چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
«لحظاتی» غرق در داستان تا واقعیت
بازآفرینی تحلیلی از فیلم «ساعتها» (لحظات)
در لحظاتی سنگین، زنی خود را به سوی رودخانهای میكشد تا شاید، با پایان بخشیدن به زندگی خویش، زجری كه هر لحظه او را له میكند، مدفون كرده و غرق سازد!؟ او از كسی دلخور نیست و حتی از زندگی زناشویی خود نیز شكوهای ندارد. چنان كه خود برای همسرش مینویسد: «تو شادترین بخش زندگی من بودی». اما چگونه میتواند احساسی را كه هر لحظه دچارش است، برای دیگران توصیف كند؟ او هر لحظه در حال مدفون شدن از درون است و دیگران آن بیرون اصلا چیزی نمیبینند تا دلیلی بر پریشانی و خودكشیاش بیابند!؟ از تصاویر غرق شدن او، به تصاویر ماشینی از سال ۱۹۵۱ در لوس آنجلس میرویم. مردی با دسته گلی به منزل میآید. ناگهان با مردی دیگر به ریچموند انگلستان در سال ۱۹۲۳ همراه میشویم. زنی كه خودكشی كرده بود در منزلی به روی بستری آرام گرفته است! هرگز؛ فرو رفته است! او چشمانش را میبندد و همراه با آن به مكان و زمانی دیگر پرتاب میشویم. سال ۲۰۰۱ در نیویورک، زنی وارد منزل میشود و به آرامی روی تختی دراز میكشد. صدای ساعتها هر سه نفر را بیدار میكند و آنها را به هم پیوند میزند. آنها ما را نیز بیدار میكنند، اگر چه پیش از آن لحظات مرگبار تصاویر و موسیقی، ما را نگران كردهاند. زنی در نیویورک با سنجاق زدن به موهای خود به دنیای زنی در انگلستان سنجاق میشود! تصاویر چندین بار بین آن دو زمان و مكان این دست و آن دست میشوند. تصاویری از زنی كه در نیویورک زندگی میكرد، به مكان و زمانی در لوسآنجلس برش داده میشود و به سرعت از آنجا چندباره به دنیای زنی كه در انگلستان زندگی میكرد. برشها و پرشهای مداوم از جایی به جایی، از زمانی به زمانی، از شخصی به شخصی دیگر، از داستانی به داستانی و از دنیایی به دنیای دیگر، میخواهند به ما چه بگویند!؟
ویرجینیا، زنی كه در انگلستان به سر میبرد، نویسندهای است كه با نگارش داستان زندگیاش، داستان مرگ خود را نیز میآفریند!؟ نوشتن او نیز برایش یک لذت نیست، بلكه نالهی انسانی ناتوان از دفع درد خود است. زنی دیگر به نام لورا در جایی دیگر از این دنیای مخوف، در گورستانی دیگر، تنها، در راه شمارش معكوس رنج خود است. شمارشی كه با پایان هر تجربهای خاتمه نمییابد و شمارشی دیگر برای زیستن در مرگی دیگر، به سوی او دهان باز میكند!! احساس تنهایی، بیپناهی، كلافگی، بیانگیزگی، تشویش مداوم از او شبحی سرگردان ساخته است، كه نه یكبار، بلكه هر لحظه هزاران بار، آرزوی مرگ برای وجود خود میكند.
ای كاش غم من به نارضایتی از زندگی محدود میشد! آنگاه فرصت آن را مییافتم تا راه حلی به جز مرگ بیابم.
او روح جنازهای را با خود میكشد، به سنگینی لحظهای تا لحظهای دیگر!! آن هنگام است كه جاودانگی بزرگترین شكنجهی هستی خواهد بود. ریچارد انسان دیگری است كه در انزوا به سر میبرد و با همان دردهای دیگران دست و پنجه نرم میكند. ویرجینیا كه خودكشی كرده و مرده است، تولد دیگری از لیزا، زن مسنی است كه در نیویورک زندگی میكند و ریچارد را میشناسد و زمانی با او رابطهای عاشقانه داشته است. ریچارد همان پسری است كه وقتی مادرش، لورا در حال تركش به قصد خودكشی بود، گریه و التماس میكرد! و كتابی كه لیزا نوشته، داستان زندگی لورا و ریچارد است. اما آن تنها تأویلی از روایت خطی «لحظات» است. تأویلهای دیگری نیز قابل آفریدن خواهد بود.
آیا هر یک از آنها واقعی است و داستانی از زندگی بقیه را مینویسد یا میآفریند؟ یا هر یک دنیایی واقعی است که به داستانی برای دیگری بدل میشود یا با نگارش داستان توسط یكی، بقیه آفریده میشوند؟! یا كسی كه واقعاً آن اتفاقات را زندگی میكند، داستانی برای نویسندهها میآفریند؟! آیا یكی كتابی مینویسد، یكی آن را میخواند، دیگری به آن میاندیشد و یكی دیگر آنها را زندگی میكند؟! تخیلات، داستانها و واقعیات تا چه حد بر خود تأثیر میگذارند و تا چه میزان (با كدام میزان؟!) از یكدیگر متأثرند؟! اگر شخصیتهای موجود در دنیای واقعی و دنیای داستانی فیلم را دنبال كنیم، در خواهیم یافت كه اسامی شباهتهایی با یكدیگر دارند، ولی عیناً مانند هم نیستند! زنی كه در كتاب لیزا زندگی میكند، در دنیای واقعی نویسندهای به نام لیزا است؛ زن گلفروش نیز به همان شباهت آنان اشاره میكند و لیزا تأییدش مینماید. ریچارد كه در مخروبهای زندگی میكند، نام كوچكش در كتاب همان است، ولی فامیلیاش در كتاب، اسنوبل است، ولی و مادرش لورا با توصیف آرد كیک به اسنو، چنان استعارهای را از نام اسنوبل تداعی میكند. چنان تشابهات و تمایزاتی در لحظهها به دقت تعبیه شده است. شباهت نامهای اشخاص با نام شخصیتهای داستان كتابها، ما را به تأویلهایی میكشد كه بر تبدیل زندگی واقعی شخصیتها به داستان و یا واقعیت یافتن شخصیتهایی كه در داستان آفریده شدهاند، صحه میگذارد. درحالی كه تمایزات بین نامهای اشخاص واقعی و داستانی بر تأویلی سوق مییابند كه بر هویت مستقل آنها(شخصیتهای داستانی و واقعی) از یكدیگر میپردازد. آنها با آن كه شخصیتهای دنیاهای مستقل خود را دارند، از تخیل و آفرینش در دنیاهای یكدیگر نیز تأثیر پذیرفته و بر یكدیگر تأثیر میگذارند؟! تعویض نامها در كتاب كه لوئیس به آن اشاره میكند، علاوه بر این كه مابهازاهایی را برای شخصیتها در دنیای واقعی منظور میدارد، بدان معنی نیز تأویل میشود كه شخصیتهای داستان، معرف نوع مثالی خود هستند و چندین شخصیت واقعی با اسامی متفاوت میتوانند، نمونههایی از آن شخصیتهای داستان باشند. به همین سبب است كه وقتی زن گلفروش از لیزا میپرسد كه آیا آن شخصیت موجود در یكی از كتابهایش خود اوست، لیزا میگوید، تا حدی! چرا كه آن اشخاصی خاص را معرفی نمیكند، بلكه شخصیتی عام را متجلی میسازد كه لیزا تنها میتواند یكی از آنها باشد. هر یک از تأویلها كه با یكدیگر در تناقضاند، به تنهایی در دنیای خود درستند و علاوه بر آن تأویلهایی كه هم تشابهات و تمایزات آنها را با هم مدنظر قرار میدهند، درستند! به بیان دیگر، اگر لحظات تنها بر یک روی سكه، یعنی تنها تشابهات یا صرفاً تمایزات تكیه مینمود، میتوانستیم بپذیریم كه تأویلهای متناقض از آنها، از نظر فیلم صحیح نیست، اگر چه ما قادر بودیم با دگرآفرینی آنها، تأویلی ابطال شده توسط فیلم را شكل بخشیم. ولی چون فیلم بر هر دو وجه تشابهات و تمایزات تكیه میكند، میتوانیم بپذیریم كه جملگی آنها تأویلهای فیلم هستند كه ما تنها آنها را بازآفرینی میكنیم. بنابراین، در لحظات، تمامی تأویلهای متناقضی كه ممكن است از آنها استنتاج شوند، درستند و تناقضات و تطابقات میان آن تأویلها نیز درستند!!
ویرجینیا جایی كه نگارشاش با تصاویری از دنیای شخصیتها در دیگر مكانها، تدوین میشود، داستان آنها را میآفریند و با خواندن كتابها توسط سایر شخصیتها، داستان او به تصور و ایدهای برای آنان بدل میشود و هنگامی كه در قضاوتها و رفتار خویش از داستانهای او بهره میبرند، آنها برایشان واقعیت مییابند. ویرجینیا داستان زندگی و مرگ انسانهایی را در نیویورک و كالیفرنیا میآفریند كه در آینده تحقق مییابد! و چنان كه دوستش میگوید او در دو دنیا زندگی میكند. از طرفی ویرجینیا نیز در شخصیتها و اتفاقات داستانش غرق است .وقتی زنی در داستان او تصمیم به خودكشی میگیرد، موازی با آن خودش تصمیم به مردن میگیرد! به بیان دیگر، او كه قبلا داستانهایش را میآفرید، اكنون توسط آنها آفریده میشود و شخصی متأثر و آفریده شده در داستانهای خویش میگردد. او در بخشی از داستانش تصمیم میگیرد، زنی را بكشد و موازی با آن لورا را میبینیم كه بر روی تختی در حال غرق شدن است. در نهایت ویرجینیا از كشتن زنی در داستانش منصرف میشود و به دنبال آن لورا نیز پشیمان شده و خودكشی نمیكند. ویرجینیا میگوید كه باید كسی دیگر را به جایش بكشد. در انتهای داستان (زندگی یا كتاب!؟) او خود را میكشد! چنین نماهایی بر تأویلهایی استناد میكند كه آفرینش در دنیای خیالی یكی، دنیای واقعی دیگری را رقم میزند و برعكس.لیزا كه در سال ۲۰۰۱ مینویسد، داستان زندگی دیروز دنیایی را میآفریند كه قربانیانش هنوز در هرولهی مرگ و زندگی به سر میبرند. لورا و ریچارد با زندگی واقعی خود، كتاب داستان لیزا را میآفرینند یا لیزا با نوشتن داستان آنها، زندگیشان را شكل میبخشد!؟ آیا نویسندهای (شخصی همچون لیزا) كه در سال ۲۰۰۱ زندگی میكند، داستان زنی را كه در انگلستان خودكشی كرده مینویسد، یا زنی انگلیسی (شخصی مانند ولف) با نگارش داستانی، نویسندهای نیویوركی را آفریده و به واقعیت بدل میسازد!؟ زنی كه در انگلستان مینویسد، آیا داستانزنی نیویوركی را مینویسد كه آن خود دنیایی است كه داستان دنیای مادر و پسری را میآفریند یا مینویسد!؟ یا زنی كه در لوس آنجلس داستانی را میخواند، كه زنی انگلیسی در كتابی آفریده است و در آینده به واقعیتی در قالب نویسندهای نیویوركی بدل میشود، سپس همان زن، داستان واقعی زندگی لورا و ریچارد را مینویسد كه با تأثیر از داستان نویسندهای انگلیسی پدید آمده است؟! زنی كه در لوس آنجلس داستانی را میخواند آیا با تأثیرپذیری از رفتارهای پریشان یک داستان، خود را به سوی جشن و خودكشی هدایت میكند، یا مادر و پسری كه واقعاً زندگی میكنند، داستانی برای دو نویسنده تو در تو از واقعیت، ایده یا خیال، خواهند بود؟! ویرجینیا، زنی كه خودكشی كرده با تولدی دوباره در نیویورک به زنی به نام لیزا بدل میشود؟ یا لیزا را میتوان زنی امروزی دانست و با تفاوتهایی با زنان دیروزی، كه به جای موضوع تولد دوباره، معنای تولد دوباره را متجلی میسازد؟ سرگردانی، به شخصیتهای فیلم لحظات محدود نمیشود، بلكه دوربین نیز چون آنان سرگردان است؛ از شخصی به شخصی دیگر، از جایی به جایی دیگر، از زندگیای به زندگیای دیگر و از دنیایی به دنیای دیگر. ازاین نقطه نظر لحظات در اوج موفقیت است!
لورا با خود میاندیشد كه چرا میبایست چنین باشد. او صلیب كدام راه برنگزیده را بر دوش میكشد؟
شكنجهگری كه كاملا صبور و بیتفاوت هر لحظه مرا در زجری تلخ فرو میكوبد، حتی گناه خود در حق مرا كتمان میكند و كمتر اثری از شكنجه بر وجودم به جای میگذارد.
آخر اگر هزاران بار زیر شكنجهاش طاقت میآورد، یكبار كافی بود تا با پناه بردن به مرگ، به آن شكنجه پایان بخشد. اما او مادر فرزندش بود، و پسرش و همسرش به غیر از او كسی را نداشتند! ولی علاوه بر آن تأویلها، هرگاه او مدام خود را محكوم ببیند و با هر بار به بنبست رسیدن راهها، خود عقبنشینی كند، تأویلی دیگر سر برمیآورد:
این، دیگر شكنجهی آن شكنجهگر است. او هر بار به جای كاستن از زجرش، باز با مسئول و مقصر معرفی كردن من، زندگیم را دوباره به بنبست میكشاند.
او حتی مختار گزینش مرگ خود نبود، ولی میبایست به همه كس و همه چیز پاسخ گوید! اما او كه برای رهاییاز خلاء تاریک درونی به خودكشی پناه برده بود، منصرف میشود و باز میگردد! آیا او به خاطر پسر وشوهرش برگشته است یا به خاطر خود، چون از مرگ میترسد؟ زیرا او در نهایت با رفتن به كانادا، همسر و فرزندانش را ترک میكند؟ اگر هزاران بار برخاست و ادامه زندگی به خاطر عزیزانش را برگزید، حداقل روزی بود كه به خاطر خود ترک آنان را در پیش گرفت و روزهایی دیگر كه بر آن جدایی استمرار بخشید. در همان لحظه، كه لورا از كشتن خویش منصرف میشود، ویرجینیا كه به چیزی میاندیشد میگوید: «من نزدیک بود كسی را بكشم»! آیا چنین دیالوگی به تأویلی نظر ندارد كه مادر و پسر (اشخاصی مثل لورا و ریچارد) را داستانی از اندیشهی زنی انگلیسی بپنداریم كه در آینده به واقعیت میپیوندد!؟
همسر ویرجینیا تا جایی كه در توان دارد با او مدارا میكند، ولی مرگ و زندگی چیزی نیستند كه بتوان با آنها به راحتی با احساسات كسی بازی كرد. او نیز از كوره در میرود. مگر من چه گناهی كردهام كه چنین بدبختیهایی مرتب گریبان زندگی من و همسرم را میگیرد. او از ویرجینیا میپرسد: «چرا بعضیها باید بمیرند»؟
پاسخ ویرجینیا هرگز جوابی برای همسرش نیست، آن تنها پاسخی است كه بیهیچ پرسشی ازدرون ویرجینیا برمیخیزد: «بعضیها آنقدر لحظات را دشوار سپری میكنند كه مرگ برایشان راه نجاتی تأویل میشود!!»
در هر سه دنیای فیلم، قرار است میهمانی و جشنی برگزار شود، چیزی که با روح حاكم بر احساسات انسانهایی كه در حال غرق شدن هستند، سازگاری ندارد. چنین تناقضی به دقت اشاره میكند كه در لحظات فرو ریختن اشخاص، ریزش از اتفاقاتی درونی است، نه وقایع بیرونی!
ریچارد آرزوی آن را دارد تا مثل لیزا داستان زندگی اشخاص را بنویسد. اما او خود نمیداند، كتابی را كه لیزا در قالب ایدهای نوشته است، او با زندگیاش خلق كرده است؟! با همان تاوانهایی كه خود میگفت!
احساسات شرمآور و گنگی را كه از درون شخصیتهای زنان فیلم برمیخاست، چگونه باید تأویل كرد؟ احساسات زنی نسبت به زنی، چگونه برای یک مرد قابل درک خواهد بود!؟ پس من سكوت كردم و به تماشا نشستم. نگاهشان كردم، دیدم، اما چیزی حس نكردم! همان قدر سرد و عاری از احساس كه آنها در بقیهی قسمتهای فیلم لحظات بودند. مگر میبایست هر چیزی را «هر كسی» درک كند؟ آیا باید همه چیز را همه كس در همه شرایط بفهمند؟! آن تأویلی است كه خود به نارسی تأویل شهادت میدهد!
ریچارد خودكشی میكند و با پرتاپ خویش از بالای ساختمان خود را رها میسازد! او هر لحظه زندگی خویش را با ترس هولناک از دست دادن آنچه را كه دوست میداشت، سپری كرده بود؛ مادرش، لیزا و...؛ یكبار از چیزی كه همیشه میترسید بر سرش آمد. مادرش عاقبت روزی بیخبر رفت و دیگر برنگشت! و حالا لحظه شماری برای رفتن لیزا؟ پس او ناگزیر به از دست دادن زندگی خودش میشود تا بیم مداوم از دست دادن را از دست دهد!!!
ویرجینیا نیز در پایان فیلم، خودكشی میكند، ولی آن همان صحنههای خودكشی زنی در ابتدای فیلم لحظاتاست!! صحنههای بعدی زندگی او تنها داستان پیش از مرگش را متجلی میساخت و ما در حقیقت از مرگ او برخاسته و نظارهگر زندگی گذشته وی و حال و آینده زندگی و مرگ دیگران میشویم!!! و تا پایان لحظات، ما زندگی یا مرگ را تجربه میكنیم و آن دیگری بعد از ما، زندگی دوباره مییابد یا نمییابد! و آیا ما كه اكنون به تجزیه و تحلیلشان میپردازیم، آنها را به ایدهای بدل ساخته و در آن دنیا میآفرینیم، یا آنها با روایات خود ما را متأثر ساخته و تحلیل ما و زندگی پس از این لحظات ما را خلق میكنند!؟!
وقتی كسی نمیتواند از زندگی لذت ببرد و تنها میبایست منتظر خبرها و اتفاقات ناگواری بنشیند تا زندگی سرد او را تاریکتر نیز سازد، چرا باید زندگی كند؟ به خاطر دیگران؛ آن تنها تأویلی است كه میتواند زنده ماندن چنین اشخاصی را توضیح دهد. اما همه نمیتوانند قهرمانی در سكوت برای دیگران باشند.
لورا، مادری كه عزادار زندگی خود بود، سوگ پسر را نیز بر آن افزوده یافت. اما او پیش از این ریچارد و خانوادهاش را رها ساخته بود و فرزندان و همسرش نیز با مرگی ناخواسته او را ترک كرده بودند! او میگوید كه «میتوان گفت كه پشیمانم، اما آن چه معنی میدهد، وقتی كه انتخابی نداری؟» ولی اگر انتخابی در كار نیست، پس چگونه اشخاصی همچون ریچارد و ویرجینیا، رفتن را برگزیدند و كسانی مثل لورا و ویرجینیا، ماندن را؟
لیزا به دخترش اذعان میدارد، خوشی او لحظهای در زندگی بود كه سعی وی بر تكرارش بیحاصل است؛ لبخند تلخ پایانیاش را چگونه میتوان تأویل كرد، مگر تأثر و تأسفی باز زاییده در زندگی لبهی مرگ! همان گونه كه لحظات میگوید: چرا همه چیز اشتباهست!؟ یا چنان كه لحظات نشان میدهد: به چه دلیل هر چیز حتی وقتی سرجایش است، اشتباه است؟! یا همان طور كه لحظات میفهماند: «چرا حتی هنگامی كه هر چیز منطقی به نظر میرسد، باز احساس نازل شده از آن اشتباه است؟!»...
كاوه احمدی علیآبادی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست