پنجشنبه, ۲۰ دی, ۱۴۰۳ / 9 January, 2025
مجله ویستا
از روزنامهفروشی تا روزنامهنگار
فیروز گوران، حرفهام را، روزنامهنگاری را، خودم انتخاب کردم. من دستفروش بودم. حادثه، سرکوب و جمعآوری دستفروشان میدان توپخانه و خیابان ناصرخسرو تهران (حدود سال ۱۳۳۶ یا ۳۷) من را به این دنیای دائما در سرکوب کشاند. در آن سالها، در دبیرستان ناصرخسرو تهران درس میخواندم. تنها زندگی میکردم و بدون سرپرست. مخارج تحصیلی و زندگی روزانهام را از راه دستفروشی تامین میکردم، به اقتضای زمان و وقت و فصل تغییراتی در شغلم میدادم. ظهرها که از دبیرستان بیرون میآمدم، پاکتهای فالنامه را از داخل پیراهنم بیرون میآوردم و به قهوهخانهها میرفتم. گاه ۱۰ شاهی ـ یک قران ـ فروش داشتم، گاهی هیچ. برمیگشتم دبیرستان. عصرها در خیابان ناصرخسرو یا سپه توی پیادهروها روزنامه کیهان و اطلاعات میفروختم. گاه از روزنامهفروشیهایی که اجاره میز داشتند بهخاطر تجاوز به حریم فروش آنان کتک میخوردم. در این سالها نمیدانستم در آینده چه کاره خواهم شد. با تماشای یک فیلم در سینما در کوچه ملی خیابان لالهزار، تصمیم گرفتم در آینده وکیل دادگستری شوم. در آن فیلم خارجی که به فارسی دوبله شده بود، یک وکیل باعث نجات یک جوان متهم به قتل شد که بیگناه در زندان بود. آخر فیلم هم تماشاچیان برای وکیل دست زدند. من هم دست زدم و هورا کشیدم. تصمیم گرفتم وکیل دادگستری شوم و از بیگناهان دفاع کنم.
مدتی بعد دچار بیماری کیست کبد شدم و نزدیک به سه ماه در بیمارستان هزار تختخوابی بستری شدم. در این مدت ملاقاتی نداشتم. در ساعتهای اداری از ۸ صبح تا ۱۲ ظهر به دلیل حضور رئیس بخش و حضور دکترها به بیماران رسیدگی میکردند و اگر پرستار را صدا میکردی جواب میداد.
بعداز ظهرها و شبها اوضاع بسیا بد و آشفته بود. به بیماران رسیدگی نمیشد. پانسمان زخمیها را عوض نمیکردند. من هم دو تا لوله از شکمم بیرون بود و میبایست در روز چند بار پانسماناش عوض میشد، اما این کار را انجام نمیدادند. به ندرت رئیس بخش بیمارستان سر زده ساعت ۸ شب به بخش میآمد و دوباره نظم حاکم میشد.
اینجا بود که تصمیم گرفتم دکتر بشوم. رئیس بخش بشوم و نظم را در همه شبانهروز در بیمارستان حاکم کنم. از بیمارستان مرخص شدم. به منزلم به خیابان پامنار آمدم. دیدم صاحبخانه یک قفل بزرگ کنار قفل خودم به در اتاق بسیار کوچک و مخروبهام زده است. سراغ صاحبخانه را گرفتم. گفتند «آقا» رفته کربلا. زن صاحبخانه هم کرایههای عقبافتاده را از من میخواست و من هم مهلت برای تهیه پول. ناچار شب اول را رفتم در یک حمام عمومی خوابیدم. در حالی که آب نباید به زخمهای ناشی از خروج لوله از شکمم میرسید.دوباره کارم به بیمارستان رسید و ماجراهای بسیار و رنجهای بسیار در ماههای بعد.
هنوز نمیدانستم بالاخره چه کاره میشوم. گیریم وکیل دادگستری میشدم و یک جوان بیگناه را از زندان نجات میدادم. تکلیف بقیه بیگناهان چه میشد. گیرم رئیس بخش یک بیمارستان میشدم و درد و رنج ۲۰ ـ ۳۰ بیمار را کمی کمتر میکردم، تکلیف بقیه بیماران چه میشد. تکلیف اینهمه دستفروش کودک و جوان و پیر که امروز در این خیابان سرکوب میشوند، میروند آن خیابان و فردا در آن خیابان سرکوب میشوند میروند به خیابان دیگر چه میشود. یک روز داغ تابستان بود. اول خیابان ناصرخسرو کنار راهرو و زیرزمینی بساط آبیخ فروشی داشتم. سرمایهام یک چهارپایه بود، با یک منبع آب، چند لیوان بزرگ چیده روی آن و سه چهار قالب یخ. پاسبانها، با باتوم به سمت من هجوم آوردند و سرکوب و جمعآوری بساطها شروع شد.
قرار بود چند ساعت دیگر، «آقا» ـ نخست وزیر وقت ـ برای بازدید از راهرو و زیرزمین توپخانه به این محل تشریففرما شوند. دو سه عابر تشنهلب داشتند آب یخ میخوردند. پاسبانها شروع کردند به مشت و لگد و باتوم زدن به من. مشتریها پولهای آب یخ را ندادند و رفتند. با آن جثه کوچکم منبع پر از آب را به هوا بلند کردم تا به روی پاسبانها بکوبم که با لگد پاسبانها، من و منبع آب توی پیادهرو ولو شدیم. مردم جمع شده بودند تماشا میکردند، همه لیوانها شکسته بود. پاسبانها جمعیت را متفرق کردند و بساط من را هم جمع کردند و بردند. از زمین که بلند شدم چشمم به یک مرد مسن شیکپوش افتاد که دست یک نوجوان را در دستش داشت. نوجوان را که دیدم بسیار خجالت کشیدم. او سال دوم یا سوم در دبیرستان ناصرخسرو همکلاسی من بود.تا آن زمان کسی از همکلاسیهایم نمیدانست من فالنامهفروش هستم و درس هم میخوانم. نمیدانم چرا خجالت میکشیدم. رئیس دبیرستان و تعدادی از دبیران این را میدانستند مدتی پیش یکی از دبیران در زنگ تفریح در دفتر دبیرستان به ناظم شکایت کرده بود که گوران یقه پیراهنش کثیف است. ناظم من را به دفتر احضار کرد و در حضور دبیران سیلی محکمی خواباند به گوشم تا بروم پیراهنم را عوض کنم. موقع سیلی خوردن به دور خودم چرخیدم و ناگهان پیراهن از شلوارم درآمد و فالنامهها و تصنیفها ریخت روی کف اتاق. نمیدانم چرا باز هم خجالت کشیدم.
بعد از یورش پاسبانها به بساط آبیخ فروشیام به وسیله دایی ثروتمند همان همکلاسیام که ناظر هجوم پاسبانها بود برای پادویی به چاپخانهای که در اختیار داشتند معرفی شدم؛میدان توپخانه، اول خیابان باب همایون. روزنامه مهر ایران در این چاپخانه چاپ میشد. مدتی پادو بودم. ظهرها که از دبیرستان میآمدم اینها پول میدادند به من که بروم برایشان ناهار بخرم و شبها شام. چاپخانه تمام وقت من را میگرفت. ظهر سرکار، بعدازظهر تا نیمهشب سرکار.
دیگر فرصت نمیکردم درسهایم را مرور کنم. از پادویی در چاپخانه - چای بیار، چای ببر، سیگار بخر- ارتقا پیدا کردم. بعدها حروفچین شدم، بعدها مصحح روزنامه. در این چاپخانه و این روزنامه بود که با مساله مطبوعات آشنا شدم. سالهای آخر دبیرستان بودم که با مسایل سیاسی هم آشنا شدم. در مسایل مطبوعاتی و روزنامهنگاری فقط در حد آشنایی، در مسایل سیاسی هم فقط در حد آشنایی. آشنایی با مطبوعات به این معنا که فهمیدم «خبر» یعنی چه، خبر زدن و خبر خوردن مطبوعات و تیراژ آوردن یعنی چه. بعدها به رونامه کیهان رفتم و در قسمت شهرستانهای این روزنامه مشغول به کار شدم.
بعد از چند سال به اصطلاح کمی مطرح شدم. صفحهای از صفحات عمومی کیهان را داشتم با عنوان «شهرها و نکتهها»، در صفحه مقالات هم که از صفحات مهم روزنامه کیهان بود گاه مقاله مینوشتم.در این سالها که تقریبا تا حدی مطرح شده بودم و عضو سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات هم شده بودم، روزنامهنگاری را بیشتر نیش زدن و انتقاد کردن از مسئولان میدانستم تا آگاه کردن مردم. از مسئولان و بلندپایگان حکومت نمیشد انتقاد کرد. مشکلات و مسایل کوچک و کماهمیت مردم را بزرگ میکردم.
زمانی تا حد بسیار کمی متوجه نقش روزنامهنگار در مطبوعات شدم که در زندان شماره ۳ و ۴ قصر تهران زندانی بودم. این نقش و اهمیت حرفهام در زندان عادلآباد شیراز بیشتر برایم روشن شد.
در سالهای ۵۷ و ۵۸ در روزنامهای که کار میکردم، تعطیلش کردند، با نقش و اهمیت این حرفه پرتلاطم کاملا آشنا شدم. اما من تصمیم گرفتم حتما فقط و فقط در همین رشته بمانم و به کارم ادامه دهم.
سردبیری مجلهای ماهانه را به عهده گرفتم. خط صاحبامتیازش موردقبولم نبود، بیکار شدم. سردبیری مجله ماهانه دیگری را به عهده گرفتم، «جامعه سالم»، تعطیل شد، بیکار شدم. حالا من روزنامهنگار هستم و بیکار، اما بسیار شادمان از حرفهای که دارم.
در این حرفه میمانم، در این حرفه میمیرم. هستم اگر میروم، گر نروم نیستم. آنچه که میگویند، آنچه که مینویسیم، ماندگارند. نسل بعد میخواند.
منبع : مدیا نیوز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست