چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
داستان واره هایی از زندگانی امام رضا علیه السلام
زندگانی حضرت امام رضا(ع) پر است از لحظاتی نورانی و شگفت انگیز که دل شیفتگان را میبرد . از کتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار ـ که بر اساس منابع موثق تدوین یافته ـ چند داستان برگزیدهایم که تقدیم عاشقان اهل بیت میکنیم.
● نشانه موی پیامبر(ص)
مردی از نوادگان انصار خدمت امام رضا(ع) رسید. جعبهای نقرهای رنگ به امام داد و گفت :
«آقا! هدیهای برایتان آوردهام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است». بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبر اکرم(ص) است. که از اجدادم به من رسیده است». حضرت رضا(ع) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهای پیامبر است».
مرد با تعجب و کمی دلخوری به امام نگاه کرد و چیزی نگفت. امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روی آتش گرفت. هر سه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موی پیامبر(ص) روی آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.
● صحبت گنجشک با امام (ع)
▪ راوی: سلیمان (یکی از اصحاب امام رضا(ع)
حضرت رضا(ع) در بیرون شهر، باغی داشتند. گاهگاهی برای استراحت به باغ میرفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته میشد و صداهایی گنگ و نا مفهوم از گنجشک به گوش میرسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی میگفت.
امام علیه السلام حرکت کردند و رو به من فرمودند: «ـ سلیمان!... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجههایش حمله کرده است. زودباش به آنها کمک کن!. ..
با شنیدن حرف امام ـ در حالی که تعجب کرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندی را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پلههای لب ایوان برخورد کرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه میگوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!»
● میهمان دوستی امام(ع)
▪ راوی: یکی از نزدیکان امام رضا(ع)
مرد گفت: «سفر سختی بود. یک ماه طول کشید».
امام رضا (ع) فرمودند: «خوش آمدی!»
ـ « ببخشید که دیر وقت رسیدم. بیپناه بودن مرا مجبور کرد که در این وقت شب، مزاحم شما شوم».
امام لبخند زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانوادهای میهمان دوست هسیتم».
در این هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعلهاش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمندهام! کاش این قدر شما را به زحمت نمیانداختم».
امام در حالی که با تکه پارچهای، روغن را از دستش پاک میکرد، فرمودند: ما خانوادهای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».
● ابرهای سیاه
▪ راوی: حسین بن موسی
از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا(ع) نه!... فقط باورم نمیشد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند.
آن روز صبح به همراه امام رضا(ع) از مدینه خارج شدیم.
در راه فکر کردم که چقدر خوب میشد اگر میتوانستم امام را آزمایش کنم.
در همین فکرها بودم که امام پرسیدند:
«حسین!... چیزی همراه داری که از باران در امان بمانی؟!»
فکر کردم که امام با من شوخی میکند، اما به صورتش که نگاه کردم، اثری از شوخی ندیدم . با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتی یک لکه ابر هم در آسمان نیست...»
هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطرهای باران که روی صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .
سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهای سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما میآمدند و جایی درست بالای سر ما، درهم میپیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.
● شربت گوارا
▪ راوی: ابو هاشم جعفری
به سخنان امام گوش میدادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر میکرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در هیمن موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: ـ «کمی آب بیاورید !»
خادم امام ظرفی آب آورد و به دست ایشان داد. امام، برای این که من، بدون خجالت،آب بخورم، اول خودشان مقداری از آب را نوشیدند وبعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.
نه! نمیشد. اصلا نمیتوانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابی تشنگیام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهرهام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمی آرد و شکر و آب بیاورید.»
وقتی خادم برای امام رضا(ع) آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقداری هم شکر روی آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمیدانم از شرم بود یا از خوشحالی که تشکر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا(ع) ناخود آگاه دستم به طرف ظرف شربت دراز کردم.
ـ شربت گوارایی است. بنوش ابوهاشم!... بنوش که تشنگیات را از بین میبرد.
● شما امام من هستید
▪ راوی: یکی از دوستان ابن ابی کثیر
بعد از شهادت امام موسی کاظم (ع)، همه درباره امام بعدی دچار شک و تردید شده بودند. همان سال برای زیارت خانه خدا و دیدار بستگانم به مکه رفتم.
یک روز، کنار کعبه، علی بن موسی الرضا(ع) را دیدم. با خود گفتم: «آیا کسی هست که اطاعتش بر ما واجب باشد؟»
هنوز حرفم تمام نشده بود که حضرت رضا (ع) اشارهای کردند و گفتند: «به خداقسم! من کسی هستم که خدا اطاعتش را واجب کرده است».
خشکم زد. اول فکر کردم شاید متوجه نبودهام و با صدای بلند چیزی گفتهام. اما خوب که فکر کردم، یادم آمد که حتی لبهایم هم تکان نخوردهاند. با شرمندگی به امام رضا(ع) نگاه کردم وگفتم: «آقا... گناه کردم... ببخشید!... حالا شما را شناختم. شما امام من هستید» .
حرف «ابن ابیکثیر» که به این جا رسید نگاهش کردم... بغض راه گلویش را گرفته بود.
● آخرین طواف
▪ راوی: موفق (یکی از خادمان امام(ع))
حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفری بود که همراه با امام رضا (ع) به زیارت خانه خدا میرفتیم. خوب به یاد دارم...
حضرت جواد را روی شانهام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف میکردیم. در یکی از دورهای طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجر الاسود» بایستیم. اولحرفی نزدم، اما بعد هرچه سعی کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج میزد. به زحمت امام رضا(ع) را پیدا کردم و هرچه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجر الاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.
ـ «پسرم! چرا با ما نمیآیی؟»
«نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما میآیم»
«بگو پسرم!»
پدر! آیا مرا دوست دارید؟»
«البته پسرم»
«اگر سؤال دیگری بپرسم، جواب میدهید؟»
«حتما پسرم»
«پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».
سکوت سنگینی بر لبهای امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک درچشم امام جمع شده بودم. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... .
● سؤالی که فراموش کرده بودیم
▪ راوی: اسماعیل بن مهران
من و «و احمد بزنطی» در ده صریا در مورد سن حضرت رضا(#) صحبت میکردیم. از احمد خواستیم که وقتی به حضور امام رسیدیم، یادآوری کند که سن امام را از خودشان بپرسیم.
روزی توفیق دیدار امام، نصیبمان شد. آن موقع، ما، جریان سؤال از سن امام را به کلی فراموش کرده بودیم، اما به محض این که احمد را دید، پرسید:
«احمد!.. چند سال داری؟»
ـسی و نه سال.
امام فرمود: «اما من چهل و چهار سال دارم».
● به سوی شهر غربت
▪ راوی: سجستانی
روز عجیبی بود. فرستاده مأمون ـ خلیفه عباسی ـ آمده بود تا امام را از مدینه به سوی خراسان روانه کند. چهره و حرکات امام، همه و همه، نشانههای جدایی بودند. وقتی خواست با تربت پیامبر(ص) وداع کند، چند بار تا کنار حرم رسول خدا رفت و برگشت. انگار طاقت جدایی را نداشت.
طاقت نیاوردم. جلو رفتم و سلام کردم. به خاطر مسافرت و این که قرار بود امام به جای مأمون در آینده خلیفه شود، به ایشان تبریک گفتم، اما با دیدن اشک امام، دلم گرفت. سکوت تلخی روی لبهایم نشست. امام فرمودند:
«خوب مرا نگاه کن!... حرکتم به سوی شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست... سجستانی! ... بدن من در کنار قبر هارون ـ پدر مأمون ـ دفن خواهد شد».
● گلیم کهنه اتاق
▪ راوی: نعمان بن سعد
کنار امیر المؤمنین علی(ع) نشسته بودم. امام نگاهی به من کردند و فرمودند:
«نعمان!... سال ها بعد، یکی از فرزندان من در خراسان با زهر کشندهای شهید خواهد شد. اسم او مثل اسم من، علی است. اسم پدرش هم مانند پسر «عمران» ، موسی است. این را بدان ! هر کس که قبر او را زیارت کند، خدا تمام گناهان قبل از زیارتش را خواهد بخشید... به خاطر پسرم علی».
حرف امام که تمام شد، سکوت کردم و به گلیم کهنه اتاق خیره شدم. با خودم گفتم: «این درست !... اما من چرا گناه کنم که به خاطر بخشش، امام رضا علیه السلام را زیارت کنم؟ باید به خاطر دلم و برای محبتم به اهل بیت(ع) او را زیارت کنم».
به امام نگاه کردم. انگار با لبخندش حرفم را تأیید میکرد.
● در یاد مایی
▪ راوی عبد الله بن ابراهیم غفاری
تنگ دست بودم و روزگارم به سختی میگذشت.
یکی از طلبکارهایم برای گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم تا امام رضا(ع) را ببینم. میخواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتی صبر کنند.
زمانی که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمهای بخورم. بعد از غذا، از هر دری سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلا به چه منظوری به صریاء آمده بودم. مدتی که گذشت، حضرت رضا(ع)، اشاره کردند که گوشه سجادهای را که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشتهای هم کنار پولها قرار داشت. یک روی آن نوشته بود: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، علی ولی الله». و در طرف دیگر آن هم این جملات راخواندم: «ما تو را فراموش نکردهایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیهاش هم خرجی خانوادهات است».
● کوه و دیگ
▪ راوی: اباصلت هروی
همراه امام وارد «مرو» شدیم. نزدیک «ده سرخ» توقف کردیم. مؤذن کاروان، نگاهی به خورشید کرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است».
امام پیاده شدند و آب خواستند. نگاهی به صحرا کردیم. اثری از آب نبود. نگران بر گشتیم . اما ازتعجب زبانمان بند آمد. امام با دستشان مقداری از خاک را گود کرده بود و چشمهای ظاهرشده بود.
وارد «سناباد» شدیم. کوهی نزدیک سناباد بود که از سنگ آن، دیگهای سنگی میساختند. امام به تخته سنگی از کوه تکیه دادند و رو به آسمان گفتند:
«خدایا!... غذاهایی را که مردم با دیگهای این کوه میپزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها برکت عطا کن!»
فکر میکنم خدا به برکت دعای امام، به کوه، نظر خاصی کرد. چون امام خواستند که از آن روز به بعد، غذایشان را فقط در دیگهایی بپزیم که از سنگ آن کوه ساخته شده باشد.
روز بعد، پس از کمی استراحت، امام به طرف محلی که «هارون» ـ پدر مأمونـ در آن دفن شده بود، حرکت کردند. مأموران حکومتی جار زدند که امام میخواهد قبر هارون را زیارت کند، اما امام با یک حرکت ساده نقشههای مأموران را نقش بر آب کرد. آن حرکت هم این بود که کنار قبر هارون ایستادند و با انگشت، خطی در کنار قبر، کشیدند. بعد رو به ما فرمودند :
ـ این جا قبر من خواهد شد... شیعیان ما به این جا خواهند آمد و مرا زیارت خواهند کرد ... و هرکس به دیدار قبرم بیاید، خدا لطفش را شامل حال او خواهد کرد.
بعد رو به قبله ایستادند و نماز خواندند و با سجدهای طولانی، چیزهایی را زیر لب زمزمه کردند. اشک در چشمم جمع شده بود.
منبع : تبیان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست