جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
مجله ویستا
بیدار
اودیسه پشت به بندر کرد و قدم در راه ناهمواری گذاشت که از میان درختها و از روی تپه به طرف جایی میرفت که آتن نشانش داده بود ...
ریچارد مدتی به خواندن ادامه داد. بیحوصلهتر و خستهتر از آن بود که سفر ادیسه به خانه خوکچران وفادارش سرگرمش کند. عجب کلمهای! عجب راهی برای امرار معاش- البته کسی آنجا ادیسه را یادش نخواهد بود، توی این کتابهای قدیمیهیچوقت کسی را نمیشناسند- اما به هر حال به او غذا تعارف میکنند و با آه و نالههایشان سرش را میبرند. ریچارد گاهی به آنا که کنارش خوابیده بود نگاهی میانداخت. امیدوار بود آنا بیدار شود به طرف او به بچرخد و بازوهایش را باز کند - اما انگارآن شب از این شانسها نداشت. دلخور و دمغ دوباره سراغ ادیسه رفت. آنا کتاب را باز روی میز پاتختیاش گذاشته بود، توی فصلی که به نظر ریچارد خستهکننده و پرتوپلا بود. کتاب را ورق زد تا به فصلی برسد که ادیسه تیر و کمانش را برمیدارد و تمام خواستگارها را میکشد. اما توصیفها و شرح و تفصیلهای طولانی کتاب خیلی بیشتر از نسخهای بود که توی بچگی خوانده بود. ادیسه از درسهای پایه سال اول دانشگاه کلمبیا بود، اما همان هفته که قرار بود دوباره آن را بخواند آنفولانزا گرفته بود. کتاب آنا مال کتابخانه بود. تاریخهای قرض گرفتن کتاب را نگاه کرد، چندتا بیشتر نبودند و بین هر کدام کلی فاصله بود. بعد کتاب را بست و روی پاتختی گذاشت.
وقتی که چراغ را روشن کرده بود آنا فقط تکان مختصری خورده بود. حالا که چراغ را خاموش کرد و بالشش را مرتب کرد و ملافه را دور خودش پیچید فکر کرد شاید این کارها فایدهای داشته باشد. اما آنا همانطور خوابیده بود، رو به دیوار کرده بود و آرام خرناس میکشید. تخت باریک بود و توی تاریکی ریچارد بیشتراز قبل گرمای پشت و بدن آنا را احساس میکرد. زانویش را توی خمیدگی پشت زانوی او گذاشت و آنا پایش را پس کشید و او از قبل هم دمغتر شد. اما در عین حال یادش آمد که حقی ندارد و تا همان موقع هم آنا آن شب دوبار خودش را دراختیار او گذاشته، با اینکه باید صبح زود از خواب بیدار میشد و تمام روز توی رستوران کار میکرد اما ریچارد فقط یک کلاس داشت آن هم بعد از ظهر. دانستن همه اینها از تب و تاب خواستنش، که به نظرش نیازی کاملا جدی بود، کم نمیکرد؛ نیاز به این که او را دوباره در آغوش بگیرد، آنا دهن بازش را روی دهن او بگذارد و انگشتهایش را توی پشتش فرو کند.
خدایا! باید به یک چیز دیگر فکر میکرد.
اما به چی؟ حتا فکر کردن به یک چیز دیگر وقتی میدانست برای اینکه حواسش پرت شود این کار را میکند دوباره یاد تختی که روی آن دراز کشیده بود میانداختش و وزن و حرارت تن آنا را که کنارش دراز کشیده بود بیشتر احساس میکرد. با این حال اگر مدتی میتوانست به چیز دیگری فکر کند شاید دوباره خوابش میبرد یا دستکم میشد گوش به زنگ بماند تا ساعت آنا زنگ بزند. نه این که ریچارد بخواهد به او زور بگوید. اما شاید اگر عجله میکردند، هرچند که آنا اصلاً دوست نداشت و بعد آنا باید صبحانه نخورده و حمام نکرده سر کار میرفت. ریچارد فقط نگاهی به او میانداخت، نگاهی معنادار و بعد آنا باید هرکار خودش میخواست میکرد. اگر هم آنا دلش نمیخواست ریچارد دلخوریش را نشان نمیداد. واقعاً این بار این کار را نمیکرد.
به یک چیز دیگر فکر کن. خیلی خوب. جنگیر. کتاب قدیمیرا توی نشیمن خوابگاهشان پیدا کرده بود. ریچارد فیلمش را دیده بود با آن دختر جنزده که سرش روی گردنش لقلق میخورد. اما نمیدانست که داستان بر اساس کتابی بوده است. نه این که کتاب ارزش ادبی داشته باشد. اما خیلی جالب بود. نویسنده تحقیق مفصلی درباره جنگیری کرده بود و بعضی از مثالهایش آنقدر ترسناک بودند که خواننده باورش میشد شیطان وجود دارد، دست کم تا وقتی که داشت کتاب را میخواند. معلوم شد کشیشهایی هستند که متخصص بیرون آوردن شیطان از جلد آدمها هستند. کسب و کارشان همین است، کاسبیشان این بود که مثل آتشنشانها منتظر بنشینند تا زنگ خطر به صدا در بیاید. شیطان در جلد زن خانهداری در آیدهو. شیطان به شکل راننده اتوبوسی در دلاویر. چقدر عجیب. انگار خود کشیش بودن به اندازه کافی عجیب و غریب نیست.
ریچارد وقتی بچه بود تا حدی مذهبی بود. قبل از غذا دعا میخواند و یک شنبهها مدرسه مسیحی میرفت و با بریدههای کاغذ برای صحنه نمایشهای مذهبی مردهای ریشو درست میکرد. کلیسا خوب بود، همیشه بعد از کلیسا احساس خوبی داشت. گاهی وقتها فکر میکرد که شاید بعدها دوباره مذهبی شود. وقتی که خیلی بزرگتر شد. اما چطور میشود دست از زن ها کشید؟ آدم هیچ وقت زنی را نبوسد؟ هیچ وقت پای زنی دور بدنش حلقه نزند؟
بلند شد و لیوان آبی را که آنا برایش روی پاتختی گذاشته بود برداشت. آخر هفته گذشته آب را ریخته بود و آن قدر سروصدا راه انداخته بود که آنا از خواب بیدار شده بود. اما فکر نمیکرد که بتواند دوباره این کلک را سوار کند. برای همین با دقت لیوان را برداشت و آبش را که خورد آن را دوباره سر جایش گذاشت.
سرش را دوباره روی بالش گذاشت. چشم هایش را بست اما درست همان موقع آنا نفس عمیقی کشید و کنار او تکان خورد و هرمیاز گرما و بوی ملایم بدنش مثل بوی نان تازه توی تخت پیچید. ریچارد گوش به زنگ ماند اما آنا دیگر تکان نخورد. صدای تیک و تیک ساعت را میشنید و نفس بلند و نامنظم خودش را.
به سقف نگاه کرد و باریکه نور چراغی که از بین حصار تو میتابید. خیلی خوب دیگر به کشیش ها فکر نمیکند انگار فایده چندانی نداشت. خیلی خوب ادیسه. باید دوباره میخواندش. حتما باید این کار را میکرد این بار نسخه آدم بزرگهایش را. باید توصیفها و روده درازیها را تحمل میکرد تا به قسمتهای خوبش برسد مخصوصا قسمت بکش بکش. از فکر این که ادیسه بعد از آن همه پرسه زدن به خانه برگشته خوشش میآمد، همه چیز را روبه راه کرد و زنش و خانهاش را پس گرفت بدون جنگ و جدل بیهوده.
بعد ایلیاد را میخواند و جنگ و صلح و برادران کارامازوف. همه کتابهایی که توی کتابخانه آنا بود و خودش واقعاً دوستشان داشت. رشته ریچارد اقتصاد بود و وقت زیادی برای مطالعه آزاد نداشت. و هروقت هم که سرش خلوت میشد دوست داشت کتابهای جنایی یا یک چیز ترسناک بخواند. خیلی خوب! او اصلاً اهل ادبیات نبود- کسی شکایت دارد؟ دلش میخواست ببیند یکی از آن آدمهای حساس و نازک طبع چطور از پس سمینار اقتصاد محیط زیست بین المللی برمیآید. مدلهای کاهش استراتژیک. معیارهای تساوی مختلف. تحلیل تاثیر موازنه عمومی. بفرمایید در خدمت باشیم!
نه این که آنا این طوری باشد، برای قیافه گرفتن یا فضلفروشی کتاب نمیخواند. به هیچ وجه. از ته دل این کتابها را دوست داشت. برایش مهم بودند و ریچارد میدانست وقتی تازه با هم آشنا شده بودند درمورد سلیقه خودش چندان روراست نبوده است. گذاشته بود که فکر کند که از آن آدمهایی است که کتاب های کلاسیک را دوست دارد و آنا هم باور کرده بود چون فکر میکرد که تمام دانشجوهای دانشگاه کلمبیا نه تنها باهوش بلکه بافرهنگ هم هستند و دانشگاه نرفتهاند فقط برای این که بعد کاری با درآمد خوب پیدا کنند، بلکه میخواستهاند داناتر و عاقلتر هم بشوند دوست داشتهاند آدمهای بهتری شوند. آنا تا این حد خام و بیتجربه بود. ریچارد بیگناهی آنا و بزرگمنشی خودش دربرابر سادگی او رادوست داشت. آنا چند سالی از او بزرگتر بود و اولها همین تا حدودی مساویشان میکرد، ریچارد امتیازها را میدانست و میگذاشت آنا هرطور که دوست دارد فکر کند.
آن موقع، روزهای اول، این طور فکر میکرد. اما حالا دیگر نه. بعد از دوماه که با آنا بود میدانست که خام و بیتجربه خود اوست.
خانواده آنا روس بودند اما سالها توی چچن زندگی کرده بودند و پدرش کارخانه مواد غذایی داشت. موقع جنگ کارخانه خراب شده بود و برادر بزرگ تر آنا کشته شده بود. زندگیشان برباد رفته بود. او را فرستاده بودند که با مادربزگ مادریاش توی تل آویو زندگی کند، بیوه زنی که اندازه جادوگرهای توی قصهها بدجنس بود. حالا با خالهاش توی کویین زندگی میکرد و غیرقانونی توی رستورانی توی آمستردام کار میکرد. ریچارد همانجا دیده بودش. شنیده بود که با پیشخدمت دیگری روسی حرف میزند و وقتی که آمده بود سرمیز او سعی کرده بود که چند جملهای را که از یک سال درس روسی توی دبیرستان بود یادش مانده بود بگوید و آنا از خوشحالی نزدیک بود زیر گریه بزند. آنا شبیه ریچارد نبود، کمیتپل با صورتی گرد و سوراخهای جای جوش ریزیز روی پیشانیاش. انگلیسیاش کاملا خوب بود اما لهجه غلیظی داشت. نمیخواست از آنا بخواهد که با او بیرون برود اما همان شب بعد این کار را کرد. یک هفته بعدش آنا او را با خودش برد خانه، همین اتاق زیر شیروانی کوچک توی خانه خالهاش. فقط میخواستند دوتایی کمیخوش بگذرانند، ریچارد این طور فکر کرده بود. هر دوتاشان قبل از این که دنبال راه زندگی خودشان که تازه داشت شروع میشد بروند. الان نمیخواست دست و پایش را بند کند وقتی که هنوز معلوم نبود در آینده کی ممکن است سر راهش قرار بگیرد، چقدر شانس بیاورد واز کجا سردربیاورد.
برنامه همین بود خوش بگذرانند بدون هیچ قید و بندی. اما بعد از حدود یک ماه ریچارد دید که آنا خیلی جدی به او فکر میکند با اینکه سعی میکرد وانمود کند این طور نیست اما همینطور بود و ریچارد هم این را میدانست و تصمیم گرفت که با او به هم بزند. درست نبود که از آنا سواستفاده کند. علاوه بر این قطار سواری طولانی بین خوابگاه تا خانه آنا واقعاً خستهاش میکرد. اما دید که نمیتواند این کار را بکند. چون حتا وقتی داشت با دوستهایش حرف میزد، با هر دختر دیگری، دلش هوای آنا را میکرد، دلش برای صدای او که از ته حلقش درمیآمد و حرف زدن روراست و غیرمعمول او تنگ میشد. دلش برای لذت دادن به آنا و این که لذت را توی چشم های او ببیند تنگ میشد. شبهایی که توی اتاق خودش توی خوابگاه میخوابید احساس تنهایی وبیکسی میکرد.
از بیرون صدای بلندی - صدای مردی میآمد که اسپانیایی حرف میزد. آنا تکانی خورد و زمزمهای کرد. صداها ادامه پیدا کردند. سکوت. ریچارد بلند شد و آب خورد.
حالا دیگر دور بودن از آنا غیر عادی به نظر میرسید. وقتی توی رختخواب بود سرکلاس که نشسته بود، برای پدرومادرش که ایمیل مینوشت همیشه داشت به آنا فکر میکرد و درد میکشید و اما ریچارد میدانست همیشه این طور نمیماند. حالا دیگر میدانست که آنا او را ترک خواهد کرد. آنا همانموقع آن کسی بود که قرار بود باشد. اما ریچارد نه. آنا زن بود اما ریچارد مرد نبود. شبیه مردها شده بود مردی دوست داشتنی، تیره و و زمخت و جذاب با حالتی موقر و متفکر. اما ظاهرش شبیه آن چیزی که توی خودش احساس میکرد نبود. آنطوری که خودش میدانست هست. بعضی وقتها که داشت توی خیابان قدم میزد توی شیشه مغازهها به خودش نگاهی میکرد و از دیدن خودش جا میخورد انگار لباس مبدل پوشیده باشد.
دخترها دوستش داشتند. او را آنطور که دوست داشتند تصور میکردند و او یاد گرفته بود که چطور نقش خودش را بازی کند. اما میدانست که با آنا نمیتواند مدت زیادی اینطوری ادامه بدهد. نه به خاطر این که آنا سنش بیشتر بود بلکه چون طرز فکر ریچارد از آنا کوچکتر یود. ریچارد کنجکاو نبود و آنا بود، بقیه را دوست نداشت و به کسی اطمینان نمیکرد اما آنا میکرد، به خاطر تمام سختیهایی که توی زندگیش کشیده بود. ریچارد خیلی شکایت میکرد و آنا هرگز شکایت نمیکرد. و با این که ریچارد از این که با او نباشد متنفر بود باز هم وقتی که با هم بیرون میرفتند به بقیه زنها نگاه میکرد و توی خیال با آنها میخوابید و حتا آن خیالها را با خود به این تختخواب هم میآورد. بعضی وقتها که با هم بودند آنا میدید که ریچارد براندازش میکند و توی دلش فکر میکند کاش آنا کمیلاغر شود یا فکری به حال چاله و چولههای صورتش بکند. و وقتی که رنگ صورت آنا میپرید ریچارد میتوانست کوچکی و ابتذال خودش را احساس کند.
اما به زودی او را همانطور که بود میدید و به اشتباه خودش پی میبرد. از همین الان میتوانست نشانههایی از پا پس کشیدنش ببیند. نوعی بیقراری و بیزاری همراه با مدارا. تمام اینها را بار قبل توی تنها دختری که خیلی با هم نزدیک بودند هم دیده بود. یعنی آنا متوجه نشده بود؟ چطور ممکن بود؟ فقط به خاطر این بود که ریچارد خوشتیپ بود و همیشه حاضر به یراق؟
یا شاید هم چون آمریکایی بود و ممکن بود به در بخورد.
نه امکان نداشت آنا اینطور فکر کند. واقعاً چقدر باید کسی بخیل باشد که آنا را بشناسد و همچین فکری در موردش بکند. خدایا! مگر به سرش زده بود. آنا زن فوقالعادهای بود. خیلی خوب، این جمله یک کم کتابی بود، اما حقیقت داشت. اشکال کار فقط این بود که خیلی زود سر راه او قرار گرفته بود. آنا راباید دیرتر میدید وقتی که سرش چندبار به سنگ خورده بود و از دست دادن را تجربه کرده بود. وقتی که خرابکاری کرده بود، گند زده بود و گموگور شده بود اما به هرحال راهش را پیدا کرده بود. روح خامش آبدیده شده بود و روزگار روح مردانهاش را زمخت کرده بود. بعد میتوانست سراغ آنا بیاید و در برابرش سر خم کند، تمام تردیدها و وسوسهها را کنار بگذارد و عشق و علاقهاش را به او نشان بدهد.
باریکه نور روی سقف کمرنگ شد و از بین رفت. ریچارد صدای قرقرلولهها را از طبقه پایین شنید خاله داشت حمام میکرد. ماشینی توی خیابان پایین بوق ماشینی بلند شد وآنا غلتی زد و چرخید و به طرف او آمد. ریچارد دستش را روی پشتش احساس کرد. آنا اسمش را صدا کرد. چشمهای ریچارد همانطور بسته بود و جواب نمیداد.
توبیاس ولف
برگردان: دنا فرهنگ
برگردان: دنا فرهنگ
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست