کتابی از چنگیز آیتماتوف
۲- شعری از هوشنگ ابتهاج
منبع : دو هفته نامه فروغ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست