چهارشنبه, ۱۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 5 March, 2025
مجله ویستا
اینجا فالوده، نمیچسبد...

چند وقت پیش تنها عرب اردوگاه با ژاپنی به نگهبانی فحش داد، نگهبان تا حد مرگ كتكش زد، تهاش كه بالا آمد معلوم شد زن یا رفیقه نگهبان، ژاپنی است، حالا هم فرستادنش تا خدمتگزار ریلها بشود، با گوشه روپوشش برف روی ریل را پاك میكند، همان نگهبان برای بازدید میرود، باید تا میرسد، سیاهی همه ریلها مشخص باشد، از اول تا آخر را تمیز میكند، آخر كار دوباره ریلهای اولی پوره یخ گرفته و باید از نو شروع كند، هر ده بیست باری كه برود و بیاید میفهمد، موقع غذا است، اگر جیره غذایش مانده باشد، برایش میبریم، این بار كه رفتم غذایش را ببرم، ازم خواست تا زشتترین فحش ایرانی را یادش بدهم، لازمش میشود،...
دفعه بعد یادم بیاور تا چند تا از فحشهای ژاپنی را برایت بگویم، خیلی جالب است، فرانسوی را حتماً دوست داری، اما میدانم حوصلهاش را نداری، همان ژاپنی را یاد بگیر، شاید بیایم و باز برویم سراغ همان بستنیبند پشت حافظیه، بیچاره آندفعه كه به تركی متلك میگفتی، نمیفهمید، باهات كلی هم گرم گرفت، باورش شده بود كه به تركی از فالودههایش تعریف میكنی، آنقدر فالوده خوردیم كه داشت قلبمان یخ میزد، بستنیبند هم كیف كرده بود كه چقدر فالودههایش خوشمزه است، پول فالودهها را از سر قسط گرفت، اینجا فالوده نمیچسبد، اصلا میلت نمیكشد، طبعت برنمیدارد، تازه اگر فالوده گیر بیاید، حتی اگر باریک و ترد باشد، نمیخواهی طرفش بروی، اینجا برفش خیلی به دل مینشیند، چه مصیبتی میكشیدیم سر برف و دوشاب درست كردن، حیاط و بام را وجب به وجب میگشتیم تا برفی پیدا كنیم كه جای پای گربه نداشته باشد، اینجا تا چشم كار میكند، برف دست نخورده است، سفید سفید، میشود همه شیراز را برف و دوشاب داد، اگر دوشاب گیر بیاید، یك ورق برف را برمیداشتیم، روی سینی كنگرهدار خانهتان، و آنها را كه توی یقهام نمیریختی، با دوشاب میخوردیم...
تا ركن آباد میدویدیم، تا عرقمان در بیاید و حریص آب بشویم، تا دهان كه میگذاریم به رودخانه و بدون نفس میخوریم، بهمان بچسبد، ركنآباد بهانه بود، تو با كی قرار میگذاشتی كه غیبت میزد؟ نمیدانم... اینجا آب خنك خنک است، باید برفها را بتپانی در ظرف آهنیات و بگذاری بین پاهایت، تا اگر پاها از برف یختر نباشند، آب بشوند، آن موقع میتوانی بدون اینكه شقیقهات تیر بكشد و تیغه دماغت بسوزد، همهاش را سر بكشی، به اینكه بعدش باید كلی به خودت بلولی تا بیحسی پاهایت درست شود، میارزد... جایت خالی است، اینجا یك بازی در آوردهام، جدی جدی، قانون و قاعده هم دارد، شاید بردیمش توی المپیك؛ همهمان به ردیف میایستیم، به جلو میشاشیم، سخت است اما اگر قلق كار دستت بیاید، میتوانی ركورد بزنی، آنها كه بولشان جلوتر رفته برندهاند و بقیه بازنده؛ جان میدهی برای مراسم اهدای جوایز، بازندهها سینهشان را لخت میكنند و میخوابند، برندهها گلوله برف میگذارند، روی سینه بازندهها، شكم همه یك وجب فرو رفته است، آب برفها جمع می شوند توی گودی شكم... من همیشه برندهام، قلقش را دفعه بعد برایت میگویم؛ لبهایم را میگذارم به آب و سیر میمكم... وای به حال آنها كه تقلب كنند، اگر میدانستم یك روز خودم پایم را جلو میگذارم، قانون مجازات را درنمیآوردم... شدم درجهبندی میدان مسابقه، چند نفری از رویم رد كردند... شده بودم خیس و داغ، از همه جایم بخار بلند میشد؛ هماتاقیها نگذاشتند همانطور بیایم داخل، مجبورشدم لباسها را برف مال كنم و آنقدر بمالم كه دیگر بویش توی ذوق نزند، با همان لباسها خوابیدم، اگر دقت كنی صدایم دورگه است، گلویم چرك آورده...
از دو ماه پیش كه شب شده، نگهبانها رفتهاند، نگهبانها نباشند بهتر است، كار نمیكنیم، بالاسر نداریم، مقداری سیبزمینی میدهند دست آشپز و میروند، دیگر با خودمان است، كه چیز دیگری برای خوردن پیدا كنیم، كم پیش می آید غیر از سیبزمینی چیزی بخوریم، دیروز یك سرباز روس مرد، خیلی وقت بود ناخوش بود، اسیر جنگی بود، خودش میگفت توی شهرشان، مانند قهرمان تابش میدهند، اما بعد از یك ماه، بازخواستش میکنند كه چرا زنده دستگیر شده، دادگاه برایش میگیرند و نمیگیرند و میفرستنش اینجا، خیلی با ما نمیجوشید، وگرنه وضعش بهتر بود؛ خیلی وقت بود گوشت نخورده بودیم، با كرهای، نعش سرباز را بردیم آنطرف اردوگاه، دو سه ساعت نشد، كه بالاخره گرگ آمد، كرهای سریع گردن گرگ را تاباند، من هم با گوشه ظرفم گردنش را پاره كردم، تا دو سه روز گوشت داریم، آشپزمان خوب گوشت را عمل میآورد، گوشت را با نمك میكوباند و میشود مثل یخنی، مرد خوبی است ولی در مسابقه من نمیتواند شركت كند، تنها شكم برآمده اردوگاه را دارد، آخر بی خود است، گیریم كه باخت، برف كجای شكمش آب شود؛ یكی اینجا است كه از یكی از جزایر اقیانوس اطلس یا آرام آمده، در نظر بگیر اهل آنجا باشی، دو سه خانوار كنار هم بیسرخر زندگی میكنند و تا آخرش... هر چی بهش میگویم فحشهایتان را یادم بده، میگوید ما فحش نداریم، چه مردمانی پیدا میشوند...
نگهبانها كه بیایند، حمالی هم شروع میشود، چهار پنج ماه پیش بود، گفتند میخواهیم ادامه راه آهن را بسازیم، باید با ظرفهایمان خاك را؛ اگر نچسبیده باشند به برفها، بالا میآوردیم و زیر ریل را آماده میكردیم، هرجوری دلمان میخواست، به هر طرفی، كاری نداشتند، فقط میگفتند، تا شب شروع نشده، كار را تمام كنید، حالا كه تمام كردهایم، میبینیم دور زدهایم ؛ دورتادور اردوگاه، ریل كشیدهایم، چیزی نگفتند، عجله داشتند تا بروند مرخصی... باور كن منی كه همه تابستان را میرفتم عملگی، تابم تمام میشود و دلم میخواهد طوری هوله(۱) بروم... فلفلهای مادرت چشممان را سرخ میكرد و میافتادیم به سرفه، چشمها میشد كاسه خون؛ مدرسه نمیرفتیم، مادر میگفت چرا شما كه سرما میخورید، سرفه میكنید و دماغتان سرازیر میشود، گلوتان چرک نمیآورد؟!
رفقا یاد گرفتهاند، نمك را از آشپز كش میروند و با تكه نانها، اگر زیاد آمده باشد، ترید میكنند، شب میخورند، صبح كه بلند میشوند، چشمهایشان باز نمیشود، زیر بغل و بیضههایشان باد میآورد؛ اجازه میگیرند و تا چند روز كار نمیكنند، نمیدانی چه لذتی دارد بقیه كار بكنند، لبه ظرفها فرو برود، توی شیار دستهایشان و تو نشسته باشی، خوابیده باشی، فرقی نمیكند، كار نكنی؛ ترید نان و نمك را خوردم، تا صبح خوابیدم، آماده بودم كه توی اتاق بمانم و برای بقیه كه میروند سر كار، شیشكی ببندم...، صبح كه از خواب بلند شدم، چشمانم همه جا را میدید، دست كشیدم دور چشمهام، فرو رفته بود، زیر بغلم هم خبری نبود، راست میگفتی دغل به من نمی آید، تا یك هفته گشاد، گشاد راه میرفتم، اما رویم نمیشد میان آن همه آدم، نشان افسر نگهبان بدهم...
تو بودی كه پرسیدی، چرا آوردنم اینجا؟ یا آن ژاپنیه... كی بود؟ چه سالی بود؟... آهان؛ به خواهرت نگو، با زنم دعوایم شد، باكو بودیم یا نخجوان، آپارتمانمان بخاری نداشت و هوا تازه داشت سرد میشد، نصف شب شده بود و زنم خانه نیامده بود، دفعه اول نبود كه بحثمان میشد، شبها دیروقت میآمد و من توی سرما باید دنبالش میگشتم، وقتی آمد خانه، مهلتش ندادم فحشش دادم یا شاید كشیدم زیر گوشش، صبح كه از خواب بلند شدم، نبود، گفتم رفته خانه برادرش، ظهر آمد با هیئت نظارت حزب، فردایش برایم بیست سال بریدند، بعد خودشان كردند ده سال، زنم آمد بدرقه، با قطار مستقیم آوردنم اینجا، باید ده سالم تمام شود، زنم میگفت كه انگاری من با جایی ارتباط داشتهام...
شنا كردنم یادت هست، به زیر آبی رفتنم، حسودیت میشد، زورت میآورد كه نمیتوانی مثل من در كر(۲)، اگر آب داشت، شنا كنی، با رفقا رفته بودیم ارس، میدانستم كه در زیر آبی حریفم نمیشوند، سر چیزی شرط بستیم، رفتم زیر آب، چه آبی دارد، سنگهای كف را میشود شمرد، اگر گذارت افتاد، برو، گوش ندادم كه میگویند مرز را رد كردهام، سر سكوی مرزبانی شوروی بالا آمدم، همانجا دادگاه آماده بود، بیست سال... بعدش هم ده سال، لوطی بودند، بدتر از این هم میتوانست باشد...
چوپان بودم شاید، توی مرتع مغان یا سرخس، یكی از گوسفندها در رفت و از زیر سیم خاردار رد شد، به سوت و بعبع كردن، برنگشت، از زیر سیم خاردار برایش علف تكان دادم، آنقدر علفهای آنطرف سبز بود، كه به دست من محل نگذاشت، چارهای نبود، خزیدم داخل... گوسفند بیچاره سوراخسوراخ شده بود، چوپان بودم، باید غرامتش را میگرفتم، از كجا میآوردم كه به ارباب پول گوسفند را بدهم، رفتم سراغشان، آخرش به ده سال رضایت دادند... اینجا سبزهای نیست اگر تابستان بیاید، شاید بشود از ریشههایی كه از خاك درمیآوریم، بفهمیم كه اینجا علف بوده است...
الان خواهرت كجاست؟... لب مرز دیدمش، رفتم به بهانه خبر تو، احوالش را بپرسم، رفت روی سنگهای خیس و جلبكدار، سر میخورد و جلو میرفت، بهش رسیده بودم، كه گرفتنم، خواهرت میسرید و جلو میرفت، نگذاشتند جلوتر بروم، سرش را برگرداند و نگاهم كرد؛ با كت و دامن سرمهایش كه از مشهد برایش آوردم و مقنعهای كه دور از چشم تو از زند برایش گرفتم... كفشهایش را نمیشد دید... جلو میرفت و من نفهمیدم كه كی نگاهش را از من گرفت... نمی فهمیدند كه برای احوالپرسی از سیمخاردارها رد شدهام، بعد از اینكه گفتند از بیست سال باید ده سالش را تحمل كنم، نپرسیدم كه خواهرت كجا رفت...
خواهرت را اینجا دیدهام، اگر خورشید بالا باشد، چشمانم را میزند، اما اگر بتوانم چشمانم را باز نگه دارم، خواهرت را میبینم كه روی برفها میلغزد، بعضی وقتها روی كپههایی كه برای راه آهن ساختهایم، دورتادور اردوگاه را میچرخد؛ گوشه دامنش میگیرد به برفها، شاید هم به شمشادهای ارم(۳) گیر میكند...
هر بار كه میآید، حتی اگر نگهبانها باشند، تا آنطرف کپهها دنبالش میروم، غیبش كه میزند، با تو حرف میزنم...؛ بین برفها که همینطور میرود، دنبالش میگردم، میشود چند کیلومتری جلو بروم، پیدایش نمیکنم، قبل از اینکه آمار بگیرند، بر میگردم... اوایل ساعتها را میشمردم تا بدانم چقدر از ده سال باقی مانده، اما دو سه روز كه نشمردم حسابش از دستم دررفت، شب و روزش كه معلوم نیست، كلی وقت شب است و یك مقداری از سال روز، شاید تو یادت باشد كه كی آمدهام؟... تو حتماً میدانی، دروازه قرآن ایستاده بودیم، حوصلهات از اینكه ماشین نمیآید سر رفته بود، غر میزدی، تنها اتومبیلی كه آمد، فقط یك نفر جا داشت، به زور سوارم كردی و گفتی كه با ماشین بعدی میآیی، چند وقت شده؟...
همیشه ایستاده برایت حرف میزنم، شاید درست نایستاده باشم و روبهرویت نباشم، اما نگران نباش، همه حرفها را حرفبهحرف و بدون جا انداختن، سه طرف دیگر اردوگاه هم میگویم، اگر کسی نباشد و سرک نکشد، چیزهایی است که اگر بفهمی، از خنده دلدرد میگیری...
یادت میآید با آقاجانت رفته بودیم قلات(۴)، آقاجان سرگردان قبله بود، هرچی گشتیم، آدمی كه بشود ازش قبله را پرسید، نبود، آقاجان به چهار طرف نماز خواند، گفت كه قبول میشود...
پانوشت :
۱. از زیر کار دررفتن در گویش بناهای شمال فارس.
۲. رودخانه کر در استان فارس .
۳. باغ ارم شیراز.
۴. منطقهای مسکونی تفریحی در نزدیکی شیراز.
ایمان اسلامیان
۱. از زیر کار دررفتن در گویش بناهای شمال فارس.
۲. رودخانه کر در استان فارس .
۳. باغ ارم شیراز.
۴. منطقهای مسکونی تفریحی در نزدیکی شیراز.
ایمان اسلامیان
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه

ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست