پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


برادران خوشبخت


برادران خوشبخت
پدر روز‌ها و شب‌ها به سختی كار می‌كرد و مادر هنرمند بزرگی بود كه می‌توانست با پولی اندك خانواده بیست نفره را سیر كند. دو پسر بزرگ خانواده، «جیم» و «آلبرت» حالا دیگر بزرگ شده بودند. با آنكه عاشق هنر بودند اما می‌دانستند كه نمی‌شود خانواده را رها كرد و به دنبال سرنوشت رفت. نه، این خودخواهی محض بود.نیمه‌شب‌های فراوانی- وقتی كه همه خواهر و برادرهای كوچك‌تر- در خواب بودند سكوت فرصت مناسبی برای فكر كردن بود، آنها عاشق نقاشی بودند و می‌دانستند زمانی خوشبختند كه نقاشی كامل باشند.
سرانجام تصمیم گرفتند برای ورود به جاده خوشبختی هركدام به دیگری اعتماد كند.سكه‌ای را به هوا پرتاب كردند و به حكم قرعه «آلبرت» انتخاب شد. بنابر عهدی كه با هم بسته بودند او راهی نورمبرگ می‌شد و «آلبرت» برای تامین مخارج تحصیل برادر به معدن خطرناك نزدیك روستا می‌رفت تا در شرایطی سخت، كاری دشوار را آغاز و زمینه تحصیل «آلبرت» را فراهم كند تا او نیز پس از چهار سال و پایان دوران تحصیل در رشته هنر در صورت موفقیت با اندوخته‌های هنری جدید و در صورت عدم موفقیت با كار در همان معدن امكان تحصیل «جیم» را فراهم كند.
دوران كار و تلاش هر دوی آنها بسیار زود آغاز شد.«جیم» مجبور بود روزهای سختی را در معدن از جان خود مایه بگذارد اما تصور رسیدن به خوشبختی و پایان این دوران رنج امروز را برایش ساده‌تر می‌كرد.«آلبرت» نیز شب و روز درس می‌خواند و به تمرینات هنری خود مشغول بود.
مدت زیادی نگذشت كه حتی از استادان خود نیز بهتر می‌دانست و عمل می‌كرد. تابلوها و آثارش در همان دوران دانشجویی فروش خوبی داشت و نزد بسیاری از هنردوستان شناخته شده بود.
و اینك دوران تحصیل به روزهای پایانی خود می‌رسید...۴ سال سخت تلاش و كوشش آن دو در دو عرصه مختلف، اما با هدف مشترك رسیدن به خوشبختی به پایان رسید.
هنرمند جوان اكنون شرایط مالی بسیار خوبی داشت، آثار هنری‌اش به خوبی فروش می‌رفت و تصمیم به بازگشت به زادگاهش و حمایت از آلبرت را گرفت.
... با ورود او به خانه، مهمانی شام گرفته شد و تمام اعضای خانواده بر سر میز شام حاضر شدند. «آلبرت» پس از صرف شام و گذراندن ساعاتی خوش با تك‌تك اعضای خانواده برخاست و رو به «آلبرت» كرد و با تحسین و تشكر گفت: «حالا... برادر خوب من. نوبت خوشبختی توست. حالا تو می‌توانی به نورمبرگ بروی و به آرزوهایت برسی. من نیز طبق قولی كه داده‌ام از تو حمایت می‌كنم».تمام سرها مشتاقانه به سوی «جیم» چرخید. اشك از صورت رنگ پریده‌اش به پایین می‌آمد. صورت ضعیف و لاغر خود را به این‌طرف و آن‌طرف تكان داد و هق‌هق‌زنان گفت: «نه... نه... نه... نه». سرانجام برخاست، اشكایش را از روی گونه پاك كرد. به برادرش نگاه كرد و دست راست خود را نشان داد و به آرامی گفت: «نه. برادر. من نمی‌توانم به نورمبرگ بروم. برای من، بسیار دیر شده است. نگاه كن... نگاه كن... چهار سال كار در معدن با دست‌های من چه كرده است. هركدام از استخوان‌های انگشتانم حداقل یك بار خرد شده‌اند. دستانم قدرت پرداختن به كار ظریف و دقیقی چون هنر را ندارد. اكنون خوشبختی من در گرو خوشبختی توست».
... بیش از ۴۵۰ سال از آن تاریخ می‌گذرد و همچنان بسیاری از آثار هنری «Albrecht Durer» در بسیاری از موزه‌های دنیا دیده می‌شود.در میان تمام آثار ارزشمند او اثری به چشم می‌خورد كه به پاس زحمات برادر، از او كشید. او جیم را با دستان ضعیف و لاغری كه از كف به هم چسبیده و رو به آسمان در حال دعا بودند ترسیم كرد و نام ساده «دستان» را بر آن نهاد.
... اما كسانی كه داستان زندگی او را می‌دانستند، این اثر را «دستان نیایش‌گر» نامیدند گویا به خوبی دریافتند كه این دست‌ها در حال دعا برای خوشبختی كیست و چگونه امید خوشبختی توان خود را از دست داده است.
منبع : روزنامه تهران امروز


همچنین مشاهده کنید