یکشنبه, ۲۳ دی, ۱۴۰۳ / 12 January, 2025
مجله ویستا
مرگ را فراموش کن
در نوجوانی از مرگ میترسیدم، نادانی کودکی بود به علاوه عقاید وحشتزای قبیلهای، در جوانی با مرگ درگیر بودم: مرگ گاهی شرارتی بود کشنده، زمانی موضوعی مضحک بود و میشد با آن شوخی کرد، وقتی پایان خود و دیگران و دنیا بود. حالا در کلانسالی، مرگ برایم مسالهای طبیعی است عین زندگی، غذا خوردن و خوابیدن. در واقع پس از مرگهای چندی که در آستانهاش بودهام و مرگهای بیشماری که از دیگران دیدهام، بهویژه پس از مرگ زیباترین یارانم، حالا مردن آنقدر اهمیت ندارد که بهش فکر کنم. البته این واکنش فقط در زندگی روزانه است که کماهمیت به نظرم میآید، اما در رمان و شعر و خوابها هنوز مرگ به عنوان یک واقعه انسانی، همانقدر موضوع دغدغه ذهنیام است که مسائلی چون عشق و اندوه و شادی و پارهای از حماقتهای بشری. حالا که خواستهاید یادداشتی دربارهاش بنویسم، چندخطی حرامش میکنم.
گمان میکنم تلقی ما از مرگ بستگی به این دارد که در کجا (کدام ده، شهر، کشور) هستیم و در چه سنی و چه موقعیتی، با چه نوع فرهنگی و سنت و آیین. یک دهاتی با مرگ عزیزانش طبیعیتر برخورد میکند، چون بیواسطه با طبیعت روبهرو میشود. میبیند که نهال میروید، میوه میدهد، خشک میشود، حیوان هم بین زادن و مردن، کمانی را طی میکند، به طور طبیعی به زندگی خود و دیگران ساده و بدیهی مینگرد. در شهر علاوه بر این حس بشری، ماجرای سنت و آیین مردگانی به این قضیه اضافه میشود و نوعی مردهپرستی تشریفاتی به قصد بزرگداشت زندگانی بازمانده انجام میشود. سوم، هفتم و چهلم و سال بیشتر به درد احترام به قوم و قبیله یا همدردی و انتظار همدردی متقابل، میخورد وگرنه خیلی از مردهها پس از دردادن نفیر آخر، از یاد رفتنیاند. که شاعر فرمود:
بهترین کار خواجه در همه عمر
هیچ دانی که چیست مردن او.
ترس از مردن و اندیشیدن بدان در زندگانی، منشاء بسیاری از نهادهای اساسی بشر ازجمله باور کردن به روح و روحآفرین، آیینها و ادیان و فلسفهها، باور به ارتباط این جهان و آن جهان است. ترس را از میان بردار، مرگ را از میان بردار، ببین که مدار بسیاری از امور این عالم فانی کژ و مژ میشود، البته نمیتوانی که ترس را خاصه ترس از مرگ را از میانبرداری، دستکم تا حالا نتوانستهایم.
بعضی فرهنگها با مرگ کنار نمیآیند مثل فرهنگ خودمان ـ در ایران ـ مرگ امری تراژیک است و طبعا با وحشت و نوحهگری و تالمات عجیب همراه است، شاید عارفان و عاشقان بودهاند که مرگ را چندان بهایی ننهادهاند. آیا عارفان ایرانی گوشهچشمی به فرهنگهایی چون هند نداشتهاند که به علت اعتقاد به تناسخ، مرگ را همخانه زندگی دانستهاند و عجین با آن تا آنجا که مادر هندی در لالاییهایش از مرگ همانقدر راحت و عاشقانه حرف میزند که از زندگی؟
مرگ به موقعیت فرد هم بستگی دارد، وقتی که زندگی فردی و اجتماعی ارزش بیشتری دارد مردن دشوارتر است، در جایی که زندگی بیبها میشود مثل زمان جنگ و زلزله و سیل، مرگ خودخواسته، عملیات انتحاری، رفتن روی مین، کشتن خود و دیگران امری عادی میشود. بنگرید به وقایع عراق فعلی که چگونه عملیات انتحاری امری روزانه تلقی میشود، چون زیستن در آن کشور بیارزش شده است، دقیقتر بگویم، زندگی را در آن کشور آنقدر دشوار و سنگین کردهاند که کفه مرگ این همه سبک گشته است.
به گمان من همانطور که زندگی معنای خاصی ندارد یا اصلا معنایی ـ جز زیستن موقت ـ ندارد و این ماییم که با نوع زیستن خود بدان معنا میبخشیم، مرگ نیز بالذاته معنای مضحک یا فاجعهآمیز یا حماسی و غالبا سوزناک ندارد، ما با نوع آگاهی فرهنگی خود، با عادات سنتی و باورهای آیینی، با جریانی نیرومند که از ناخودآگاه جمعیمان میآید به مرگ، طیفی از ارزشها و صفات و حساسیتها میبخشیم. البته مرگ خودمان شادیآور نیست اما چندان هم غمانگیز نیست که تصور کردهایم، دلیلش این که پس از مردن ما چه زود و چه آسان فراموشمان میکنند و چارهای نیست. خودمان را زیادتر از حدی که هستیم ـ یک موجود فانی نسبتا کماهمیت ـ جدی نگیریم.
البته کسانی هستند که پس از مرگ زندگی میکنند، مولوی نمرده است چون در حافظه میلیونها نفر زندهتر از فلانی است که با زنده بودن ظاهریاش میلیونها نفر آرزوی نبودنش را دارند، حتی آرزو میکنند کاش از مادر نزاده بود این پینوشه و صدام. شاید یکی از وجوه تمایز آدم زنده و مرده، حضور فردی در ذهن دیگران است. این زندگی است که به مرگ ما معنا میبخشد اگر زندگی خود معنایی داشته باشد.
قبول مرگ و پذیرفتن حالت نیست و نابود شدن چندان آسان نیست، این که تو میروی و دیگران میمانند و عیش میکنند و احیانا به ریشت میخندند کمی آدم را برای نمردن به موقع، ناراحت و پریشان میکند. اما مرگهای جمعی ـ چون جنگ یا مثلا رفتن با اتوبوسی پر از دیگران به ته دره، دستکم این دلخوشکنک را دارد که دیگران هم با تو میآیند. این فکر بیرحمانه و ناانسانی است، اما گاهی این وسوسههای شیطانی به ذهن میآید. باری، طوری زندگی کنیم و بگذاریم دیگران زندگی کنند که زیستن ارزشی بیشتر از مرگ بیابد، همین زندگی روزمره را میگویم که همه تحقیرش میکنند، سنت، آیین، کلبی مسلکها، و بیشتر از همه کسانی که زندگی مردم را در کف با کفایت خوددارند و به آدمها نگاه آماری دارند در همه جای عالم «حالا دو میلیون کمتر، چه بهتر».
پایان بدهم نوشتهام را با کلام عمیق «آندره مالرو» که «زندگی هیچ ارزشی ندارد اما هیچچیز هم ارزش زندگی را ندارد.» و اما آن شعر:
بهتر است فراموشت کنم
گاهی به یاد نمیآورم که
زنده نیستی
تا به یاد نمیآوردم
بودی جایی در خاطره
اگرچه نبودی هیچ جا.
خاک مگر میتواند که جای تو باشد؟
در آن به یاد آمدن
زنده نیستی دیگر.
زنده بودهای شاید فرای فراموشی.
به یادت آوردم
مرده
اما زندگیات چی؟
پهنای آسمان مسخر یک آذرخش نیست.
آسمان مگر میتواند که جای تو باشد؟
بهتر بود تا
نمیکردم یادت.
فراموش میکنم که مردهای
و این برای دل رنجور
بهتر است
جواد مجابی
منبع : شهروند امروز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست