یکشنبه, ۲۲ مهر, ۱۴۰۳ / 13 October, 2024
مجله ویستا
صدای آبشار
خطّی بر روی دیوار حک شده بود، چشمهایم نگاهش میکردند. رنگش به ظاهر قرمز بود، اما در باطن، رنگی ماورایی نشان میداد. رنگش میان سفید و بنفش، صورتی یا آبی و یا اگر خیرهتر میشدی، رنگی بود ارغوانی. آرزو داشتم بفهمم این خط چه زمانی بر روی دیوار، نقش بسته و یا چه کسی آن را خلق کرده است. به محض گذشتن این فکر از ذهنم، ناگهان حس کردم، اتاق روشن و نوری نمایان شد. نور کورکننده و لذّتبخش، گرمای شیرینی هم داشت. در آن لحظه احساس کردم تازه از مادر متولد میشوم. تمام دردها و رنجها را فراموش کردم. به همراه نور، بهسمت جلو کشیده شدم. یک لحظه به خود آمدم. هنوز آن خطّ زیبا، با همان رنگهای ماورایی جلو روی من قرار داشت، اما آن خط، روشن روشن به نظر میرسید، و حالا رنگهای دیگری نیز به چشم میخورد، یکی از آن رنگها فیروزهای بود.
ساعتها به این رنگ خیره شدم، اما نمیتوانستم از دیدنش دل بکنم. تا اینکه کمکم خوابم برد و با صدای چکاوکی چشم باز کردم. در جنگل بودم. صدای آبشار میآمد. به نظر میرسید آن آبشار، در انتهای جنگل است. صدای تارهای بلورین آب بود که از شیبی تند با رود زیرین یکی میشد. دو طرف من تا جایی که چشم کار میکرد، گلهای لاله و رز بود و درختهایی با میوههای ارغوانی و همانطور که از زیبایی جنگل لذت میبردم، احساس گرسنگی کردم. بهطرف درختها رفتم. کدام یک از آن میوهها را باید میخوردم؟ میترسیدم، ولی گرسنگی، امانم را بریده بود. درختی که میوههای ارغوانیرنگ داشت، نگاه کردم. جلو رفتم و یکی از میوههایش را چیدم و گاز زدم.
چه مزه مطبوعی! میوه را که خوردم، گرسنگیام برطرف شد. تشنه شدم خود را به رودخانه رساندم. از آب رود نوشیدم. نوری آمیخته به سبز و بنفش و زرد در اطرافم حلقه زد. دیگر آن باغ را ندیدم و خود را در اتاقی یافتم و در فکر غوطهور شدم. زمانی را به یاد آوردم که به هنگام رفتن سوی رودخانه صندوقی را دیدم به رنگ ارغوانی. در صندوق را باز کردم. لوحی در آن بود و روی آن نوشته شده بود «اگر» ولی من از آن کلمه، چیزی نفهمیدم.
ناگهان صدایی شنیدم که من را از افکارم بیرون آورد. اتاق را بررسی کردم. آه، در! به طرف در حرکت کردم. صدا از طرف در نبود. از جای دیگری... از یکی از دیوارها بود. جلو رفتم و مشت به دیوار کوبیدم. مشتهایم از دیوار عبور کرد. پی بردم پس خودم هم میتوانم از دیوار رد شوم.
رد شدم. پشت دیوار، برخلاف آن جنگل زیبا، غاری تاریک و سرد بود. صدای قطرههای آب میآمد. قطرههایی که گویی روی یک قطعه سنگ میریخت. فردی خمیدهپشت، با عصایی در کنارش، روی زمین نشسته بود. با قیافهای بس وحشتناک و ردایی کلاهدار، با ترس از کنار او رد شدم. با صدایی لرزان و چندرگه گفت: «کجا میروی؟»
ـ این غار به کجا راه دارد؟
ـ برو ببین! ولی فکر نکنم بتوانی راه را پیدا کنی!
ـ گفتم: «امکان ندارد!»
ـ گفت: «اگر نتوانی از این غار بیرون شوی و نتوانی به نور برسی، بهصورت من درخواهی آمد. من نیز قبل از گم شدن در این غار، زیبا بودم و ناگهان گم شدم و به این شکل درآمدم.»
ـ گفتم: «تو دیگر هیچوقت نجات نخواهی یافت؟»
ـ گفت: «نه، تا اینکه کسی از جنس نور و روشنایی مرا نجات دهد.»
ـ آیا من میتوانم؟
ـ اگر توانستی راهی به بیرون پیدا کنی، از تو عاجزانه درخواست میکنم نجاتم دهی.
نوری در قلبم تابید. گفتم: «دستت را به من بده.»
دستش را پیش آورد. وقتی دستش را گرفتم، سردی بیحدّی را احساس کردم. ناگهان همهچیز دگرگون شد. ردای کلاهدار او به لباس سفید و زیبایی مبدّل شد و قیافه وحشتناک او، به قیافهای شبیه پریان درآمد.
ـ گفتم: «با من بیا و از هیچ چیز بیم نداشته باش!»
زیر لب با زمزمهای نامفهوم پاسخ داد که نفهمیدم چه گفت. دو نفری به راهمان ادامه دادیم. کنار نیمه تاریک غار، صندوقی قرار داشت. از آن نور کمی ساطع بود. روی صندوق، با دکمههایی رنگارنگ نوشته شده بود «رنگی را که دوست دارید، وارد کنید!» دکمه نارنجی را فشار دادم. ناگهان در صندوق باز شد. در آن صندوق، لوحی بود. روی آن نوشته شده بود: «نمیدانی» از این کلمه نیز چیزی دستگیرم نشد. پری همراه من، گویی در آسمانها پرواز میکرد. آزاد شده بود. من با شگفتی به راه ادامه دادم. ناگهان به درون گودالی پرت شدم. یک لحظه احساس کردم، تمام بدنم خیس شد. به دو کلمهای که بهدست آورده بودم، فکر کردم. «اگر» و «نمیدانی».
با خود گفتم: «آه خدایا!... یاریام کن تا معنی این دو کلمه را بیابم.»
حس کردم در دریا غوطهور هستم. به زیر دریا رفتم. گویی بهدنبال گمشدهای میگشتم، ولی هیچ چیز نبود. چند تخته سنگ پشت سرهم و محکم سقوط کرد و جلو من، روی هم افتاد. با موج آب به عقب رفتم. راه بسته شد. به سنگها رسیدم. سنگ کوچکی را که روی سنگهای دیگر بود برداشتم. نوری بهصورت کلمه در آب تابید «بپرس».
گیج و منگ شدم. به همراه کلمهها با جاذبهای ناشناخته، به جلو کشیده شدم. بهسرعت در آب جلو میرفتم. دست خودم نبود. میترسیدم زیر پایم خالی شود. تا اینکه با شیئی برخورد کردم و بیهوش شدم. در عالم بیهوشی سه کلمه را دیدم که بر ارتفاعی بلند، روی صخرهای سبز نوشته شده بود: «اگر نمیدانی بپرس».
معصومه خسرو شاهی
منبع : سوره مهر
وایرال شده در شبکههای اجتماعی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست