شنبه, ۲۱ مهر, ۱۴۰۳ / 12 October, 2024
مجله ویستا

مردی در آرزوی شهادت


مردی در آرزوی شهادت
● فیلمی از مزار میثم شهید
برای کسی که مرگ را عبور به دنیایی وسیعتر که رنگ ابدیت و جاودانگی دارد می‏شناسد، ‏اگر کارش نیکو و ایمانش متعالی باشد، انتقال به آن دنیای خوب، سعادتی عظیم است; ‏بخصوص اگر پایان عمرش در این دنیا به صورت «شهادت‏» باشد، که حیات طیبه جاوید را ‏در کنار صالحان و پیامبران و در جوار رضایت پروردگار به ارمغان می‏آورد. ‏
میثم، پیش از شهادت از آن با خبر بود و آن را از مولایش علی(ع) شنیده بود. ‏
امام به میثم تمار گفت: چه خواهی کرد آن روز، که فرزند ناپاک بنی‏امیه - عبیدالله زیاد از تو ‏بخواهد که از من تبری و بیزاری بجویی؟ ‏
میثم گفت: نه، به خدا سوگند، هرگز چنین نخواهم کرد!
امام: در غیر این صورت، به دارت آویخته و تو را می‏کشند. ‏
میثم گفت: صبر و بردباری خواهم کرد، این در راه خدا چیزی نیست... ‏
نه یک بار، بلکه بارها، علی -علیه السلام - سرنوشت «شهادت بر سر عقیده و ایمان‏» را که ‏در انتظار میثم تمار بود، به او یادآوری می‏کرد و میثم نیز بدون وحشت و هراس، خود را ‏برای آن «میلاد سرخ‏» مهیا می‏کرد. ‏
این که میثم، از شهادت خویش، خبر داشت و حتی جزئیات آن را هم از زبان مولایش شنیده ‏بود، دلیل دیگری بر عظمت روح و ظرفیت‏بالا و قدرت ایمان او بود. ‏
به «شهادت‏» سوگند! ‏
ترس از مرگ که در مردم هست ‏
و همی پندارند مرگ را غول هراس انگیزی ‏
روی این علت هست
که ندارند امیدی روشن... ‏
به پس از مردن خویش. ‏
زین جهت، ترسانند ‏
ورنه آن شیعه پاک اندیشی
که زگفتار خدا و زکردار علی ‏
گشته دریا دل و غران و صبور ‏
چه هراسش از مرگ؟ ‏
مرگ در راه هدف
یا که از کشته شدن! ‏
و جز این نیست که یک فرد شهید
زنده‏ای جاوید است ‏
زنده‏ای در دل اعصار و قرون....» (۱) ‏
میثم، با این روحیه بالا و شهادت طلب، مدافعی بزرگ از حریم حق و خط ولایت‏بود. پس از ‏شهادت امیرالمؤمنین(ع) گاهی برای زیارت به مدینه می‏آمد، و از امام حسن و امام حسین(ع) ‏جدا می‏ماند. مردم کوفه و مدینه پذیرای سخنان میثم بودند و زبان حقگو و فضیلت‏گستر میثم، ‏همواره در هرجا به نشر و بیان فضایل علی(ع) گویا بود، تا کوشش دشمنان امام در پنهان ‏ساختن فضیلتهای آن حضرت، کمتر به نتیجه برسد. این، سفارش خود امام به میثم بود که ‏فضایلش را نشر دهد. ‏
صالح - یکی از فرزندان میثم - نقل کرده است که: پدرم گفت: روزی در بازار بودم، «اصبغ ‏بن نباته‏» یکی از یاران علی(ع) نزد من آمد و با حالتی شگفت‏زده گفت: ای وای... میثم! از ‏امیرمؤمنان سخنی دشوار و عجیب شنیدم. ‏
گفتم: چه شنیدی؟ ‏
گفت: شنیدم که می‏فرمود: «حدیث و سخن اهل‏بیت، بسیار سنگین و دشوار است، و آن را جز ‏فرشته‏ای مقرب یا پیامبری صاحب رسالت‏یا بنده مؤمنی که خداوند، دلش را برای ایمان آزموده ‏است، توان تحملش را ندارد و به درک عمق آن نمی‏رسد.» ‏
فوری برخاسته، خدمت ‏حضرت علی(ع) رفتم و از او نسبت ‏به کلامی که از «اصبغ‏» شنیده ‏بودم، توضیح خواستم. حضرت، تبسمی کرد و فرمود: بنشین! ای میثم! آیا هر صاحب دانشی ‏می‏تواند هرعلمی را حمل کند و بار آن را بکشد؟! خداوند وقتی به فرشتگان گفت که می‏خواهم ‏در زمین، جانشینی قرار دهم، فرشتگان گفتند: خدایا آیا کسی را در آن قرار می‏دهی که فساد ‏کند و خون بریزد؟ آن گاه با اشاره‏ای به داستان حضرت موسی و خضر و سوراخ کردن آن ‏کشتی و کشتن آن غلام فرمود: پیامبر ما در روز غدیرخم دست مرا گرفت و فرمود: «خدایا! ‏هرکه را من مولایش بودم، علی مولای اوست.» ولی جز اندکی که خداوند، نگاهشان داشت، ‏آیا دیگران این کلام پیامبر را به دوش کشیدند و فهمیده و عمل کردند؟ پس بشارت‏باد بر شما! ‏که با آنچه از گفته پیامبر حمل کردید و به آن متعهد ماندید، خداوند به شما امتیازی بخشید که ‏به فرشتگان و رسولان نداد. پس بدون پروا و گناه فضیلت ما و کار بزرگ و شان والای ما را ‏به مردم بازگویی کنید! (۲) ‏
در آن عصر خفقان که نشر و پخش فضایل علی(ع) جرم محسوب می‏شد و ممنوع بود، میثم، ‏رهنمود ارزنده‏ای از آن حضرت فراگرفته، کوشید تا پای جان به آن عمل کند. ‏
میثم، با خبری که امام، به او داده بود، می‏دانست که پس از شهادت مولا او را گرفته و بر ‏شاخه نخل به دار خواهند کشید; حتی آن درخت را هم می‏دانست. ‏
گاهی هنگام عبور از کنار آن درخت، علی(ع) به او می‏فرمود: ای میثم! تو بعدها با این ‏درخت، ماجراها خواهی داشت... این رخت‏خرما را به چهار قسمت، تقسیم کرده و تو را از ‏قسمت چهارم به دار می‏آویزند. از این رو، میثم، خیلی وقتها پیش درخت آمده و در کنارش ‏نماز می‏خواند و می‏گفت: مبارکت‏باد ای نخل! مرا برای تو آفریده‏اند و تو برای من روییده‏ای ‏و همواره به آن نخل نگاه می‏کرد. (۳) ‏
روزی که ابن زیاد، حاکم کوفه شد، هنگام ورود به شهر، پرچمش به شاخه‏ای از آن درخت ‏نخل، گیر کرد و پاره شد. ابن زیاد از این پیش آمد، فال بد زد و دستور داد که آن را بریدند. ‏نجاری آن را خرید و به چهار قسمت درآورد. میثم به فرزندش صالح گفت: نام من و پدرم را ‏بر چوب آن نخل، حک کن! ‏
صالح می‏گوید: نام پدرم را آن روز بر آن چوب، نوشتم. وقتی ابن زیاد، پدرم را به دار ‏آویخت، پس از چند روز، چوبه دار را دیدم، همان قسمتی از آن نخل بود که نام پدرم را بر آن ‏نوشته بودم!.... (۴) ‏
۱. جواد محدثی، اسیر آزادی بخش، ص‏۴۶، قطعه «به شهادت سوگند». ‏
۲. بحار الانوار، ج‏۲۰، ص‏۳۸۳. ‏
۳. شرح ابن ابی الحدید، ج‏۲، ص‏۲۹۲; شیخ مفید، ارشاد، ج‏۱، ص‏۳۲۴. ‏
۴. رجال کشی، ص‏۸۵.‏
ر.ک: جواد محدثی ؛ آشنایی با اسوه‏ها - میثم تمار ‏
منبع : تبیان