سه شنبه, ۱۵ آبان, ۱۴۰۳ / 5 November, 2024
مجله ویستا


اهل هیچ جا


اهل هیچ جا
از سر اتفاق نیست که محمل داستان های خسرو حمزوی نامکانی است تا آدم ها را در فضایی نه چندان رئالیستی با روابطی نه چندان آشنا و مناسباتی نه چندان کلیشه یی دور هم جمع کند تا منتظر اتفاقی بمانند که زندگی شان را تغییر دهد. موفقیت حمزوی در خلق جغرافیای ویژه و به یادماندنی ناکجا آباد رمان هایش، وامدار سفرها و گشت وگذارش در حتی دورافتاده ترین روستاهای ایران و آشنایی اش با مردم و فرهنگ های مختلف است.
آدم های شهری در مکانی که به گذشته شان مربوط می شود اما شبیه هیچ یک از شهرها یا روستاهایی که می شناسیم نیست، در موقعیت های ناآشنایی قرار می گیرند و امکان تجربه فضای تازه یی را برایمان فراهم می کنند.
در رمان «وقتی سموم...» مانی شبانکاره راهی را می پیماید تا به کلات بیدگاه برسد و پیرزنی را ببیند که پا به پای مانی محترمش می داریم و پا به پای او دل زده مان می کند. مانی دل نازک، مانی مهربان، مانی همدل به بیدگاه کلات می رود تا همه از او متوقع باشند، به چشم امیدی تازه از راه رسیده، نگاهش کنند و سفره دل شان را برایش بگشایند. ناگهان نقطه امیدی در دل شان می درخشد؛ این همان است که آمده تا مشکل مان را حل کند، مانی ًمشکل گشا.
لوکیشن اصلی «وقتی سموم...» خانه بزرگی است که تمام فامیل شبانکاره (هر کس که مانده) آنجا جمع شده اند تا مادرجان (مادر مادربزرگ مانی) تکلیف حق و حقوق شان را معلوم کند. هر سال نزدیک سالگرد تولد پیرزن، شبانکاره ها با هزار امید در دل از هر گوشه دنیا می آیند در آن خانه جمع می شوند. مانی اولین سالی است که آمده، بی هیچ چشمداشتی (کسی باور نمی کند) و فقط به قصد زنده کردن خاطراتی دور که گاه به حقیقی بودن شان مشکوک می شود، آمده تا آدم های گذشته را دوباره ببیند و باور کند که بوده اند. پیرزن همه را پا در هوا نگه داشته، در لحظه کیش به چهره های مبهوت شان خیره می شود و بعد از مات گفتنی آرام، اگر هنوز زنده باشند، برشان می گرداند به سردرگمی دیرین شان. مانی مثل جریانی از مرکب رنگین وارد این رودخانه می شود، به هر سو سرک می کشد، آرام آرام پخش می شود تا حتی پیرزن به او امید ببندد. او از پیرزن و همه ناامید می شود، دامنش را جمع می کند تا از همان راهی که آمده، برگردد اما خودش خوب می داند که دیگر مانی قبلی نخواهد بود. شاید بعد از آن کابوس هایش به زندگی واقعی اش سرک بکشند، او را به تب و تاب بیندازند تا مثل دیگران کیش و مات پیرزن باشد. دیگرانی که لابد سال بعد هم برمی گردند تا چشم به در بسته اتاق پیرزن بدوزند و منتظر حرفی بمانند درباره تقسیم مال و اموال. از دور جماعتی فرصت طلب و مفت خور به نظر می رسند و از نزدیک قابل ترحم و لایق همدردی. به غریقی می مانند که به هر شاخ و برگ نازکی متوسل می شود از بیم غرق شدن. اولش شوخی به نظر می رسد. مردن؟، به همین سادگی؟، مگر می شود، و بعد می بینیم که به سادگی نوشیدن لیوانی چای، چگونه چشم هایشان رو به سقف باز می ماند و چگونه می میرند.
ویژگی های بسیار بارز و قابل تفکیک آدم ها (از نظر روانشناختی)، عناصر محدود، فضایی برساخته از تقابل دو دنیای مدرن و سنتی با نمایندگانی که به سادگی قابل تشخیصند، شاید ترغیب مان کند تا علاوه بر نگاهی ساختارگرایانه، به تفسیری بر پایه نمادین بودن داستان بیندیشیم.
همان گونه که به عنوان مثال رمان «رود راوی» نوشته ابوتراب خسروی نیز شاید دقیقاً به خاطر فضاسازی مشابه، نمادین به نظر برسد و برخی منتقدان را روانه جست و جوی کلیدی برای گشودن این در بسته کند. تا راز سر به مهر برای همیشه فاش شود و فریاد اورکا از هر سو سر دهند که توانسته اند میان برخی واقعیات بیرونی و عناصر داستان، تناظر یک به یک بیابند. چنین کشفی برای خلاصی از توضیح و تفسیرهای بیشتر البته بسیار مفید است اما متن را مانند خوابی تعبیر شده، از همه رویاها تهی می سازد.
برای بررسی دقیق تر آثار حمزوی لازم است هر سه رمان او یعنی «شهری که زیر درختان سدر مرد»، «از رگ هر تاک دشت سایه ها» و «وقتی سموم بر تن...» همزمان و در قیاس با یکدیگر سنجیده شوند زیرا مشترکات زیادی از حیث درونمایه و ساخت جغرافیایی آنها را به هم پیوند می زند. هرچند به نظر می رسد که شیوه روایت یا بن مایه های مشابه، تحت تاثیر بستر نامتعارفی، ایجاد شده اند که همه چیز را در دل خود به نمایش می گذارد. شاید در کمتر داستانی تا این حد ساخت فضا، رنگ و حتی روان شناختی آدم ها مرهون مکانش باشد. مکانی که حمزوی مانند شهرسازی کارکشته طراحی کرده و همه سوراخ سنبه هایش را می شناسد و آنقدر دلبسته اش شده که اگر محمل رمان بعدی اش نیز باشد، تعجب نخواهم کرد.
رمان «وقتی سموم بر تن یک ساق می وزید» در پاییز ۱۳۷۱ توسط انتشارات روشنگران به چاپ رسیده. آدم ها و حوادث آن همه خیالی هستند و هر تشابهی بین آنها و آدم ها و حوادث حقیقی تصادف محض است.
فرشته احمدی
منبع : روزنامه اعتماد