پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا
سهم خورشیدخانم از مردانپنجشیر
صدای زنان افغانستان، صدای سکوت است. صدایی که از پشت برقعهای ضخیم آبی به گوش نمی رسد. نه به گوش من که مسافری بیش نیستم، نه به گوش مردانشان که هم بالش یکدیگرند و نه به گوش آن غریبهها که با نام سازمان ملل در خودروهای در بسته، در ازدحام خاک و دوچرخه و ماشین، با سرعت ازاین سر شهر به آن سر شهر میروند.
خالی است خیابان از زن. خالی است بازار از زن. خالی است مدرسه از زن.
می پرسی جهان بی زن، چگونه جهانی است؟ افغانستان همانگونه است...
زنهای افغانستان را باید در خانه جستوجو کرد. نام او خورشید بود و در تمام عمر ۳۳ ساله اش پایش را از ده بیرون نگذاشته بود. حتی به آن ده بغل دستی هم نرفته بود. من میهمان او و شوهرش بودم. در یکی از دهها روستای دره پنجشیر که دریای پنجشیر آن را از جاده منتهی به شهرها و آدمها، جدا میکند. خورشید با تنها پسر نوزادش و شوهرش حمید که بعد از ۲۶ سال از ایران به افغانستان، برگشته بود، زندگی میکرد. زندگی میکرد در خانهیی که برادر شوهرش با همسر سوم و ۱۱ بچه و خواهر شوهرش با دو بچه در همانجا زندگی میکردند. همه با هم ، در چهار اتاق.
خانه کاه گلی بود با پنجرههای آبی و حیاطی بی حفاظ. یک توالت در کنار خانه که ۱۶ بچه با پای برهنه مدام در آن میرفتند و میآمدند و زمین میخوردند. با اتاقکی بدون پنجره در گوشه دیگر که آشپزخانه بود. از سه زن خانه فقط یک زن آشپزی میکرد. یک زن برای ۲۱ نفر. این زن عروس کوچک خانه، خورشید، بود.
حمید پسرعمه خورشید ۳۷ سال داشت. وقتی جنگ تمام شد و حمید بالاخره تصمیم گرفت که برای همیشه به افغانستان برگردد برای خورشید دو سوغات آوردأ دو پسر که مادری ایرانی داشتند!
خورشید دختری از دهات پنجشیر بود. هنوز راه رفتن بلد نبود که او را به نام پسرعمه اش، حمید سند زدند. یعنی که قرار شد وقتی بزرگ شدند، با یکدیگر ازدواج کنند. اما جهان تصمیم دیگری برای خورشید داشت. جهان باز هم به خون نیاز داشت. خون تازه. خون جنگ. در افغانستان جنگ شد. جنگی نفس گیر و طولانی. پسربچهیی که قرار بود وقتی مرد شد، شوهر خورشید شود، هنوز پشت لبش سبز نشده از افغانستان گریخت. گریخت به خاک کشور همسایه. ایران...
در دره پنجشیر جنگ بود و خون. و صدای توپ و مسلسلی که قطع نمی شد. پنجشیریها یا میجنگیدند یا به کوههای اطراف پناه میبردند و از دور جنگ را نظاره میکردند. این بود آنچه که خورشید در همه سالهای انتظارش برای حمید، دید. دیگر بزرگ شده بود. دختران هم سن او در میان همان خون و گلوله، شوهر میکردند و بچه دار میشدند اما او هنوز منتظر بود. بیست و چند ساله شده بود که از ایران خبر رسید حمید در ایران با یک زن ایرانی ازدواج کرده است. وقتی خورشید این را شنید، رویش را از دختران همسن و سالش پوشاند و چیزی نگفت. برقع را روی سرش کشید و فکر کرد؛ البته که او باید ازدواج کند. مرد است دیگر... میگویند زنهای ایرانی با سیاست هستند. میگویند زیبا هستند. دل مردان افغانی را میبرند... زنهای ایرانی...زنهای ایرانی...
بعدتر خبر رسید که حمید یک پسر دارد. بعد دو پسر... بعد دیگر هیچ خبری از او نرسید.
حالا خورشید سی ساله شده بود. در افغانستان، سنی بسیار بالا برای امید بستن به ازدواج. جنگ با طالبان که تمام شد آن عده که فرار کرده بودند، برگشتند. برگشتند به آب و خاکی که بعد از سالها جنگ، هیچ چیزی نداشت، جز تلی از ویرانه.
می گویند دره پنجشیریها شجاع هستند. دلاور هستند.
نمی دانم وقتی که خورشید برقع آبی آسمانی را دوباره روی سرش میکشید، آیا هیچ وقت از خودش میپرسید که سهم او از این دلاوریها چه بود؟
خواهر شوهر خورشید، سرو رسا، به من گفت: وقتی که جنگ تمام شد، همه خوشحال بودند. اما خورشید نه. او تمام آن روز، برقع را از صورتش کنار نکشید. هیچ کس آن روز اصلا صورت خورشید را ندید.
آیا مردی که تقدیر او را به نام خورشید کرده بود و حالا در کشور همسایه، در کشوری که مردم افغان میگویند، بزرگ است و زیبا و آباد و زنان طنازی دارد، به افغانستان باز میگردد؟ اگر برگردد با زن ایرانی اش بر میگردد و او، خورشید میشود هووی او یا اینکه زن ایرانی حاضر نیست که به افغانستان بی تمدن، بی آب، بی برق، بی آسفالت پا بگذارد؟!
افغانیها که در ایران بودند، هیجان زده شده بودند و هرکدام از هر شهری که بودند؛ تهران، ورامین، ساوه، اصفهان، مشهد میخواستند با اولین ماشین خودشان را به افغانستان، به وطن برسانند. همه احساساتی بودند. وطن، افغانستان، بعد از ۳۰ سال جنگ، آزاد شده بود.
می گویند در آن روز، مردان و زنان خاک آلوده و خسته افغانستان، در کوچهها وخیابانها راه میرفتند و آواز میخواندند. هر کسی هر چیزی که بلد بود میخواند. یکی، لیلی لیلی، لیلی جان میخواند؛ دیگری سرزمین من، خسته خسته از جفایی و آن یکی، مرجان تو دندان طلا داری... اما خورشید زیر برقع بلند آبی آسمانی اش، نشسته بود یک گوشه کوچه خاکی و از لای سوراخهای ریز برقع، به جاده نگاه میکرد. جادهیی که آخرش حتما منتهی میشد به جادههای آسفالت و چراغهای پرنور شهرهای بزرگ ایران...
حمید برگشت. وقتی خورشید حمید را دید که از پیچ جاده خاکی ده بالا میآید، احساس مبهمی داشت. گس بود دهانش. سرگیجه داشت، کمی. پشت سر حمید چه کسانی با او از پیچ جاده بالا میآیند؟ زن ایرانی اش، فریبا هم هست؟
حمید با سه سوغات بزرگ به ده رسید. یک دستش یک پسرش بود و دست دیگرش پسر دیگرش. پشت سرش، زنش فریبا نبود اما یک ماشین بود که تویش پر بود از ویدیو، تلوزیون، فیلم فارسی، نوار ترانههای فارسی، ژنراتور برق، فرش ماشین بافت ایرانی و البته پارچه و لباس برای همه، برای خورشید.
حالا دیگر دو سال است که انتظار خورشید به سر رسیده. حالا خوشحال است، خورشید؟! حمید با پارچه و لباس و طلای ایرانی برگشت. به همراه دو پسرش که خون ایرانی در رگ هایشان است به خانه خورشید رفت و او را از پدرش خواستگاری کرد. حمید با لهجه ایرانی، خیلی ساده توضیح داد: فریبا حاضر نشد با من به افغانستان بیاید. از افغانستان بدش میآمد. من هم یواشکی دو پسرم را برداشتم و آمدم اینجا. خورشید فکر کرد: چه مرد خوبی. مردهای افغانی لازم نمی بینند همین را هم توضیح دهند! پس همه چیز سریع اتفاق افتاد. خورشید به خانه حمید آمد. با خواهر شوهر و دو بچه اش و برادر شوهر و ۱۱ بچه اش همخانه شد. هنوز یک سال نشده بود که بچه دار شد. حالا دیگر خورشید حتما خوشحال بود. حال هم تراز دوستان سابقش بود؛ شوهر داشت! پسر داشت!
انگار همه چیز رو به راه است. جنگ تمام شده. محصولات باغ خوب است و پسر من خوب شیر میخورد. انگار همه چیز رو به راه است. حمید هیچ نظر بدی به هیچ زن افغانی ندارد. حمید کار میکند. حمید شبها به خانه میآید، ژنراتور برق را راه میاندازد و فیلم فارسی برای ما میگذارد. حمید میخندد. انگار همه چیز رو به راه است اما فقط گاهی نمیدانم چرا آنقدر دلم میگیرد. وقتی که حمید با خنده از فریبا و طنازیهای او حرف میزند!
وقتی که حمید میگوید که باز هم باید به ایران برگردد چون در افغانستان کار نیست! وقتی که میگوید: تهران جای زنهای افغانی نیست! وقتی که حمید آلبوم بزرگ عکسش را از کمد در میآورد و به عکس زنهای ایرانی که هر کدام زمانی دوست یا همسرش بودند، دست میکشد و صورت من را نمی بیند که با چشمهای منتظر، هنوز منتظر آنقدر نزدیک به او نشسته ام و به او زل زده ام.
حمید سرش را از آلبوم بلند میکند و میگوید: در اینجا کار نیست. باید دوباره برگردم ایران...
شکوفه آذر
منبع : روزنامه اعتماد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست