چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا


زندگی و زمانه روشنفکران


زندگی و زمانه روشنفکران
یکی از این آثار رمان مشهور مانداران ها نوشته سیمون دوبووار است که توسط نشر دنیای نو به بازار آمده است.درباره این کتاب گفت و گویی کرده ایم که در زیر می خوانید.
•رمان مانداران ها به نوعی داستان روشنفکران فرانسه، در قبل و بعد از جنگ جهانی دوم است. همان طور که می دانید، اصطلاح روشنفکر، ساخته فرانسویان است و تاریخ آن برمی گردد به سال ،۱۸۹۸ زمانی که «امیل زولا» در روزنامه «اورور» مقاله مشهور «من متهم می کنم» را در دفاع از بی گناهی «دریفوس» می نویسد و چاپ می کند. از این زمان است که ما شاهد حضور نویسندگانی چون مارسل پروست، آناتول فرانس، لویی آراگون، آندره ژید، ژان پل سارتر، آلبرکامو، آندره مالرو، ریمون آرون، ادگار مورن، پی یر بوردیو، آلن تورن، ژان بودریار و نویسندگان برجسته دیگری هستیم. حال سئوال این است که در فرآیند حرکت روشنفکری در فرانسه، جایگاه و مقام و نقش «سیمون دوبووار» کجاست؟
اشاره شما درست است. به نظر من، موج یا خیزش روشنفکری در فرانسه، دو عامل اصلی دارد: یکی جنگ جهانی اول، که فرانسویان به قدری به خودشان مغرور بودند که می گفتند ظرف پانزده روز، بوش ها، یعنی آلمانی ها را (چون آلمانی ها را با عنوان تحقیرآمیز بوش صدا می زدند) به رود راین می ریزیم! بعد جنگ که به درازا کشید و به حالت سنگری درآمد و جنگی فرسایشی و کشت و کشتار بیهوده شد، به صورتی که نه کسی پیشروی می کرد و نه عقب می نشست، درست است که سرانجام به شکست آلمان و پیروزی فرانسه و متحدانش منتهی شد، ولی لطمه بزرگی به کل اروپا وارد کرد. زیرا در تاریخ اروپا، چنان جنگی (به غیر از جنگ های ناپلئون که تعداد آنها زیاد بود) با چنین ابعاد و کشتاری وجود نداشت. کما اینکه در جایی می خواندم ناپلئون به خاطر پیروزی در این جنگ ها، اشاره به سربلندی ها و افتخاراتی می کرد که برای فرانسه کسب کرده بود. در این میان رندی به او گفت: این پیروزی ها به قیمت جان ۱۰ میلیون جوان تمام شده است. در جنگ بین الملل اول هم درست است که فرانسویان پیروز شدند، ولی زخم عمیقی که بر جای گذاشت، فراموش شدنی نیست. به ویژه در ذهن کسانی که در آلمان و فرانسه زندگی می کردند موضوعی که خیلی ناراحت کننده بود و باعث برخاستن موج اعتراض های شدیدی شد، این بود که در فاصله ۲۰ سال، دیگر بار جنگی در گرفت که زخم های آن وحشتناک تر و ابعادش عظیم تر از جنگ جهانی اول بود. کسی باورش نمی شد که دوباره، آن هم چنان ددمنشانه بیاید. موضوعی که در همین کتاب «مانداران ها» هم به وضوح دیده می شود. نسل جوان به نسل گذشته، نسلی که حتی جنگ ۱۹۱۴ را دیده بود ایراد می گرفتند که چرا شما با بی تفاوتی، با بی اعتنایی و با ضعف نشان دادن در برابر قلدری های هیتلر، باعث شدید آلمان، ایتالیا و بعد هم ژاپن گستاخی به خرج دهند و چنین جنگی را راه بیندازند (که البته حقیقت هم داشت). وقتی ما سرگذشت هیتلر و جنگ جهانی دوم را می خوانیم، به ویژه در کتابی که «ویلیام شایلر»، نویسنده و خبرنگار معروف آمریکایی، به نام «ظهور و سقوط رایش سوم» نوشته، می بینیم که هیتلر همیشه فرانسوی ها و انگلیسی ها را گول می زد و بازی شان می داد. به قول فرانسوی ها، در یک دست چوب داشت و در دست دیگر هویج! یعنی هم تهدیدشان می کرد، هم تشویق؛ کمی هم کوتاه می آمد، یک قدم هم عقب می نشست تا بعد دو قدم جلو بیاید و در نهایت آنها را وادار می کرد در برابر خواست هایش تسلیم شوند. «ویلیام شایلر» می گوید وقتی هیتلر منطقه «روهر» را که منطقه ای صنعتی بود و در جنگ جهانی اول منطقه بی طرف خوانده شده بود و آلمانی ها به هیچ وجه نبایستی قوای نظامی به آنجا می بردند، اشغال کرد، اگر فرانسوی ها هنگ سرباز به آنجا می فرستادند نه تنها هیتلر، حزب نازی و همه چیز از بین می رفت، بلکه جنگ جهانی دوم هم رخ نمی داد. ولی بی حالی و بی تصمیمی دو سیاستمدار فرانسوی و انگلیسی، یعنی «چمبرلین» و «دالادیه» (که هر دو آدم های ضعیف النفسی بودند) در برابر تهدیدها و وعده وعیدهای هیتلر و تن دادن به خواست های تجاوزگرانه او از یک سو و ترس از درگیر شدن در جنگی عظیم از دیگر سو، باعث شد جنگ جهانی دوم به وجود بیاید. بنابراین، روشنفکران جوان همیشه این ایراد را به روشنفکران نسل قبلی می گرفتند که این اهمال شما بود که باعث شد جنگ دیگری شکل بگیرد و تاوانش را ما دادیم. زیرا شما دیگر به سنی رسیده بودید که در جنگ شرکت نکردید. در رمان مانداران ها، یکی از موضوع های اصلی بحث های اجتماعی، بر سر همین برخورد میان دو نسل است.اگرچه «سیمون دوبووار» جزء نسل قبلی به شمار می رود و در جنگ جهانی دوم جوانی بیست ساله نیست، با این همه خودش این مسئله را درک می کرد که واقعاً می شد خیلی راحت جلوی این فاجعه جهانی را با کمی قدرت نمایی گرفت. می دانیم که «سیمون دوبووار» افکار چپ گرایانه داشت و در آن زمان روسیه شوروی شده بود قبله آمال همه روشنفکران. آنها تصور می کردند روزی دنیای ظلم و زور و سرمایه داری با کمک جنبش سوسیالیسم برچیده می شود و جهان حالت متعادلی به خود می گیرد. «دوبووار» در جامعه سخت فعال بود و حتی پیش از اینکه جنبش فمینیستی را راه بیندازد، از همان دوران جوانی فعالیت های اجتماعی و چپ گرایانه زیادی داشت و با مقاله هایش مسائل زیادی را فاش می کرد. بعد هم پس از آشنا شدنش با سارتر و بسیاری روشنفکران دیگر، این فعالیت ها تشدید شد. سپس رفته رفته گرایش های دیگری پیدا کرد، یعنی سرخوردگی از اردوگاه کمونیستی. این امر نقطه تحول بزرگی در زندگی اش بود که ما آن را در رمان «مانداران ها» به صورت انتقادهای تند از برپایی اردوگاه های کار اجباری در شوروی و قدرت طلبی این قطب تازه به پا خاسته به روشنی می بینیم.
•آقای شهدی آیا باید «سیمون دوبووار» را فردی رمان نویس یا یک فیلسوف و یا یک فعال سیاسی دانست؟ به نظر شما در کدام حوزه، او موفق تر بوده و حضور برجسته ای داشته است؟
من فکر می کنم وقتی بخواهیم آثار «دوبووار» را با هم مقایسه یا قضاوت کنیم، جستارهایی که انجام داده، نقش مهمتری دارند. زیرا آن جستارها، به خصوص «جنس دوم» و «کهنسالی»، سال ها مطالعه و جست وجو لازم داشته است، که ما در این دو کتاب، این امر را به روشنی مشاهده می کنیم. در آثارش، تعداد رمان ها چندان زیاد نیست. یعنی ما نمی توانیم بگوییم «سیمون دوبووار» اول رمان نویس است، بعد فیلسوف یا جامعه شناس. البته رمان های بزرگی دارد که مهمترین آنها همین «مانداران ها» است. ولی من فکر می کنم که اگر بخواهیم روی فعالیت های اجتماعی اش قضاوت کنیم، «سیمون دوبووار» را می توان بیشتر یک فیلسوف و یک جامعه شناس به شمار آورد.
•میشل وینوک در کتاب «قرن روشنفکران» می نویسد که وقتی آندره ژید در سال ،۱۹۵۱ بر اثر خونریزی مغزی جان می سپارد، ژان پل سارتر در ماهنامه «عصر جدید» مقاله ای می نویسد با عنوان «آندره ژید زنده». سارتر در این مقاله در برابر انتقادهایی که از آندره ژید شده است دفاع کرده و می گوید: «کرامت و جوانمردی فقط نزد کسانی قدر و احترام دارد که ارزش چیزها را می دانند و ظاهراً، هیچ چیز بیش از یک تهور اندیشیده شده نمی تواند شایستگی برانگیختن تاثیر و هیجان را داشته باشد.» به نظر می رسد که این گفته سارتر، با فلسفه «اگزیستانسیالیسم» (اصالت بشر) او منطبق است. مخصوصاً وقتی بر «تهور اندیشیده شده» تاکید می کند. به نظر شما «سیمون دوبووار» چقدر توانسته است در رمان «مانداران ها» این «تهور اندیشیده شده» را در شخصیت «روبر» (سارتر) برجسته کند؟
ببینید! اصولاً اهمیت روشنفکران برجسته در هر جامعه ای، حالا چه فیلسوف باشند، چه جامعه شناس و چه رمان نویس، در این است که افکارشان جلوتر از زمانشان است. آنها در زمان خودشان آن طور که باید و شاید درک نمی شوند، فقط کسانی حرف ها و نظریه های آنها را خوب می فهمند که خود نیز در سطح آنها باشند. وقتی این جمله را «سارتر» درباره «ژید» می گوید، تمجید بسیار بزرگی از او می کند، که البته سزاوار آن نیز هست. اما سیمون دوبووار با سارتر و ژید تفاوت دارد و ما نمی توانیم او را با همان دید نگاه کنیم. درست است که نقش او در جامعه ادبی و اجتماعی فرانسه خیلی مهم است، ولی همیشه در سایه سارتر بوده و البته به این امر هم اعتراضی نداشته است. اما در عین حال، آثار و فعالیت های اجتماعی اش از او شخصیت ادبی خیلی بزرگی به وجود آورده است و من تاکیدم را روی دو کتاب او می گذارم. در رمان ها، «مانداران ها» و در جستارهایش، «جنس دوم». این دو کتاب جزء کارهای شاخص او هستند و همین دو کتاب کافی بود تا شهرت و اعتبار او را در جامعه ادبی فرانسه مسجل کند.روبر (سارتر)، به رغم همه حرکت های اعتراض آمیزی که در جامعه به راه افتاده بود، می کوشید وسیله و راهی پیدا کند که بتواند از طریق دیگری شکست ها، سرخوردگی ها و غرورهای جریحه دار شده را چه در نزد نسل گذشته و چه در نزد نسل جدید، جبران کند. درست است که در این کار موفق نمی شود، اما تلاشی که انجام می دهد، مهم است و نشان می دهد که سیمون دوبووار برای سارتر جایگاه برجسته و بلندی قائل است. هر چند که نظریه ها و تلاش هایش در نهایت به نتیجه ای نرسید، ولی همین قدر که در آن شرایط زمانی و مکانی اقتدار صورت گرفته، خودش خیلی ارزشمند است.
•در جایی از زمان، «آن» (دوبووار)، از رفتار سبک و جلف مادر ژوزف در سالن نمایش، با نفرت یاد کرده و دوستان او را نفرت انگیز قلمداد می کند. در مقابل «روبر» (سارتر) می گوید: «اینها دوستان او یا دوستان کسان دیگری نیستند، همه پاریسی ها هستند. چیزی از این رقت آور وجود ندارد.» آقای شهدی، آیا به نظر شما، این نگاه سارتر (روبر) به جامعه فرانسه، همان گونه که میشل وینوک به آن اشاره کرده، به خاطر این است که سارتر بیش از هر چیز از بورژوازی، از اخلاق ریاکارانه آن و تسلط اجتماعی اش نفرت دارد. نگاهی که موجب نگارش دو رمان ضدبورژوازی او «تهوع» و «دیوار»، شده است؟ یا اینکه این اخلاق را حاصل شرایط اجتماعی بعد از جنگ جهانی دوم می دانست؟ببینید! فرانسه درست است که انقلاب ۱۸۷۹ را به وجود آورد، یعنی انقلابی روشنفکرانه علیه اشراف ولی فرانسوی هیچ گاه نتوانست از شر آن افکار خلاص شود. حتی امروز هم بعد از گذشت بیش از ۲۰۰ سال و بعد از چند انقلاب پی در پی (۱۸۳۰ ، ۱۸۴۸ ، ۱۸۷۰ و آخرین آن ۱۹۶۸ که انقلاب دانشجویی بود)، فرانسویان هنوز هم نتوانسته اند گرایش به آداب و سنن اشراف و نجیب زادگان و حالا طبقه بورژوازی را کنار بگذارند. همان ظاهرپرستی و اسنوبیسم هنوز هم در طبقه مرفه و نیمه مرفه وجود دارد. مثلاً لباس، مارک «کریستین دیور» بپوشند، اشیای عتیقه جمع آوری کنند، یا مبل سبک لویی پانزدهم در خانه شان داشته باشند، این موضوع نشان می دهد که این طرز فکر در جامعه فرانسه، عمیقاً ریشه دوانده و به رغم همه تحولاتی که در کشورشان رخ داده، هنوز ریشه کن نشده است. آن چیزی که سارتر و امثال آن او را رنج می دهد این است که اگرچه ملت شان چندین بار انقلاب کرده، دنیا را متحول ساخته و خودش هم متحول شده است، ولی اساس و بنیان فکری قدیمی اش هنوز عوض نشده است. حتی یک پیشه ور یا یک کارمند ساده وقتی درآمدش زیاد شود، خیلی دوست دارد روش زندگی بورژوامآبانه را در پیش بگیرد. اگر ثروتش از آن بهتر شد و ابعاد بیشتری پیدا کرد، دوست دارد لقب کنت، دوک، بارون و غیره داشته باشد. این مسئله برای روشنفکران فرانسوی خیلی ناراحت کننده و زجر آور است، به ویژه که از چپ گرایی هم سرخورده شدند، چون دیدند که این روش هم نتوانست آن چیزی را که آنها می خواستند پیاده کند و این بیماری چندصدساله را از روح جامعه فرانسه بروبد. بنابراین نظریه ای که سارتر دارد، بر پایه همین موضوع است. فراموش نکنیم که همین روحیه است که گرفتاری های زیادی برای فرانسه ایجاد می کند؛ زیرا فرانسه امکانات زیادی دارد، ولی این حالت اهمیت دادن به ظواهر و توسعه طلبی خیلی کارها دستش می دهد و در خیلی از جاها برایش مشکل به وجود می آورد. از جمله جنگ هندوچین، جنگ الجزایر، اعتصاب های داخلی و غیره. اینها همگی ناشی از حالت و روحیه آنها است.
•ما همواره در جای جای رمان می بینیم (به خصوص از طرف روبه رو آن) که نزدیکان و دوستان خود را در برخورد با مشکلات در بحران هایشان کاملاً آزاد می گذارند، بی آنکه کمک چندانی به آنها کنند فقط گاهی به آنها امید پایداری می دهند و صبر زیادی را می طلبد (مثلاً در برخورد با لجاجت های «آدین» و بی پروایی های او به خصوص در مقابل «لابز»). ببینید! این آزاداندیشی در زندگی البته چیز خوبی است. ولی فراموش نکنیم که هیچ اصلی را به طور مطلق نمی توانیم در موردی و یا در جامعه ای پیاده کنیم. همه چیز نسبی است. حتی آدم اگر بخواهد با فرزندش خیلی دوست باشد، باز به نقطه ای می رسد که باید در مقابلش محکم بایستد. زیرا اگر نایستد، بچه که هنوز نمی تواند قضاوت کند، این کارش درست است یا نه. از این رو احتمال اینکه از راهی که باید برود منحرف شود، زیاد است. کمااینکه در کتاب می بینیم که «نادین» سرانجام با اینکه شوهر کرد و بچه دار شد، نمی داند چه کار می خواهد بکند و چه زندگی ای در پیش بگیرد. به نظر می رسد علت این سهل گیری ها و آزاداندیشی ها واکنشی است در برابر سختگیری های دیکتاتورمآبانه ای که در جامعه قدیمی فرانسه وجود داشته است. کمااینکه در جامعه خودمان هم وجود داشت. یعنی الان من وقتی خودم را با نسل قبلی قیاس می کنم، می بینم آن تندروی های دیکتاتورمآبانه باعث شد من در زندگی خودم عکس آن عمل کنم. ولی بعد به این نتیجه رسیدم که این به عکس عمل کردن هم همان طور که آن یکی درست نبود، درست نیست. یعنی می شود افراط و تفریط. در حالی که حد تعادل روش دلخواه است. ضمناً فراموش نکنیم که کتاب از پایان جنگ شروع می شود. درست در شرایطی که انگار آدم مدت ها نتوانسته نفس بکشد و دارد خفه می شود، یک باره جلو دهنش را باز کنند تا نفس بکشد. آن موقعی که نفس می کشد، همه چیزهای دیگر برایش بی اهمیت می شوند، فقط آن نفس کشیدن مهم است و زنده ماندن. البته این قضیه با فلسفه اصالت وجود سارتر بی ارتباط نیست. زیرا بشر موجودی نیست که بشود در چارچوب قوانینی قطعی جایش داد. شما همه موجودات زنده را و همه عوامل طبیعی را می توانید چارچوبی برایشان تعیین کنید. اما بشر تنها موجودی است که در هیچ چارچوبی نمی گنجد. یعنی وقتی قانونی برای آن وضع می شود، به هر نحوی که شده، می خواهد از پیروی از آن شانه خالی کند، چون سرشت اش این است. به همین دلیل هم به نظر، سارتر اصالت وجود یا زندگی را رها می کند و در پی پوچی ها و بی هدفی ها است. انقلاب ۱۹۶۸ فرانسه به این دلیل به وجود آمد که جامعه فرانسه به سوی خودکامگی گرایش پیدا کرده بود. از این رو انقلاب فوق که ابتدا آن را دانشجویان راه انداختند و بعد در سراسر فرانسه همه جاگیر شد، به علت روشی بود که «دوگل» در پیش گرفته بود. «دوگل» می خواست با تغییرهایی که در قانون اساسی ایجاد می کرد، رژیم خودکامه زمان گذشته را تجدید کند. زیرا می گفت حرف، حرف من است و دیگران چیزی نمی فهمند. همگان هم دیدند که ملت فرانسه چگونه با یک نه، او را کنار گذاشتند.
•به نظر می رسد که «هانری» (آلبر کامو) در تحلیل موقعیت تاریخی اش چندان موفق و مطمئن نیست. تنها اتکای او به صداقتش قدرت قلمش و نفوذش در عرصه مطبوعات (اسپوار) است. همین امر باعث می شود که او از قاطعیت لازم برای پیشبرد اهدافش برخوردار نباشد. اما در مقابل، ما «روبر» (سارتر) را می بینیم که اراده ای تزلزل ناپذیر دارد. به نظر شما آیا این اراده از شناختی در حد کمال و از عشقی مفرط به انسان ناشی شده است؟ یا از درک موقعیت تاریخی که او را به نویسنده و روشنفکری «متعهد» تبدیل کرده است، ناشی می شود؟
به نظرم هانری در کارهایی که انجام می دهد تا اندازه ای سردرگم است. به خاطر سنش است، یا ویژگی های اخلاقی اش یا هر دو. حال اگر او را در رمان در نقش «کامو» بپنداریم، کمی عجیب به نظر می آید. زیرا مانند او مایوس و بدبین به نظر نمی آید. اگر چه خیلی ها می گویند «کامو» در «طاعون» یک اومانیست تمام عیار است و ما آن بدبینی هایی را که در «بیگانه» یا «سوءتفاهم» و غیره می بینیم، در «طاعون» مشاهده نمی کنیم. ولی اگر درست نگاه کنیم، می بینیم نسل میان دو جنگ و پس از جنگ فرانسه اصولاً با آن لطمه شدیدی که به آنها وارد شده، خواه ناخواه دچار بدبینی و یأس هستند. به ویژه که در اردوگاه سوسیالیسم که همه به آن دلبسته بودند، با دیکتاتوری استالین و جنگ سرد نومیدشان می کند. این فاش سازی هایی که «دوبووار» در کتاب می کند، مثلاً اردوگاه های کار اجباری و غیره با گزارش هایی که نویسندگان چپگرا و روشنفکر ماندن «ژید»، «اشتاین بک» و حتی «هوارد فاست» پس از بازدید از روسیه می نویسند، نشان می دهند که این بهشت خیالی که ممکن بود روزی دنیا را متحول کند، هم سرابی بیش نبوده است. این امر به طور مستقیم و غیرمستقیم در روحیه روشنفکران و فلاسفه فرانسوی تاثیر می گذارد. حتی سارتر هم که به اصالت وجود معتقد است، باز وقتی «راه های آزادی»اش را می خوانیم، آنجا هم راه باز و روشنی بر سر راه قهرمانانش نمی بینیم، حالا دیگر از «تهوع» و «دیوار» حرفی نمی زنیم.در رمان مانداران ها هم همه تلاش هایی که روبر (سارتر) می کند تا به حساب خودش جبران آن شکست یا لطمه را کند، به جایی نمی رسد. عده ای هم با کشتن کسانی که با آلمانی ها همکاری می کردند، می خواهند انتقام قربانی های جنگ را بگیرند و یا آن دو جلسه سخنرانی که مقایسه آنها بسیار پرمعنی و عبرت انگیز است. چون «دوبووار» منظورش این است که چپ و راست به رغم حرف های متفاوتی که می زنند و حرف های مختلفی که دارند هر دو تندرو و نامتعادلند. این اختلاف روحیه را در دو پرسوناژ اصلی یعنی «روبر» (سارتر) و «هانری» (کامو) هم می بینیم. هر دو به پیروی از افکارشان حتی تا پای دروغ گفتن در برابر قانون که خود نوعی خیانت است، پیش می روند. زیرا عقیده دارند هدف وسیله را توجیه می کند. «روبر» سختگیر و متعصب است و ضمن آزادگی، روحیه دیکتاتورمنشانه قدیمی ها را دارد و «هانری» در مقایسه با او (روبر) آسان گیر است که ضمن ادامه مبارزه از لذت های زندگی رها شده و از چنگال کابوس جنگ غافل نمی ماند. «آن» (دوبووار) حدس می زند که هر دو این راه ها سرانجام به بن بست می رسند.ضمناً می بینیم که «هانری» (کامو) نمی خواهد سختگیرانه عمل کند و خودش را زیاد در تعهدهایی مسئولیت آور زندانی کند و ضمن اینکه سرسختانه از موضعش دفاع می کند، به سوی سهل انگاری و بی تفاوتی و اهمیت ندادن به مشکلات اجتماعی هم کشانده می شود. گاهی وقت ها بیشتر او تسلیم هوا و هوس های خودش است تا اینکه بخواهد کاری زیربنایی در جامعه فرانسه انجام دهد، البته اگر ما بخواهیم «کامو» را در قالب این شخصیت (هانری) در نظر بگیریم. اگرچه من وجه تشابه چندانی میان ویژگی های روحی «هانری» با «کامو» نمی بینم. شاید بعداً متحول می شد، ولی عمرش کفاف نداد. «کامو» شروع بسیار خوبی داشت و کتاب هایی که از او باقی مانده ارزش و اثر زیادی در ادبیات فرانسه و دنیا دارد.ولی متاسفانه ما نتوانستیم شاهد آن تحولات روحی و فکری او باشیم. حال آنکه در این کتاب «دوبووار»، «هانری» قهرمان اول کتاب را (البته سوای راوی یعنی آن) به صورت دیگری جز آنچه ما درباره «کامو» می دانیم نشان می دهد.حالا یا خواسته این شخصیت را از «کامو» به عاریت بگیرد، یا شناختی که او از «کامو» داشته، سوای آن چیزی است که ما می دانیم.

علیرضا جاوید
منبع : روزنامه شرق